eitaa logo
نویسندگان جریان
581 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
128 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
پذیرایی از زائرین پیاده جاده نیشابور شهریور ۱۴۰۲ @jaryaniha
« محمدباقر » 4 ساله است آمده و می‌گوید که هندوانه می‌خواهد، می‌گویم تمام شده، گریه می‌کند، دلم کباب می‌شود، از کجا باید این وقت شب در موکب برایش هندوانه پیدا کنم! می‌گویم محمدباقر من برایت یک چیز خوشمزه دیگر می‌آورم، می‌خندد و قبول می‌کند. دستم را جلو می‌برم و می‌گویم حالا دوستیم با هم می‌گوید بله، می‌گویم بزن قدش، محکم می‌زند، آخ که می‌گویم خوشش می‌آید و بعدی را محکم‌تر می‌زند، می‌گویم پیاده آمدی قوی شدی، بیشتر خوشش می‌آید، بعد می‌گوید پیش ما بیا، میپرسم از کجا آمدید؟ مادرش میگوید جوین و بعد توضیح می‌دهد که برایش موز خریده و خورده است. ادای گریه درمی‌آورم که محمدباقر من موز میخواهم چرا برایم نگه نداشتی؟ می‌گوید برایت یک پلاستیک موز می‌خرم، می‌خندم و دوباره دست دوستی می‌دهیم، می‌رود و در حیاط موکب می‌نشیند، می‌روم از بچه‌ها می‌پرسم تا خوردنی برایش پیدا کنم، یک‌نفر بيسکوئيت کرم‌دار می‌دهد، برایش می‌آورم، با خوشحالی و لذت مشغول خوردن می‌شود. از مادرش می‌پرسم از جوین با این بچه پیاده آمدی؟ می‌گوید از من تندتر می‌آمد اما هر جا خسته می‌شد به پشتم می‌بستم. می‌گویم محمدباقر خیلی مرد شدی، می‌گوید شما محمدباقر ندارید؟ می‌گویم نه، ۴ تا انگشتش را جلو می‌آورد اما می‌گوید برایت ٢ تا محمدباقر می‌خرم، می‌گویم آخ جون چه خوب، می‌گوید بعد تو محمدباقرت را بیاور که با من بازی کند. قبول می‌کنم و به خوردنش ادامه می‌دهد. دارم فکر می‌کنم مردمی که محمدباقرها دارند، نه کم می‌آورند، نه خسته می‌شوند و نه تسلیم... 🌱 ‌✍️⁩خانم ف. حاجی وثوق @ghalamzann 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عکس ۴» حرم همین الان.. 📸ارسالی یکی از مخاطبان @jaryaniha
«خادم کوچک » شلوغ،مثل همیشه ، حرم آقایم، امام رئوف را می گویم. توی صحن اسماعیل طلا نشستیم. عصر زیبا ،دلپذیر وعرفانی بود.مادرم .محمد برادر شش ساله ام را به من سپرد و گفت: خیلی مواظبش باشیا .من برم یه زیارت نامه بیارم. ودرحالی که چند قدم برمی داشت، دوباره برگشت و گفت : به بابات گفتم کجا نشستیم. وضو بگیره میاد. چند لحظه بعد مامان در میان انبوه زن های پوشیده در چادر مشکی در حال رفت وآمد گم شد. برگشتم سمت محمد که مثلا مواظبش باشم. واااای نبود .همین جا نشسته بودا. داشتم فکر می کردم لباس محمد چه رنگی بود تا در میان انبوه جمعیت دنبال همان رنگ بگردم. یادم آمد توی هتل، مادرم، محمد را، بابلوز آبی و شلوار لی پوشاند. با چشمانی نگران، دنبالش می گشتم. چند دقیقه گذشت .گریه ام گرفته بود. چادرم را که افتاده بود دوباره بر سر کردم . می ترسیدم بروم دنبال محمد ،مادر یا پدرم برسند و آن ها، هم نگران شوند..با چشمان گریان توی جمعیت می گشتم .متوسل به آقا امام رضا شدم : یا امام رضا کمکم کن .جواب مامان وبابا رو چی بدم ....