فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ❤️ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 29 مرداد 1403 ه.ش
❖ 14 صفر 1446 ه.ق
✧ 18 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🌺
آخرین دوشنبه
مرداد ماهتون با نشاط
گلهای مهربان
امروزتان شیرین
آرزو دارم
کوله بار امروزتون
پراز آرامش، برکت
سلامتی، عشق
بخشش ومعرفت باشه
لحظه لحظه ی
زندگیتون سرشاراز آرامش🌸
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و هر بامداد
از خاکستر خویش بر میخیزم
و با صدای خویشتن
بیدار میشوم
تو را میگویم:
شادیا! صبحات عاشقانه باد
غادة السمان
درود صبحتون دلنشین
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت46
#ترانه
با اجازه ای گفتن وداخل اومد.
درو بستم و داخل رفتیم.
با سر و صدا و یالله گویان اومدن و مهدی با دیدن شون خوشحال شد.
یکی شون یا خنده گفت:
- ای بابا نمی دونم چه قسمتیه هر بار این مهدی چلاغ می شه ما میایم خونه اش .
بقیه اشون خندیدن.
دوباره همون ادامه داد :
- اون دفعه اون پاش بود این دفعه این پاش نوبتیه.
دوره اش کردن و شوخی و خنده هاشون بالا گرفته بود.
شربت و شرینی اوردم یکی شون بلد شد و ازم گرفت و گفت:
- ممنون ابجی خیلی زحمت کشیدید شرمنده مزاحم شدیم .
اروم گفتم:
- نه چه زحمتی مهدی هم خوشحال شد خوش اومدید.
یکم متعجب شدن که مهدی صداش کردم.
مهدی با تک خنده ای گفت:
- نامزد کردیم.
همه رفتن تو شک.
یهو ریختن سر مهدی و تبریک.
با خنده نگاهشون کردم و یکیش داد زد:
- من شرینی می خوام گفته باشم.
توی اشپزخونه برگشتم و ظرف ها رو شستم.
حدود یه ساعتی موندن و بعد رفتن.
با صدا کردن های مهدی توی پذیرایی رفتم و کنارش نشستم که گفت:
- کجایی خسته شدی بگیر یکم بخواب نمی خواد این همه کار کنی خانوم.
سری تکون دادم واقا خسته شده بودم.
خسته امون جا دراز کشیدم مهدی گفت:
- رو زمین کمرت درد می گیره یه دشک ی چیزی پهن کن خانومم.
بی حال گفتم:
- مهدی خسته ام همین جور خوبه.
دیگه متوجه نشدم چی گفت و زود خوابم برد.
با صدای بلند و یهویی تلوزیون عین فنر تو جام نشستم.
اب دهنمو قورت دادم و به تلوزیون نگاه کردم سریال بود و یکی افتاده بود دمبال دختر بچه اونم جیغ می کشید.
ترسیده به مهدی نگاه کردم که خودشو مظلوم کرد و گفت:
- حوصله ام سر رفته بود روشن کردم صداش زیاد بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- سکته کردم مهدی.
با چاپلوسی گفت:
- شرمنده خانوم.
به ساعت نگاه کردم و با تعجب دیدم ساعت 11 شبه.
بهت زده گفتم:
- چرا بیدارم نکردی؟ گرسنته ؟ الان زود حاضر می شه.
با لحن تو دل برویی گفت:
- اخه خیلی خسته بودی دلم نیومد.
با هول و ولا بلند شدم و زود فلافل ها رو سرخ کردم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت47
#ترانه
زود زود مشغول سرخ کردن شدم و صدای نگران مهدی بلند ش:
- ترانه مراقب باش نسوزونی خودتو.
چشم بلندی گفتم و اخرای سرخ کردن بودن دو سه تا نمونده بود که فلافل از دستم در رفت و افتاد تو دروغن محکم و روغن پاچید زود دستمو جلوی دورتم گرفتم که سوختم.
جیغی از ترس کشیدم و خم شدم روی زمین.
با سوزش ی که توی دستم پیچید زدم زیر گریه.
انقدر شکه شده بودم و همه چی سریع اتفاق افتاد که حتا نمی دونستم باید چیکار کنم.
با صدای مهدی سرمو بلند کردم انقدر ترسیده بود کشون کشون اومده بود تا اشپزخونه.
ترسیدم حالش بد بشه یا اتفاقی بیفته براش سمت ش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی نگاهم می کرد و تند تند چک ام می کرد:
- چی شد چرا گریه می کنی واسه چی جیغ زدی؟ چت شد؟ سالمی؟
دستمو بهش نشون دادم که نفس راحتی کشید و گفت:
- نترس اروم باش خانومم اروم باش چیزی نیست چند تا نیم قطره کوچیکه الان خوب می شی اروم باش ترسیدی.
حالم با حرفا ش بهتر شده بود خداروشکر.
گهگاهی سکسه ای می کردم و مهدی ناراحت نگاهم می کرد .
به حرف اومد و گفت:
- اخه عزیز من چرا انقدر هول می کنی؟ حالا دوساعت شام دیر تر حاضر بشه مگه چی می شه؟ ببین چیکار کردی با خودت.
لبام برچیده شده بود و اماده گریه بودم.
اخم کرد و گفت:
- گریه کنی من می دونم با تو ها.
برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:
- چی شد این فلافل های خوشمزه؟ بوش که خیلی خوبه.
بلند شدم وسایل و بردم توی پذیرایی و سفره رو پهن کردم.
سمت مهدی رفتم و گفتم:
- بیا کمکت کنم برگردی سر جات.
متعجب گفت:
- نمی دونم چطوری اومدم.
خنده ام گرفت.
