🌹یک رزمنده قدیمی دیروز و پیر خانه نشین امروز که دیگر در این هیاهوی روزگار کسی با او کاری ندارد تشبیه جالبی کرده که قابل تامل است .
چه خوب بود که دوربین بود !
🔷اون موقعی که بیرانوند پنالتی بهترین بازیکن جهان رو مهار کرد و توپ و جوری محکم بغل گرفت که شهره خاص و عام شد .
خدا رو شکر دوربین بود!
دوربین بود که ثبت کنه این رشادتها رو !
🔷اما یه جاهایی هم بود که فرزندان این مرز و بوم جای توپ فوتبال ، مین فسفری رو محکمتر بغل می کردند ، مین ها به قدری حرارت داشت که هرچیزی رو تو خودش ذوب می کرد !
داغ بود ، خیلی داغ ، مین فسفری منفجر می شد ، فسفر با اکسیژن هوا سریع ترکیب می شود و شعله ور میشه .
🔷ارتشیها و سپاهیها وبچه بسیجی ها زیر بمب های فسفری گیر می کردن و فسفر به تن این بچه ها می چسبید و با هیچ وسیلهای خاموش نمی شد و آنها می سوختن ... _*
*_میسوختن ... _*
*_میسوختن .... _*
*_و باد صبح ، خاکستر این بچه ها رو با خودش می برد ...... _*
*_کی فهمید ؟؟؟؟_*
_* کی دلش سوخت ؟؟؟؟؟ *_
*_کی می دونه که کی سوخت !!!!!_*
*_کی می دونه چرا سوختن وحتی داد نزدن. . . !!،،
🔷سوختن پودر شدن خاکسترشان در هوا پخش شد ، ولی عملیات نباید لو می رفت ،
اما تو اون بیابان و میدون مین ، زیر نور ماه ، جز خدا و ملائکش هیچ دوربینی و هیچ تماشاگری نبود که ببینه و زوم کنه رو صورت این رزمنده ها ، این شیر بچه ها که ثبت بشه برای حفظ وطن چه ها که نکشیدن !
🔷اونجا که میلاد محمدی توپ و جلو انداخت جوری دویید که همه از جون مایه گذاشتن رو دیدیم !
خدا رو شکر دوربین بود!
یه جاهایی هم یه عده جوون رعنا و تازه داماد بودن ، تیربار و آرپیجی روی دوششون می گذاشتن و زیر بارون گلوله از سینه خاکریز جوری بالا می رفتن ، جوری پائین می آمدن و جوری به قلب دشمن می زدن که حسرت ندیدن این صحنه ها تا قیامت روی دل ماست !
حیف اونجا دوربین نبود!
🔷اونجایی که بچه های تیم ملی باغیرت عجیبی روی خط دروازه جلوی اسپانیا دیوار گوشتی درست کرده بودن و روی هم افتادن تا دروازه ایران باز نشه !
خدا رو شکر دوربین بود!
🔷یه روزهایی هم تو تاریخ این سرزمین بود که تو مرز شلمچه و آبادان ، همین جوون های بیست 25 ساله ، جلوی موتور جنگی عراق ، جلوی لشگر زرهی، جلوی توپ و تانک دشمن دیوار گوشتی ایجاد کردن تا پای اجنبی به شهرها نرسه !
🔷اونجا راوی تو شلمچه و آبادان می گفت ، دیگه کار از نفر و دسته گروهان گذشته بود، گردان گردان جوون می رفت و برنمی گشت ، آخه صحبت ناموس و وطن بود !
ای کاش ، ای کاش دوربین بود ما می دیدیم مردامون چجوری جنگیدن !
🔷یه جاهایی بود تو تاریخ ایران که جای کف و سوت و هورای تماشاچی ها ، گاز شیمیایی خردل و عامل اعصاب بود !
یه جاهایی بود سه نفر بودن و دو تا ماسک !
یه جاهایی بود سیاهی زمستون غواص ها به شط می زدن !
یه جاهایی بود که تیربار ضد هوایی رو به موازات زمین افقی گذاشته بودن و مثل داسی که گندم درو می کنه ، هرچیزی که ارتفاع داشت و از زمین بلند می شد رو درو می کرد !
ولی یه عده از همین شیر پاک خورده ها بلند میشدن ، سر و سینه شونو سپر سرب داغ می کردن تا تیربار و از کار بندازن !
قهرمان بود !
ولی دوربین نبود !
🔷خدا رو شکر تو جام جهانی دوربین بود .
