eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
433 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌹 با خواهر فاطمه می گوید:تا مدت‌ها نمی‌دانستم دختر حزب‌الله ام گفتگوی جالب با آن قدر نگران بودم که فراموش کرده بودم عروسم.🧕 مدام حواسم به او بود و به بقیه‌ ‌حاضران تا کسی از او عکس نگیرد.» صراط: از می‌پرسم به پدرت که فکر می‌کنی، بیش از همه دلتنگ چه‌ای؟ سکوت می‌کند. تصور می‌کند روبرویش ایستاده. می‌گوید: «سکوت زیبایش. سکوت زیبایش می‌شوم. دلتنگ حضورش و سِحر وجودش. این بودم که نگاهش کنم. خیلی وقت‌ها از ته دل حس می‌کنم نیازمند آنم که چنین صحنه‌ای باز تکرار شود.» بعد با اطمینان ادامه می‌دهد: «اینها مردان هستند.» می‌داند که در خیلی چیزها را از پدرش به ارث برده: «بله او هستم. ... جهاد👮‍♂️ هم شبیه او بود.»    "سمیه علی" در پایگاه اینترنتی شبکه‌ی المنار در ادامه نوشته است: فاطمه 🧕در منزل خودش پذیرایمان بود. 😊قبلش یک گفت‌وگوی تلفنی کوتاه داشتیم و در همان تماس درباره‌ی اصل مصاحبه و زمان مصاحبه درباره‌ی «حاج رضوان»👨‍✈️ توافق کردیم.    با نزاکت و اعتماد به نفس فراوانی به استقبال‌مان می‌آید. لبخندی بر چهره دارد که می‌توانی در آن، رد غم «از دست دادن عزیز»ی را ببینی: از دست دادن برادر «و دوستی که من از همه به او نزدیک‌تر بودم» و از دست دادن پدر. پدری که درست هفت سال پیش بود که آخرین بار او را دید.     👨‍✈️🧕 فاطمه ، بر‌می‌گردد به آن روز. انگار همه‌‌ی جزئیات جلوش چشم باشد. لبخندی می‌زند و از یک فنجان نسکافه حرف می‌زند که پدرش «همه را یکجا سرکشید. خیلی هم تند. البته من این فنجان را برای خودم درست کرده بودم! قبلش از او پرسیدم نسکافه می‌خواهی؟ که گفت نه.» شنبه شبی بود، نهم فوریه «یعنی دو روز پیش از . پدر 👨‍✈️سه شنبه شهید شد.» سکوتی می‌کند و ادامه می‌دهد: «درست مثل برادرم👮‍♂️ . 👱‍♂️او را هم برای آخرین بار روز پنجشنبه دیدم و روز یکشنبه شهید شد.» 🌹🕊🌹با اشتیاق، ادامه آخرین دیدار 🧕👨‍✈️با 👨‍✈️را از سر می‌گیرد: «آمد به خانه‌ی من. مادرم هم بود. نشستیم به شب‌نشینی. آن شب قسمتی از یک سریال طنز سوری را دیدیم و کلی خندیدیم.»    بابا کجاست؟ 👨‍✈️ «باعث شدی وسط » این را درحالی می‌گوید که دارد در اتاقش دنبال یک یادگاری از پدرش می‌گردد که از او خواستیم برای ضمیمه کردن به متن مصاحبه در اختیارمان بگذارد. نگاهش می‌افتد به دیوار اتاق.🌹🕊🌹 یک عکس از پدرش👨‍✈️ به دیوار زده که او را در کودکی بغل کرده است. خیلی آرام آن را از روی دیوار برمی‌دارد و به ما می‌دهد. نزدیک همان عکس، یک عکس دیگر هم از 🧕در کنار برادرانش و پدر و مادرش👨‍✈️🧕 روی دیوار است. نگاهی می‌کند و با لهجه‌ی می‌گوید: «این جهاده».👱‍♂️ به خاطر حضور مادرش در تصویر، از انتشار آن عذر می‌خواهد. از همینجا بحث درباره‌ی کودکی‌اش👷‍♀️ آغاز می‌شود.... ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ 📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @jihadmughniyah 🕊 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌹🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌹 در کنار برادر "جهاد"    اگر بابا مانده بود ...  