یه دسته اشو دور شونه ام گذاشت و یه دست شو به دیوار گرفت تا رسید به رخت خواب و اروم نشست.
کلا وارد بود انقدر که پاش به قول خواهر و رفیق هاش شکسته بود می دونست چطور رفتار کنه یا راه بره.
براش ساندویچ گرفتم و دست ش دادم.
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ درد نداری؟
سری به عنوان نه تکون دادم.
که زنگ در زده شد.
متعجب به مهدی نگاهم کردم و گفتم:
- کیه الان؟
بلند شدم و چادرمو زدم.
فاصله حیاط تا در و طی کردم و درو باز کردم.
کسی جلوی در نبود که!
یه قدم بیرون اومدم و خم شدم ببینم کیه که دستی دور دهن و بینی م حلقه شد و دستمالی به صورتم محکم فشار داده شد.
حس می کردم بینی م الان خورد می شه و نتونستم دوم بیارم و دست و پا زدنم فایده ای نداشت و بیهوش شدم.
چشم که باز کردم سرم سنگین شده بود و حس می کردم گیج م.
چشام مدام تار می دید و حتا نمی دونستم کجام!
یه اتاق بود یه کمد فلزی گوشه اش سقف ش گچ ش باد کرده بود و یه دست می زدی می ریخت.
یه پنجره و جا کولری حتا قالی هم کف زمین ش نداشت.
نشستم و به دیوار تکیه دادم.
سردرد بدی توی سرم پیچ می خورد.
هیچ صدایی از بیرون نمی یومد و این بیشتر منو می ترسوند.
انقدر سرم درد می کرد که رگای سرم نبظ می زد و این به خاطر داروی بیهوشی روی دستمال بود که روی دهنم فشار داده بودن.
یعنی منو دزدیدن؟ کی؟
نفر اول بابام توی ذهنم بود .
دختر ترسویی نبودم و خیلی قلدر بودم اما از وقتی مهدی اومد تو زندگیم نمی دونم چرا انگار به اون وابسته و اگر نباشه انگار بی پناه ام!
دوباره روی زمین سرد و گچی دراز کشیدم دوست داشتم تمام این گچ ها بریزه روم بلکه یکم گرمم کنه.
چشام کمی بعد گرم شد و خوابم برد اما بدترین خواب بود.
بین خواب و بیداری بودم و سرما دیونه ام می کرد.
هیچکسی نبود که بیاد بهم سر بزنه!
اصلا اونایی که منو دزدیدن رحم نداشتن یه جرعه اب به من بدن؟
روز گذشت و شب اومد.
معده درد و سردرد وحشتناک بدجور حالمو گرفته بود.
ولی سرما بدتر از همش بود.
باید یه کاری می کردم.
به سختی از جام بلند شدم و سمت کمد رفتم در شو باز کردم و به داخل ش نگاه کردم.
باید نشسته می خابیدم ولی بهتر از بیرون بود.
خودمو توی کمد جا کردم و درو بستم.
یکم گرما به بدن ام تزریق شد و از شدت لرزش دندون هام که بهم می خورد کم می کرد.
سوز معده ام داشت روانی م می کرد و تیر های خفیفی می کشید.
دوست داشتم بالا بیارم ولی هیچی تو معده ام نبود.
متوجه نمی شدم کی زمان می گذره و اصلا چه مدته که اینجام.
تب و معده درد و سردرد و گرسنگی از پا درم اورده بود و حتا نای حرکت کردن نداشتم.
گردن م خشک شده بود از درد ولی نمی تونستم تکون بخورم.
تن م از گرمی و تب خیس شده بود توی این سرما.
کم کم هوشیاری مو از دست دادم و هیچی نفهمیدم.
3 روز بعد*
#مهدی
توی اداره راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار بکنم.
فقط منتظر یه خبر از طرف بچه ها بودم.
خبری که ۳ روزه منتظرشم!
ترانه ام کجاست؟ تو چه حالیه؟ سالمه؟
حتا نمی تونستم بشینم عصا زیر بغل اول تا اخر اداره رو متر می کردم.
بلخره جواد بدو بدو رسید از دور داد زد:
- مهدییی مهدیی اعتراف کرد اعتراف کرد داریم می ریم جایی که گفته.
از خوشحالی پام سست شد و نزدیک بود پخش زمین بشم که جواد گرفتمم.
سریع یه سری از بچه ها رو اعزام کردن به محل.
اول برسی ش کردن تا تله نباشه.
دل تو دل ام نبود تا زود تر بریم توی اون خونه.
وقتی اجازه ورود دادن دل تو دلم نبود.
بچه ها سریع ورود کردن و منم دمبال شون.
سانت به سانت خونه رو شروع کردیم به جست وجو کردن.
اتاق های زیاد و تو در تویی داشت.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت48
#مهدی
هر اتاقی و باز می کردم و ترانه رو پیدا نمی کردم دنیا روی سرم خراب می شد!
چرا باید به خاطر شغل من این بلا سرش بیاد؟ ای کاش بهش می گم کار من چیه! حالا اگر بلایی سرش بیاد من شرمنده اش می شم.
نمی دونم اتاق چندمی بود ولی به خدا توکل کرده بودم و مطمعن بودم ترانه ام همین جاست.
کل اتاق ها رو گشتیم اما نبود.
بچه ها متعجب شده بودن و زنگ زده بودن دوباره هم بازجویی کردن اما اعتراف کرده بود همین جاست!
بند دلم پاره شده بود و توی دلم هر ذکری بلد بودم به زبون میاوردم و دست به دامان تمام اعمه اطهار شده بودم.
تاب نیاوردم و بلند شدم دوباره کل اتاق ها رو اول گشتن.