گفت: راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .
گفت: مثل حالا رقابت بود؟
گفتم : آری.
گفت : در چی؟
گفتم :در خواندن نماز شب.
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟
گفتم: در توفیق شهادت.
گفت: جرزنی بود؟
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .
گفت: بخور بخور بود؟
گفتم: آری .
گفت: چی می خوردید؟
گفتم: تیر و ترکش 🔫
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟ 🤔
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂
گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠
گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .
گفت: پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟؟ گفتم: آری
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان
سکوت کرد و چیزی نگفت...
🌹🌹🌹ياد و خاطره شهدا و رزمندگان بی نام و بی ادعای هشت سال دفاع مقدس گرامي باد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#اندکےتفڪࢪ💚
میگن آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی
که میخوانند میشوند !
خوشا آن کس که قران را فرا گیرد
رفیق ...!
نزار خاک بخوره رویِ میز
اگر میخوای بنده واقعی باشی
قرآن بخون ؛ عمل کن..
بعد شبیه اونی میشی که خدا
میخواد ...🌱
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
🦋🌱#کلامشهید
✍ #شهیدخرازی
چه زیبا گفت این شیر مرد:
یادمون باشه!
که هرچی برای خدا
کوچیکے و افتادگے کنیم
خدا در نظر دیگران بزرگمون میکنه
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
چگونـهاسـت🚶♂؟!!
بـهراههـایاتصـالهمدیگـهبـهخـدادستنزنیـم
یکـیبـانمـازسیمـشوصـلمیشـه
یکـیبـاقـدمزدنزیـربـارون !!
اجازهبدیـمهرکسـیاونطـوریکـهخـودش دوسـتدارهبـهخـداشوصلبشـه
نـهبـهشیـوهیمـا✋🏻♥️ !!
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
〖🍁🧡〗
بچـھکـھبودفلجشد،نذرحضـرت
زینب﴿س﴾کردمش؛نذرقبولشد
ورضاخوبشدخوبِخـوب،اونقدر
خوبکـھمھرنوکریعمـھے
ساداتروےقلبشحڪشدعاقبت
همفدائـےبـےبـےزینبشد . . :)
#شهیدࢪضاڪاࢪگࢪ🕊
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
•🖇💕•
-
یادتانخاطرهایینیست
کهازدلبرود
نقششننیست
کهازباورِساحلبرود . .(:🌿
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
سلام خدمت همگی
بابت تاخیر در گذاشتن رمان شرمنده ام🙏
کاری پیش اومد نتونستم آنلاین بشم و براتون بزارم🌸
#رویای_من
#پارت_17
بعد از خوردن صبحانه، چهارتایی حاضر شدیم که اول بریم کارنامه من و امیرمحمد و بگیریم بعدم بریم بیرون..
یه مانتو سارافونیه سورمه ای پوشیدم با یک شومیز لیمویی؛ عاشق این ترکیب رنگ های دلبرم..
موهام و دمب اسبی بستم بالای سرم و روسری سرمه ای رنگم و لبنانی بستم... چادرم رو سر کردم و رفتم سوار ماشین شدم...
انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم مدرسه..
از ماشین که پیاده شدم به تصویر خودم توی شیشه ماشین نگاه کردم و دستی به روسری و چادرم کشیدم..
بسم اللهی گفتم و وارد حیاط مدرسه شدم... امیرعلی گفت توی حیاط بایستم تا خودش برای گرفتن کارنامه بره..
از شدت استرس با دندونام افتاده بودم به جون پوست لبم...
امیر محمد سرش و برده بود تو گوشی..
امیررضا هم قدم میزد.. به سمتش رفتم و نیشگونی از بازوش گرفتم.. با اعتراض گفت:
_چته وحشی؟! چرا نیشگون میگیری؟
_انقدر راه نرو، یک جا واستا دیگه اعصابم خورد شد.. مگه راه قرض کردی؟!
_چیه میترسی خواستگار برام پیدا شه؟
_خجالت بکش😒..اصلا مگه تو امتحان نداری؟ برای چی اومدی بیرون..بشین تو خونه درست و بخون..
_اولا که خوندم، دوما که امتحانم ساعت پنج هست هنوزم وقت دارم..سوما میخواستم ببینم قیافه خواهرم وقتی رفوزه میشه چجوریه!😂
بعد هم لبخندی دندون نما زد.. با مشتم یه دونه محکم زدم به بازوش.. در حالی که بازوش و ماساژ میداد، به امیرعلی که به سمتمون میومد اشاره کرد...