همان طور که می گشتم وگریه می کردم ،یک دفعه محمد را با همان لباسی که نشانه کرده بودم در بغل یکی از خادمان حرم دیدم، که کمی دورتر ایستاده بود. سریع خودم را به خادم که کت بلند سورمه ای تیره بر تن، داشت، رساندم. خادم کلاه بر سر نداشت. روبروی خادم قد بلند ایستادم . با کمال تعجب دیدم، خادم کلاه نقابدار شیکش را روی سر محمد گذاشته وچوب پرش را هم دست او داده بود و محمد هم با ذوق چوب پر را در هوا تکان می داد. کلاه تا روی دماغش آمده بود و روی سرکوچکش لق می خورد. کت بلند خادم را کشیدم وبه محمد اشاره کردم و گفتم: آقا.. آقا...داداشم ✍ خانم زهرا غفاری 🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بدون قرار قبلی» گاهی امامِ مهربانی طوری می‌طلبد، دعوت میکند و صدایت میکند که حتی به ذهنت هم خطور نمیکند. نیمه شب کسی را واسطه این دعوت میکند که او هم فکرش را نمی‌کند شب شهادت امام حسن مجتبی (ع) توفیق شد با خانواده زائر امام رضا (ع) شدیم . بعد از زیارت، من و دخترم رفتیم در صحن رضوی و بر کنج باغ یکی از فرشهای حرم نشستیم تا موعد قرارمان با همسرم فرا برسد. ساعت ۱ و ۴۵ دقیقه بعد از نیمه شب بود. هنوز تا ساعت قرار ۱۵ دقیقه زمان داشتم. تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم. صفحه گوشی را باز کردم. باید پیامی برای کسی میفرستادم. کارم تمام شد. میخواستم نِت گوشی را قطع کنم که پیامی در شخصی برایم آمد. کسی جواب سوالم را داده بود. لازم بود بداند من در کدام شهر هستم. پرسید و من جواب دادم: مشهد. از پرسش و پاسخی که باهم داشتیم فهمیدم ایشان ساکن اصفهان هستند وقتی کلمه مشهد را تایپ کردم ثانیه ای طول نکشید که واژه " عزیزمی " برایم ارسال شد واژه انگار با خودش کلی شور و شعف و هیجان را روی صفحه گوشی ام پراکنده کرد. پشت سرش پیامی دیگر ... و پیامی دیگر... درد دلی کوتاه و درخواست شفا از امام گویا دستش جراحی سختی داشته . از عکس های پروفایلش فهمیدم خانمیست که دو فرزند کوچک دارد. در مقام یک مادر کاملا حس و حال نگرانش را درک میکردم.‌ از عمق وجود برایش دعا کردم و از امام ع برایش شِفا خواستم. در پیامی دیگر از من خواست اگر امکان دارد عکسی از گنبد برایش ارسال کنم. و در پیام بعد یک جمله که ... "دلم خیلی هوایی شده " 🥺 درنگ نکردم یک فیلم کوتاه ازصحن و یک عکس از گنبد برایش فرستادم. حس عجیبی پیدا کرده بودم. چقدر خوشحال بودم . احساس میکردم در آن شب پربرکت آقا من را واسطه ای قرار داد تا دل یکی از عاشقانش را گر چه از دور به ضریحش گره بزنم. کسی که اصلا نمیشناختمش و تا بحال او را ندیده بودم. گاهی امام رئوف بی آنکه بخواهی و بدون قرار قبلی نشان خادمی را حتی برای دقایقی بر سینه ات مینشاند. بار الها ! به حق این شب عزیز! لیاقت خادمی مزار امام حسن ع را نیز نصیب همه عاشقانش بفرما ✍ خانم سمیه فرشتیان 🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 خادمی گستره وسیعی را در بر میگیرد. هر کس در کاری سر رشته دارد. میشود در کنج و گوشه زندگی روزمره عِطرِ خادمی پراکند. مادری که این روزها چند