#روایت_خادمی
«شربت آبلیمو»
پول چندانی در دستش نبود و امکانات هم در حد کم.
اما بعد از برگشت از سفر اربعین و دیدن خدمت گذاری های دلباختگان آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام، بی قرار بود که آخر ماه صفر، پذیرای زوار پیادهٔ آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام باشد.
این بود که با چند نفر از دوستان، شریک شد و بساط شربت آبلیمو را برای خدمت به زائران پیاده که سر ظهر تشنه و خسته از کنار جاده عبور می کنند را فراهم کرد.
حالا همه چیز آماده شده...
بچه ها منتظرند...
کاروانی با جمعیت قریب به پانصد نفر در راهند و تا دقایقی دیگر به این موکب کوچک و بی ریا می رسند.
✍مرضیه پوستچیان
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«نورٌ علی نور»
همه با هم از روستا راه افتاده بودیم، تا اولین موکب راه زیادی بود. به محض اینکه رسیدیم به موکب، سینی را گرفت دستش. انگار با ما نبوده و از صبح توی موکب منتظر رسیدن زائران پیاده است.
همه می دانستیم اخلاقش همین طوری است. هیچ فرصتی را برای عشق بازی از دست نمی دهد.
چای را که برداشتم، چند دقیقه ای روی یکی از چهار پایه ها نشستم تا نفسی تازه کنم.
گفتم:
-خداقوت مادر. کمرت اذیت می شود. بنشینی بهتر نیست؟
لبخندی زد و گفت:
-عادت دارم مادر. اولین بار که نیست نیت خدمت به سربازان آقا را کرده ام.
با این دست و پا و کمر، جوان که بودیم در رختشور خانه ها لباس رزمنده ها را می شستیم و گاهی در خیاط خانه لباس سربازان را کوک می زدیم.
حالا هم کمی ایستادن برای زائر آقا که چیزی نیست.
محو دست های پینه بسته اش بودم که گفت:
یک چای دیگر؟
.
میشود زائر باشی، اما دلت بکشد که به زائران خسته خدمت کنی؛ به پیادگان مشتاقی که قدر خستگیشان را خوب میدانی!
این یعنی نورٌ علی نور!
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
19.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت ۸ صبح روز شهادت مولایمان امام رضا علیهالسلام است. 🏴گروه نویسندگان جریان فرارسیدن سالروز شهادت انیس النفوس، حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را به مخاطبان کانال تسلیت عرض می نماید.🏴
🤲 حال با هم زمزمه کنیم....
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ
ای ابا الحسن، ای علی بن موسی، ای رضا، ای فرزند فرستاده خدا، ای حجّت خدا بر بندگان، ای آقا و مولای ما، به تو روی آوردیم و تو را واسطه قرار دادیم و بهسوی خدا به تو متوسل شدیم و تو را پیش روی حاجاتمان نهادیم، ای آبرومند نزد خدا، برای ما نزد خدا شفاعت کن
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#روایت_خادمی
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
🆔 @razavi_aqr_ir
#روایت_خادمی
«خدمت دست ها»
مرد ها بر طبل و سنج و سینه می کوبند. با دست های تنومندشان علم بر دوش سوار می کنند.
زنان آرام بر سر و سینه می زنند و با ظرافت ظرف های روضه را می شویند.
زن و مرد فرقی نمی کند، دست ها اگر در راه خدمت امام کار نکند، به چه درد خواهند خورد؟
✍️ خانم انسیه سادات یعقوبی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«قصه های خوب برای بچه های خوب»
معلم بود.
نذر داشت!
هرجا روضه بود،
فرشی پهن میکرد،
بچهها را دور خودش جمع میکرد و کتاب میخواند.
کتابش همیشه یک نام داشت:
«قصههای خوب برای بچههای خوب»
هر بار یک قصه، قصههای یک جلد که تمام میشد، جلد دیگر!
داستانش که تمام شد به بچهها گفت: «خب، حالا نوبت شماست! کی داستان ضامن آهو رو بلده؟»
✍️ خانم سعیده تیمورزاده
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
با عرض تسلیت ایام،
✨مجموعهٔ نفیس ۳۰ تایی از روایت های خادمین اهل بیت علیهم السلام را در این صفحه در ایتا مشاهده می فرمایید:
@jaryaniha
شما میتوانید مجموعهٔ روایت ها را با هشتگ #روایت_خادمی دنبال نمایید.
