یهسلامبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
و مَولاے الاَمان الاَمان🍃
زن عجله داشت تا به قرار هفتگی اش برسد.🏃
چادرش را مرتب کرد و به راهش ادامه داد .
کمی آن طرف
دو تا دختر توجهش را جلب کردند. 😳
پوشش نامناسب و آرایش عجیب شان💄👠 باعث شده بود که زن بی خیال عجله ای که داشت بشود و قدم هایش را آهسته تر کند .🙄🚶
پسر جوانی خودش را کنار آن دو دختر رساند
و شروع کرد به خندیدن و حرف زدن و شماره دادن . 😒😥
دخترها هم بدشان نمی آمد و مقاومتی نمی کردند . 😥
زن انگار یادش آمده باشد که عجله دارد ،
چشم از صحنه ی ناهنجاری که می دید برداشت و قدم هایش را تندتر کرد. 🏃
یکدفعه مردی با سرعت زیاد جوری از کنارش عبور کرد که نزدیک بود با او برخورد کند .😮 زن چادرش مرتب کرد وبه تندی به سمت مرد برگشت . 😠
قبل از آنکه زن اعتراضی بکند ، مرد جوان دستش را روی سینه اش گذاشت ،
کمی خودش را به نشانه ی ادب و احترام خم کرد و در نهایت متانت درحالیکه چشمانش به نشانه ی ادب به پایین دوخته شده بود گفت : شرمنده ام خانم ببخشید متوجه شما نشدم .🙏
زن سرجایش خشک شد . 😳
این مرد جوان همان کسی بود که چند لحظه قبل داشت با آن دخترها باجسارت و شوخی رفتار می کرد.‼️
هدفمون امروز شکستن کمر شیطون باشه😉
نزاریم امروز هم امام زمان مون به خاطر گناهان ما خون گریه کنه😔
پس همین اول کاری یه صلوات واسه سلامتی امام زمان بفرست🙂❤️
آکادمی جریان
هدفمون امروز شکستن کمر شیطون باشه😉 نزاریم امروز هم امام زمان مون به خاطر گناهان ما خون گریه کنه😔 پس
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
آکادمی جریان
دعای عهد رو باهم زمزمه کنیم🌸
آیا می دانستید هر کسی که دعای عهد را چهل صباح بخواند از یاران حضرت قائم می باشد😇🙂
پس خواندن دعای عهد رو فراموش نکنین😉
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_اول
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود، لبخندی زد😊 .
شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد.
با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت.
مهال خانم نگاهی به دخترکش کرد
_کجا میری مهیا؟
_بیرون
_گفتم کجا؟
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت:
_گفتم که بیرون.
مهال خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد.
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد.
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی، نگاهی به آن انداخت.
پسر سبزه ای که همیشه دکمه آخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست. نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد. با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
#ادامه_دارد...
#رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_دوم
به سرکوچه نگاهی انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد👋 و سریع به سمتشان رفت.
نازی : به به مهیا خانوم چطولی عسیسم 😅.
مهیا یکی زد تو سر نازی
_اینجوری حرف نزن بدم میاد.
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد .
زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر.
_خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ؟؟
زهرا موهای طلاییشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت :
_فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم.
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن 😄
_آخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای.
زهرا ناراحت 😔ازش رو گرفت.
مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت.
_اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه هایی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه.
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند.
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد.
نازی شروع کرد به تیکه انداختن . زهرا هم با اخم خریدش را می کرد.
مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت.
یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش آمد.
_قشنگه؟
_آره خیلی.
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سوم
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی📿 را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند .چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد :
_نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح📿 هدیه میده آقا ،آخ چقدر از اینا بدم میاد .
زهرا با ناراحتی😔 گفت:
_چی شد مگه؟ کار بدی نکرد.
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا آن ها را به بستنی دعوت کرد.
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن .
هر کدام به طرف خانه شان رفتن. مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد. که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم آهی کشید با خود زمزمه کرد:
_آخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه، کی میاد اینجوری مخ زنی کنه .
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی آنها بیخیال نمی شدند.
مهیا که کلافه 😡شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شُکه شد...
#ادامه_دارد.....
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهارم
با تعجب 😳به پسرِ همسایه شان نگاهی کرد .باورش نمی شود او برای کمک بیاید. مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند ؟
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا به فرار گذاشتن .
مهیا با صدای پسره به خودش آمد.
_مزاحم بودند ؟
_بله .
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت.
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود .
_چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم ؟
پسره استغفرا... زیر لب گفت.
_شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید .
مهیا که از حاضر جوابی او عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد .
_تو با خودت چه فکری کردی ؟ ها ؟
من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه. تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو
کنترل کنن به من چه .
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد :
_بیا بریم سید دیر میشه.
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت.
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد:
_عقده ای بدبخت .
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت .
✨دو روز بعد✨
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمه می کرد، در را باز کرد و از پله ها بالا آمد و با ریتم آهنگ ،بشکن می زد.
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد. با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی ، تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند ، نگاه کرد.
کم کم صداها بالا گرفت .
مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد .
_نفس بکش احمد ،توروخدا نفس بکش احمد.
پاهای مهیا بی حس شدند. نمیتوانست از جایش تکان بخورد .می دانست در خانه چه خبر است .بار اول که نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت.
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند .مهال خانم بی توجه به مهیا به
او تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
ادامه دارد...
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پنجم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت. سرجایش نشست .با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است ،اما مهیا نمی توانست آن را هضم کند. این بار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر .
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل کند.
با کمک دیوار سرپا ایستاد. آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچه نفس عمیقی کشید.
بوی چایی دارچین واسپند تو کل محله پیچیده بود که آرامشی در وجود مهیا جریان داد.
با شنیدن صدای مداحی ،یادش آمد که امروز اول محرم هستش. تو دانشگاه هم مراسم بود. دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت.
به دیوار تکیه داد. زیر لب زمزمه کرد :
_خدایا چی کار کنم؟
صدای زیبای مداح دلش را به بازی گرفته بود. بغضش اذیتش می کرد. آرام آرام خودش را به کوچه بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آنجا به وجد آمد.
پرچم های مشکی و قرمز. دود و بوی چایی که اینجا بیشتر احساس می شد .
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشک همه حاضرین را درآورده بود.
*باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بالست
یا توی هیئتت*
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد. همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید. اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود .
*عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچکسی
عکس حرم توی قاب منو ودلواپسی*
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید .
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادره .سرت کن.
مهیا که احساس می کرد کار اشتباهی کرده باشه هول کرد.
_من من، نمیدونم چی شد اومدم اینجا .الان زود میرم.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد.
دختره لبخند ی زد 😊.
_چرا بری ؟؟بمون تو حتما آقا دعوتت کرده که اینجایی.
_آقا؟ببخشید کدوم آقا؟؟
_امام حسین(ع).
_من دیگه برم عزیزم.
مهیا زیر لب زمزمه کرد: #امام_حسین
چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش می کرد...
#ادامه_دارد...
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_ششم
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود. پس راحت توانست آن را کنترل کند. بی اختیار دستی به چتری هایش کشید.و آن ها را زیر روسریش برد. به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت .با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا آورد و شروع کرد آرام آرام سینه زدن.
*ای امیرم یا حسین
بپذیرم یا حسین
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت*
مداح فریاد زد
_همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
_یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد.
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبه حرف بزند .بغضش راه نفسش را بسته بود. چشمانش پر از اشک شد😭.
مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن .
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد :
_بابام داره میمیره .
همین جمله کافی بود که چشمه ی اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن .
صدای مداح هم باعث آشوب تر
شدن احوالش شد.
*_یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشی. رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی
سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا .*
مردم تو سر خودشون میزدند. مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد. از جایش بلند شد سعی می کرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلّا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید.
نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
#ادامه_دارد...
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفتم
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست.
با ترس و نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فکر می کرد اینجا را یادش نمی آمد. از جایش
بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد.
_ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب 😳به او نگاه می کرد.
دختره خندید.😄
_چرا همچین نگام میکنی؟ بشین دیگه.
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ی اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست .
_من اسمم مریم هستش.حالت بد شد آوردیمت اینجا. اینجا هم پایگاه بسیجمونه.
مهیا کم کم یادش آمد که چه اتفاقی افتاد.
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد.
_بابام .😰
مریم هم همراهش بلند شد.
_بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی .
مهیا سرش را تکان داد.
_ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم .
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت.
_کجا میری با این حالت؟
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد .😥
_توروخدا بزار برم. اصلا من برا چی اومدم اینجا؟ بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم .
مریم دستی به بازویش کشید .
_ آروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم
برسونتمون .
مریم به سمت در رفت .
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت یک شب بود و از حال پدرش بی خبر بود.
با آمدن مریم سریع از جایش بلند شد .
_بیا بریم عزیزم. با داداشم میرسونتمون...
#ادامه_دارد...