در یک شب گرم تابستانی، مثل بقیه ی شب های محرم، مرضیه همراه پدر و مادر و خواهر کوچکترش راهی مسجد شدند. وقتی به آنجا رسیدند، مرضیه از مادرش اجازه گرفت و وارد مهد مسجد شد.
در آنجا دید که مقدار زیادی مداد رنگی و مداد شمعی وسط دایره ای که بچه ها تشکیل داده بودند، ریخته شده و همه ی بچه ها مشغول رنگ آمیزی تصویری هستند.
روی برگه تصویر دختری کشیده شده بود که دست برادر کوچکش را گرفته بود. هر دو سر بند یا رقیه (س) داشتند و در دست دخترک درون تصویر لیوان آبی بود. بالای سر دخترک هم نوشته بود: بنوش به یاد لب تشنه ی دختر ارباب
مرضیه هم مثل بقیه ی بچه ها نشست و مشغول رنگ کردن تصویر شد. روضه تمام شد و مرضیه در حالیکه برگه رنگ شده اش را دستش گرفته بود، با خانواده اش به خانه برگشت.
شب موقع خواب، همانطور که دراز کشیده بود، برگه ی رنگ آمیزی شده اش را در دست گرفته بود و نگاهش می کرد. وقتی مادر برای گفتن شب بخیر پیش مرضیه آمد، مرضیه از مادر پرسید: مامان؟!
مادر با مهربانی جواب داد: بله دخترم؟
مرضیه نگاهی به برگه اش انداخت و پرسید: مامان، حضرت رقیه (س) هم موقعی که داشت می رفت پیش خدا تشنه اش بود؟
مادر با غم عجیبی که در صدایش بود، جواب داد: بله دخترم. تشنه اش بود!
مرضیه چشمانش را بست و گفت: خوب خیالم راحت شد. حالا شب بخیر مامان جون.
مادر با تعجب به مرضیه نگاه کرد اما چیز دیگری نگفت.
مرضیه خوابش برد. کمی که گذشت صدای گریه ای باعث شد که از خواب بیدار شود. وقتی چشمانش را باز کرد و با دقت گوش کرد، دید که صدا از جایی نزدیک بالشتش می آید. وقتی نشست، لیوان آب درون تصویر را دید که گوله گوله اشک می ریخت. با تعجب به لیوان آب و قطره های اشکش نگاه کرد و پرسید: چی شده لیوان آب؟ چرا گریه می کنی؟
لیوان نفس عمیقی کشید و میان هق هق گریه اش گفت: همش تقصیر توئه که من گریه می کنم!
مرضیه با تعجب پرسید: تقصیر من؟ چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
لیوان آب به اطرافش اشاره کرد و گفت: ببین...خوب نگاه کن، تو همه ی این تصویر رو رنگ کردی به جز من!
مرضیه حالا با اخم و جدی داشت به تصویری که رنگ کرده بود نگاه می کرد. انگشتش را کشید روی لیوان آبی بدون رنگ و گفت: من می دونم تو رو رنگ نکردم. اصلا از عمد تو رو رنگ نکردم!
لیوان آب با تعجب پرسید: خب چرا؟
مرضیه بغض کرد و گفت: آخه می دونی، من شنیده بودم که حضرت رقیه (س)، موقعی که رفتن پیش خدا، تشنه بودن! برای همین دلم نیومد تو رو رنگ کنم. گفتم خوب حالا که ایشون تشنه بودن، این دختر تو تصویر هم تشنه باشه به یاد دختر امام حسین (ع).
لیوان آب حالا گریه اش بند اومده بود و رفته بود تو فکر. یک کمی که گذشت لیوان آب گفت: خیلی خوبه که تو به یاد دختر امام حسین بودی و هستی اما یه چیز دیگه رو هم می دونی؟!
مرضیه دستی به چشماش کشید و پرسید: چی رو؟
لیوان آب گفت: من مطمئنم که حضرت رقیه (س) از دیدن آب خوردن و تشنه نبودن دخترای همسن خودشون ناراحت که نمیشن هیچ، تازه خیلی هم خوشحال میشن!
