eitaa logo
آکادمی جریان
620 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
باشه چشم
سلام عزیزم رسیدگی می کنم 🌹✨
سلام باشه چشم💫
چشم🌹
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 📝 رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود، لبخندی زد😊 . شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد. با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت. مهال خانم نگاهی به دخترکش کرد _کجا میری مهیا؟ _بیرون _گفتم کجا؟ مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت: _گفتم که بیرون. مهال خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد. مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد. در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی، نگاهی به آن انداخت. پسر سبزه ای که همیشه دکمه آخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست. نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد. با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد. ...
به سرکوچه نگاهی انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد👋 و سریع به سمتشان رفت. نازی : به به مهیا خانوم چطولی عسیسم 😅. مهیا یکی زد تو سر نازی _اینجوری حرف نزن بدم میاد. با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد . زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر. _خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ؟؟ زهرا موهای طلاییشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت : _فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم. تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن 😄 _آخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای. زهرا ناراحت 😔ازش رو گرفت. مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت. _اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه هایی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه. با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند. وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد. نازی شروع کرد به تیکه انداختن . زهرا هم با اخم خریدش را می کرد. مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت. یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش آمد. _قشنگه؟ _آره خیلی. زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم... .....
📝 پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی📿 را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند .چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد : _نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح📿 هدیه میده آقا ،آخ چقدر از اینا بدم میاد . زهرا با ناراحتی😔 گفت: _چی شد مگه؟ کار بدی نکرد. مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا آن ها را به بستنی دعوت کرد. هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن . هر کدام به طرف خانه شان رفتن. مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد. که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم آهی کشید با خود زمزمه کرد: _آخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه، کی میاد اینجوری مخ زنی کنه . بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی آنها بیخیال نمی شدند. مهیا که کلافه 😡شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شُکه شد... .....
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 📝 با تعجب 😳به پسرِ همسایه شان نگاهی کرد .باورش نمی شود او برای کمک بیاید. مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند ؟ پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا به فرار گذاشتن . مهیا با صدای پسره به خودش آمد. _مزاحم بودند ؟ _بله . پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت. مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود . _چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم ؟ پسره استغفرا... زیر لب گفت. _شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید . مهیا که از حاضر جوابی او عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد . _تو با خودت چه فکری کردی ؟ ها ؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه. تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه . تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد : _بیا بریم سید دیر میشه. پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت. مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد: _عقده ای بدبخت . به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت . ✨دو روز بعد✨ مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمه می کرد، در را باز کرد و از پله ها بالا آمد و با ریتم آهنگ ،بشکن می زد. خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد. با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی ، تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند ، نگاه کرد. کم کم صداها بالا گرفت . مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد . _نفس بکش احمد ،توروخدا نفس بکش احمد. پاهای مهیا بی حس شدند. نمیتوانست از جایش تکان بخورد .می دانست در خانه چه خبر است .بار اول که نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت. آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند .مهال خانم بی توجه به مهیا به او تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید... ادامه دارد...
📝 دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت. سرجایش نشست .با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است ،اما مهیا نمی توانست آن را هضم کند. این بار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر . نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل کند. با کمک دیوار سرپا ایستاد. آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچه نفس عمیقی کشید. بوی چایی دارچین واسپند تو کل محله پیچیده بود که آرامشی در وجود مهیا جریان داد. با شنیدن صدای مداحی ،یادش آمد که امروز اول محرم هستش. تو دانشگاه هم مراسم بود. دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت. به دیوار تکیه داد. زیر لب زمزمه کرد : _خدایا چی کار کنم؟ صدای زیبای مداح دلش را به بازی گرفته بود. بغضش اذیتش می کرد. آرام آرام خودش را به کوچه بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آنجا به وجد آمد. پرچم های مشکی و قرمز. دود و بوی چایی که اینجا بیشتر احساس می شد . نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشک همه حاضرین را درآورده بود. *باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بالست یا توی هیئتت* وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد. همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید. اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود . *عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچکسی عکس حرم توی قاب منو ودلواپسی* با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید . _سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادره .سرت کن. مهیا که احساس می کرد کار اشتباهی کرده باشه هول کرد. _من من، نمیدونم چی شد اومدم اینجا .الان زود میرم. خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد. دختره لبخند ی زد 😊. _چرا بری ؟؟بمون تو حتما آقا دعوتت کرده که اینجایی. _آقا؟ببخشید کدوم آقا؟؟ _امام حسین(ع). _من دیگه برم عزیزم. مهیا زیر لب زمزمه کرد: چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش می کرد... ...