این‌ها بخشی از زندگی روزانه 🧕 بوده است. می‌گوید وقتی بزرگ‌تر شدم و شخصیتم نضج یافت «به حکم شخصیت پدرم 👮‍♂️و شکل روابطم با او که هیچ وقت در حد مسائل خرده‌ریز روزانه نبود و همیشه بالاتر از این چیزها بود [رابطه‌مان عمیق‌تر شد]. مثلا سؤال‌هایی که از او می‌پرسیدم پیرامون این چیزها بود که: چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شما به عنوان در قبال فلان موضوع چه کار خواهید کرد؟»   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ تا مدت‌ها نمی‌دانستم دختر حزب‌الله 👮‍♂️هستم😊/ قرآنی که «آقا» به «برادرْ عماد» هدیه داداینجا که می‌رسد، نشانه‌های حسرت در هویدا می‌شود: «اگر با ما مانده بود، صحبت‌هایم با او عمیق‌تر می‌شد. حتما جنبه‌ی عقیدتی و روحی هم پیدا می‌کرد. در این زمینه به بودنش احیاج دارم.» این حسرتی است که هم داشته. 🧕 برایمان می‌گوید: «جهاد می‌گفت خواهر به جان تو اگر بابا👮‍♂️ بود چه کیفی می‌کرد.😊 چقدر از این موضوع خوشحال می‌شد که می‌دید ما شخصیتمان شده و آگاه‌تر شده‌ایم [و با او صحبتهای جدی‌تر می‌کنیم].» بعد توضیح می‌دهد: «چون موقع شهادت ما هنوز کوچک‌تر بودیم. خصوصا .»   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️   وقتی از او می‌خواهیم بیشتری از پدر-فرمانده بگوید،👮‍♂️ یادآوری می‌کند که چطور پدرش او یکبار موقع امتحانات به رسید: «امتحان درس مدیریت (سال اول رشته‌ی علوم سیاسی) داشتم. پیش‌تر به او نگفته بودم. پدر👮‍♂️ کتاب امتحانی📗 را از من گرفت و خودش خلاصه‌اش گرد. بعد از من خواست به یکی از مراکز کارش بروم. آنجا روی یک تخته برایم کل متن را تشریح کرد. طوری که فردا آماده بودم امتحان بدهم.» و همینطور هم شد.   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ این ، فاطمه را یاد «ویژگی خلاقیت» پدرش می‌اندازد که «دغدغه‌ی دائمی‌اش بود. وقتی از او می‌پرسیدم کتاب درسی این درس یا این دوره کجاست می‌گفت او متن ویژه‌ی خودش را دارد. او همیشه می‌خواست چیزی بر چیزهای دیگر بیفزاید و همین جوهره‌ی بود.» بعد ادامه می‌دهد: «البته خیلی شیرین و قشنگ هم می‌افزود.»  🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️    چند لحظه‌ای می‌کند و بعدش یک جریان دیگر یادش می‌آید: «از اول تا آخر جشن ازدواج من حضور داشت. چند تایی با من انداخت. ولی من این‌قدر نگران سلامتی او بودم که فراموش کرده بودم عروسم🧕. مدام حواسم به او بود و به بقیه‌ی ‌حاضران تا کسی از او عکسی نگیرد.»   🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️🔷️ همینطور که حرف می‌زدیم توانست بالاخره یک یادگاری ویژه از 👮‍♂️ پیدا کند. آمد پیش ما، بعدش یک تماس تلفنی گرف و گفت می‌رود و یک 📖 که در اتاق خواب بوده می‌آورد: «این هدیه‌ی "آقا" به پدرم 👮‍♂️بود ╭━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╮ 📘کانال شهیدجهادمغنیه ده هفتادی📘 ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @jihadmughniyah 🕊 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