eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
794 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
15.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ♻️ گلایه رهبر انقلاب از کسانی که موضع صریح ایشان را نمی‌بینند و نمی‌پذیرند ولی به ادعاهای دیگر ترتیب اثر می‌دهند. ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
🔴 آنچه پزشکیان گفت و آنچه واقعیت داشت! 🔹پس از آنکه مسعود پزشکیان در جلسه رأی اعتماد وزیران مدعی شد عباس صالحی و فرزانه صادق انتخاب رهبری برای وزارت بوده‌اند مشخص شد تماس رهبر انقلاب با آقای صالحی(گزینه پیشنهادی پزشکیان برای وزارت ارشاد) جهت اعلام عدم مخالفت رهبری برای انتقال ایشان از روزنامه اطلاعات به وزارت ارشاد بوده است. 🔹اکنون روایت دیگری از حضور فرزانه صادق در وزارت راه نیز منتشر شده است. 🔹طبق گفته رحمت‌الله بیگدلی عضو شورای راهبری؛ خانم صادق گزینه شورای راهبری برای وزارت راه بوده است و مقام معظم رهبری صرفا در مقابل مخالفت برخی چهره‌ها، وزارت یک خانم در این وزارتخانه را بلامانع دانسته‌اند. ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
🔴بازداشت ۱۴ تروریست داعشی در ۴ استان کشور وزارت اطلاعات: طی سلسله عملیات‌های انجام‌ شده توسط ادارات کل اطلاعات استان‌های تهران، البرز، فارس و خوزستان، تعداد ۱۴ نفر از عناصر هدایت‌شده از سوی گروهک آمریکایی-صهیونیستی موسوم به «داعش خراسان» شناسایی و با دستور مرجع قضایی بازداشت شدند. متهمین مورد اشاره در چند روز اخیر با هدف انجام عملیات‌های تروریستی و به‌صورت غیرقانونی وارد کشور شده بودند. از این تعداد ۷ عنصر داعشی در استان فارس و ۷ تروریست دیگر در استان‌های تهران، البرز و خوزستان بازداشت شدند. ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜 🌸 🌸 ♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️ 📖سوره مبارکه فرقان،۶۷ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الــــهـــی🤲 ⚪️در شـــروع هــفـــتـــه و 🌸در ایـن فـصـل تـابـسـتـان ⚪️درهـــای مـــهـــربـــانــیــت 🌸را بــــروی مــــا بـــگـــشـــا ⚪️روزی حــــــلال 🌸ســــلامــتـــی،تــنــدرســـتــی ⚪️عـــــشـــق و آرامــــش را 🌸بــــرایـــمــان عـــطا فـــرمـــا 🌸آمـــیـــن یــا رَبَّ الْــعــالَــمــیــن ⚪️ای پــــروردگـــار جـــهـــانــیــان ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حی علی کرببلا..🖤 🥀 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
4_5929528971505964654.mp3
5.31M
🎶 یاد اربعین 🎧 عشق تو تو دلم.... 🎤 کربلایی جواد مقدم ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🔘✨سـ🌼ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  شنبه↶ ✧       3        شهریور        1403  ه.ش ❖        19          صفر          1446  ه.ق ✧       24        آگوست       2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨↯ ذڪر روز ؛ 《 》 🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ  》 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓صبح شنبه تون بخیر و شادی   🌸صبحتون زیبـا و پرانرژی 💓روزتون معطر به نور الهی 🌸سر آغاز روزتـون 💓سرشـار ازعشق و محبت 🌸و خبرهای  خوش و عالی 💓دلتون شـاد 🌸و زندگیتون مملو از خوشبختی شروع هفته تون پر برکت💓🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
