eitaa logo
نویسندگان جریان
495 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
117 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«چوب پَر» به محض اینکه خادم رد شد، بچه شروع کرد به گریه و بی‌تابی. در بغل مادرش پیچ و تاب می‌خورد. داخل حرم و در طبقه پائین، صف نماز جماعت تشکیل شده بود. برای مادر سخت بود که بچه و وسایل را بردارد و از ته صف تا جلو برود. ولی انگار قصد رفتن نداشت و مدام با نگاهش رد خادم را دنبال می‌کرد که با چوب پرش، صف‌ها را منظم می‌کرد. خادم ناگهان مسیر رفته را برگشت. مادر باهیجان او را صدا زد: «بچه‌ام از شما توقع کرده» _ از من؟! رو کرد به بچه «چی شده مامان جان؟» بچه نگاهش را از چوب پَر خادم برنمی‌داشت و گریه‌اش بیشتر شد. مادرش توضیح داد که یک خادم با چوب پَر قلقلکش داده و او خوشش آمده ولی شما بی‌تفاوت از کنارش رد شدید. صدای غش غش خنده بچه پیچیده بود و چوب پر رنگی هم کیف می‌کرد. ⁦✍️⁩ خانم زهرا ملک‌ثابت 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرشته ای به نام خادم» درمیان انبوه جمعیت زوارامام رضا علیه‌السلام بودیم.دستم به دست مادرم بود. برای لحظه ای احساس کردم دستم رها شد و بین جمعیت گم شدم، مادرم ازمن جدا شد. دنیا دور سرم چرخید، مادرم آلزایمر داشت، حالا میان انبوه جمعیت کجا مانده بود؟ اشک هایم بسرعت جاری شدند. فقط دور خودم می چرخیدم، خادم حرم با چوب پرش روی شانه ام زد: «چی شده خواهر؟ گفتم: «مادرم رو گم کردم آلزایمر داره. این عکسشه.» خادم از من دور شد و من دائم زمزمه می کردم: «یا امام غریب منو و مادرم غریب هستیم خودت کمک کن» که با ضربهٔ چوب پر خادم به خودم آمدم: «خانم خانم زودبیاید اینجا!» مادرم بود کنار یکی ازدرهای ورودی حرم نشسته بود. بغلش کردم و بوسیدمش خدایا شکرت. خواهر خادم نگاهی به من کردولبخندی زد گفت «امام رضا خودش ازمهموناش مراقبت می کنه.» ⁦✍️⁩ لیلا سالی،ازشهر خرم آباد 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
✨🥺ز کودکی خادم این تبار محترمم...💚✨ 📸عکاس: آقای مهدی انتظاری 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عکس ۲» ✨🥺ز کودکی خادم این تبار محترمم...💚✨ 📸عکاس: خانم آزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرشتهٔ کتری به دست» دلش می‌خواست خودش برای مهمان‌ها چایی بریزد! از خانه‌شان کتری آورده بود. می‌آمد توی آشپزخانه، به حد وسعش کتری را برایش پر می‌کردند، بعد انگار که فرشته‌ای باشد صاحب بال و رونده روی ابرها، برای هر کس که میلش می‌کشید چای می‌ریخت! یک لحظه در قسمت زنانه بود، چند دقیقه بعد توی ایوان، سر که می‌گرداندی داشت برای پیرمردی خسته و از راه رسیده چای می‌ریخت، و گاهی هم توی حیاط پیدایش می‌کردیم. خادمی چنین بی‌ریا، و صاحب مجلسی بی نهایت رئوف. چه ترکیب کم نظیری. هرکس دخترک را می دید لبخند گرمی بر صورتش می‌نشست. ⁦✍️⁩خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عمل به وظیفه» در گروه همکارانم پیام می گذارم و آدرس موکب ها را می پرسم. بعدش می نویسم:«برای یک خانم باردار آیا کاری هست؟» می خندند. از شرایط و حال و روزم باخبرند، اما ناامیدم نمی کنند و می گویند تو بیا، کار برایت پیدا می شوم. روز بعد حال و روز جسمم بهم ریخت. دردی به جانم افتاد که عقل و شرع حکم می کرد برای حفاظت جان امانت الهی، استراحت کنم. خودم در خانه و دلم بی قرار خدمت در موکب ها بود. در این بی قراری ها راهی به ذهنم رسید. گوشی را برداشتم و پیام موکب همکاران و یکی دو پیام درخواست نیرو برای خدمت را به چند نفری که می دانستم شرایط خدمت دارند فرستادم. بعد تسبیحی دست گرفتم و برای سلامتی زائرین و خادمین