جواد پا به پای من می یومد بچه ها دوباره بلند شدن و هر اتاق و چند بار نگاه می کردن.
نمی دونم اتاق چندمی بود نبود اومدم برم بعدی که یهو خشک شدم.
دوباره به اتاق نگاه کردم .
جلو رفتم و در کمد و باز کردم که ترانه افتاد بیرون.
شکه بهش نگاه می کردم.
بچه ها سریع زنگ زدن امبولانس.
تب ش شدید بود و زرد شده بود.
جواد دستمو گرفته بود تا نقش بر زمین نشم.
خدایا ترانه امو به خودت می سپارم.
خدایا من اشتباه کردم که ترانه رو وارد زندگیم کردم اونم با این شغل ام!
خدایا.
پشت در اتاق مراقبت های ویژه نشسته بودم و چهره ی ترانه یک لحضه از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
باورم نمی شد سه روز توی اون سرما و اون اتاقک زندانی بود بی اب و غذا.
صد بار خودمو لعنت کرده بودم.
اره باید می رفتم باید ترانه رو ترک می کردم تا در امان باشه!
ترانه با من که باشه همیشه خطر تهدید ش می کنه و من نباید به خاطر عشق م خودخواهی می کردم و جون شو به خطر می نداختم.
کار سختی بود دل کندن ولی برای سلامتی ترانه هم که شده باید این کارو می کردم.
جواد کنارم نشست و موضوع و بهش گفتم.
صورتم خیس از اشک بود جواد گفت:
- این کارو نکن شما همو دوست دارید مهدی ضربه ی بدی به هر دوتاتون وارد می شه شاید اون بتونه با شغل ت کنار بیاد.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- به چه قیمتی؟ به قیمت جونش؟ اون دیگه نمی تونه یه زندگی معمولی داشته باشه! من شرمنده اش می شم! ای کاش بهش می گفتم دیگه نمی تونم بمونم من از اینجا می رم توهم سعی کن این خبر و پخش کنی تا دست از سر ترانه بردارن.
جواد هر چقدر باهام صحبت کرد فایده ای نداشت.
وقتی دکتر بهم گفت خطر رفع شده احساس کردم جون به دست و پاهام برگشت.
وسایل ضروری رو از خونه جمع کردم و اولین دفتر ملک و املاک خونه رو به اسم ترانه زدم.
یه نامه براش نوشتم و برگشتم بیمارستان.
زیر سرم و سوزن هایی که حق ش نبود خابیده بود با رنگی پریده.
سعی کردم خوب نگاه ش کنم تا چهره اش توی خاطرم ثبت بشه.
جواد کشیک وایساده بود و با دیدنم جلو نیومد تا راحت باشم.
زیر لب باهاش صحبت می کردم:
- ترانه خانوم عزیزم من دارم می رم به خدا قسم که خدا خودش می دونه به خاطر تو می رم تو حق ت نیست به خاطر من بسوزی و بسازی ! حق ت نیست اول جونی ت بترسی که هر بار یکی بیاد سراغ ت و مرگ کمین کرده باشه یا برات یا حتا اتفاق های بدتر! مراقب خودت باش خانوم خدانگهدار.
نامه رو دست جواد دادم و گفتم:
- این نامه رو بده بهش خدانگهدار داداش.
جواد داغ دیده بود ولی خانوم ش باهاش مونده بود و یک بار نزدیک بود خانوم شو از دست بده اما فقط بچه ۵ ماهه توی شکم خانوم ش و از دست داده بود.
من نمی خواستم بلایی سر ترانه بیاد چون می دونستم نابود می شم! و هم ترانه نابود می شه.
1 هفته بعد #ترانه
حال و احوال بهتری داشتم هر وقت که چشم باز می کردم چند تا جوون مثل مهدی رو می دیدم که مراقبم هستن ولی هر بار که از مهدی می پرسیدم می گفتن با اون وضعیت پاش راش نمی دن داخل بخش مراقبت های ویژه.
دکتر چک م کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه دیگه.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
- دکتر می شه شما بیرون باشید؟
دکتر سری تکون دادو بیرون رفت.
با نگرانی گفتم:
- مهدی من کجاست؟ اتفاقی افتاده؟ حال ش چطوره؟ پاش شکسته بود بدن ش زخم و زیلی بود کی بهش توی این مدت رسیدگی کرده؟
صالحی از جیب کاپشن چرم ش یه نامه بهم داد و گفت:
- این و مهدی داده .
ازش گرفتم و ذوق زده باز کردم.
برگه انگار با گریه نوشته شده بود.
چون قطره های اشک روش به خوبی مشخص شده بود.
بیرون رفتن صالحی و اون دوتا رفیق ش و دوتا پرستار داخل اومدن.
انگار می خواستن کاری بکنن.
متعجب شروع کردم به خوندن:
- به نام خدا
سلام.
امیدوارم که حالت وقتی این نامه رو می خونی خوب باشه ترانه خانوم.
وقتی این نامه رو بخونی من خیلی ازت دورم دوری که مجبورم اجباره برای تو برای ازادی تو برای اینکه تمام عمر با ترس زندگی نکنی خانوم.
من شرمنده اتم شغل من خطرناکه و دشمن های زیادی دارم که هر کدوم به خون من تشنه ان و برای اینکه به هدف شون برسن دست به هر کاری می زنن وقتی پیدا ت کردم و توی اون وضعیت دیدمت صد بار خودمو نفرین کردم که چرا گذاشتم بهم نزدیک بشی و علاقه امو سرکوب نکردم به خاطر خودت !