🔴آلمان همچنان پای فتنه‌ی زن زندگی آزادی علیه ایران است 🔹میگن کاتولیک‌تر از پاپ؛ آلمان دقیقا مصداق یه این جور چیزی هست ؛ حتی اوناییکه برای زن زندگی گیس بریده بودن کوتاه اومدن و رفتن سراغ کارهای خودشون، آلمان فعلا تازه فیلم روانه جشنواره میکنه . چند تا کشور اروپایی برای شوآف هم شده لااقل اجازه میده چند نفر به اسرائیل اعتراض کنند؛ اینا حتی این اجازه رو هم نمیدن و با خشونت تمام سرکوب میکنند؛ درضمن کسی جرات نداره در آلمان حرفی از پوتین و حمله به اکراین بگه که کلا محو و نابودش می‌کنند. ◀️فیلم ضدایرانی دانه انجیر معابد، ساخته محمد رسول‌اف، بعنوان نماینده آلمان در اسکار معرفی شد. جا دارد به اقای عراقچی بگوییم این موارد کار فرهنگی و رسانه‌ای ضد ایرانی را هم لحاظ کنند . ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
❌ تحویل بگیرید خب سناریوهای جدید جریان مشکوک مدعی وفاق ملی درحال رونمایی است . یکی بنام وفاق ملی خواهان تسخیر صدا و سیما شده و دیگری پیشنهاد بازگشایی سفارت آمریکا را داده است.... گفته بودیم که واژه وفاق ملی اسب تراوای جریان فتنه برای رسیدن به اهدافشان است... ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
🔴نتانیاهو ما را به دردسر وحشتناکی با ایران انداخت | قطعا شکست خواهیم خورد! اسحاق بریک، ژنرال ارشد ارتش رژیم صهیونیستی گفت: اکنون تهدید وجودی متوجه اسرائیل است؛ ایرانی‌ها اگر جنگ منطقه‌ای علیه ما به راه بیندازند قطعا شکست خواهیم خورد! نتانیاهو ما را به لبه پرتگاه می‌بَرَد! ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
. 🔴 ترور رئیس اداره آگاهی شهرستان خاش 🔹«حسین پیری» رئیس اداره آگاهی شهرستان خاش با تیراندازی افراد مسلح مورد ترور قرار گرفته و به شهادت رسید. ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥با صحنه ای باشکوه! پل منطقه تویرج در جنوب کربلا مملو از جمعیت زائران اربعین است. ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان تلخ زندگی جوان فلسطینی در برنامه محفل اربعین 🔹بچه‌هام، پدر و مادرم، خواهر و برادرام و خونواده‌هاشون شهید شدن 🔹 تلاوت زیبای دختربچه‌ای که شبیه دختر شهیدش بود ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویسید امید دل زهرا مهدی(ع) است چاره‌ی کار همه مردم دنیا مهدی(ع) است 💔 🌷 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
❌ما تو این مملکت کسانی داریم که اگه خود مسئولین هم بگن قصد گران کردن نداریم میگن شما غلط میکنی وزیر جدید نفت گفته راه حل مهار مصرف زیاد بنزین افزایش قیمت نیست ،یه مشت شارلاتان رسانه ای اتو کشیده بهش حمله کردن گفتن تو غلط میکنی دنبال راه حل دیگه ای هستی و تنها راه حل گرون کردن هست. بعد همین جماعت که همیشه نسخه گرونی میپیچونن خط اول حمایت از فتنه ها در کشور هستند و اشک تمساح هم برا فقرا میریزند..... ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? توی نبودت سعی کردم به کارایی که قبلا یادم داده بودی عمل کنم همه چی خوب بود بجز اینکه تو نبودی! گلزار شهدا می رفتم تو جلوی چشام بودی مسجد و بسیج می رفتم تو و خاطراتت جلوم بودی همه چیز بود تو نبودی و تو هم برای من همه دنیامی نمی دونی چقدر سخت بود حس می کردم خدا داره تنبیهه ام می کنه یا شایدم دوسم نداره یا اینکه به خاطر گناه هام تو رو از من گرفته. مهدی با صدای ارومی گفت: - اینطور نیست اولا که خدا همیشه ادم ها رو با چیزایی که دوست دارن امتحان می کنه تا ببینه فقط توی شرایط خوب بنده هاش یا توی شرایط سخت هم باهاشن و گله نمی کنن! و اینکه من اشتباه کردم می خواستم نجاتت بدم اما روش کارم اشتباه بود و بدتر عذاب ت دادم هم خودمو هم تورو و شرمنده اتم باید بیشتر راجب ش فکر می کردم ولی با دیدن حال و روزت خیلی حالم بد شده بود و نفهمیدم باید چیکار کنم ببخشید خانومم. سری تکون دادم و گفتم: - بهتره راجب ش صحبت نکنیم. مهدی سری تکون داد و کنارم موند تا خوابم برد. چشم که باز کردم ساعت 4 صبح بود. اروم نشستم دیگه خوابم نمیومد چون دیشب زود خابیده بودم. مهدی عمیق خواب بود بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و توی پذیرایی نرفتم گفتم شاید پسرا با لباس راحتی خابیده باشن! لامپ اشپزخونه رو روشن کردم و نون ها رو دراوردم تا یکم گرم بشن. میز و با خلاقیت چیدم و به خودم که اومدم ساعت 5 بود. نماز مو خوندم و داشتم نون ها رو می چیدم که با صدای سلام ناگهانی قلبم اومد تو دهنم و هین بلندی گفتم. سعید دستاشو حالت تسلیم بالا برد و گفتم: - ابجی نترس منم. دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: - سلام یهویی اومدین ترسیدم. با سر و صدای ما بقیه هم بیدار شدن مهدی خابالود توی اشپزخونه اومد و گفت: - چی شده؟ صدای هین چی بود؟ سمتم اومد و سر تا پا مو نگاه کرد مطمعن بشه سالمم. سعید گفت: - ابجی تو فکر بود یهویی اومدم سلام کردم ترسید. مهدی یه لیوان اب بهم داد و خوردم. چایی ریختم و همه دست و صورت شونو شستن و نشستن. متعجب گفتم: - من خوابم نبرد شما چه زود بیدار شدید! هادی گفت: - تایم بیداری ما ساعت 5 هست . اهانی گفتم . رو به مهدی گفتم: - می شه امروز بریم یه دوری توی شهر بزنیم؟ شرمنده گفت: - امروز باید برم اداره ولی قول می دم فردا بریم. باشه ای گفتم. و مهدی و سعید و علی اماده شدن برن اداره و هادی و امیر می موندن. بدرقه اشون کردم و برگشتم. توی اشپزخونه رفتم و هادی با لحن خواهشی گفت: - ابجی می شه ناهار فسنجون درست کنی؟ اره ای گفتم که گفت: - کمک خواستی بگو بیام کمکت ابجی. ممنونی گفتم و مشغول درست کردن فسنجون شدم. چون بلد نبودم از توی گوگل در اوردم و خدا کنه خوب بشه. ناهار و بار گذاشتم و ظرف ها رو هم شستم. یکم حالم بد شده بود و هی گیج می رفتم یا سردرد های لحضه ای بدی می گرفتم قدم هام سست می شد. دستمو به اپن گرفتم که صدای نگران امیر بلند شد: - ابجی خوبی؟ هادی بیا زنگ بزن مهدی حالش خوب نیست. هادی تند خودشو رسوند و فرصت نداد بگم خوبم زنگ زد مهدی. به نیم ساعت نکشیده خونه بود. چنان در می زد که گفتم در الان می شکنه. هادی رفت درو باز کرد که دوید اومد داخل کنارم نشست و گفت: - چی شدی ببینمت رنگ به رو نداری چت شد یهو صبح خوب بودی. خسته و کلافه از سوال هاش که مجال جواب دادن بهم نمی داد بهش تکیه دادم و چشامو بستم . انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - قرص هات دارو هاتو خوردی؟ با صدای ضعیفی گفتم: - نه یادم رفت. هادی سریع اورد و چند تا قرص اهن و ویتامین و این چیزا بهم داد خوردم. جفتم نشسته بود و تکون نمی خورد هی بهم زل می زد و می گفت: - خوبی؟ بهتری؟ برای بار ۵۰ م گفت: - خوبی بهتری؟ سری تکون دادم و گفتم: - خوبم مهدی نگران نباش. بعد یک دقیقه گفت: - مطمعن باشم خوبی؟ راست می گی؟ بهش زل زدم و گفتم: - به امام حسین خوبم ۱۰۰ بار پرسیدی اروم بگیر. سری تکون داد و بلند شدم که تند بلند شد و گفت: - کجا؟ سمت اشپزخونه رفتم و گفتم: - به غذا سر بزنم. پشت سرم راه افتاد و شروع کرد غر غر کردن: - یه دقیقه نمی تونه بشینه
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? به غر غر هاش گوش می دادم و ملاقه رو از روی اپن برداشتم و دم در اشپزخونه وایسادم جلو مهدی و گفتم: - غر غر ممنوعه مخصوصا توی اشپزخونه که حوزه استفاضی منه بفرماید بیرون اقا. با ابروی های بالا رفته گفت: - شما خانوم زن من هستید نگهداری و مراقبت از شما هم وظیفه منه! دست به سینه وایسادم و مثل خودش ابرو بالا انداختم و گقتم: - اقایون محترمه در پذیرایی اگر نیاید این فرمانده اتونو ببرید هیچ خبری از ناهار نیست. چهار تا شون هجوم اوردن و تا مهدی بخواد چیزی بگه بلندش کردن گذاشتن ش رو کول شون و بردن ش تو پذیرایی منم در اشپزخونه رو قفل کردم . مهدی پشت در بود و مدام غر می زد: - صدای چی میاد نکنه چیز سنگین بلند کنی اگه چیزیت بشه این ۴ تا رو اخراج می کنم اگر اضافه نزدم براشون همش تقصیر ایناست اینا تو رو شیر می کنن پا می شی خودتو خسته می کنی نگا نگا خانوم های مردم تا لنگ ظهر خوابن مال منو باید ساعت ۳ شب از تو اشپزخونه کول کنی بکشی بیرون خسته نشدی؟ بیام ظرف بشورم؟ می خوام بیام اب بخورم. اخراش که دید حرفاش فایده ای نداره مظلوم گفت: - بزار بیام ساکت می شینم نگات می کنم قول می دم. خنده ام گرفت از این حرکات ش. عین بچه های یه ساله می موند که برای شیر خوردن بهونه می گرفتن. درو باز کردم که فوری اومد داخل با ملاقه تحدید وار گفتم: - اروم می شینی غر هم نمی زنی! تند تند سری تکون داد و چهار زانو نشست زل زد بهم. غذا رو هم زدم و ادویه های لازم و بهش اضافه کردم. دوباره شروع کرد: - نمی خوای بشینی؟ با چشای ریز شده نگاهش کردم که خودشو زد به اون راه: - خوب نشین نزن ما رو حالا اومدیم صواب کنیم کباب شدیم. فقط نق می زد . اگر دختر بود هیچکس نمی گرفتت ش بس که غر غروعه. بعدشم خود به خود گفتم: - بی خود کرده کسی بگیرتش دختر بود من باید پسر می شدم من می گرفتمش و به به روم اخم کردم . مهدی و نگاه کردم با چشای درشت شده نگاهم می کرد. عهههه بلند بلند فکر کردم بدبخت حالا می گه دیونه شد رفت! اومدم سفره رو بچینم که دیگه تحمل ش طاق شد و نشوندم روی صندلی خودش همه رو چید منم فقط غذا کشیدم . پسرا رو صدا کرد و همه گی نشستیم. هادی قابلمه ها رو ورداشت و گفت: - والا ما خودمه کسی بهشون دست بزنه انگشت هاشو قلم می کنم گفته باشم. امیر گفت: - حالت تو بیا اینو بخور. با استرس نگاهشون کردم مهدی لقمه اول رو خورد که یهو ثابت موند. نکنه بدمزه شده؟ با چشای ریزه شده هادی و نگاه کرد و گفت: - از همین الان بهت می گم هر چی تو قابلمه مونده نصف نصفه و گرنه مرخصی بی مرخصی. خنده تو گلویی کردم و ناهار خوردیم . اخرای ناهار مهدی گفت: - بخورید که دیگه تمام ساعت ۹ ما پرواز داریم به تهران. همه اشون پوکر شدن . هادی ادای گریه کردن رو در اورد و گفت: - خوشی به ما نیومده وای ننه. همه خندیدیم از این حالت ش. مهدی یه پس گردنی بهش زد و گفت: - من نمی دونم چطور ازمون اوردی به سپاه قبول شدی. هادی صداشو صاف کرد و گفت: - بسم الله رحمن الرحیم به نام خدای بی همتا هادی صداقتی هستم بچه رشت. بعد با لحن شوخ همیشه گیش گفت: - اینجوری قبولم کردن. مهدی سری به نشونه تاسف تکون داد و بهش زنگ زدن گفت برای بقیه کار های انتقال باید بره اداره بقیه بچه ها هم باید برن جلسه دارن. منم خودمو زدم به اون راه: - چقدر خسته ام منم می خوابم. مهدی که خیالش راحت شده بود کاری نمی کنم گفت: - اره کار خوبی می کنی . وقتی رد شون کردم سریع ظرف ها رو شستم و چند مدل غذا برای پسرا درست کردم که تا چند روزی غذا داشته باشن. واقا دیگه رمق توی دست و پام نمونده بود و از ضعف می لرزیدم. سریع چند تا قرص خوردم این دفعه حالم بد می شد مهدی می زاشتم سر کوچه! خدا خدا می کردم دیر تر بیان تا حالم بیشتر سر جا بیاد. درست زمانی که نشستم استراحت کنم زنگ در زده شد. دویدم توی اینه و به خودم نگاه کردم رنگم زرد شده بود و صورتم خسته و خابالود بود و چشام نیمه باز و لبام خشک. چند تا کشیده به خودم زدم زردی بره نرفت هیچ سرخ هم شدم! سریع درو وا کردم و سلام کردم. خداروشکر حیاط نیمه روشن بود و مهدی نفهمید تا اینجا به خیر گذشت. داخل رفتیم و چایی اوردم باراشون مهدی همین طور که یه سری کارا با کامپیوتر سعید انجام می داد گفت: - خواب بودی؟ منم گفتم: - اره تا همین ده دقیقه پیش خواب بودم تازه بیدار شدم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? دکتر بگم تو به حرف من گوش نمی دی قفل و زنجیرت کنن به تخت نه نه باید داروی خواب اور ۲۴ ساعته بهت بدم. با حرفاش که از ته دل و با حرص می گفت بلند خندیدم که بدتر حرصی شد. محکم دستگیره در و بالا و پایین می کرد و گفت: - هادی بیا این درو وا کن زود. هادی گفت: - من به ابجیم خیانت نمی کنم. مهدی گفت: - 6 ماه اضافه باید کار کنی. خودش دست به کار شد و از اون ورم تهدیدم می کرد: - باز درو با کنم برات می گم ترانه خانوم اینطوری مراقب خودته اره؟ عه اینجوری برام بد می شد که باید یه بهونه جور می کردم. درو باز کردم و دست به کمر وایسادم جلوش و گفتم: - اصلا یه سوال مگه حضرت فاطمه اونقدر زحمت نمی کشید با اینکه همش تو سختی بود تازه حضرت فاطمه وقتی حامله بود پشت در موند میخ رفت تو پهلوش سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد من که کاری نکردم فقط چند تا قابلمه غذا درست کنم اونم برای این جوونای خدا خوب دلشون خواسته درست و حسابی بهشون رسیده نشده چی می شه چند روز بخورن اگه بخوای منو انقدر تنبل بار بیاری نمی تونم مثل حضرت فاطمه و حضرت زینب تو مساعل زندگی کنارت باشم و همش کم میارم و اونوقت فردا جلوی خدا شرمنده می شم. همون جور که زانو زده بود و هنوز سنجاقی که توی دستش بود و می خواست درو باز کنه خشک شده بود و با بهت بهم نگاه می کرد و به حرفام گوش می داد. با لبخند پیروزی نگاهش کردم. پسرا هم برام دست زدن. مهدی نالید: - دهن منو بستی تو این چیزا رو از کجا یاد گرفتی؟ با نیش باز به خودش اشاره کردم . ساعت ۸ بود و ۹ پرواز داشتیم داشتم وسایل و می بستم و از ته دل خوشحال بودم . بلاخره داشتم با مهدی برمی گشتم با گمشده ی این ۷ ماه تلخ زندگیم! همه وسایل اماده بود و اماده توی اتاق نشسته بودم و کتاب یادت باشد دستم بود . چقدر تحمل می خواست همسر شهید بودن چه دلی دارن. با هر صفحه که می خوندم اشکام بیشتر رون می شد. مخصوصا اونجاهایی که شهید سیاهکالی راجب شهید شدن و رفتن ش به سوریه و عراق صحبت می کرد و خانوم ش صبح تا شب گریه می کرد ولی برای اینکه فردای روز قیامت شرمنده شهدا و اعمه اطهار نشه و شرمنده نباشه و به خاطر عشق در وجود خودش خودخواهی نکرده باشه با رفتن همسرش تمام زندگیش موافقت کرده بود. از همسرش گذشت برای خدا برای ارمان هاشون برای بقیه انسان ها برای دفاع از مظلومین برای پیروزی حق در مقابل ظلم برای خوشنودی شهدا و امامان. با صدای مهدی گریه ام شدید تر شد: - ترانه داری گریه می کنی؟چی شده اتفاقی افتاده خانوم؟ سر بلند کردم و بهش نگاه کردم. کنارم نشست و گفت: - نصف عمر شدم چی شده؟ به کتاب اشاره کردم و سرمو به شونه مهدی فشار دادم و از ته دل گریه کردم. چیزی نگفت و گذاشت اروم تر بشم. وقتی اروم تر شدم با لحن همیشگیش شروع کرد باهام صحبت کردن: - ببین خانوم این خیلی خوبه که این کتاب ها رو می خوندی نحوه زندگی درست و یاد می گیری با انسان های فهمیده و ازاده هم اشنا می شی و همین طور هدف زندگی تو پیدا می کنی که اصلا برای چی داری زندگی می کنی و اینکه وقتی زندگی نامه یه مومن رو بخونی انگار که اون رو احیاء کردی و صواب زیادی داره میدونستی هر چقدر که برای هر شهید از ته دل گریه کنی اون بیشتر حواس ش بهت هست؟ لبخندی زدم. با لبخند م جون گرفت و گفت: - پاشو خانوم پاشو دست و صورت تو بشور راه بیفتیم دیر مون نشه
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت و حرکت کردیم. بچه ها بازم کلی تشکر کردم ازم و مهدی و بغل کردن و هادی گفت: - می گم داش مهدی اون اضافه هایی که گفتی الکی بود دیگه مگه نه؟ مهدی هم مثل خودش دست گذاشت دور کمرش و گفت: - نخیر داش هادی. هادی گفت: - ابجی چطور با این ازدواج کردی فردا می گه خانوم غذات شوره ده ماه اضافه . همه خندیدیم. پسرا بدرقه امون کردن و تاکسی گرفتیم رفتیم اهواز و بعدش هم پرواز. در خونه رو با کلید باز کردم و مهدی با لبخند مهوی اطراف و نگاه کرد. داخل اومد با دیدن حیاط و سرسبزی و حوز پر از ماهی لبخند ش پررنگ تر شد. در باز کردم و داخل رفتیم. نگاه سر تا سر همه چا چرخید. رخت خواب ش که هنوز پهن بود و لباس و طرخ چیدمان بالشت و وسایل که دست نخورده باقی مونده بود. برگشتم سمت ش و گفتم: - خوش اومدی اقا. اونم مثل خودم جواب داد: - ممنون تاج سر. یهو هر دو باهم گفتیم: - بریم گلزار شهدا؟ به هم نگاه کردیم و خندیدیم. وسایل و گذاشته نگذاشته سوار پارس طوسی مشکی که مثل این خونه روی دستم مونده بود شدیم . نوحه یاد امام و شهدا رو گذاشته بود و هر دوتامون غرق تصورات مون بودیم. من جبهه ای رو توی ذهنم تصور می کردم که فقط راجب خودش و ادم هاش خونده بودم و عکس دیده بودم و بعضی مناطق شو رفته بودم مثل طلاعیه و هویزه و دهلاویه شلمچه . ماشین و همون جایی که بار اول اومده بودیم پارک کرد و پیاده شدیم راه افتادیم. خاطرات روز اول مون برام داشت مرور می شد. مهدی با صدای ارومی گفت: - همیشه اینجا با فاصله از هم راه بریم و دست همو نگیریم . راحت شدم و با ناراحتی سری تکون دادم . دلیل این حرف ش چی بود یعنی؟ مهدی گفت: - ببین خانوم اینجا گلزار شهداست ممکنه خانواده شهدا خانوم و عیال شهدا بیاین ما رو ببین باهم ناراحت بشن یا دلتنگ تر بشن ما نباید نمک به زخم شون بپاشیم. ناخواسته یاد کتاب یادت باشه افتادم وقتی که فرزانه بیرون می رفت و با دیدن هر جوونی که دست توی دستم هم می رفتن یاد شهید حمید سیاهکالی می یوفتاد و کلی گریه می کرد. حق با مهدی با لبخند قبول کردم. این دفعه کنار مزار یاد بود شهید ابراهیم نشستیم. خونده بودم کتاب سلام بر ابراهیم. شهید معروفی که شده برادر و رفیق و راهنما ی جوونا ی امروزه. واقعا یه الگوی کامل و بی نقص بود! مهدی با الان میام پاشد و کم کم از دیدم خارج شد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? به سنگ قبر شهید زل زدم و دستی روش کشیدم که از سرما ش لرزه به تنم افتاد و با لبخند گفتم: - بلخره ارزو هامو مستجاب کردی داداش انقدر که شبا تا صبح اینجا زار زدم و مهدی رو از تو خواستم فکر کنم کلافه ات کردم و بهم دادیش ممنونم ازت ممنونم. خم شدم و مزار شو بوسیدم. بلخره مهدی رسید. با دیدن وسایل تو دستش خنده ای کردم. به یاد اولین باری که اومده بودیم سمبوسه و گلاب به اضافه ی شمع گرفته بود. به دستم داد و گفت: - بفرما خانوم خشک و خالی که نمی شه. سری تکون دادم و گفتم: - دستت طلا. سمبوسه ها رو چیدم رو پلاستیک و سس و توی کاسه پلاستیکی ریختم. شمع ها رو با دقت و چیدمان قشنگ دور تا دور مزار شهیدم چیدم و مهدی پشت سر من هر کدوم رو روشن می کرد. با گلاب هم مزار شو شستیم. بوی گلاب خودش که همه جا رو پر کرده بود اما خاک نشسته بود و برای همین با گلاب شستیم مزار شهید رو. مهدی از هر دری برام صحبت می کرد و یه ساعت گذشته بود که کم کم لرز به سراغ اومد و مهدی متوجه شد. با تعجب به خودم و اون همه لباسی که پوشیده بودم نگاه کرد. و با بهت گفت: - سردته؟ سری تکون دادم و گفتم: - اهن بدن م کمه تحمل سرما رو ندارم. غم کنج چشماش خونه کرده بود انگار که هر بار یه بحثی راجب مریضی من می شد توی چشاش ولوله به پا می شد. بلند شدیم و عزم رفتن کردیم. امروز بعد از ۷ ماه قرار بود با مهدی به دانشگاه بریم. توی ماشین که نشستیم گفتم: - عه عه تو دانشجو نبودی که . مهدی گنگ نگاهم کرد و تازه فهمید چی می گم زد زیر خنده. نشکونی از بازو ش گرفتم و گفتم: - نگا کنا منم سر کار گذاشته بود. بلند تر شد خنده اش. این بار به عنوان دانشجو کنارم نبود. بلکه به عنوان همسر بود که قراره خانوم شو ببره دانشگاه و بیاره. لبخند عمیقی روی لب هام هک شده بود و هیچ رقمه پاک نمی شد. ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم. کنار هم وارد دانشگاه شدیم و دهن همه باز و باز تر می شد. بابا پشت به ما مشغول صحبت با تلفن بود. باپچ پچ های بقیه بابا برگشت ببینه چه خبره با دیدن ما خشک ش زد. با رسیدن به بابا مهدی وایساد و به رسم ادب همیشگی سلام کرد. اما بابا انقدر تو شک بود حرکتی نمی کرد. فکر می کرد مهدی منو ترک کرده و من اخرش دست از پا دراز تر و پشیمون برمی گردم می گم غلط کردم. ولی از این خبرا نبود. دیگه می تونستم خوب و بد و تشخیص بدم و بچه که نبودم. وارد سالن شدیم که این بار شاهرخ خشک ش زد. دلم خنک شد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط﴾ 📕⃟? توی کلاس روی صندلی نشستم و مهدی گفت: - تا ساعت چند کلاس داری؟ دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم: - تا ساعت 2. سری تکون داد و گفت: - باشه خانوم میام دمبالت. خداحافظ ی کردیم . هر چی منتظر استاد موندیم نیومد! یکی از دخترا بلند طوری که جلب توجه کنه گفت: - ترانه واقا شوهرت برگشته بمونه؟ سری تکون دادم و گفتم: - مگه قرار بود نیاد و نه مونه؟ با تعجب گفت: - بعد از7 ماه اخه.. بین حرف ش پریدم و گفتم: - اولا که من گفته بودم رفته کارا شو درست کنه دوما زندگی خصوصی من به خودم مربوطه . دیگه کسی سوال نپرسید! هر چی منتظر شدیم استاد نیومد و بلندم شدم از کلاس اومدم بیرون که بابا جلومو گرفت. واقا دوست نداشتم بازم سوال و جواب بشم! اما این بار فرق می کرد حرف ش! فقط گفت: -من ازدواج می خوام بکنم این کارت ش. یه کارت دعوت گرفت جلوم. و ادامه داد: - مادر خوبی برات می شه برگرد. بعدشم رفت. هوفی کشیدم. یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. یکم غذا به ماهی های توی حوز دادم و وارد خونه شدم. لباس هامو عوض کردم و مشغول پخت و پز شدم برای ناهار. حالا که مهدی برگشته بود احساس می کردم زندگی اون روی قشنگ شو بهم نشون داده. قبلا از همه پسرا بدم می یومد و حتا فکر اینکه یکی شون بخواد شوهرم بشه و برام امر نهی کنه هم حال مو بهم میزد! اما راست گفتن که هر کس نیمه گمشده ای داره! هر کس نیمه گمشده خودش بهش می خوره نه فرد دیگه ای! شاید خیلی از طلاق ها هم برای همینه که دوتا نیمه اشتباهی که فکر می کنن نیمه گمشده هم هستن ولی در واقعه نیستند به هم پیوند می خورن. همین جور تو افکار خودم غرق بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم. برگشتم سبد میوه که شسته بودم و توی یخچال بزارم که دیدم مهدی به کابینت تکیه داده و زل زده بهم. انقدر شوکه شدم از دیدن یهویی ش که جیغ کشیدن هم یادم رفت. دستمو روی قلبم گذاشتم و با اعتراض اسم شو صدا زدم: - مهدی! با خنده جلو اومد و گفت: - جان خانوم . یه پرتقال پرت کردم سمت ش و گفتم: - ترسوندیم خوب. پرتقال و گرفت و گفت: - چشمم روشن دست روی من بلند می کنی؟! خندیدم و سر تکون دادم. اونم تنگ اب و برداشت و افتاد دمبالم. اولش فکر کردم شوخی می کنه دیدم نه جدی جدی می خواد بریزه روم. سریع از پله ها دویدم پایین و مهدی همه رو پرید. یاخدا فاز حرکات رزمی نظامی ش گل کرده. می ترسیدم بگیرتم برای همین شروع کردم به تهدید کردن ش: - مهدییی بریزه روم ناهار بی ناهار . اونم با خنده گفت: - از بیرون سفارش می دم. با فکری که به سرم لبخند خبیثی زدم. سرعت دویدن مو کم تر کردم اونم فکر کرد دارم خسته می شم تند تر دوید. یهو برگشتم و وایسادم زدم زیر دستش. که تنگی رو به خودش ریخت و سرش تا نک پاش خیس اب شد. خشکش زده بود توی همون حالت. دستمو روی دلم گذاشته بودم و می خندیدم. سفره رو پهن کردم و مهدی با حوله دور گردن ش موهاشو خشک می کرد و حرف می زد: - توعمرم از کسی حقه نخورده بودم بعد بفرما خانومم یه حقه ای بهم زد که برای کل عمرم بسه! باز هم خندیدم. نشستیم و مهدی اول برای من کشید بعد خودش. حین غذا خوردن