مرضیه که انگار چیز تازه ای کشف کرده بود گفت: وای راست میگی لیوان آب. حالا غصه نخور. من صبح وقتی هوا روشن شد، حتما تو رو هم رنگ می کنم تا مثل بقیه ی نقاشی قشنگ بشی!
لیوان آب لبخندی زد و گفت: ممنونم مرضیه خانم مهربون.
صبح وقتی مرضیه از خواب بیدار شد، چشمش به برگه ی کنار بالشتش و لیوان آب بدون رنگ افتاد. لبخند زد و گفت: الان رنگت می کنم لیوان آب!
بعد سریع مداد آبی رنگش را برداشت و شروع کرد به رنگ کردن لیوان آب. همان موقع مادر مرضیه وارد اتاق شد و با دیدن مرضیه که مشغول رنگ آمیزی بود، پرسید: چیکار می کنی دختر مامان؟
مرضیه خندان جواب داد: دارم یک کاری می کنم که لیوان آب دیگه اشک نریزه!
✍️فاطمه ممشلی
🎨 حلیمه زمانی
#داستان_هیئت
#داستان_کودک
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
📌چگونه بهتر بنویسیم؟!
💠چهار ساختار جمله خبری
🍀جمله اسنادی:
مسندالیه + مسند + فعل
مسندالیه (نهاد) چیزی یا کسی است که پیرامونش خبری میدهیم و مسند
(گزاره) خبر یا دانستنی است که به مسندالیه باز میگردد.
مثال: هوای روشنی است.
هوا، مسندالیه است؛ یعنی چیزی که روشنی به آن باز میگردد.
تاریک، مسند است؛ یعنی چیزی که درباره مسندالیه گفته میشود.
☕️ادامه دارد....
منبع:
نویسنده شو/ انتشارات بیکران دانش
#دستور_زبان
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
⭕️بدون توقف...!
نویسندهها روزانه مینویسند. درست مثل قهرمانان المپیک که هر روز ورزش میکنند تا در اوج آمادگی باشند.
بدون توقف نوشتن، کمک میکند تا جریان افکارتان را آزاد کنید. آن گاه شاهد صید ایدههایی خواهید بود که با جاری شدن کلمات از ذهنتان، بوجود آمدهاند.
پس تمرین زیر را انجام دهید.👇
📝برای ۱۰ تا ۱۵ دقیقه بدون توقف بنویسید. هر چیزی که به ذهنتان میرسد را بنویسید و نگران اشتباهات آن نباشید.
☕️ ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#داستان_نویسی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنّایی
#حافظ_خوانی
#حفظ_شعر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم
✨بستهٔ آجیل مشکل گشا✨
🏴جهت پذیرایی زوار امام رضا علیه السلام
در ایام شهادت ایشان و روزهای آخر صفر🏴
با سلام و احترام خدمت اعضا و مرتبطین گرامی🌸
در نظر داریم در راستای خدمت و تکریم زوار امام رضا علیه السلام قدمی برداریم.
باشد که مقبول افتد... . 🤲
چنانچه تمایل دارید در این امر مشارکت نمایید می توانید مبلغ مورد نظر خود را به شماره کارت زیر واریز نمایید:
5022291316867108
بانک پاسارگاد-فهیمه فرشتیان
✅جهت رساندن آجیل نذری می توانید با جناب آقای کاظمی 09387060719 هماهنگ بفرمایید.
✅توجه داشته باشید بسته بندی توسط خدام هیئت در محل انجام می شود. ترجیحا از بسته بندی در منزل خودداری بفرمایید.🙏
✅ خواهران محترم برای کمک در بسته بندی با خانم درانی @Mdorrani در ایتا هماهنگ نمایند.
✅در صورت خرید در سلامت و کیفیت آجیل دقت لازم را مبذول بفرمایید. 🌷
💠لطفا این پیام را برای محبین اهل بیت علیهم السلام که دوست دارند در ایام آخر صفر قدمی در مسیر خدمت به خاندان ولایت و کرامت بردارند ارسال نمایید.