من معمور مخفی اطلاعاتی هستم و نمی تونستم از اول اینو بهت بگم چون قوانین شغل من به این صورته! امیدوارم من حقیر رو حلال کنی و از سر تقصیرات من بگذری مجبورم ترک ت کنم تا خطری تو رو تهدید نکنه تو اول راهی و کلی امید و ارزو داری صیغه ما ۱ سا
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت49
#ترانه
له است و تقریبا11 ماه دیگه تمام می شه بعد از اون می تونی ازدواج کنی و اون خونه رو به عنوان مهریه و تمام زحمت هایی که برام کشیدی به نام ت زدم مراقب خودت باش خانوم حلالم کن خداحافظ
مهدی نیک سرشت.
خنده ام گرفته بود حتما مهدی شوخی ش گرفته.
می خواد امتحانم کنه یا مسخره بازی در میاره.
بلند تر خندیدم که دوتا پرستار حالت اماده باش جلو اومدن با خنده گفتم:
- شوخی می کنه من و ول نکرده الان میاد الان از در میاد داخل مهدی من همین جاست خونه است پاش شکسته نمی تونه بیاد باید برم خونه منتظرمه.
خنده هام به هق هق تبدیل شد می خواستم برم مطمعنم خونه است هیجا نرفته .
پرستار ها با زود گرفته بودنم و اون یکی داد می زد:
- عزیزم اروم باش تکون نخور الان سرم رگ تو پاره می کنی حسینی ببندش.
حسینی سریع خم شد و از زیر تخت بانداژ هایی رو در اورد و دست و پآهام و محکم به تخت بسته بود.
هق می زدم و التماس می کردم:
- توروخدا بازم کن مهدی من منتظرمه خونه است ما داشتیم شام می خوردیم منتظر منه بریم شام بخوریم تورو خدا بازم کنید می خوام برم گرسنه است.
با سرنگی که توی سرم زدن بیهوش شدم.
#سه روز بعد
تاکسی پیاده ام کرد و جلوی در وایسادم.
با کلیدی که توی نامه بود درو باز کردم و داخل رفتم.
با خوشی بلند داد زد:
- مهدی اقا مهدی عزیزم من اومدم.
سریع حیاط و طی کردم و ساک و انداختم پایین پله ها رو دویدم بالا و در پذیرایی رو باز کردم وجب به وجب خونه رو شروع کردم به جست و جو کردن:
- مهدی بسه قایموشک بازی دلم برات تنگ شده بیا دیگه مهدی.
نبود چند دست از لباس هاشم نبود.
روی جا ش که هنوز پهن بود نشستم و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
باورم نمی شد مهدی من رفته بود.
منو ترک کرده بود.
از اون روز به بعد تنهایی های من شروع شده بود.
بسیجی که با مهدی رفته بودیم شده بود خونه دومم زیاد می رفتم ناهار و شام زهرمارم شده بود و یاد اخرین شام مون میوفتم و معده درد شده بود رفیقم.
پیامک و تماس های بابا که هر روز داغ دل منو تازه می کرد و پشت سر مهدی من بدگویی می کرد و می خواست برگردم.
تمسخر بچه های دانشگاه که تیری بود توی اعماق وجودم.
سوال های دوستای مهدی که روم نمی شد بگم مهدی من و ترک کرده و رفته.
شب تا صبح به یاد روزای اول اشنایی مون می رفتم گلزار شهدا روی همون قبر شهید ی که با مهدی اولین بار رفته بودیم.
و مهدی که انگار قرار نبود واقعا برگرده.
خیلی وقتا دلم می خواست میام خونه خونه باشه و بهم بخنده بگه شوخی کرده بود.
از دانشگاه اومده بودم کلید انداختم درو باز کردم طبق معمول فاصله حیاط تا خونه رو دویدم بلکه مهدی اومده باشه.
طبق معمول خونه خالی و سوت و کور بود.
دوباره بغض گلومو گرفت.
کوله امو انداختم و حوصله نداشتم چیزی بپزم.
همه چیز منو یاد مهدی می نداخت.
نماز مو با گریه و التماس خوندم مثل تمام روز های بی مهدی.
لباس هامو عوض کردم و کتاب هایی که خونده بودمو برداشتم تاکسی گرفتم برم بسیج.
پامو که توی مسجد گذاشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜
🌸 #چند_لحظه_ای_با_کلام_وحی 🌸
♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️
📖سوره مبارکه ابراهیم،۴۴
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
#﷽
🌼خدایا "
💫در این سه شنبه زیبا
🌼دوستانم را به مهربانیت
💫میسپارم ...
🌼درهای رحمتت را
💫برویشان بگشا و
🌼بی نیازشان کن ازهر نیازی
💫و به برکت ذکر امروز
🌼دل همه رو شاد کن
💫خانه همه رو آباد کن
🌼سلامتی و عاقبت بخیری
💫را توشه زندگیمون کن
🌼و حاجت همه رو برآورده کن
💫به نام اعظمت یا الله
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي
💚حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً
💚ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
💚وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
#اللهم_ارزقنا_زیارت #اربعین💚
-یادتنرهرفیقمنوبینموکبا
یادتنرهرفیقمنوبینزائرا :)💔
‹ 🥀 ›↝#دلتنگڪربلا
‹ 🕯 ›↝#اربعین
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ❤️ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز یکشنبه↶
✧ 30 مرداد 1403 ه.ش
❖ 20 صفر 1446 ه.ق
✧ 19 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین به معنی “ای بخشندهترین بخشندگان 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز سه شنبه
سی مردادماه
مهربان باش و لبخندت
را به همه هدیه ڪن
خدا عاشق مهربانی ست
سلام روزتون زیبا و دل انگیز
و متبرک به نگـــاه خدا...
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
31 مرداد💙
خدا میگه خودم
خودم این شرایط سر راهت قرار دادم .
