⭕️شنیدههای نوشتنی!
✨تابهحال چقدر به حرفهای مادربزرگ یا پدربزرگتان گوش کردهاید؟!
آیا تا به امروز به این فکر کرده بودید که این حرفها چقدر نوشتنی هستند؟
وقتی آنها از روزگار جوانی و اتفاقات قدیمی زندگیشان حرف میزنند، به نوعی دارند آنها را در تاریخ ثبت میکنند.
و این فرصتی است که نویسندهها باید آن را غنیمت بشمارند.
💫گاهی حتی یک جملهی کوتاهِ آنها میتواند سرآغاز نوشتنی بزرگ برای شما باشد.
به این سوالات خوب فکر کنید؛
📌آنها چه داستان ها یا خاطراتی را برایتان تعریف کردهاند؟
📌یا چه جملاتی را بارها از زبانشان شنیدهاید؟
📌شده تا به حال برای دیگران بگویید که یادش بخیر مادربزرگم میگفت...
📝تمرین این هفته...
با توجه به سوالات بالا، جمله یا تکیهکلام معروف و یا ماجرایی کوتاه از بزرگِ خانواده را به خاطر بیاورید و همین را دستمایهی نوشتن قرار دهید. هر طور دوست دارید آن را ادامه دهید. حتی این کار میتواند همراه با پژوهش باشد.
مثال:
خاطرم هست که سالها پیش از زبان پدربزرگم شنیدم که روزی از روزهای جوانیاش، حملهی سربازان روس را دیده که از پلی قدیمی در مشهد که امروز دیگر وجود ندارد، سرازیر میشوند.
نمیدانم او و دوستانش در آن لحظه چه کردند، چون من آن روزها گوش شنوایی برای شنیدن این لحظات ناب تاریخی نداشتم و امروز از یک فرصت ارزشمند نوشتن، بیبهره هستم.
اما همین را دستمایهی نوشتن قرار میدهم و از نگاه خودم، این خاطره را روایت میکنم.
☕️ ادامه دارد...
✍ انصاری زاده
#داستان_نویسی
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بر آن مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگاه پارسایی
#حافظ_خوانی
#حفظ_شعر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«قدیمترها مُد نبود مردان معشوقهشان را با القاب و الفاظ دلبرانه صدا کنند، گلبرگ های زندگیشان را با سر انگشتان بنوازند و از پیشانی سفید دخترکان بوسه بچینند.
مثل حالا کسی My love و heart beat و امثالهم نداشت؛
زن جماعت محصور در مطبخ بود و مدام مشغول رفت و روب.
رفته رفته مردی عاشقپیشه پا به زمین نهاد با بیانی لطیف و دستانی نوازشگر. تبسم از کنج لبش محو نمیشد؛
به دختربچه ها که میرسید لبش بیشتر کش میآمد و شیرینتر میخندید. حواسش بود نزد معشوقهاش آراسته و عطرآگین باشد و نام محبوبهاش را خشک و خالی و بیآرایه نیاورد؛ هماره بگوید تصدقت شوم، نور چشمان من، جانِ جانانم!
مرد ترک دنیا گفت اما از او فرزندانی ماند مانند خود او، عشقبلد.
یکی از فرزندان او، مردی دنیادیده و باکمالات بود. باری میان او و همسر و دخترش فراقی اندک افتاد. طاقتش طاق شد و چشمهی شاعرانگیاش به جوشش درآمد. نمیدانم؛ شاید به گوشه و کنار اتاق نگاهی انداخت و معشوقهاش را نیافت. شاید چون صدای دخترکش را نشنید دلش گرفت که عاشقانه سرود:
لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ دارا
تَحُلُّ بها سکینةُ و الربابُ
اُحبِّهما وَ اَبْدُلُ جُلَّ حالی
وَ لَیْسَ لِلاَئمی فیها عِتابُ
به جان خودت سوگند! من تنها خانهای را دوست دارم که رباب و سکینهام در آن باشند.
آنها را عاشقم! کل دراییام را به پایشان میریزم و کسی حق ملامت ندارد.
مرد، حسینبنعلی(علیهالسلام)بود، نوهی رسولِ خدا، محمد(صلوات الله علیه).
روز دهم محرم سال شصت و یک هجری، حسین(علیهالسلام) به عنوان آخرین نفر از لشکر اسلام، مهیای نبرد با لشکر کفر شد. طبق سنت پدربزرگ، زنان اهل حرم را با ملاطفت در آغوش کشید، برای آخرین بار بویید و بوسید؛ با دستان خودش اشک از گونههایشان زدود و مشتی صبر در سینههایشان نشاند.