امیرعلی اخم کرده بود و با حالتی ناراحت و گرفته جلو اومد و گفت:
_این چه نمره هاییه آوردی؟! آبروم رفت جلو مدیرتون..
از شنیدن این حرفش احساس کردم فشارم افتاده..
_ای واای.. مگه چند شدم؟😱....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_18
امیرعلی چند قدمی اومد جلوتر و کارنامه رو به سمتم گرفت و با لحن جدی گفت:
_بیا..بگیر...تماشا کن..بببن دسته گلی که به آب دادی رو...
وقتی کارنامه رو دیدم پوفی کشیدم و به هرسه تاشون که داشتن ریسه میرفتن یه نگاه برزخی کردم🤨...
دلم میخواست کل حیاط مدرسه رو دنبالشون کنم اما مکان مناسبی نبود و تنبیهشون رو موکل کردم به یه تایم دیگه..
کارنامه رو با حرص گذاشتم تو کیفم و رفتم سوار ماشین شدم...
خداروشکر نمره خوبی آورده بودم، معدل کلم شده بود ۱۹٫۹۶ صدم....
آخرین قلوپ آیس پک رو بالا کشیدم و رو به امیرعلی گفتم:
_دستت درد نکنه عالی بود..
امیرعلی سرش و کج کرد و گفت:
_نوش جونت..
امیررضا در حالی که با دستمال دستش رو پاک میکرد گفت:
_شما دو تا اگر بدترین بلا رو هم سر هم بیارین تهش باهم خوب میشین و قربون صدقه هم میرین..جالبه ها!!!
زیر لب حسودی گفتم و سرمو برگردوندم... امیرعلی که از این حرف امیررضا خنده اش گرفته بود گفت:
_آخه ما که یه خواهر بیشتر نداریم😅
پشت چشمی برای امیررضا نازک کردم و مشغول بازی با لیوان خالی آیس پکم شدم..
تو راه برگشت به خونه سرم و به شیشه ماشین تکیه داده بودم و به هانیه فکر میکردم، به این که الان چه حالی داره...به این که حتی اگر نمره کارنامه اش خوب باشه بازم غمگینه.. خیلی دلم به حالش میسوخت...!!
با زیاد شدن صدای ضبط نگاهی کوتاه به بقیه انداختم.. هر کی تو حال خودش بود......
*
منم باید برم....
آره برم سرم بره....
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره....
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره....
*
همون لحظه نگاهم به چشمای امیرعلی که از آینه ماشین پیدا بود افتاد.. بغضی تو گلوش بود که تنم رو لرزوند.........
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_19
یاد خواب دیشبم افتادم، این بغض و اشک حلقه شده توی چشماش داشت دیوونم میکرد..
نکنه....نکنه یه روز...نه نه اصلا..هیچ وقت این اتفاق نمی افته من میدونم..
هرکاری میکردم این فکر از سرم دور نمیشد..!! اگر یه روز امیرعلی بره....وای خدای من..نمیتونستم حتی تصورش کنم...
درکش برام سخت بود.. با تصور اینکه یه روز باید نبودنش و تحمل میکردم اشک تو چشمام حلقه زد..
همون لحظه امیرعلی به آینه نگاه کرد و نگاهمون به هم گره خورد.. با دیدن چشم هاش پلکام و بستم و یک قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد؛ سریع با سر انگشتم پاکش کردم.. امیرعلی که با دیدن چهره من متعجب شده بود، لبخندی روی لبش نشوند و گفت:
_زینب جان خوبی؟!
سرم و به نشانه تایید تکون دادم و گفتم:
_بله خوبم..
امیررضا به سمت عقب برگشت و گفت:
_مشکوک میزنی ها..!!
محمد در حالی که سرش تو گوشیش بود لبخند محوی زد و گفت:
_عاشق شده..😏
با این حرفش چشمای همه گرد شد...امیر علی با تعجب رو به محمد پرسید:
_چی گفتی! دوباره بگو؟!
دست راستم و گرفتم به پیشونیم و سری از روی تاسف تکون دادم..
_گفتم که عاشق شده..
محکم به بازوش کوبیدم و گفتم:
_چرا چرت و پرت میگی!! من کی عاشق شده ام که خودم خبر ندارم؟!
_خودت اعتراف کردی..
_اصلا این و از کجات درآوری..خالی بند...