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜
🌸 #چند_لحظه_ای_با_کلام_وحی 🌸
♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️
👌فرازي دلنشين از اواخر سوره نحل
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️💫خـــــدایـــــا🤲
♥️💫در روز اولین پنجشنبه شهریور
⚪️💫بـــرای تــــکــــ تــکــــ
♥️💫دوسـتــانــم عــطــا فـــرمـــا
⚪️💫هرآنچه خیر و صلاحشان است
♥️💫از خوبی ها بهترینش
⚪️💫از نعمت ها بیشترینش
♥️💫از عاقبت عالیترینش و
⚪️💫از زندگی شیرین ترینش
♥️💫آمیـــن ای فرمانروای حق و آشکار
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-حال دلم خیلی بده..
جا موندم از قافله بازم..
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ🌼ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز پنجشنبه↶
✧ 1 شهریور 1403 ه.ش
❖ 17 صفر 1446 ه.ق
✧ 22 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 لا اله الا الله الملک الحق المبین 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
بیا امروز به هم قول بدیم که
جانانه زندگی کنیم
صبح که می شود
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد
دنبالِ آدم هایِ خوبی که
حالِ خوبت را با نگاهشون
و لبخندشون به روزگارت
سنجاق کنی
یک روزِ خوب ، اتفاق نمی افتد
ساخته می شود
اولین #شهریورتـون غرق در عشق و مهربانی
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
روز #پزشک رو به
پزشک بدون سهمیه ای
پزشک بدون رانت
شاگرد اول های دبیرستانی که معدلشون از ۱۹ پایین نیومد (مثه خودم!)
بچه هایی که بخاطر استرس امتحانا IBS گرفتن، چاق شدن، بدقواره شدن، قید تفریح رو زدن و
بچه های پایین شهر که خواستن با پزشکی دست پدرمادرشون رو بگیرن،
مباااارک 👨⚕👩⚕
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت50
#ترانه
کلی بچه های قد و نیم قد که کارم شده بود قصه گفتن براشون دورم جمع شدن.
اخر هفته ها حلقه صالحین برای بچه های کوچولو با من بود.
تک تک شونو بغل گرفتم و بوسیدم.
به اطراف نگاه کردم و چهره ی مهدی جلوی چشام جون گرفت.
انگار که دیروز بود باهم اومدیم اینجا.
چقدر به بیمارستان التماس کردم شما نیرو های امنیتی که مراقبم بودن و بهم بده ولی نداد از اون رو غیب شون زد انگار که از اول وجود نداشته باشن.
نشستم و بچه ها طبق معمول دورم حلقه زدن و شروع کردم داستان های امامی که یاد گرفته بودم و با اب و تاب براشون تعریف کردن.
یه ساعت بعدم خانواده هاشون اومدن دمبال شون.
اماده شدیم تا نماز مغرب و توی مسجد بخونیم.
داشتیم وضو می گرفتیم که یکی از خانوما گفت:
- ترانه جان عزیزم شرمنده ها ولی تو همسر داری؟
همین جمله اش کافی بود تا بغض توی گلوم بشینه با خنده الکی گفتم:
- چطور اعظم خانوم؟
با اب و تاب گفت:
- اخه خیلی خوشکلی عزیزم و اون حلقه دستت.
به دستم نگاه کردم حلقه ای که مهدی دستم کرده بود همون شبی که توی بیمارستان بودیم.
لب زدم:
- اره همسر دارم ولی یه جای دور معموریته.
نماز مو خوندم و زودتر از بقیه از مسجد بیرون اومدم.
وسایل مو اماده کردم چون شب پرواز داشتم به اهواز.
ماجرا از جایی شروع شد که دانشگاه برای اولین بار گفت می خواد ببره شلمچه و وقتی رفتم اونجا رو دیدم شیفته اونجا شدم حس می کردم یه نیم گمشده از وجودمه که پیداش کردم.
دوهفته های اخر هر ماه اونجا می رفتم و خادم ش بودم.
انقدر رفته بودم و اومده بودم که محال بود اونجا منو نشناسن.
تقریبا7 ماهی می شد.
ساک مو به دست گرفتم و رفتم فرودگاه سر ساعت پرواز انجام نشد و با تاخیر بود.
و وقتی رسیده بودم اهواز محل مورد نظر اتوبوس خانوم ها رفته بود.
کنار جاده هاج و واج مونده بودم.
رفتم ایسگاه پلیس تا بلکه ماشینی پیدا بشه.
یکی از سرباز های شلمچه منو شناخت و گفت:
- خواهر کامرانی اینجا چیکار می کنید؟ دیر اومدید ماشین رفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- پروازم دیر شده بود می شه یه طوری منو بفرستین؟
گفت صبر کنم توی سالن نشستم .
بعد کمی اومد و گفت:
- یه اتوبوس هست نظامی ها هستن دارن واسه زیارت می رن این هفته نوبت اوناست با اونا می تونید برید .
بلند شدم و گفتم:
- خدا خیرت بده ممنون.
تا دم در باهام اومد و در اتوبوس باز شد.
بالا رفتم و سلام ی زیر لب گفتم.
سربازه گفت:
- حاجی سلام دیگه خانوم کامرانی دستت سالم برسون ش که خیلی طرفدار داره ها خیلی کمک کرده به ما.
فرمانده یا همون حاجی شون گفت:
- چشم .
روی سکو پشت صندلی راننده نشستم که گوشیم زنگ خورد.
با حس نگاه خیره ای سر بلند کردم اما تاریک بود تقریبا و نفهمیدم کی داره نگاهم می کنه.
با دیدن اسم بابا کلافه شدم و نخواستم جواب بدم.