نوبت به سکینه(سلامالله) رسید. همو که پدر با زبان شعر و ادبیات خطابش میکرد. سکینه(سلامالله) در انتظار آخرین بیت، به کویرِ ترکخوردۀ لبان پدر خیره شد.
حسینبنعلی(علیهالسلام)نفسش را در سینهی زرهپوشش جمع کرد و صفحهی آخر کتاب شعرش را برای سکینه و آرامش زندگیاش خواند:
سیطول بعدی یا سکینة فاعلمی
منک البکاء اذا الحمام دهانی
لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة
مادام منی الروح فی جثمانی
فاذا قتلت فانت اولی بالذی
تبکینه یا خیرة النسوان
سکینهام! بعد من گریه بسیار خواهی کرد.
حالا که هستم و جان در بدن دارم، دلم را با اشک های حسرت به آتش مکش_که طاقت دیدن گریه تو برای من بس دشوار است و بهتقریب ناممکن_
آنگاه که کشته شدم، تو سزواری به گریه؛ای که بهترینِ زنانی...»
✍نجمهسادات اصغری نکاح
«سالروز رحلت سکینه سلام الله علیها تسلیت باد.»
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
«چه گل محشری!
میداند گردان چه شود!
میداند به کدام سو باید برود.
میداند چراکه نور را میشناسد..
حال و هوایش را دوست دارم.
مخصوصا استقامتش را در انتخابش؛
و استمرارش را برای خواستن؛ خواستن نور آفتاب!
شاید اگر به قدر گلبرگ افتابگردانی، در مسیرها برای یافتن نور بگردم، وضعم بگردد..
شاید..
بهتر است در درون گردش را شروع کنم..
شاید که دور نباشد..»
✍کوثر نصرتی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
روزگار سفید✨
صدای سوت کتری در میآید.
دست از ظرف شستن میکشم و زیر گاز را خاموش میکنم.
قوری را برمیدارم. چند پر گل محمدی از سر شیشه ایِ قوری خودنمایی میکنند،چای را در استکان های کمر باریک دسته دار میریزم و در سینی فلزی گرد جهیزیه مادرم قرار میدهم.
عطر محمّدی مشامم را پر میکند.
همزمان مادرم تلویزیون را روشن میکنند و صوت عربی زیبایی در مدح پیامبر اکرم پخش میشود.
سینی را مقابل مادرم میگذارم و کنارشان روی تشکچه گل گلی مخصوص خودشان که کمتر کسی افتخار و جرئت نشستن در زمان حضور مادرم را دارد مینشینم.
شاید این از محاسن ته تغاری بودن است.
استکان چای را برمیدارم و همزمان با فرستادن عطر گل محمدی به عمق مشامم
نوای محمدی را هم در ژرف ذهنم تصور میکنم.
نوایی که محتوای نابش نگاه تاریک به زن و دختر را در تاریخ به روزگاری سفید تبدیل کرد آن زمان که در حدیث کسا تمام اهلبیت را منتسب به فاطمه سلام الله معرفی کرد و فرمود اگر فاطمه سلام الله نبود نه تو را و نه علی ع را و نه آفرینش را نمیآفریدم،
یا در آن زمان که فرشته وحی چندین مرتبه به پیامبر فرمود:«سلام مرا به خدیجه برسان.»
زن در نگاه اسلام ناب محمدی آنچنان منزلتی دارد که رسول الله فرمودند:«به زنان احترام نمی گذارد مگر شخص بزرگوار و به زنان بی احترامی نمیکند مگر شخصی پست»
حتی در جایی میبینیم مادر موسی به عنوان یک زن در جایگاهی قرار دارد که نوعی از وحی براو نازل میشود.
در این مکتب مرد از دامان زن به معراج میرسد و میشود امام خمینی(ره)که میفرماید:«سعادت و شقاوت کشور ها،بسته به وجود زن است اما داشتن نقش اجتماعی زن الزاما به معنای حضور فیزیکی در جامعه نیست زیرا او عناصر تشکیل دهنده جامعه یعنی مردان و زنان آینده را تربیت میکند.»