امیررضا که اخم کرده بود رو به من گفت:
_حالا کی هست؟؟
محمد به خودش اشاره ای کرد و گفت:
_من..😌
امیررضا و امیرعلی نگاهی به هم دیگه کردن و پقی زدن زیر خنده..😂
نفسم و با حرص خالی کردم..
_دیوونه ای تووو..
چشمکی زد و گفت:
_فعلا که تو دیوونه تری..
_محمد بس کن!! من اون روز از سر شوخی گفتم..
_خب حالا عاشقیت و انکار نکن همه باور کردن..
با حرص گفتم:
_مممحححمممددد!!...
بعد هم تا خود مسیر خونه با مشت افتادم به جونش و یه دل سیر کتکش زدم تا دیگه هوس نکنه چرت و پرت به من ببنده... پسره خل و چل.. امیررضا و امیرعلی هم که فقط میخندیدن.......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_20
با عصبانیت و حرصی که تو صدام مشهود بود رو بهشون توپیدم:
_الان دقیقا دارین به چی میخندین شما دوتا؟!
امیررضا که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت:
_به دیوونگی شما دوتا...
_من که دیوونه نیستم، ولی به سالم بودن محمد قطعا شک دارم..!
شونه اش رو تکون داد و گفت:
_دیگه خود دانید..
رسیدیم خونه، اونقدر عصبی بودم که سریع پیاده شدم.. محمد هم اومد جلو و گفت:
_عصبی کی بودی تو؟😂
چشم غره ای بهش رفتم و در رو باز کردم و رفتم تو..
بدون توجه به پشت سرم و حرف های اون سه تا به اتاقم رفتم؛ لباس هام و عوض کردم و با گوشی خودم مشغول گرفتن شماره مامان شدم؛ انگار قصد پاسخ دادن نداشت..
کلافه دستی تو موهام کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو تخت..داشتم اتاق رو جمع و جور میکردم که پیام اومد برام..مامان بود:
_سلام عزیزم، شرمنده نتونستم جواب تماست رو بدم، سر جلسه هستم.. برات روی دراور کاغذی گذاشتم بخون ..
استیکر قلبی براش فرستادم و به سمت اتاقشان میروم. تا عکس بابا رو روی دیوار میبینم یادم میافتاد تا باهاش تماس بگیرم..
کاغذ روی دراور رو برمیدارم و میخونم..
«سلام زینب جان، من امروز جلسه دارم و تا ساعت ۵ نمیتونم بیام خونه..با پدرت تماس گرفتم پاسخ نداد..اگر خبر دار شدی حتما بهم پیام بده.»
دوباره با بابا تماس میگیرم: دستگاه مشترک مورد نظر
خاموش میباشد......
به امیرعلی یادآوری میکنم تا پیگیری کنه بلکه خبری بشه..........
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونیم و با احساسیم
بی بی دو عالم ماها....
همه واسه تو عباسیم💔
#استوری
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_21
خونه تو سکوت محض بود...نشسته بودم روی مبل و دستم زیر چونه ام بود، با صدای تیک تاک ساعت سرم و آوردم بالا و دقیق نگاه کردم، ساعت یک ظهر رو نشون میداد، وضو گرفتم تا نماز بخونم؛ دیدم برادرای گرامی پشت هم ایستادن تا نماز جماعت بخونن..😍
سریع چادرم و سرم کردم و پشت سر امیرعلی نماز جماعت خوندیم..
اصلا انگار این بچه با قلبش نماز میخوند... بعد از نماز سفره رو انداختیم و ناهار و داغ کردم تا بخوریم..
داشتم آب میخوردم که موبایل امیرعلی زنگ خورد؛ یعنی از این زنگ های بد موقع متنفر شده بودم...چند کلامی صحبت کرد و دوباره سر سفره نشست و غذاش و خورد..
سفره رو جمع کردم، امروز قرار بود امیررضا ظرفا رو بشوره..
یهو دیدم پرید رفت تو اتاق😐..
امیرمحمد بلند صداش زد:
_داداش کجا رفتی بیا ظرفات و بشور😂
درحالی که کیفش رو چک میکرد گفت:
_اِاِاِاِ...من باید برم امتحان بدم خودت زحمتش و بکش آفرین😄
محمد هم با عصبانیت گفت:
_تو که ساعت ۵ امتحان داری..الان ساعت دو و نیمه کجا در میری با توام😠؟؟
اصلا توجهی به اعتراض ها نکرد و کتش رو پوشید و رفت؛ بنده خدا امیر محمد مجبور شد همه ی ظرف ها رو بشوره😂
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و رفتم سمت کتابخونه و دنبال یک کتاب برای خوندن میگشتم که چشمم افتاد به کتاب سلام بر ابراهیم..وای من عاشق این کتاب بودم..تمام کتاب هایی که مال شهید هادی بود رو خونده بودم..یه نگاه گذرا به صفحاتش انداختم و دوباره گذاشتمش سر جاش.. همچنان در پی کتابی میگشتم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد!......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_22
همچنان در پی کتابی میگشتم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد..
