eitaa logo
نویسندگان جریان
585 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
127 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
"عمق قلب" 📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت چهارم ام غسان اهل فلسطین است. اهل خود خود غزه. ماجرای زندگی‌پر هیجان وعجیب غریبش را، این که چطور از حصار غزه فرار کرده و در ایران چه می کند، در کتاب تاوان عاشقی بخوانید. در قسمتی از این کتاب خواندم: برخی اهالی غزه فکر می کنند ایران به اسرائیل بمب می دهد. آتش گرفتم. هم می کشند و هم بازی روانی راه می اندازند. با خودم گفتم: اسرائیل قبل ساخت موشک رسانه ساخته که می تواند این طور خون را با شایعه ها بشویَد. بعد خواندن کتاب، همسرم با ام غسان ارتباط گرفت. وقتی فهمید می خواهد به غزه برگردد دعوتشان کردیم. میخواستیم خاطرات خوش ایرانش بیشتر شود. چون اگر برمی گشت غزه می توانست روشنگری کند. می توانست حقایق را بگوید، می توانست رسانه باشد. این شد که به بهانه تولد غسان دعوتشان کردیم. قرار بود روز اول برای خودشان باشند و هر جا دوست دارند بروند. عصر روز دوم برای خرید، آن ها را به الماس شرق بردیم. بوی زعفران و نبات و هل، آبی های فیروزه ای و درخشش نقره ها، قلم زنی ها و فرش های دست بافت، مس و ترمه، سفال و هزار نقش دیگر، مرا سر ذوق می آورد که با ام غسان از ایران بگویم. او هم هر از گاهی از مردمش و سبک‌ زندگی شان می گفت. زعفران و هل خرید با گردنبند فیروزه. به رفتار هایش دقت می کردم. غم کم نداشت اما در لحظه زندگی‌ می کرد. انگار موم کف دستش بود. می توانست افکارش را مدیریت کند. شاید این میوه مقاومت باشد. مردمی که با غم و فقر بزرگ می‌شوند اگر بخواهند غم پروری کنند دوام نمی آوردند. نمی توانند مقاومت کنند. ✍نفیسه یلپور ادامه دارد.... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت پنجم همسرم مراقب فاطمه و غسان بود که سرگرم بازی بودند. من و ام غسان هم مشغول گفت و گو و خرید. نماز مغرب را در نمازخانه الماس شرق خواندیم. وقت برگشتن همسرم گفت: ترمه فروش دور حوض، خواست بعد نماز غسان را به مغازه اش ببریم. کنجکاو شدم. به مغازه اش رفتیم. مرد باصفایی بود. به ما گفت: ((داشتم نماز میخوندم. یهو دیدم این پسر اومد مهر برداشت شروع کرد نماز خوندن. همچین با جبروت و جدی سه رکعت نماز خوند دلم حال اومد. گفتم باید یه کادو به بهش بدم. خیلی قشنگ خوند. آدم کیف می کنه به خدا. بچه این جوری کمه. خوش به حال بابات. خوش به حال بابات.)) مغازه دار این ها را با بغض و گریه می گفت. تپش قلبم بالا رفته بود. ترمه فروش بین ترمه ها دنبال جانماز می گشت و هی می‌گفت: خوش به حال بابات. فکر می کرد همسرم بابای غسان است. همسرم طوری که غسان نفهمد اشاره کرد: بابا ندارد. ترمه فروش دوباره بغض کرد. این دفعه من هم بغض کردم. همسرم هم. برخلاف ما‌که آشکار حسمان را ابراز می کردیم ام غسان سریع رو به دیوار‌کرد. اشک هایش را پاک کرد و قوی برگشت. شاید این هم میوه مقاومت باشد. شادی ات را ابراز کن و غمت را پنهان. مردمان مقاومت اگر غمشان را پنهان نکنند، ته دل هم را خالی می کنند و دشمن شاد می شوند. اهل مقاومت با دریایی از غم لبخند می زند. ام غسان ترمه ابریشمی به رنگ فیروزه ای روشن برای مادرش خرید. ترمه فروش از لهجه اش فهمید ایرانی نیست. -اهل کجایی؟ - فلسطین شاید باورتان نشود اما ترمه فروش دو سه بار دستش را روی قلبش کوبید و بی آنکه حرفی بزند دوباره گریه کرد. یک رومیزی ترمه هم یادگاری به ام غسان هدیه داد. ادامه دارد.... ✍ نفیسه یلپور 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت ششم شب پر باری شد. سوغاتی خریدیم، برای غسان لباس خریدیم، شهر بازی رفتیم و شام را در یک رستوران لبنانی خوردیم. ام غسان در طعم غذا ها نکته سنج بود. می‌گفت این رستوران های لبنانی مشهد با آن مشتری های تعجب آورش از نظر تعداد، غذاهایشان درست و حسابی عربی نیست. نه شاورمایش شاورماست نه حمصش حمص. بابا غنوج را باید در غزه بخوری بفهمی بابا غنوج چیست. -ان شاالله به زودی میایم غزه تا بفهمیم غذای عربی چه مزه میده. کنار ساحل باباغنوج بخوریم و شاورما. این حرف ام غسان را کاملا قبول دارم. یادم می آید سالها پیش همسرم برای کاری به لبنان رفت. از آن جا یک کیلو باقلوا آورد وگفت: اینو از بهترین قنادی بیروت خریدم. خیلی گرون شد. وقتی قیمتش را فهمیدم با ناراحتی گفتم: -چرا خریدی؟ یک ممیز و چل قلندر. اینو به مادرشما بدم یا خودم. پولش یک پنجم پول کل سفرت شده. -حالا بيا اينو با هم بخوریم از همین قنادی عربی سه راه ادبیات میرم براشون باقلوا لبنانی می خرم. پیشنهاد خوبی بود. اولین باقلوا را که در دهانم گذاشتم چشمانم گرد شد. مزه بهشت می داد. هنوزم که هنوزاست طعمش زیر زبانم وول می خورد. بعدا که چند کیلو باقلوا از قنادی لبنانی مشهد خریدیم دیدم زمین تا آسمان فرق دارند. هم طعمشان هم قیمتشان. ام غسان هم حق داشت. می‌گفت هیچ کدام از این غذا ها ادویه اصلی عربی را ندارند. ادویه خیلی مهم است. همان شب آن ها را برای شام فردا دعوت کردم به خانه خودمان. گفتم از بین این غذا ها هر چه دوست داری بگو. تنبل درونم خوشحال بود که چون ادویه عربی نداریم و از آن مهم تر غذای عربی بلد نیستم بپزم، زحمت خرید غذا عربی روی دوش همسر جان می افتد. ام غسان هم نه گذاشت و نه برداشت: - آش رشته ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت هفتم از علاقه اش به آش رشته خنده ام گرفته بود. یادم می آید چند سال قبل هم از یکی از دوستان هندی ام پرسیدم خوشمزه ترین غذای ایرانی چیست. گفت: شله. حق بدهید به عنوان یک مشهدی اصیل قند در دلم آب شده باشد. در مورد ام غسان هم همین قدر ذوق‌کردم. تعریف کرد: ((چند سال قبل برای درمان یک بیماری رفتم طب سنتی. بهم گفت باید آش رشته زیاد بخورم. یاد گرفتم و هی پختم. غذای مورد علاقه ام شد. غزه هم که برم درست می کنم.)) از این که آش رشته داشت به فلسطین صادر میشد شاد شدم. با شنیدن بیماری ام غسان دوباره یاد کتاب زندگی اش افتادم: آنجا که از بمب باران اسرائیل می گفت. از بمب های شیمیایی و بوی خاصشان که مردم با آن غریبه نبودند. از مردمی که برای رفتن به خیابان دستمال خیس روی بینی شان می گرفتند و مجبور بودند امورات را بگذرانند. همین قدر مظلوم! مگر‌می شود آن شیمیایی ها بی اثر باشد؟ فردایش با شنیدن یک خبر غافل گیر شدم. قرار شد علاوه بر ام غسان نویسنده کتاب تاوان عاشقی و خانواده محترمشان هم به خانه ما بیایند. اول ام غسان رسید. وقت اذان غسان هم با مادرش نماز خواند. اشتباهی کرد. مادرش‌ تذکر داد. غسان گریه کرد. بی دلیل گریه کرد. من هم بی اختیار با دیدن اشک غسان گریه کردم. ام غسان داشت شاخ در می آورد. کاش وقت می شد و برایش توضیح میدادم که تاب دیدن غم در چشم بچه های یتیم را ندارم. دل نگران یتیمی غسان بودم. این چاه عمیق ترسناک. آقای جعفری که رسید خانه ما با حرارت اعضای خانواده و صفای وجودشان و شیرینی لهجه یزدی انرژی گرفت. مادر خانوم آقای جعفری رو کرد به ام غسان: - تو خیلی جوونی. ازدواج کن. سنی نداری. - نه نه. ازدواج برای‌من دیگه تموم شد. من فقط عاشق یک نفر‌بودم. منتظرم تا برم پیشش. عشق اگر عشق‌باشد همین هست. تبدار و تپنده. آدم را از آن سر دنیا تک و تنها می‌کشاند و کاری‌با آدم می کند که فکرش را هم نمی‌کرده است. - می خوام برگردم غزه. خسته شدم. اینجا اذیتم. از این اداره به اون اداره. تمام خواهشم را توی چشم هایم ریختم و گفتم: - یه کم صبر کن شاید همسرم بتونه ویزای ترکیه برات بگیره. میتونی بری پیش خواهرت.به خاطر غسان می‌گم. غزه امن نیست. اگه خدایی نکرده... -عیبی نداره اونجا‌ هرچی نداشته باشیم عزت داریم. اگه بمیریم تو وطن خودمون می میریم. من تصمیمم رو گرفتم. سفره را پهن کردم. ام غسان آش خیلی دوست داشت و غسان کشک بادمجان. نمیدانم طبیعی بود یا نه اما از این که غذا های اصیل ایرانی را با میل‌می‌خوردند نوعی حس غرور ملی به من دست داده بود. ✍نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت هشتم برای غسان که یک ریز با بچه ها خوش گذرانده بودبرگشتن به هتل سخت بود. مخصوصا که با فاطمه خیلی خوب بازی می کرد. اصرار می کرد شب به هتل نروند. - غسان امشب پیش ما‌بخواب فردا خودمان میبریمت. به عربی به مامانش چیزی گفت. -میگه اگه تو میخوابی منم میخوابم. نمی مونه. شب ها می‌ترسه. میگه اگه تو بمیری من چی کار کنم مامان. هیچ کسو ندارم. بدون من شب نمی خوابه. چقدراین حرف ها آشنا بود. حرف مشترک تمام یتیم های عالم. مهمان ها که رفتند تا نیمه شب اشک ریختم. نگران غسان بودم. در غزه نکند جنگ بشود. نکند قلب کوچکش از این بیشتر در دام نگرانی بیفتند... مهمانی سه روزه ما همین قدر زود تمام شد. فردایش بلیط هواپیماداشتند. در راه فرودگاه ام غسان گفت: من فوبیا ارتفاع دارم این را در تاوان عاشقی هم گفته بود. داروخانه ها را ردکرده بودیم و نزدیک فرودگاه بودیم. - برگردیم قرص ضد تهوع بخریم - نه نه لازم نیست - مگه نمی ترسی؟ -خب بترسم! دوباره یاد تاوان عاشقی افتادم. - ام غسان از روزی‌که از غزه فرار کردی بگو. خوندم اما‌ می خوام از زبون خودت بشنوم. - خب مرزهای غزه که بسته است. ما از تونل های زیر زمینی رد می شیم. ارتفاعش کمه. آدم نمیتونه توش بیاسته. باید خم بشیم تا سرمون به سقفش نخوره. عرضش هم کمه. روش ریل داره و چیز های شبیه ترن هوایی شهر بازی. هرکس باید روی اون ها بخوابه و وسایلش رو تو دستش بگیره. همون طور که همه جا آدم خوب و بد قاطی ان. گاهی ممکنه بعضی عرب ها بخاطر پول تونل ها رو لو بدن. اونجاست که ممکنه تونل ها رو روی سر آدماش خراب کنن. از تصور تونل حس خفتگی داشتم. یادم آمد در قطار شش تخته مشهد کرمانشاه چون سقف تخت وسط کوتاه بود تا صبح خوابم نبرد. - نترسیدی ام غسان؟ -نباید بترسیم. بترسیم هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. به جان خودم که این دیگر‌ کار‌خود خود مقاومت است. مردمان مقاومت نه اینکه نترسند، ترس از زندگی انسان ها جدا نمیشود، اما ترس ها را مدیریت می‌کنند. بر آن ها سوارند. وگرنه چطور می‌شود در دل جنگ زندگی‌کرد؟ با نگاهم از پشت شیشه ها تا هواپیما بدرقه کردمشان. رفتند... ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت نهم بعد از چند روز ام غسان پیام داد: "ما مصر هستیم." چه یک دفعه! چه بی خبر! نمی توانستم اسم برگشتنش را کله شقی بگذارم اما درکش هم نکردم. او چیزی میخواست که فراتر از امنیت بود. اسمش شاید عزت باشد. نمی دانم. دوباره مرور تاوان عاشقی و دوباره دلشوره. نکند های دلم شروع شد. نکند پلیس مصر آن ها را به خاطر اینکه ایران بودند زندانی کند و تحویل اسرائیل دهد. نکند معطل شوند.نکند هی پی نخود سیاه بروند ، نکند بی پول شوند و دستشان به چوب بسته شود. نکند کسی اذیتشان کند. نکند غسان از تونل های زیر زمینی زهره ترک شود... بالاخره بعد از چند روز دوباره پیامی از ام غسان رسید: "-ما رسیدم غزه. اینم غسانه تو مدرسه جدیدش." نفس راحت کشیدم. خدایا با چه زبانی تو را شکر کنم. الهی که هیچ وقت غم نبیند دل کوچک غسان. الهی هیچ وقت در غزه جنگ نشود. الهی دشت کودکی تمام بچه ها امن باشد. خیلی نگذشت که خبر حمله مقاومت به اسرائیل پیچید. مقاومت مردمش را تربیت کرد. قوی کرد و به آن ها یاد داد چطور از سنگ موشک بسازند. همان دست های به ظاهر خالی باد اسرائیل را کم کردند. همه می دانستیم این تازه شروع ماجراست. ماجرایی پر‌تب و تاب و سوزنده که برنده اش مقاومت است. تمام گروه های خبری را از پیام رسان ها پاک کردم. اخبار گوش نمی‌دادم. من طاقت دیدن یک قطره اشک روی گونه یک پسر بچه یتیم را نداشتم چطور غم خفه کننده چشمان این همه بچه نازنین را می‌دیدم. دلم برای غسان شور می زد. او در شهر امن ما هم اضطراب جدایی داشت. قلب کوچکش شب ها مثل گنجشک می لرزید. حالا چه می کند؟ زیر صدای وحشیانه بمب دل پر اضطراب چگونه آرام می شود؟ غسان به کنار، آن همه یتیم، آن همه کودک معصوم چطور شب را صبح می کنند؟ سالمند؟ غذا دارند؟ تشنه نیستند؟ از صدای انفجار دلشان نریزد؟ خدایا چطور‌ دق نکرده ام؟ فاطمه ما سه ساله بود. در حال وهوای بچه گانه خودش، در دشت امن کودکی خودش بازی می کرد و شاد بود. توی حال خودش بود که بادکنکش بی دلیل ترکید. با چشم های خودم دیدم چطور شوکه شد. با چهره ای که لبریز از ترس بود چند ثانیه ای دور خودش چرخید و بی هدف دوید. فهمیدم از صدای بادکنکش دلش ریخته. بغلش کردم. بغضش ترکید. بمیرم برای بچه های غزه. خبر رسید خانه ی ام غسان را بمب ویران کرده است. ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد.... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت دهم خانه ی ام غسان ویران شده بود. یاد ترمه ای افتادم که کادو خرید. یاد آن هل ها و زعفران ها. احتمالا گردنبند فیروزه بین خروار خروار آجر گم شده . یاد خاطراتمان افتادم: - ام غسان از این قوری ها نخر. به درد نمی خوره. زود ترک می خوره. ما زعفرون رو تو قوری مخصوص دم نمی کنیم. تو هر چیزی میشه ریخت. این قوری ها اگه خجالت نمیکشیدن تو مغازه ترک برمی داشتن بس که نازکن. -چی؟ -هیچی. قوری نخر. اما خرید. نتوانستم رای او را بزنم. روز آخر رفت و خودش از همان قوری ها خرید. برای مادرش می خواست. می گفت: "زعفران تموم می‌شه قوری اش می مونه." حالا همه چیز زیر خاک است. انگار نه انگار. مثل اینکه هیچ وقت نبوده اند. ام غسان سرشار از انرژی زندگی بود. لباس‌هایش نو نبود اما مرتب بود. نه خودش نه غسان هیچ وقت شلخته نبودند. به ظرافت ها توجه می کرد. زندگی را دوست داشت. زندگی کردن را بلد بود. خدا به همه ما گفت به دنیا دل نبندیم. هر لحظه ممکن است بگذاریم و برویم. اهل غزه این را خوب فهمیدند. دل نبستن به این زیبایی ها هم میوه مقاومت است. مردم غزه دل بریدن را خوب بلدند. قوری، گردنبند و ترمه ها، تمام وسیله های خانه، همه شان فدای یک تار موی غسان. اگر غسان و مادرش سالم باشند غمی نیست. قوری و گردنبند و لباس را می شود دوباره خرید. زندگی را می شود دوباره ساخت. خدا کند که زنده باشند. چند روز بعد همسرم با شور و هیجان صدایم کرد: -از ام غسان پیام آمده: "ما زنده ایم. ما را از زیر آوار بیرون کشیدند. " به صفحه گوشی نگاه کردم. یک بار، دوبار ، سه بار، نمیدانم چند بار پیام ها را خواندم. یک نفس راحت، از عمق وجود. خدا نابغه خواستنی ما را حفظ کرده بود. ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت یازدهم ام غسان بیمارستان شفا بود. در کنار خیلی ها. بیمارستان شفا محاصره شد. تک تیر انداز ها و نظامی های اسرائیل دور تا دورش را گرفتند. حلقه را تنگ کردند و وارد بیمارستان شدند. ظرف ها را می شستم و سعی می کردم خودم را به آن راه بزنم. می خواستم اخبار را گوش ندهم و به اسم بیمارستان شفا حساس نباشم. -آخه چرا اسرائیل دست از سر بیمارستان ها برنمیداره؟ همسرم جواب داد: چون ادعا کرده که پایگاه های فرماندهی حماس زیر بیمارستان هاس. یعنی حماس از پوشش بیمارستان برای جنگ استفاده کرده. چقدر محکم ظرف می شستم. عجب توجیهی! عجب توجیهی! امان از وقتی که رسانه دست ظالم باشد. آه از وقتی که فرعون خود را حق نشان دهد... تکلیف زن و بچه های آواره این وسط چه می شود؟ غم از دلم تپید به گلویم رسید و از چشمم سر خورد. دوباره از ام غسان پیام رسید: "ما از شفا به رنتیسی و از رنتیسی به جنوب رفتیم. اکنون در یک اتاق با خانواده ای زندگی می کنیم. از دیروز بمباران اینجا شدید و وحشیانه بوده است. خدا را شکر" آه از عاشقی. عاشقی تاوان دارد... ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
19.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت آخر روزی که ام غسان به خانه ما آمد برایم یک پارچه گران قیمت کادو آورد. نه یک متر و دو متر. سه و نیم متر! با یک لباس زیبا برای فاطمه. هرچند از این هدیه تعجب کردم اما از آدمی مثل او بعید نبود. او عزتمند بود. دوست داشت محبت دیگران را جبران کند. عزتمندی ادبیات مخصوص خودش را دارد. کسانی که عزت دارند حق خوری نمی کنند اما از حقشان هم نمی گذرند. ام غسان! می دانم گرسنه ای، تشنه ای، خسته ای، زندگی‌ات آواره شده، اما بایست. بایست و با تمام غم هایت لبخند بزن. شنیده ام عاشقی تاوان دارد اما خدا با عاشق هاست. دنیا هم آخرش مال عاشق هاست. از تو پرسیدم: غسان یعنی چی؟ گفتی: یعنی عمق قلب کاش به تو می گفتم: "در عمق قلبم نوری روشن است. غسان بزرگ می شود. با دست هایش آواره ها را جمع می کند و آبادی می سازد. آن زمان دیگر اسرائیلی در‌کار نیست. صدای قهقهه بچه ها در سرزمین امن مادری‌می‌پیچد." ✍نفیسه یلپور شاید ادامه داشته باشد. 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
هدایت شده از ذهن مسطور
تمام شد . دیشب تا حالا گوشه ای از ذهنم خلیل ساحوری نقش بسته است و مدام با خودم فکر می کنم من برای اسلام چه کرده ام؟ برای دین و مذهبم چه قدمی برداشته ام؟ خلیل ساحوری اولین مسلمان شیلی قلبش برای اسلام تپید و آلا می‌گوید آرام و قرار نداشت تا بتواند اسلام و شیعه را در شیلی گسترش بدهد. به خودم فکر می کنم. من ِ مسلمان زاده ای که خاطرات و روزگارم با مراسمات مذهبی گره خورده است و در کشوری اسلامی نفس می کشم، برای شکرگزاری چه کرده ام؟ به قول استاد صفایی در کتاب نامه های بلوغ، دین نیازی به کار ما ندارد. دین و مذهب حق، راه خودش را باز می کند و روشن کننده است، ما اگر کاری می کنیم برای دین و نیاز دین نیست، بلکه این ما هستیم که نیاز به دین داریم. نیاز ماست که برای اسلام کاری کنیم. «تاوان عاشقی» و سرگذشت خلیل ساحوری در ذهنم آونگی شده است که مدام می گوید :« برای دینم چه کرده ام؟» پ.ن: این روزها فرصت خوبی است که از حضرت مادر (سلام الله علیها) بخواهیم پای قدم برداشتن برای دین و دست خدمتگزار در راه دین نصیبمان کنند، ان شاالله. https://eitaa.com/joinchat/7340335Cedaa9a600d
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا رفح... زندگی جریان دارد ... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
«از زمانی که در بخش انجمن کتاب خوانی جریان عضو شدم چیزی که برایم تحسین برانگیز بوده توجه به انواع آثار ادبی در هر دوره می باشد. دوستان انجمن فقط آثار کلاسیک ایران یا جهان را نمی خوانند بلکه برای قوی شدن مبانی هم تلاش می کنند . وجود حداقل یک کتاب ارزشی که دارای ادبیات قوی هم باشد در بین آثار مورد مطالعه مثل برکه ای زیبا در میان بیابانی خشک دلنوازی می کند. وقتی از خواندن کتاب هایی که بی سر و ته هستند و معلوم نیست سایر ادبیات آن دوره ها چه بوده که این ها را ادبیات برگزیده معرفی کرده اند خمیازه پشت خمیازه می کشم، با خواندن کتاب های ارزشی جانی تازه می کنم. یکی از آن کتاب هایی که جان افزا بودند بود. قصه عاشقی زنی از اهالی با مردی از کشور شیلی ریسمانی که این دو را به هم پیوند داد عشق فلسطین بود و در آخر، این ایران بود که توانسته بود محل وصل دو عاشق باشد و بقیه ماجرا هم‌زمان با خواندن کتاب وقتی متوجه شدم شخصیت زن داستان با فرزندش هم اکنون در غزه و زیر بمباران اسرائیل زندگی می کند ، کتاب برایم رنگ و بوی جدیدی گرفت. همه محتوای آن زنده و جاری شد و از هر راهی تلاش کردم از سرنوشت آن ها مطلع شوم و برایشان دعا می کردم. 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