اما ول کن نبود دکمه اتصال و زدم:
- سلام بعه بابا
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت51
#ترانه
- بعله بابا؟
...
-علیک سلام بعله؟
...
- باز شروع شد؟ بابا کی می خوای به خودت بیای؟
..
- اره اره به پول و ثروتت بناز ولی به عرض ت برسونم توی قبر دست خالی می زارنت پول ت اون دنیا به کارت نمیاد.
..
باز شروع کرد تحقیر کردنم با مهدی که عصبی شدم و داد زدم:
- حق نداری به مهدی من چیزی بگی بابا فهمیدی .
و قطع کردم.
سرمو بین دستام گرفتم و باز حالم داشت بد می شد معده ام حساس بود.
رو به راننده گفتم:
- اقا وایمیسی حالم بده.
وایساد و سریع پیاده شدم و اوق زدم.
اشکام مثل گلوله از چشام می ریخت.
ولی به خاطر درد معده ام نبود به خاطر درد قلبم بود به خاطر زخمی که هر کی از راه می رسید تازه اش می کرد با حرف هاش.
مهدی ببین همه دارن داغ دوری تو توی سرم می کوبن اخه چرا رفتی؟
حالم که بهتر شد برگشتم و فرمانده گفت:
- دخترم خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله ببخشید معده من عصبیه یکم بهم ریختم.
#مهدی
رسیده بودیم کنار ایسگاه پلیس و گفته بودن یه خانوم جامونده از خادم ها و حتما باید ببریمش.
با صدای صدام ش قلبم ریخت کف پام.
مگه می شد صاحب این صدا رو نشناسم؟
سر که بلند کردم یه لحضه شک کردم ترانه باشه.
لاغر شده بود چشمایی که توی شب برق می زد و انگار که کلی گریه کرده باشه .
ولی خودش بود چرا انقدر ضعیف تر از قبل؟ نمی تونستم چشم ازش بردارم تمام زندگیم جلوی چشمام بود.
نگاه مو حس کرد و سرشو بالا گرفت اما چون تاریک بود عقب نتونست بفهمه کی داره نگاه ش می کنه.
تلفن ش زنگ خورد و باز داشت با پدر ش دعوا می کرد با حرفایی که می زد بهش افتخار می کردم مثل همیشه و معلوم بود بعد من راه شو ادامه داده.
تعجب کردم ترانه و خادم شلمچه؟
وقتی حالش بد شد دلم می خواست بلند شم برم ببینم چش شده به زوری جلوی خودمو گرفتم مثل تمام این چند ماه.
وقتی برگشت و گفت زخم معده داره بهم ریختم.
چیکار کرده بودم باهاش؟ وقتی پشت تلفن داد زد به مهدی من اینجور نگو دلم می خواست اب شم برم توی زمین.
جواد بهم زنگ می زد و می گفت کارش در ماه اینکه بره بیمارستان و التماس کنه یه نشونی از جواد و بقیه همکار هام بهش بدن و انقدر گریه و التماس می کنه تا بیهوش بشه.
چند بار خود جواد زنگ می زد و اصرار می کرد بیا برگرد این دختر دیونه شده ولی نمی تونستم بزارم به خاطر من توی خطر باشه!
دوساعت بعد رسیدیم.
خداروشکر هوا هنوز تاریک بود و نمی تونست منو ببینه.
#ترانه
سمت کانکس مون رفتم و بقیه خواب بودن.
ساک مو گذاشتم و سمت محل همیشه گیم رفتم.
سمت اخر اخر پیش منطقه ممنوعه که سیم خاردار گذاشته بودن و همیشه خلوت بود.
نشستم روی خاک ها.
ولی این ها خاک نبود که یه ارامشی داشت اینجا.
شاید وقتی کسی عکس اینجا رو می دید می گفت یه جایی که پر از خاکه و یه مسجد چقدر می تونه جذاب باشه؟
ولی اینجا یه حال و هوای معنوی داشت.
یه ارامشی به وجودت ادم تزریق می کرد که قوی ترین دارو ها هم نمی تونن به ارامش و به کسی بدن .
اسپیکر کوچیک مو روشن کردم و مداحی غریب گیراوردنت رو گذاشتم و شروع کردم زمزمه باهاش و به مسجد که اون وسط می درخشید و فانوس ها نگاه می کردم اما ذهن م پیش مهدی بود.
طبق معمول داشتم خاطره هامونو مرور می کردم از روز اول تا اون شب ..
طبق معمول چشامو بستم و از ته دل التماس کردم:
- سلام شهدا من بازم اومدم.
بازم اومدم دست به دامن تون بشم.
بازم اومدم با یه دل پدر از درد .
با یه عالمه دلتنگی که روی قلبم سنگینی می کنه.
یه عالمه دلتنگی که شده بغض و بیخ گلوی منو چسبیده نه پایین می ره و نه بالا میاد.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت52
#مهدی
از دور ترانه رو نگاه می کردم که ساک شو توی کانکس گذاشت و رفت سمت اخرای منطقه.
از سمت راست بین تپه ها دمبال ش راه افتادم.
نگران ش بودم.
تا حد امکان بهش نزدیک شدم طوری که متوجه ام نشه.
نشست و اسپیکر کوچیک شو روشن کرد و مداحی گذاشت اما صداش کم بود و شروع کرد به حرف زدن.
تمام حرفاش بوی التماس داشت.
التماس ی که بند بند هر کدوم ش منو می خواست.
جووشش اشک و توی چشمام حس می کردم.
با ته دل گریه می کرد طوری که اخراش به نفس نفس افتاده بود دراز کشید و خون خونمو می خورد می ترسیدم از حال رفته باشه.