وای کتاب راز رضوان..کی خریده اینو؛ چقدر من دنبالش گشتم..از تو کتابخونه برداشتمش و رفتم به سمت اتاقم و شروع کردم به خوندن... کتاب راز رضوان زندگینامه شهید عماد مغنیه بود..، من خودم به شخصه ایشون رو خیلی دوست داشتم...و همیشه دنبال زندگی نامه این شهید بودم..
حدود نیم ساعت میگذشت که چشام سنگین شد و کمکم خوابم گرفت...
نگاهی به ساعت انداختم؛ تازه سه و نیم بود و میتونستم تا مامان بیاد یه چرت کوچولو بزنم..
با خوابی که دیشب دیده بودم از خوابیدن ترس داشتم ولی چاره ای نبود باید یکم میخوابیدم تا سرحال شم...
ساعت یک ربع به پنج بود، بس که دنده به دنده شدم تمام کتف و شونه ام ترکید...به زور از جام بلند شدم..
دست و صورتم و شستم و به سمت آشپزخونه رفتم تا یک عصرونه ناب بزنم بر بدن.. امیرمحمد خوابیده بود و امیرعلی داشت تلویزیون نگاه میکرد، از کیک شکلاتی خوشمزه ای که خودم درست کرده بودم دو تا تیکه بزرگ برداشتم و سس شکلات ریختم روش؛ با شیر داغ دو تا شیر کاکائو داغ هم درست کردم، کلا عاشق شکلاتم..
فنجونای شیر کاکائو رو توی سینی گذاشتم و رفتم پیش امیرعلی..
_به به چه کردی، یه سوال شما که شکلات دوست داری بقیه هم باید دوست داشته باشن و به پای شما بخورن؟! آخه خواهر من کیکش که شکلاتی هست، برداشتی سس شکلات هم ریختی روش بعد با شیر کاکائو میخوای بخوری؟
یه تیکه کیک گذاشت تو دهنش و ادامه داد:
_بعدش هم شکلات زیادی خوب نیست، کم خونی میاره..
یه تیکه کیک رو با چنگال برداشتم و خوردم و یک نگاه برزخی رو بهش کردم و گفتم:
_بله چشم.. توصیه هاتون تموم شد خان داداش..؟!
دستی تو موهاش کشید و گفت:
_استغفرالله، یعنی یه حرف نمیشه به تو زد بچه...یا تیکه می اندازی یا.......
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیش با صدای زنگ آیفون همزمان شد و نگاهامون به هم گره خورد...
من به سمت آیفون و امیر به سمت موبایلش رفت..
ساعت پنج بود و هیچ کس قرار نبود این ساعت بیاد؛ امیررضا که ساعت پنج تازه امتحانش شروع میشد و مامان هم تازه جلسه اش تموم میشد...شاید بابا باشه..
به امید اینکه بابا اومده به سمت در رفتم ولی....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_23
به امید اینکه بابا اومده به سمت در رفتم ولی نمیدونم کی بود؛ صدام و صاف کردم و گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
_بله؟
_سلام ببخشید با امیرعلی کار داشتم..
_سلام، شما؟
_پارسا هستم..
_بله یه چند لحظه صبر کنید لطفا...
_ممنون..
گوشی رو گذاشتم، دکمه باز شدن در رو زدم تا در باز بشه...رفتم پشت در اتاق در زدم؛ اما مثل اینکه متوجه نشده بود...
خواستم دوباره در بزنم که دیدم صداش بلند شد...داشت با یکی تلفنی حرف میزد...با تک تک حرفاش لرزه ای به جونم میافتاد...
_مطمئنی خودش بود؟....اصلا دیدیش؟؟....یه بار دیگه مشخصاتش رو بگو...... آهان...آره...درسته....ماشینش چی؟؟؟...من الان راه میافتم بیام اداره...یاعلی...
مطمئن از اینکه تماسش تموم شده دوباره در اتاق و زدم...
در و باز کرد...نگرانی توی چشمام رو که دید متوجه قضیه شد...