💌جهت ارسال روایت ها، خاطرات و مشاهدات خود با موضوع خدمت به اهل بیت علیهم السلام، به آدرس زیر مراجعه نمایید:
@jaryanezendegi
🌱با ارسال این پیام به دوستانتان، ایشان را به خواندن این روایت های خواندنی دعوت نمایید.
💠 جای روایت شما در این مجموعه خالیست. مشاهدات شما از عشق و ارادت و خدمت مردم به امام می تواند به غنای این مجموعه کمک شایانی بنماید.
🔻مطلب آموزشی ضرورت روایت ۱ را در اینجا بخوانید.
🔺مطلب آموزشی ضرورت روایت ۲ را در اینجا بخوانید.
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#روایت_خادمی
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
« محمدباقر »
4 ساله است آمده و میگوید که هندوانه میخواهد، میگویم تمام شده، گریه میکند، دلم کباب میشود، از کجا باید این وقت شب در موکب برایش هندوانه پیدا کنم!
میگویم محمدباقر من برایت یک چیز خوشمزه دیگر میآورم، میخندد و قبول میکند. دستم را جلو میبرم و میگویم حالا دوستیم با هم میگوید بله، میگویم بزن قدش، محکم میزند، آخ که میگویم خوشش میآید و بعدی را محکمتر میزند، میگویم پیاده آمدی قوی شدی، بیشتر خوشش میآید، بعد میگوید پیش ما بیا، میپرسم از کجا آمدید؟ مادرش میگوید جوین و بعد توضیح میدهد که برایش موز خریده و خورده است. ادای گریه درمیآورم که محمدباقر من موز میخواهم چرا برایم نگه نداشتی؟ میگوید برایت یک پلاستیک موز میخرم، میخندم و دوباره دست دوستی میدهیم، میرود و در حیاط موکب مینشیند، میروم از بچهها میپرسم تا خوردنی برایش پیدا کنم، یکنفر بيسکوئيت کرمدار میدهد، برایش میآورم، با خوشحالی و لذت مشغول خوردن میشود.
از مادرش میپرسم از جوین با این بچه پیاده آمدی؟ میگوید از من تندتر میآمد اما هر جا خسته میشد به پشتم میبستم. میگویم محمدباقر خیلی مرد شدی، میگوید شما محمدباقر ندارید؟ میگویم نه، ۴ تا انگشتش را جلو میآورد اما میگوید برایت ٢ تا محمدباقر میخرم، میگویم آخ جون چه خوب، میگوید بعد تو محمدباقرت را بیاور که با من بازی کند. قبول میکنم و به خوردنش ادامه میدهد.
دارم فکر میکنم مردمی که محمدباقرها دارند، نه کم میآورند، نه خسته میشوند
و نه تسلیم... 🌱
✍️خانم ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«خادم کوچک »
شلوغ،مثل همیشه ، حرم آقایم، امام رئوف را می گویم. توی صحن اسماعیل طلا نشستیم. عصر زیبا ،دلپذیر وعرفانی بود.مادرم .محمد برادر شش ساله ام را به من سپرد و گفت: خیلی مواظبش باشیا .من برم یه زیارت نامه بیارم.
ودرحالی که چند قدم برمی داشت، دوباره برگشت و گفت : به بابات گفتم کجا نشستیم. وضو بگیره میاد.
چند لحظه بعد مامان در میان انبوه زن های پوشیده در چادر مشکی در حال رفت وآمد گم شد. برگشتم سمت محمد که مثلا مواظبش باشم. واااای نبود .همین جا نشسته بودا.