دیگه طاقت ام داشت طاق می شد نیم خیز شدم که برم کمک ش که نشست.
سریع نشستم برگشت انگار حضور مو حس کرده بود.
چیزی که ندید بلند شد و با قدم های شل و ول تلو خوران برگشت سمت کانکس و رفت داخل.
همون جا نشستم و طبق تمام این مدت شروع کردم لعنت کردن خودم.
سه روز گذشته بود هر روز کلی کار انجام می داد از اشپزی بگیر تا نظافت و راهنمایی مسافرا و هر وقت هم وقت خالی گیر میاورد می یومد همبن جا و گریه و التماس می کرد تا که از حال بره.
هیچی نمی خورد انگار چند باری حالش بد شده بود و به زور بقیه همکار هاش و خادم ها چند لقمه ای می خورد.
از روی پل داشتم رد می شدم رفته بودم وضو بگیرم و برگشتم که صدای جیغ یه خانوم لرزوندم.
پسر کوچیک یه ساله اش خم شده بود روی پل و افتاده بود سمت پایین یقعه لباس ش گیر کرده بود یه سیم خاردار و داشت خفه می شد و دست و پا می شد.
سریع دویدم و دستمو توی دور سیم خاردار حلقه کردم که سیم خاردار چند جای دستم فرو رفت و خون لباس مو کثیف کرد پیراهن پسر کوچولو رو از سیم خاردار در اوردم افتاد توی بغلم و اروم ول کردم دستمو که به سیم خار دار کشیده شد و عمیق دستمو برید افتادیم توی قایق کهنه پایین سر پل.
چند تا از سربازا و خادم ها با صدای جیغ اومده بودن.
سریع اومدن پایین پل و کمک مون.
بچه رو دست مادرش دادن و با صدای ترانه به خودم لرزیدم ای کاش منو نبینه :
- چی شده یا خدا سالمه بچه کی نجات ش داد .
خدا خدا می کرد پایین و نگاه نکنه و همون لحضه پایین و نگاه کرد و نگاه مون توی هم گره خورد.
بهت زده داشت نگاهم می کرد.
خشک شده بود احساس کردم نفس کشیدن یادش رفت.
قطره های درشت اشک ریخت روی گونه اش و چنان چشاش پر و خآلی می شد انگار منو اتیش می زد.
با قدم های سست از سمت چپ پل اومد پایین و زیر لب اسممو صدا می زد:
- مهد..ی مهدی..
بقیه با تعجب کنار رفتن .
باورش نمی شد خودم باشم.
دو قدم مونده بود برسه به قایق از حال رفت و پخش زمین شد.
سریع خادم ها طرف ش رفتن و از جا بلند ش کردن.
همه بهت زده بودن.
با کمک چند تا از بچه ها بالا رفتیم و استین م غرق خون بود و همین طور چکه می کرد روی زمین .
تو حال خودم نبودم .
توی کانکس درمان نشستم و استین مو پاره کردن و تا دکتر بیاد با یه باند محکم بستن دست مو جلوی خون ریزی گرفته بشه.
یکی از بچه ها گفت:
- چی شد خانوم دکتر کجاست؟
خادم به من نگاه می کرد و گفت:
- دکتر فقط هم خانوم کامرانی هست که از حال رفت به هوش اومده الان میاد.
و دوباره نگاهی به من انداخت .
پرده کنار زده شد و ترانه داخل اومد.
عصبی بود و به پهنای صورت اشک می ریخت و دو نفر سعی می کردن نگهش دارن با گریه گفت:
- ولم کنید خوبم خوبم .
سمتم اومد که بلند شدم و یه طرف صورتم سوخت.
می دونستم این سیلی حقمه.
دوتا خادم گرفتن ش همه با دهن باز نگاهمون می کردن:
- چطور تونستییی منو ترک کنی ها نگفتی بدون تو چیکار کنم با تووم ام سر تو ننداز پایین جواب منو بده ببین منو یه نگاه به من بنداز من همون ترانه ام؟ ببین چه داغون شدم .
دستشو به سرش گرفت و نشوندنش و بهش اب قند دادن .
فقط صدای گریه های ترانه بود که توی کانکس پیچیده بود.
مظلومانه گریه می کرد و نمی دونست با هر قطره اشک چه بلایی سر من داره میاره.
دست شو به چادر گرفت و باز خواستن نگهش دارن که گفت:
- می خوام دست شو بخیه بزنم کاری نمی کنم به خدا.
مسعول شون سری تکون داد .
بدون نگاه کردن بهم وسایل و اورد و گفت:
- دستت و بزار روی میز.
همین کارو کردم و اول یه بی حسی بهم زد و مشغول کارش شد.
اشکاش تمومی نداشت و گاهی انقدر جلوی دید شو می گرفت که مجبور می شد وایسه و با گوشه استین ش پاک کنه چشاشو.
دستم و میز از اشکاش خیس شده بود.
کارش تمام شده بود .
لب زدم:
- ترانه.
وسایل همون طور رها کرد و زد بیرون.
بلند شدم و دنبالش رفتم.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت53
#مهدی
با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه.
کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه.
نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم.
کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد.
نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد.
سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد.
شونه هاشو گرفتم و گفتم:
- ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری ترانه.
همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت:
- ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب ترانه.
دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون.
دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت:
- اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟
روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم:
-حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد!
کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم.
بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت:
- این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟
شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه.
مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم.
با نگرانی گفت:
- چیزی نمی خوره لج کرده.
حاجی گفت:
- حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش.
حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد.
یا خدایی گفتم و داخل رفتم.
روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما .
زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود.
می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود.