قصّه از امام رضا علیه السلام برای کودکش میگوید. یا مثلا مردی که قدم برداشتن برای مادرش چون کوه کندن است. دنبالش می رود و چند دقیقه نگاه به گنبد علی بن موسی الرضا، سلامی و زیارتی را به مادر هدیه میدهد. کسی دیگر نیز در خیابانها پرده و پرچم عزا نصب میکند. آن یکی، مقداری چای و شکر به موکب میرساند. مردی که زور بازویش زبانزد است، دیگهای بزرگ را جا به جا می کند. زنی که همیشه در صورتش مِهر میجوشد، کودکانِ اسکان ها را سرگرم میکند. یکی هم قسمتش شده آن لباس مخصوص را به تن کند، چوب پر دست بگیرد و نظم و هماهنگی ها را در داخل حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام پیش ببرد. کسی هم دانسته هایش را از امام، و یا حال معنوی اش را در زیارتی و خدمتی با دیگران قسمت کرده. با نوشته ای، تصویری و هر امکان و هنری که در دست داشته. یقین دارم امام به همه این خدمت ها نگاه محبّت دارد. ما همه خادم الرّضاییم اگر بخواهیم. شما هم اگر روایتی از خادمی خودتان، یا اطرافیانتان دارید برای ما ارسال کنید. 👇 🔹 @jaryanezendegi 🌊 جریان، جمع بانوان نویسنده🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
«حال و هوای امام رضایی» با خودم فکر می کردم خوش به حال افرادی که تونستن در این روزا روصه ای به پا کنن و خدمتی به زوار انجام بدن و نذری به نیت بپزن و.... و دلم گرفت از این که من نتونستم... در عالم خواب و بیداری بودم که یادم افتاد چند تا ظرف یکبار مصرف داخل خونه داریم برنج و شکر و زعفران و هل و گلاب هم مقداری هست که بشود به نیت نذری روز شهادت امام رضا علیه السلام لا اقل به چند تا همسایه بدیم و دل اونا رو امام رضایی کنیم. این بود که به تعداد اندکی شله زرد نذری، حال و هوای دل خودمون و بچه هامون با صفای معنوی این روزا مصفا شد. ✍مرضیه پوستچیان 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«چقدر زود گذشت» همه ی حواسم جمع دیروز است. انگار اصلا در این دنیا نبودم. رنج هایم دور شدند. اصلا فرصت نداشتم به آن ها فکر کنم. یک تیکه نور بود‌. بی شک جایی برای نزدیک شدن به خدا. در کنار ادم هایی بی ریا و بی توقع که لحظه به لحظه‌ بدو بدو داشتند برای خدمت. پشیمانم امروز جا ماندم. اول که رسیدیم موکب، سوله خالی از زائر بود. خنکی هوا را غنیمت شمرده و راه افتاده بودند. عقربه های ساعت، 6 را نشان می داد. صدای با محبت سرکشیک را شنیدم که به استقبالمان آمد. سه شب بود که شبانه روز خدمت می کرد. اثری از خستگی روی چهره اش ندیدم. سرحال و قبراق بود و با خواب غریبه. گفت زائر روی چشم ماست و خادم بالای سر ما. چون خادم هم زائر است و هم خادم. این ها را نگفت تا به خودمان غره شویم؛ گوشزد کرد تا بدانیم در چه جایگاهی هستیم و مسئولیم. اولش ترسیدم، 12 ساعت سرپا. گفتند یک ساعت هم فرصت استراحت نداریم، زائر زیاد بود و نیرو کم. وقتی نگاهم به صورت هایی افتاد که از شدت خستگی پایشان را دراز کرده بودند و ماساژ می دادند. تاول های که چسب خورده بود. قدم هایی که لنگان لنگان جلو می آمدند . صورت هایی که آفتاب سوخته بود و قرمز. ناخوداگاه پاهایم را تند تر کردم تا سینی چای را جلویشان بگیرم و گرم تکریم کنم . خداقوتی بگویم و لبخند بزنم. به قول سرکشکیک: اخم رد پای شیطونه. مراقب باشید با تموم خستگی که دارین. موقع برگشت روی پل، وقتی نگاهتون به گلدسته های حضرت افتاد .