پیامبر مهربانی ها با کلامی زیبا درمورد اهمیت و جایگاه مادری میفرمایند:«قسم به خداوندی که مرا رسول قرار داد زمانی که زن باردار است به منزله روزه دار و شب زنده دار و مجاهدی است که با جان و مالش در راه خدا میجنگد،برای هر لحظه درد زایمان ثواب آزادی یک بنده مومن را به زن میدهند و وقتی وضع حمل میکند برای او پاداشی است که از بس بزرگ است،آن را درک نمیکند و وقتی به کودکش شیر میدهد هر مکیدنی، معادل آزاد کردن فرزندی از فرزندان اسماعیل ع است. و در قیامت،نوری پیش رویش ایجاد میشود که تمام افراد را در آن روز متعجب میکند و آن زمان که از شیر دادن فارغ میشود فرشتهایی بر پهلویش میزند و می گوید:عملت را از ابتدا شروع کن، قطعا خدا تو را آمرزید.»
صدای مادرم که از شیرینکاریهای مهدی شش ماههام برای رسیدن به چای به وجد آمده بودند مرا از مرور مطالب ذهنم بیرون کشید.
لبخندی به صورت ذوق کرده مادربزرگ و نوه زدم و دوباره عطر چای بهشت و گل محمّدی مشامم را پر کرد.
زیر لب صلواتی فرستادم و خدارا شکر کردم که مسلمان و شیعه اسلام ناب محمدی هستم.
✍رقیه سادات ذاکری.
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
در دل نیمه شب
با خود گفتم امشب چه متنی باید بنویسم. حرفها بسیار است ولی دلم تنگ تر از ان است که بتوانم چیزی بنویسم، یا بهتر است بگویم جرئتش را ندارم بنویسم و حرفی بزنم شاید ناگهان بغضش بترکد و دیگر نشود جمعش کرد.
به هرحال میدانم که امیدی هست و تا امیدی هست حرکتی هم هست، زندگی هم هست.
لا ارجو الا فضل و لا امسک الا به حبلک ...
آخر شب که قلبم سنگینتر میشود بغضم فشردهتر و چشمانم دریای اشک میشود.در آن لحظه که رو به آسمان میکنم با خالقم مناجات میکنم و سر به سجده میگذارم، به حقارت و کوچکی خودم اعتراف میکنم، میگویم "خدایا من بنده کوچک و حقیر و مسکین و فقیر تو هستم خدایا من حتی مالک سود و زیان خود نیستم نه مرگم و نه حیاتم به دست من است" الغوث الغوث یا غیاث المستغیثین.
آن لحظه ها قلبم طوری دیگری میتپد و ریتمش با آهنگ صدایم کوک میشود و میگویم لا ارجو الا فضله و لا اخشی الا عدله و لا اعتمد الا قوله و لا امسک الا به حبلکه
جز به فضل و رحمتش به چيزى اميد ندارم و غير از عدل و دادش از چيزى نمىترسم.
و جز به قول او به چيزى اعتماد ندارم و جز به رشته اش به چيزى چنگ نمىزنم.
آن موقع است که در وجودم شوری به پا میشود و ...
خلاصه همین شور و سودا و پریشانی شب هنگام آرامش و تسکین درد و رنج هاست و نیروی کار فرداست.
خدایا تو را سپاس میگویم که به من اجازه دادی تا با تو سخن بگویم و درد دل به تو گویم
الحمدالله کثیرا
الله اکبر کبیرا
الحمدالله کثیرا
سبحان الله بکرت و اصیلا
✍ستاره غلام نژاد
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
مادران مقاومت!
دخترانی که ترس را از پشت بستهاند...
برایم جالب بود، در کشورت هیچ نباشد، اما تو خود شوی، نورِ امیدِ سرزمینت!
اشکهایت در خفا، سلاح تو در روز باشند و تورا آرام بدارند!
بانوی فلسطینی،
تو همچون درختی با ریشه، در خاک پر بار گشتی، حیف است که از تو سخن نگویم،
تو دیدهای همه چیز را!
بیا و برایم روایت کن، آنچه بر تو گذشته است...
✍مائده اصغری
#مادرانمقاومت
#فلسطین
#رویدادرسانهای
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«_ حالا چی میبینی؟
_اووم..همه چی تاریکه، شبیه شبه..ولی هی میخواد روز بشه.
مادر دست گرمش را روی چشمان دخترک گذاشت تا راحت چشمش بسته شود.
دلش نمیخواست بیشتر از این آوار خانهها را ببیند.
_خب حالا چطور؟
_الان دیگه شبه شبه.. هیچی نور نمیاد.
_ خوب شد. یکم با دقت تر ببین.
لبخندی میزند، انگار منظور مادر را میداند.