📝 چادر را سرش کرد مدلش ملی بود. پس راحت توانست آن را کنترل کند. بی اختیار دستی به چتری هایش کشید.و آن ها را زیر روسریش برد. به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت .با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا آورد و شروع کرد آرام آرام سینه زدن. *ای امیرم یا حسین بپذیرم یا حسین باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت* مداح فریاد زد _همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن _یــــــا حــــــســـــیــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد. دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبه حرف بزند .بغضش راه نفسش را بسته بود. چشمانش پر از اشک شد😭. مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن . مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد : _بابام داره میمیره . همین جمله کافی بود که چشمه ی اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن . صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد. *_یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشی. رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا .* مردم تو سر خودشون میزدند. مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد. از جایش بلند شد سعی می کرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلّا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید. نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت... ...
📝 با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست. با ترس و نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فکر می کرد اینجا را یادش نمی آمد. از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد. _ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم مهیا با تعجب 😳به او نگاه می کرد. دختره خندید.😄 _چرا همچین نگام میکنی؟ بشین دیگه. دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ی اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست . _من اسمم مریم هستش.حالت بد شد آوردیمت اینجا. اینجا هم پایگاه بسیجمونه. مهیا کم کم یادش آمد که چه اتفاقی افتاد. سرگیجه، مداحی ،باباش با یادآوری پدرش از جا بلند شد. _بابام .😰 مریم هم همراهش بلند شد. _بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی . مهیا سرش را تکان داد. _ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم . به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت. _کجا میری با این حالت؟ مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد .😥 _توروخدا بزار برم. اصلا من برا چی اومدم اینجا؟ بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم . مریم دستی به بازویش کشید . _ آروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم برسونتمون . مریم به سمت در رفت . مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت یک شب بود و از حال پدرش بی خبر بود. با آمدن مریم سریع از جایش بلند شد . _بیا بریم عزیزم. با داداشم میرسونتمون... ...
📝 مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند. سوار شدند. مهیا حتی سلام نکرد. داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد. مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار می کرد یا به پدرش چه بگوید و یا اصلا حال پدرش خوب است؟! _خانمی باتوام ☺️ مهیا به خودش اومد. _با منی ؟؟😳 _آره عزیزم. میگم آدرسو میدی؟ _آها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد. به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد. با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد. ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند. بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند. _سلام خانم پدرمو آوردن اینجا . پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند. مهیا که از این کار پرستار عصبی شد😡 خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید. ـ من بهت میگم بابامو آوردن بیمارستان. تو با تلفن صحبت میکنی؟ پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن. مریم آروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به آروم کردنش . _آروم باش عزیزم. _چطو آروم باشم؟ بهش میگم بابامو آوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه . مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان آمد. _اسم پدرتون ؟ _احمد معتمد . مهیا تعجب را در چشمان سید دید. ولی حوصله کنجکاوی را نداشت. سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ کردن کرد و چیزی را به سید گفت. سید به طرف آن ها آمد . مریم پرسید : _چی شد شهاب؟ مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش.... ...
📝 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت. به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود. بالاخره تصمیم خودش را گرفت . در را آرام باز کرد و وارد اتاق شد. پدرش روی تخت خوابیده بود. ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده . آرام آرام خودش را به تخت نزدیک کرد .نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد. به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس می کشد. با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید . دستش را پس کشید ؛ اما نصف راه پدرش دستش را گرفت . احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با زبانش تَر کرد و گفت: _اومدی بابا ؟منتظرت بودم چرا دیر کردی؟ و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند😭. _ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا . اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم ؟ مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید: _چی؟؟ احمد آقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد. _اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی. مهیا با خنده اعتراض کرد😃 _ اِ بابا احمد اقا خندید😄 _آروم دختر، مادرت بیدار نشه. دکتر گوشی ها را از گوشش درآورد . _خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلی بهتره .فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید . _ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ؟ _الان دیگه مرخصن. مهیا تشکر کرد . احمد آقا با کمک مهیا و همسرش آماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند. مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی، بعد از خوردن یک غذای سبک، به اتاقش رفت وآرام خوابید... .....
📝 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود. از جایش بلند شد. _ای بابا چقدر خوابیدم. به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست و به اتاقش برگشت. حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند. نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت. یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد . بی اختیار اسمش را زمزمه کرد : _سید،شهاب،سیدشهاب. تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند. _نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حالا از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره. پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست؟؟ نگاهی به ساعت انداخت .با یادآوری اینکه شب های محرم هست و مراسم تا آخر شب پابرجاست آماده شد، تیپ مشکی زد. اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت. آرایش مختصری کرد و عطر مورد علاقه اش را برداشت و چند پاف زد. کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون آورد. چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت . در آیینه نگاهی به خودش انداخت _وای که چه خوشکلم😄 و یک بوس برای خودش انداخت 😘 به طرف اتاق پدرش رفت. تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود. این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد. به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود. احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد. باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید. از ناراحتی و عصبانیت😔😠 دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد آقا سرش را بالا آورد .با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... ...