عرق شرم روی صورتتون نشینه که ببخشید آقاجان می تونستم با زائزت که به عشق دیدار شما به حریم تان پناه آورده، بهتر برخورد کنم ولی اون لحظه اسیر دام شیطون شدم. ساعت های اخر بود. رو به یکی از خادم ها گفتم: اصلا باور نمیشه چقدر زود گذشت. خندید و گفت: من که پنج روزِ از اول موکب اینجام تو همین فکرم. انگار همین امروز اومدم خدمت. توی دلم احسنت گفتم و یادم آمد از وقتی که آمدیم مدام دنبال می گشت تا باری بردارد یا ما را راهنمایی کند. وقتی نگاهم به چهره ی نیروهای شب افتاد. غبطه خوردم. کاش شرایط و توفیق بیشتری داشتم و بازهم در کنار دلدادگان آقا عشق بازی می کردم. ⁦✍️⁩خانم بهناز ثریایی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
عکس مربوط به روایت قبلی است. @jaryaniha
«داغ دل» دو ماه کتری ها و سماور ها جوشیدند. دلشان داغ شد و قل زد و بخار کردند. خادم ثابت چایخانه بود. هر بار که پا در آبدار خانه ی حسینیه می گذاشت، حال دلش حکایت حال کتری ها بود. هیچ شبی روضه و سینه زنی را کامل گوش نداد اما، دلش از داغ اهل بیت علیهم السلام داغ بود و مهر و محبت امام در دلش می جوشید و آه از نهادش بلند می شد. ⁦✍️⁩ خانم انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«سفره‌دار» از آن لحظه همه‌چیز عوض می‌شود درست همان دم است که هرچیز سرجایش قرار می‌گیرد واژه‌ها و مفاهیم از زندان کلیشه‌های امروزی‌شان، رها شده و معنای حقیقی خود را می‌یابند. و تازه آدمی می‌فهمد که هیچ نمی‌دانسته. خوشا فهم نفهمیدن‌ها! زهی سعادت انسان! آن هنگام که در مدار ولیّ خدا قرار می‌گیرد. در میدان مغناطیس رضوی. وسعت بی‌کرانه‌ای که هرجای دنیا باشی، می‌توانی در مقام معیّت امام با آن «جذبهٔ عشق»، هم‌‌آهنگ شوی. جانی دوباره نگاهی نو و فهمی دگر. هرکس در این حوزهٔ جاذبه به کاری مشغول و به خدمتی مامور است. احدی بیکار نیست؛ امام همه را به خدمت می‌گمارد. کافیست طلب کنی! بفهمی! بخواهی! حتی به نگاهی لبخندی و سکوت و کلامی به‌هنگام. در این میانه، خادمان ایستگاه‌های صلواتی در سراسر مسیر تا آخرین موقف‌های منتهی به حرم، با چهره‌ای گشاده، به زیبایی هرچه تمام‌تر، فرازهای «زیارت امین‌الله» در مقام طلب را برایت معنا کرده و آماده‌‌ات می‌کنند: «وَ مَوآئِدَ الْمُسْتَطْعِمينَ مُعَدَّةٌ وَ مَناهِلَ الظِّمآءِ مُتْرَعَةٌ» «سفره‌های خواهندگان طعام مهیّا و چشمه‌های تشنگان لبريز است» باشد تا همه، طالب سفرهٔ معرفت و تشنهٔ سرچشمهٔ حقیقت به پابوسی اماممان برویم. خوشا به سعادتتان میزبانان امام رئوف! مقام سفره‌داری و سقّایی حضرتش، گوارای وجود نازنینتان! ✍ خانم محبوبه بنی‌اسد 📌عکس مربوط به یکی از موکب‌های امسال، حوالی حرم است. 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