با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد.
یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال.
کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم.
اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم .
زل زده بود بهم و اشک می ریخت.
هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم.
خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد.
خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت54
#مهدی
ظرف غذا رو برداشتم و قاشق و پر کردم سمت دهن ش بردم .
که صدای اذان بلند شد .
نگاهی بهم انداخت و بی توجه بهم بلند شد با همون حال ناخوشی که داشت یکم اب از توی بطری برداشت و توی کاسه ریخت و با بدنی لرزون وضو گرفت حتا نمی تونست با قدم های ثابتی راه بره.
مجدد وضو گرفتم و به نماز وایسادیم.
هر کلمه ای که زیر لب تکرار می کردم اشکی از چشمم سر می خورد و از خدا می خواستم دل ترانه رو باهام صاف کنه.
تازه متوجه اشتباه م شده بودم.
زیر چشمی نگاه ش بهش انداختم توی رکوع می خواست بیفته و چشاش بسته می شد.
چشامو با درد روی هم فشار دادم و خدا رو از ته دل صدا می کردم.
بلند شد که جون از تن ش رفت و فرویخت.
از هوش رفته بود.
خودمو کنترل کردم تا ندوم سمتش.
نماز مو خوندم و وقتی تمام شد سریع رفتم سمت ش و صداش زدم:
- ترانه ترانه یکی بیاد کمک.
هر چی تکون ش می دادم و به صورت ش می زدم بهوش نمی یومد.
مسعول شون و فرمانده و چندتا از خادم ها دورمون حلقه زدن.
هر کاری می کردم فایده نداشت اب به صورتش زدم ولی هیچ.
یکی از خادم ها ابمیوه توی دهن ش ریخت و پاهاشو یکم بلند کردن تا یکم رمق به دست و پا ش برگشت.
فرمانده گفت:
- فایده نداره سریع باید برسونیش بیمارستان.
سوار امبولانس ش کردیم با فرمانده و مسعول شون راه افتادیم.
نگران نگاهش می کردم و مدام باهاش حرف می زدم اما جوابی بهم نمی داد.
گاهی فقط بی رمق لای پلک شو وا می کرد همین.
فرمانده ام با دیدن حالم گفت:
- قوی باش مرد خانوم ت خوب می شه اروم باش.
مسعول شون گفت:
- شوهرش؟ بلخره از معموریت برگشتید؟
متعجب گفتم:
- معموریت؟
سری تکون داد و گفت:
- خانوم ت گفته بود رفتید معموریت چند ماهه.
حتا به کسی نگفته بود من ترک ش کردم.
امید داشت برمی گردم.
لبخند تلخی زدم چیکار باهاش کرده بودم!
دست سرد ش که بی جون کنارش افتاده بود و رو توی دستم گرفتم که متوجه انگشترش شدم.
همون انگشتری که ازش توی حیاط خاستگاری کرده بودم و اون که توی بیمارستان دستش کرده بودم.
حتا حلقه هاش رو هم در نیاورده بود.
به نزدیک ترین بیمارستان رفتیم و بیرون وایسادم و دکتر بالای سرش رفت.
نگران پشت در اتاق قدم می زدم.
بلخره بعد از ده دقیقه دکتر بیرون اومد و یه نسخه دستم داد و گفت:
- نسبت تون با بیمار چیه؟
لب زدم:
- همسرشم خانوم دکتر حال خانومم چطوره؟
با عصبانیت درحالی که چیزی می نوشت گفت:
- اقای محترم انگار اصلا به فکر خانوم تون نیست وضع معده اش خیلی خرابه اگر کنترل نکنه معده اش واقعا دیگه قابل استفاده نیست مگه شما به فکر همسرتون نیستید؟ ایشون انقدر کم خون و کم ویتامین هست که ما به زور رگ شونو پیدا کردیم سرم بزنیم با جای سوزن های روی پوست ش هم می شه فهمید هر روز بیمارستانه که! به تغذیه خانوم تون برسید و گرنه از دست می ره تلف می شه! گودی و کبودی زیر چشم شون به خاطر بی خوابی زیاد و خستگی شدید کار کردن بیش از حد گریه های زیاد و کم خونی هست وضعیت چشم هاشونو دادم برسی بکنن سرخی چشم هاشون بیش از حده سریع دارو ها رو بگرید.
با لیست بیماری هایی که دکتر برام گفته بود مونده بودم چی بگم!
چیکار بکنم!
خدایا من چه بلایی سرش اورده بودم!
من چقدر احمق بودم که فکر کردم ترک کردن ش به نفعشه!
سرمو بین دستام گرفتم و فرمانده ام نسخه رو گرفت و گفت:
- برو پیش خانوم ت من می گیرم.
با چه رویی برم پیشش؟
خدا لعنت ام کنه!
وارد اتاق شدم چند تا سرم بهش وصل بود و پرستار وضعیت شو چکاپ می کرد.
روی صندلی همراه کنار تخت ش نشستم و گفتم:
- خانوم پرستار کی همسرم به هوش میاد؟
سرنگی رو توی سرم تزریق کرد و گفت:
- به نظر که خیلی خسته میاد فعلا خوابه تا شب دارویی هایی هم که مجبور شدیم بزنیم قوی هست به خاطر همین تا شب خوابه .
ممنونی گفتم.
رنگ چهره اش حداقل بهتر از قبل شده بود .
پتو رو روش مرتب کردم که گوشی ش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه سریع جواب دادم:
- سلام بفرماید!
صدایی نیومد .
متعجب گفتم:
- الو؟
که صدای پدرش بهت زده پیچید:
- چی ! بازم تو! دخترمو بدبخت کردی رفتی حالا برگشتی؟