صلوات فرستادم. این چند روز که وظیفه ام استراحت است، لبانم ذکر می گویند برای سلامتی و آرامش زائرین. شاید این ها هم خدمتی محسوب شود در درگاه امام، او رئوف است، امید دارم که قبول می شود. ⁦✍️⁩انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«شست و شو» دیگ آخر را شست و گذاشت کنار ایوان، امسال مسئول شستن دیگ ها شده بود، نذر داشت، هر شب می شست و زیر لب زمزمه می کرد: آقا جان، ضامنم شو، با رأفتت، جسم و جان مرا هم پاک کن... . ⁦✍️⁩فاطمه ممشلی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«قاب آشنا» چه قاب آشنایی...! چقدر شبیه عکس های قدیمی است. آن تصاویری که نشان می‌داد زنان سرزمینم مبارزان پشت جبهه‌اند. هرجایی که می‌شد و امکانش بود، از خانه‌های یکدیگر گرفته تا مسجد و حسینیه و مدرسه و ... دورهم جمع می‌شدند تا برای دفاع از عقیده‌ی خود، خدمت کنند. خدمت همان است. و همان‌قدر مقدس. روزی برای سربازان این مرز و بوم روزی هم برای زائرانش...» ✍ خانم زهرا انصاری زاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
نویسندگان جریان
#روایت_خادمی «یادگار‌ مادربزرگ» وقتی برای آش نذری آخر صفر سراغ ظرف های قدیمی مادربزرگ رفتیم، گوی
آش ها را مثل دانه کاشتم امروز من در حیاطِ گل گلی ظرف های مادرم مثل‌بوی یاس و نرگس در دلم پیچیده بود با همان لبخند زیبا حرف های مادرم یادگاری های او در جای جای خانه است حیف او رفته ست او رفته ست از دنیا دگر آش نذری و ملامین های روضه ارث اوست اصلِ ارثش شوق مهمان داری ماه صفر... مادرم می خواست خاک پای زائر ها شوم مادرم میخواست از من هرچه دارم رو کنم چون که آقا آخرش با نوکرانش هم غذاست می روم چایی بریزم می روم جارو کنم ⁦✍️⁩ شاعر: نفیسه یل پور بر اساس عکس منتشر شده در کانال 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرصت خدمت» تازه از کربلا به دیار خودمون مشهد رسیده بودیم، هنوز ساک های اربعینی مون کامل جمع نشده بود. حسابی دلتنگ حرم امام رضاجان بودم. این بار سفر اربعین برام متفاوت تر از همیشه رقم خورده بود، حتی سختی هایش! دائم در دل حس می کردم: مشهد کاری دارم وقتی برگشتیم باید انجام دهم. برنامه‌مون جالب شد هنوز نیامده، می خواستیم به سفر بعدی بریم. سفر به موکبی کوچک در ورودی باب الکاظم حرم! خانواده از شب قبل برای آماده سازی به موکب رفته بودند، موکبی اختصاصی‌ زائر های کوچک😇 اما من همراه آنها نبودم؛ بلکه همراه تب و لرز شدیدی روی تختم بودم. سر درد حسابی و ضعف حالم واقعا بد بود، خستگی ها رویم سوار شده بودند. ۳روز مانده بود به شروع سال تحصیلی، سال کنکور، به حال بدم ضریب می داد. از همه بدتر اینکه جا مانده بودم!! مامان برای چند دقیقه به خونه برگشتند تا به من سر بزنند و چند وسیله که نیاز شده بود با خودشون ببرند؛ بعد از رسیدگی به من و انجام کار ها گفتند، فکر نکنم با این اوضاع به موکب برسی و با بوسه ای بامن خداحافظی کردند. من ماندم با دلی آتش گرفته، گرمای آتش دل از گرمای تب بسیار بیشتر بود❤️‍🔥
زیر پتو زمزمه می کردم و مدام اشک می ریختم، دیگه هیچ فکر و خیالی جز رفتن نداشتم. با همون حال دل شکسته نجوا می کردم که خوابم برد. تایم خوابم طولانی شد اما وقتی بیدار شدم هیچ نشانه ای از ضعف نداشتم، هیچ سردردی نبود! معطل نکردم و بلافاصله راهی شدم، تو مسیر در حال فکر بودم، چطور از امام رضا تشکر کنم..چی بگم؟ اصلا وقتی رسیدم چه کاری باید انجام بدم؟ نکنه وقتی رسیدم حالم دوباره بد شود‌‌.. از دور چشمم به موکب خورد، زائر های کوچولو مثل فرشته هایی نورانی دیده می شدند. صدای ز کودکی خادم این تبار محترمم... می شنیدم و آنها را می دیدم که با دستان کوچکشان مشغول کاردستی و نقاشی و..