بعد از چند لحظه مکث و تمرکز کودکانهاش تصوراتش را شروع میکند:
مامان گوش کن، انگار یک آسمون شبه یک ماه و کلی ستاره.. اخجوون ستارهدنبالهدار هم میبینم!
بادی سرد و خشن با شدت داخل چادر میپیچد.
مادر او را محکم تر در آغوشش میگیرد، زیر لب الحمدالله میگوید و با دست آزاد پتوی خاکی را رویش صاف میکند.
این روزها برایش دیدن لبخند دخترش هرچند کوتاه و کمرنگ غنیمت است.
_ آفررین فرشته کوچولوی من! حالا یکی از ستاره هارو نگاه کن تا آرزو کنیم.
دخترک با ذوق آماده آرزو کردن میشود، دستانش را روی دست مادر میگذارد، طوری که گرمایش تا اعماق وجودش نفوذ کند.
مادر چیزی حس میکند، دستپاچه میگوید:
_قبل از آرزو کردن، گوش هایت را محکم با دست بگیر. فهمیدی.. خیلی محکم! خیلی.
چند لحظه بعد آرزو با صدای موشکی به نام ضدآرزو آمیخته میشود.
اما سرعت ستارهیدنبالهدار آنها بیشتر از موشک های ضدآرزوی دشمن بود؛ آرزوی دخترک و مادر زودتر از رسیدن موشک، به آسمان رسید...»
✍کوثر نصرتی
#غزه
#المقاومه
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت...🌱
#معرفی_کتاب_کودک
♡🦋 پاپی گل خجالتی 🦋♡
...پاپی یک دل سیر با کفشدوزک ها درباره ی شکل، رنگ و اندازه ی گل ها حرف می زد.
اما وقتی آدم ها دور و برش بودند، پاپی دلش می خواست سریع بین رنگ ها و اشکال و وسایل محیط اطرافش پنهان شود.
📚📚📚
🔅پاپی، دختر دوست داشتنی داستان، به شدت علاقه مند به حشراتی است که در طبیعت وجود دارند؛
او در میان گل های رنگارنگ می نشیند و با کفشدوزک ها حرف می زند، از آواز جیرجیرک ها لذت می برد و...
پاپی این حس خوب را تنها در طبیعت تجربه می کند، نه این که او از بودن کنار آدم های جورواجور لذت نبرد نه، فقط گاهی اوقات او از بودن کنار آن ها احساس خجالت می کند و خودش را با روش های مختلف از آدم ها دور می کند.
🔅کتاب " پاپی گل خجالتی " با تصویرگری های خاص و جذاب در کنار زنده کردن حس طبیعت دوستی و آشنایی با حیوانات، سعی دارد کودکانی را که کمی خجالتی هستند با این موضوع آشنا و با استفاده از این داستان جذاب به آن ها کمک کند.
✍ سمیرا خسروپور
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«تابوت سیاه رنگی را داخل صحن میآورند. چند مرد جوان و یک شیخ روحانی. مقابل ضریح میگذارندش. میایستند به نماز میت. قلبم به تپش میافتد. احساس غربت به جانم چنگ میاندازد. این جسمِ بیجان هیچکس را ندارد؟ دور و برش خیلی خلوت است. غصه در دلم مینشیند. برایش فاتحه میخوانم. یک روحانی شیخ دیگر به جمع کوچکشان اضافه میشود، پیر است و پا به سن گذاشته؛ غم در چین و چروک چهرهاش نمایان است. نمیدانم به چه فکر میکند، اما من به آخرت فکر میکنم. به عاقبت، مرگ، به این که پس از مرگ چه کسی برایم خواهد ماند؟ در قلبم جوشش غریبی را احساس میکنم. شبیه منقلب شدن! هیچوقت تشییع پیکری چنین غریبانه ندیده بودم. روضهها برایم تداعی میشوند. روضههای فاطمیه... جسمِ بیجانِ درونِ تابوت، نحیف است، انگار که پیکر زنی باشد. روضههای فاطمیه برایم تداعی میشوند...»