شروع فعالیت
🇮🇶 ◼️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی درگذشت آیةالله آقای حاج سید محمدسعید حکیم از مراجع تقلید در نجف اشرف را تسلیت گفتند◼️ 🇮🇶 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: ◼️ بسم الله الرحمن الرحیم ◼️ درگذشت عالم محقّق مرحوم آیةالله آقای حاج سید محمدسعید حکیم رحمةالله‌علیه را به حوزه‌ی عظیم‌الشأن نجف و مراجع تقلید و علمای بزرگوار آن، و به بیت رفیع طباطبائی حکیم مخصوصاً فرزندان و بازماندگان ایشان تسلیت عرض میکنم. ایشان از مراجع تقلید و دارای آثار با ارزش در فقه و اصول بودند و فقدان ایشان ضایعه‌ی علمی برای آن حوزه مبارک محسوب میشود. رضوان الهی را برای آن مرحوم مسألت میکنم. 🖤 سیّدعلی خامنه ای 🖤
🔻رئیس‌جمهور: واکسن داخلی کرونا در مقایسه با انواع وارداتی آن کمترین عوارض را دارد 🔹حجت‌الاسلام رئیسی در جلسه ستاد ملی مقابله با کرونا با ابراز خرسندی از پایین بودن عوارض واکسن‌های استفاده شده تولید داخل، گفت: اینکه واکسن داخلی در مقایسه با واکسن‌های وارداتی کمترین عوارض را دارد، می‌تواند برای مردم در مقابله با تبلیغات بدخواهان که تولید و توانایی متخصصان داخلی را زیر سوال می‌برند، اطمینان خاطر و آرامش به همراه داشته باشد. 🔹لازم به ذکر است تاکنون بیش از ۸میلیون دز واکسن "کوو ایران برکت" تولید و بر اساس اعلام ستاد اجرایی فرمان امام تاکنون حدود چهار میلیون و پانصد هزار دز آن تحویل وزارت بهداشت شده است.
4573899202.mp3
3.68M
「🖤💔•••」 .⭑ ‌●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ میلم‌بہ‌ڪرربلاست . . . میلم‌بہ‌موڪب‌هاست . . . میلم‌قدم‌زدن‌با‌زائرهاس . . . .⭑
‌‌^^🍒 برای زندگیت هدف داشته باش و برای هدف زندگیت تلاش کن... 🤓✊
〖🌱🐚〗 • • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نعمت‌آسمـاٰن‌فقط‌باران‌نیست، گاهۍخُـداٰ‌کسۍ‌را‌نازل‌مۍ‌کـند‌بہ ‌زلالۍ‌‌بارانـ!.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ • •
📲 استوری آقای قادری نویسنده سریال گاندو پ.ن. با این اوصاف به نظر میرسه فردا شب قسمت آخر گاندو باشه...
۵تا صلوات یهویی سهم شمایی که داری این پیام رو میخونی😇
🍂🍁🍂🥀🥀🍂🍁🍂 این روزها میبینیم که کاربرهای دنیای مجازی پر شده از آبجی ها 💁و داداش ها کاش بدانیم حریم بین آنها پرده ی نازکی بیش نیست❗️ به نام 👈 حیا که با این الفاظ شکسته میشود✔️ نکند حریممان در خیابان با اینجا فرقی داشته باشد 👈که خدای دنیای مجازی همان خدای دنیای واقعیست❗️❗️❗️ ♡خواهرم که در خیابانها رخ از نامحرم میپوشانی!!! و عکست را در مجازی میگذاری به بهانه اینکه حجاب داری!! آیا نشستن تو سر راه و دلبری کردن با حجاب برای مردان با گذاشتن عکست در ملع عام فرقی دارد❗️ ❌حیا را که نفهمی چادر سیاه هم تورا محجبه نخواهد کرد❌ رابرت مرداک سیاستمدار اسراییلی:👇 (به زودی حیا را از زنان ایرانی خواهم گرفت)❗️ خواهرم کمی به خودت بیا برای حجاب و حیایت خونها ریخته اند🙌 و اما ♡برادرم که چشم از نامحرم میگیری!!!!! آیا زل زدنت به دختران خیابانی ولذت بردن از آنها 👭با نگاه به عکس مجازیشان فرقی دارد❗️ خبرگذار شبکه ای ماهواره ای:👇 (مردان ایران را بی غیرت خواهیم کرد طوری که خودشان زنهایشان را به خیابان بکشند)❗️ برادرم توهم به خودت بیا تو وارث هیبت شیران اسلامی🙌 بترس از روزی که الله متعال رخ از تو بگیرد و مجازی هایت به دادت نرسند پدرت از راه میرسد تا گوشیت را چک کند سریع حذف چت❌ حذف عکس❌ حذف .....❌ فکرش را بکن فرشته مرگ از راه برسد هرچه پاک کنی نزد خدا همه باقیست📖❗️مکتوب و محفوظ!!! و خوشا بحال آنکه سهمش باقیات الصالحات است خواهرم برادرم منو تو مسلمانیم ✌️ و نخ تسبیحمان 📿حیاست✔️، 👈مواظب مجازی هایت 📲باش👉 🧕 🧔
🖐🏻 برادران و خواهران عاشق بشین اما بدونین که دوربین نیستین که زوم و بک کنین بوم بوم کنین برای همدیگه چشم پاک های لعنتی !
شروع فعالیت
سلام عزیزان عصر بخیر