کم بودن من مال امروز و دیروز نیست...
در هر لحظه پیداست...
من عاشقانه به دنبال این بودهام تا کسی را برای خود برگزینم که بتوانم درک کنم او چه فکری داشته است؟
به چه میاندیشد و در کنار عقلانیت، عشق او چیست که اینقدر زود گریبان گیر میشود.
سال پیش که اولین سفر اربعین من بود، من فقط با اربعین و عکسهایش زندگی کرده بودم. چون وقتی تجربه نکنی نمیفهمی چه حسی دارد و خب من به خود حق میدادم که اول مسیر کلی سوالات مختلف ذهنم را درگیر کند «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود، به کجا آخر ننمایی وطنم؟ »هر قدم که بر میداشتم در فکر کربلا بودم، راستش سوالم به مصیبت امام حسین (علیه السلام) ختم نمیشد بلکه چرایی این قدم گذاشتن برایم مسئله داشت. کلی سفسطه میچیدم که خیلی هم لازم نیست میتوانی کلی کارهای دیگری انجام دهی اما باز هم حس میکردم این کافی نیست. «قدم قدم داره دلم می زنه فریاد با چشم گریون...» راستش از طرفی خیلی خجالت میکشیدم از خانوادهام بپرسم، چون از ریکشن آدمها نسبت به این سوال و این موقعیت میترسیدم. راستش چیزی که بیشتر مرا اذیت میکرد این بود که جوابهای عقلانی بیاید و جای عشق را بگیرد. حس میکردم که اگر بپرسم با چنین پاسخهایی رو به رو خواهم شد و به مسیر خود ادامه میدادم. من و خواهرم وسط راه تا قبل عمود یک از مادرم جدا شدیم و به خاندان دایی گرامی پیوستیم و طریق مشایه را با آنان همراه شدیم. نصف مسیر پیاده و برخی از راه را با ماشین رفتیم آخر جز داییام همه مان اولین بارمان بود که می آمدیم. در بین راه سعی میکردم با توجه به احوالات آدمها و اندیشه ورزی به پاسخ سوالاتم فکر کنم. آنها در ذهنشان چه چیزی هست؟ آنها هم مثل من فکر میکنند؟ به دنبال چه حسینی هستند؟ حسین شان فقط در کربلاست یا هر کجا که دل شان باشد، حسین آنجاست؟ شب جمعه بود و من دیگر توان راه رفتن نداشتم، از طرفی خانواده داییام خیلی خسته بودند، آنان انتخاب به ماندن کردند و من و خواهر و داییام به رفتن. سوار ماشین شدیم و من هنوز در افکار خود بودم. با داییام بر سر مسائلی چند حزبی بودن عراق حرف میزدیم و تأمل و تدبر میکردیم اما آن سخنان پاسخ سوالات من نبود. هر چقدر که نزدیک تر میشدیم بیشتر قلب من به تپش میافتاد. به امام خود چه میگفتم؟ آخر من تا توانسته بودم کلمات را ساخته بودم و در کنار سوالاتم پر و بالشان میدادم. حالا چه باید میکردم. از شارع الامین، خیابانی که سازنده اش ایرانی است و بسیار بنای جالبی دارد برای اولین بار از آن طریق رفتیم. بعد از پیاده شدن از ماشینهای عتبه باقی مسیر را پیاده رفتیم و به دوراهی رسیدیم. نمیدانم اما چه شد آن لحظه که هر وقت یادش می افتم اشک در چشمانم جمع می شود. برای اولین بار با تمام وجود حس کردم که بال پرواز به من دادهاند و من در پروازم! میگردم و میچرخم! و همان جا پاسخ سوالم را یافتم.
عشق عقلانیت گوارای وجودمان حسین (علیه السلام).
نویسنده: مائده اصغری ✍
نوشته ۲۸ مرداد سال ۱۴۰۳
خاطره اربعین حسینی
#روایتاربعین
#طریقکربلا
#طریقمشایه
#مائدهمنالسماء
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