بودند. محو تماشا، هنوز وارد نشده بودم که موجی از عشق و انرژی خالص به وجودم روح تازه ای داد. رو به حرم کردم مناره های بلند و زیبا با ابهتی لطیف ایستاده بودند. سلام آقاجان! سلام! ممنونم ممنونم آقاجان! اگر اجازه نمی دادید من چطور می آمدم؟!😭😭 اینجا اگر بهشت نیست پس کجاست... ⁦✍️⁩ خانم نصرتی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از موکب زائرهای کوچولو مربوط به روایت قبلی التماس دعا🌹 @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«جاذبه» اکثرشان هفت هشت ساله بودند. توی حیاط چرخ می‌زدند، همدیگر را دنبال می‌کردند. حتی چند دقیقه‌ای با مُشت‌های پرآب دنبال هم دویدند. یک دَم بی حرکت نبودند. تا اینکه سخنران دست‌ها را به دعا بلند کرد. صدایش توی کل خانه می‌پیچید. انگار که آهنربایی گَرده‌های آهن را به سمت خود بکشد، پسرها به قسمت مردانه، یعنی زیرزمین دویدند. از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. چند دقیقه بعد میان دم‌گرفتن سینه‌زن‌ها، صدای کودکانه‌شان می‌آمد: «رضاجانم، رضاجانم، رضاجان... .» ⁦✍️⁩خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«شب آخر» آخرین جفت کفش را هم گذاشت. قفسه‌ها پُر شده بود. فاصله گرفت. نگاهش را ریز کرد و بعد لبخند زد. راضی بود که کفش هارا مرتّب چیده. در چهارسالگی هنری بود برای خودش. با خوشحالی به سمت مادرش آمد، دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و در حالیکه در آغوش مادرش جا می‌گرفت گفت:« مامان دیدی خودم تنهایی تونستم ردیف‌های پایین رو بچینم، از فرداشب تو دیگه کمکم نکن! همه‌اش رو خودم می‌چینم. می‌خوام خانم زهرا(س) ببینه من بلدم!». مهمان جدیدی از راه رسید. پس خادم کوچک زود از جا بلند شد. به سمت قفسه ها رفت. می‌دانست حالا باید باقی کفش‌ها را کجا ردیف کند. مادر رو به من کرد. آهی مادرانه کشید، سری تکان داد و گفت: «طفلکی نمی‌دونه که دیگه تمام شد... .» ⁦✍️⁩ خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
پذیرایی از زائرین پیاده جاده نیشابور شهریور ۱۴۰۲ @jaryaniha
«لابلای غنچه های گل محمدی» خواب آشفته ای دیدم. دو روز روح و روانم بهم ریختهٔ خواب بود. توسل کردم، التماس کردم، از خدا خواستم آرامم کند. شبش خواب دیدم در خانه ام روضه است. بیدار که شدم دوباره غم عالم روی دلم سوار شد. از نظر جسمی شرایط روضه برپا کردن نداشتم. حتی روضه هم نمی توانستم بروم. خدایا چه کنم؟ تا اینکه استعداد زنانه ام به دادم می رسد. آرد و شکر و گلاب و آب و زعفران و هل را بر می دارم. سینی حلوا را آماده می کنم. به همسرم سفارش می کنم فردا صبح که می رود روضه، سینی حلوای نذری را هم ببرد. دلم را لابه لای غنچه های گل محمدی بقچه می کنم و آن ها را روی حلوا می گذارم. در گوششان می گویم سلام من را به صاحب اصلی روضه برسانید. ⁦✍️⁩انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«وانت سواری» سه روز بود در راه بودند از دل درخت ها و کوه ها پسر بچه ها ذوق پیاده به زیارت علی بن موسی الرضا علیه السلام را رفتن و ذوق با هم بودن را با هم ترکیب کرده بودند... . اما برای رفع خستگی و مجال دادن به تاول پاهایشان فرصت را غنیمت شمردند ماشین پشتیبانی این دفعه به بچه ها اجازه داده بود که نفسی تازه کنند. بچه ها هم از خدا خواسته هر کجای وانت که شد، خودشان را جا کردند. امام رضا یارتان، یاوران مهدی 💚 ✍مرضیه پوستچیان 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عاقبت به خیری لقمه ها» عاقبت به خیری که فقط برای آدم‌ها نیست، نان‌ها، گوجه‌ها، میوه‌ها و... هم می‌توانند عاقبت به خیر شوند! مثلاً لقمه‌ای شوند در