داشتم فکر می کردم لباس محمد چه رنگی بود تا در میان انبوه جمعیت دنبال همان رنگ بگردم. یادم آمد توی هتل، مادرم، محمد را، بابلوز آبی و شلوار لی پوشاند. با چشمانی نگران، دنبالش می گشتم. چند دقیقه گذشت .گریه ام گرفته بود. چادرم را که افتاده بود دوباره بر سر کردم . می ترسیدم بروم دنبال محمد ،مادر یا پدرم برسند و آن ها، هم نگران شوند..با چشمان گریان توی جمعیت می گشتم .متوسل به آقا امام رضا شدم : یا امام رضا کمکم کن .جواب مامان وبابا رو چی بدم ....همان طور که می گشتم وگریه می کردم ،یک دفعه محمد را با همان لباسی که نشانه کرده بودم در بغل یکی از خادمان حرم دیدم، که کمی دورتر ایستاده بود.
سریع خودم را به خادم که کت بلند سورمه ای تیره بر تن، داشت، رساندم. خادم کلاه بر سر نداشت.
روبروی خادم قد بلند ایستادم . با کمال تعجب دیدم، خادم کلاه نقابدار شیکش را روی سر محمد گذاشته وچوب پرش را هم دست او داده بود و محمد هم با ذوق چوب پر را در هوا تکان می داد.
کلاه تا روی دماغش آمده بود و روی سرکوچکش لق می خورد.
کت بلند خادم را کشیدم وبه محمد اشاره کردم و گفتم: آقا.. آقا...داداشم
✍ خانم زهرا غفاری
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهد_الرضا
#همه_خادم_الرضاییم
🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#روایت_خادمی
«بدون قرار قبلی»
گاهی امامِ مهربانی طوری میطلبد، دعوت میکند و صدایت میکند که حتی به ذهنت هم خطور نمیکند. نیمه شب کسی را واسطه این دعوت میکند که او هم فکرش را نمیکند
شب شهادت امام حسن مجتبی (ع) توفیق شد با خانواده زائر امام رضا (ع) شدیم . بعد از زیارت، من و دخترم رفتیم در صحن رضوی و بر کنج باغ یکی از فرشهای حرم نشستیم تا موعد قرارمان با همسرم فرا برسد. ساعت ۱ و ۴۵ دقیقه بعد از نیمه شب بود. هنوز تا ساعت قرار ۱۵ دقیقه زمان داشتم. تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم.
صفحه گوشی را باز کردم. باید پیامی برای کسی میفرستادم.
کارم تمام شد. میخواستم نِت گوشی را قطع کنم که پیامی در شخصی برایم آمد. کسی جواب سوالم را داده بود. لازم بود بداند من در کدام شهر هستم. پرسید و من جواب دادم: مشهد.
از پرسش و پاسخی که باهم داشتیم فهمیدم ایشان ساکن اصفهان هستند
وقتی کلمه مشهد را تایپ کردم ثانیه ای طول نکشید که واژه " عزیزمی " برایم ارسال شد واژه انگار با خودش کلی شور و شعف و هیجان را روی صفحه گوشی ام پراکنده کرد.
پشت سرش پیامی دیگر ...
و پیامی دیگر...
درد دلی کوتاه و درخواست شفا از امام
گویا دستش جراحی سختی داشته .
از عکس های پروفایلش فهمیدم خانمیست که دو فرزند کوچک دارد. در مقام یک مادر کاملا حس و حال نگرانش را درک میکردم. از عمق وجود برایش دعا کردم و از امام ع برایش شِفا خواستم.
در پیامی دیگر از من خواست اگر امکان دارد عکسی از گنبد برایش ارسال کنم.
و در پیام بعد یک جمله که ...
"دلم خیلی هوایی شده " 🥺
درنگ نکردم یک فیلم کوتاه ازصحن و یک عکس از گنبد برایش فرستادم. حس عجیبی پیدا کرده بودم. چقدر خوشحال بودم . احساس میکردم در آن شب پربرکت آقا من را واسطه ای قرار داد تا دل یکی از عاشقانش را گر چه از دور به ضریحش گره بزنم. کسی که اصلا نمیشناختمش و تا بحال او را ندیده بودم.
گاهی امام رئوف بی آنکه بخواهی و بدون قرار قبلی نشان خادمی را حتی برای دقایقی بر سینه ات مینشاند.
بار الها !
به حق این شب عزیز! لیاقت خادمی مزار امام حسن ع را نیز نصیب همه عاشقانش بفرما
✍ خانم سمیه فرشتیان
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهد_الرضا
#همه_خادم_الرضاییم
🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.