_چیزی شده امیر، از بابا خبری شده؟🥺
_فعلا که نمیدونم چه خبره باید برم اداره؛ راستی کی بود در زد؟!
با دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
_ای واای...اصلا یادم رفت....دوستت اومده، میگفت با تو کار داره...اسمش هم پارسا بود...در و براش باز کردم الانم تو حیاط منتظرته...
در حالی که به سمت در می رفت، سرش و به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_بچه مردم رو یه ساعته تو حیاط نگه داشتی..
امیر رفت پیش دوستش؛ از پشت پنجره که نگاه میکردم، دیدم چند تا عکس بهش نشون میداد و با هم دیگه صحبت میکردن...
برگشتم سمت پذیرایی که ظرف های عصرونه رو جمع کنم که یهو......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_24
با صحنه ای مواجه شدم که نزدیک بود از خنده منفجر بشم...
محمد سهم عصرونه امیرعلی رو داشت دولپی میخورد و تا منو دید لیوان شیر کاکائو تو دستش خشک شد...به زور کیکی که توی دهنش بود و قورت داد و گفت:
_چرا میخندی!!
سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم و گفتم:
_هیچی تو به خوردنت ادامه بده😂
امیرعلی بعد از چند دقیقه اومد داخل و خیلی سریع در عرض چند دقیقه حاضر شد....داشت دنبال چیزی میگشت...تمام مدت بهش خیره بودم...دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد...این بار مامان بود که زنگ میزد...در رو باز کردم و رفتم استقبالش..
_سلام مامان خسته نباشی..
_علیک سلام مادر سلامت باشی، از بابا خبری نشد؟؟!
_نه هنوز امیرعلی داره پیگیری میکنه...😔
امیر یک احوال پرسی کوتاه با مامان کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت....
داشتم دیوونه میشدم، تازه می فهمیدم هانیه چی میکشید تو این مدت....گاهی میشد که شاید هفته ها از پدرش خبر نداشت..
برای اینکه سرگرم بشم و کمی از فکر و خیال در بیام رفتم تا فکری برای شام بکنم...مامان که از دلشوره سر تا ته پذیرایی رو رژه میرفت و آروم و قرار نداشت.....
چندین بار با بابا تماس گرفت ولی باز هم پاسخگو نبود.. شماره محل کارش رو گرفت و از همکاراش خواست تا اگر خبری شد حتما بهش اطلاع بدن....با چند تا از همکارای بابا که باهاشون رفت و آمد داشتیم تماس گرفت ولی همشون از بابا حسین بی خبر بودن.....!!
اونقدر غرق فکر و خیال بودم که وقتی بوی روغن سوخته به مشامم خورد یادم افتاد دارم سیب زمینی سرخ میکنم.... اونم چه سیب زمینی که همش سوخته بود...
مامان یک تسبیح دستش بود و مدام ذکر میگفت...لیوان آبی براش بردم و رو بهش گفتم:
_مامان..از وقتی اومدی نه یک دقیقه آروم گرفتی نه چیزی خوردی، حداقل یه لیوان آب بخور😔
لیوان آب رو از دستم گرفت و کمی ازش خورد و گفت:
_مامان جان؛ هیچوقت سابقه نداشته بابات منو تا این حد بی خبر بذاره...هر وقت میرفت ماموریت بهم میگفت...یا از طریق همکاراش بهم پیام میرسوند ولی الان چی....نه گوشیش رو جواب میده، نه کسی ازش خبر داره، نه سرکار رفته...
سرم و انداختم پایین و به سمت اتاقم رفتم..درک کردن مامان کار سختی نبود...خودم هم دست کمی از مامان نداشتم..!
نگاهی به ساعت روی میز انداختم؛ ساعت شش بود.. اصلا چرا اینقدر امروز دیر میگذشت.....
به قاب عکس بابا نگاه کردم...چقدر این لبخندش رو دوست داشتم...بابام خیلی مهربونه... همیشه لبخند روی لباهاش هست، حتی اگر خسته باشه....همیشه بهمون میگفت:
_هر وقت استرس و اضطراب به سراغتون اومد این آیه رو با خودتون تکرار کنید:
_اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئِنُ القُلوب .....
قرآنم رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن...دو صفحه ای بیشتر نخونده بودم که صدای بسته شدن در حیاط اومد....هر کسی که بخواد بیاد اول زنگ میزنه!! ولی این کی بود که زنگ نزد و با کلید در و باز کرد......
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』