✍سیده فاطمه میرزایی
#داستانحرم
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«کامل بن ابراهیم مدنی در مورد زهد و ساده زیستی امام عسکری علیه السلام می گوید: جهت پرسیدن سؤالاتی به محضر آن حضرت شرفیاب شدیم. هنگامی که به حضورش رسیدیم، دیدم آن گرامی لباسی سفید و نرم به تن دارد. پیش خود گفتم: ولی خدا و حجت الهی خودش لباس نرم و لطیف می پوشد و ما را به مواسات و همدردی با برادران دینی فرمان می دهد و از پوشیدن چنین لباسی باز می دارد. امام در این لحظه تبسم نمود و سپس آستینش را بالا زد و من متوجه شدم که آن حضرت پوشاکی سیاه و زبر بر تن نموده است. آن گاه فرمود: «یا کامل! هذا لله و هذا لکم; این لباس زبر برای خداست و این لباس نرم که روی آن پوشیده ام برای شماست!»
(مستدرک الوسائل، ج 3، ص 243. مستدرک سفینة البحار، ج 9، ص 220)
آمده بالین پدر گوهر دردانهای
دلش پرخون در کنج غربت خانهای
بعدازین آخرین امام تنها میشود
جز بیابان مدینه نیست برایش خانهای
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تاراهرو نباشی کی راهبر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
#حافظ_خوانی
#حفظ_شعر
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
شما به پیغمبر دل دادید و از یُمنِ دلدادگیِ شما بهشت، خلق شد...
خاکِ بهشت را از گلدانِ لبِ ایوان شما بردند وقتی صبح به صبح آبش میدادید و پای گلهایش برای پیغمبر شعر میگفتید...
بی شک، روشنایی بهشت از آفتاب چشمهای شماست، وقتی پیش از طلوع چشم میگشودید تا برای رفتنِ پیغمبر به حراء، دستمال ببندید... و نخلستانهای بهشت حتما از هستهی خرماهایی روییدند که گوشهی آن دستمال میبستید...
وقتی چشم در چشم پیغمبر، با هزار عشق، آب میگرفتید تا پیامبر دست بشویند، از سبویی که شما خم کرده بودید و از آبی که از دست پیغمبر میگذشت، نهرهای بهشت جاری شدند...
من مطمئنم گلهای بهشت را از دامن شما چیدند، بذرِ گندمزارهاش را از زیر دستاسِ شما بردند... و برای طعامهاش از سفرهی شما لقمه گرفتند...
همان سفرهای که به عشق پیغمبر میگستردید و از مشرق تا مغربِ زمین مَلَک صف میکشید که خرده نانش را به تبرک و برای شفا ببرند...
سایهبانهای بهشت را از پَرِ چادر شما بنا کردند تا اهالیِ بهشت زیرِ سایهی شما باشند و هر بار که در بهشت نسیم میوزد، عطر شما بپیچد و بهشت خوشبو شود...
آواز قناریهای بهشت از حنجرهی شماست وقتی با هزار دلداگی صدا میزدید: حبیبم محمد!
و موجِ نهرهایش از موج برداشتنِ قلبِ پیغمبر است وقتی از پسِ هر حبیبمِ شما، جانم خدیجهای از دلش برمیخاست.
برای بهشت، نمک از نمکِ چهرهی شما بردند و قند از قندِ دلِ پیغمبر وقتی گرمِ تماشای شما میشد و از دلش میگذشت: آه که من چقدر تو را دوست دارم، خدیجه! ...
وسعتِ بهشت را از قلبِ شما وام گرفتند، وقتی دریا دریا مِهرْبانی را در آن قلبِ وسیع جا داده بودید و تمامِ آن مهربانیها را نثارِ پیغمبر میکردید...
گرمای بهشت از حرارتِ دستهای شماست وقتی دستهای پیغمبر را میگرفتید و زیر لب زمزمه میکردید: خدیجه به قربانت، محمد!
حال و هوای بهشت را از حال و هوای شما گرفتند وقتی غرقِ دوست داشتنِ پیغمبر میشدید و از شوقِ داشتنش اشک میریختید...
برای پیغمبر که شعر میخواندید، پرچینهای بهشت بالا میرفت، به پیغمبر نگاه که میکردید، درختانش شکوفه میداد، به روی پیغمبر که میخندید، در و دیوار بهشت رنگ میشد...
هر چیزِ بهشت را از گوشهای از خانهی شما بردند، جامها و اِبریقهای بهشت عاریه از جهیزیهی شماست...
اصلا بهشت را از روی شما ساختند، بهشت اگر شبیهِ شما نبود، که بهشت نبود...
✍ملیحه سادات مهدوی
🌱 @sharaboabrisham
دهم ربیعالاول سالرزو خجستهترین و مبارکترین ازدواج عالم بر کائنات مبارک❤️
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
❌با احترام به جهت رعایت حق مؤلف نشر مطالب فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال جایز است.
.