دستان زائران پیادهٔ حضرت، و جان تازه‌ای بدمند به جسم های خسته و گرسنهٔ آن‌ها. ⁦✍️⁩ خانم فاطمه آزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«شربت آبلیمو» پول چندانی در دستش نبود و امکانات هم در حد کم. اما بعد از برگشت از سفر اربعین و دیدن خدمت گذاری های دلباختگان آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام، بی قرار بود که آخر ماه صفر، پذیرای زوار پیادهٔ آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام باشد. این بود که با چند نفر از دوستان، شریک شد و بساط شربت آبلیمو را برای خدمت به زائران پیاده که سر ظهر تشنه و خسته از کنار جاده عبور می کنند را فراهم کرد. حالا همه چیز آماده شده... بچه ها منتظرند... کاروانی با جمعیت قریب به پانصد نفر در راهند و تا دقایقی دیگر به این موکب کوچک و بی ریا می رسند. ✍مرضیه پوستچیان 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«نورٌ علی نور» همه با هم از روستا راه افتاده بودیم، تا اولین موکب راه زیادی بود. به محض اینکه رسیدیم به موکب، سینی را گرفت دستش. انگار با ما نبوده و از صبح توی موکب منتظر رسیدن زائران پیاده است. همه می دانستیم اخلاقش همین طوری است. هیچ فرصتی را برای عشق بازی از دست نمی دهد. چای را که برداشتم، چند دقیقه ای روی یکی از چهار پایه ها نشستم تا نفسی تازه کنم. گفتم: -خداقوت مادر. کمرت اذیت می شود. بنشینی بهتر نیست؟ لبخندی زد و گفت: -عادت دارم مادر. اولین بار که نیست نیت خدمت به سربازان آقا را کرده ام. با این دست و پا و کمر، جوان که بودیم در رختشور خانه ها لباس رزمنده ها را می شستیم و گاهی در خیاط خانه لباس سربازان را کوک می زدیم. حالا هم کمی ایستادن برای زائر آقا که چیزی نیست. محو دست های پینه بسته اش بودم که گفت: یک چای دیگر؟ . می‌شود زائر باشی، اما دلت بکشد که به زائران خسته خدمت کنی؛ به پیادگان مشتاقی که قدر خستگی‌شان را خوب می‌دانی! این یعنی نورٌ علی نور! 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت ۸ صبح روز شهادت مولایمان امام رضا علیه‌السلام است. 🏴گروه نویسندگان جریان فرارسیدن سالروز شهادت انیس النفوس، حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را به مخاطبان کانال تسلیت عرض می نماید.🏴 🤲 حال با هم زمزمه کنیم.... يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ ای ابا الحسن، ای علی بن موسی، ای رضا، ای فرزند فرستاده خدا، ای حجّت خدا بر بندگان، ای آقا و مولای ما، به تو روی آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و به‌سوی خدا به تو متوسل شدیم و تو را پیش روی حاجاتمان نهادیم، ای آبرومند نزد خدا، برای ما نزد خدا شفاعت کن 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱 🆔 @razavi_aqr_ir
«خدمت دست ها» مرد ها بر طبل و سنج و سینه می کوبند. با دست های تنومندشان علم بر دوش سوار می کنند. زنان آرام بر سر و سینه می زنند و با ظرافت ظرف های روضه را می شویند. زن و مرد فرقی نمی کند، دست ها اگر در راه خدمت امام کار نکند، به چه درد خواهند خورد؟ ⁦✍️⁩ خانم انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«قصه های خوب برای بچه های خوب» معلم بود. نذر داشت! هرجا روضه بود، فرشی پهن می‌کرد، بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و کتاب می‌خواند. کتابش همیشه یک نام داشت: «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» هر بار یک قصه، قصه‌های یک جلد که تمام می‌شد، جلد دیگر! داستانش که تمام شد به بچه‌ها گفت: «خب، حالا نوبت شماست! کی داستان ضامن آهو رو بلده؟» ⁦✍️⁩ خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