eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
433 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌹 در کنار برادر "جهاد"    اگر بابا مانده بود ...  این‌ها بخشی از زندگی روزانه 🧕 بوده است. می‌گوید وقتی بزرگ‌تر شدم و شخصیتم نضج یافت «به حکم شخصیت پدرم 👮‍♂️و شکل روابطم با او که هیچ وقت در حد مسائل خرده‌ریز روزانه نبود و همیشه بالاتر از این چیزها بود [رابطه‌مان عمیق‌تر شد]. مثلا سؤال‌هایی که از او می‌پرسیدم پیرامون این چیزها بود که: چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شما به عنوان در قبال فلان موضوع چه کار خواهید کرد؟»   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ تا مدت‌ها نمی‌دانستم دختر حزب‌الله 👮‍♂️هستم😊/ قرآنی که «آقا» به «برادرْ عماد» هدیه داداینجا که می‌رسد، نشانه‌های حسرت در هویدا می‌شود: «اگر با ما مانده بود، صحبت‌هایم با او عمیق‌تر می‌شد. حتما جنبه‌ی عقیدتی و روحی هم پیدا می‌کرد. در این زمینه به بودنش احیاج دارم.» این حسرتی است که هم داشته. 🧕 برایمان می‌گوید: «جهاد می‌گفت خواهر به جان تو اگر بابا👮‍♂️ بود چه کیفی می‌کرد.😊 چقدر از این موضوع خوشحال می‌شد که می‌دید ما شخصیتمان شده و آگاه‌تر شده‌ایم [و با او صحبتهای جدی‌تر می‌کنیم].» بعد توضیح می‌دهد: «چون موقع شهادت ما هنوز کوچک‌تر بودیم. خصوصا .»   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️   وقتی از او می‌خواهیم بیشتری از پدر-فرمانده بگوید،👮‍♂️ یادآوری می‌کند که چطور پدرش او یکبار موقع امتحانات به رسید: «امتحان درس مدیریت (سال اول رشته‌ی علوم سیاسی) داشتم. پیش‌تر به او نگفته بودم. پدر👮‍♂️ کتاب امتحانی📗 را از من گرفت و خودش خلاصه‌اش گرد. بعد از من خواست به یکی از مراکز کارش بروم. آنجا روی یک تخته برایم کل متن را تشریح کرد. طوری که فردا آماده بودم امتحان بدهم.» و همینطور هم شد.   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ این ، فاطمه را یاد «ویژگی خلاقیت» پدرش می‌اندازد که «دغدغه‌ی دائمی‌اش بود. وقتی از او می‌پرسیدم کتاب درسی این درس یا این دوره کجاست می‌گفت او متن ویژه‌ی خودش را دارد. او همیشه می‌خواست چیزی بر چیزهای دیگر بیفزاید و همین جوهره‌ی بود.» بعد ادامه می‌دهد: «البته خیلی شیرین و قشنگ هم می‌افزود.»  🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️    چند لحظه‌ای می‌کند و بعدش یک جریان دیگر یادش می‌آید: «از اول تا آخر جشن ازدواج من حضور داشت. چند تایی با من انداخت. ولی من این‌قدر نگران سلامتی او بودم که فراموش کرده بودم عروسم🧕. مدام حواسم به او بود و به بقیه‌ی ‌حاضران تا کسی از او عکسی نگیرد.»   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ همینطور که حرف می‌زدیم توانست بالاخره یک یادگاری ویژه از 👮‍♂️ پیدا کند. آمد پیش ما، بعدش یک تماس تلفنی گرف و گفت می‌رود و یک 📖 که در اتاق خواب بوده می‌آورد: «این هدیه‌ی "آقا" به پدرم 👮‍♂️بود ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ 📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @jihadmughniyah 🕊 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