خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (14)
غذای حوزه چندان مناسب نبود. بعضی طلبهها از این بابت دچار مشکل میشدند. استاد فرجنژاد هم که علاوه بر فعالیت مداومش، خیلی به خودش نمیرسید و از طرفی هم خیلی حرص میخورد، با خوردن آن غذاها، دچار ناراحتی معده شده بود، تا جایی که چند سال نمیتوانست روزه بگیرد. بنا بر همین تجربه، از همان اول به من توصیه کرد که به خودم برسم؛ روزی یک لیوان آب میوه بخورم و هفتهای یک وعده کباب. این توصیه، بخشی از برنامهی من را در دوران طلبگی شکل داد. دوستان میدانستند که ظهرهای جمعه کباب میخورم و در خیلی از آبمیوهفروشیهای شهر رفتوآمد دارم. بعد از چند سال، پاتوق دیگری هم پیدا کردم؛ اول چهارمردان، دیزیسرای نمونه. یک بار بعد از جلسات جمعه در فیضیه، استاد را هم با خودم به دیزیسرا بردم. غذا آنقدر چرب بود که استاد گفت: علی، بعد از بیستسالگی دیگر از این غذاها نخور!
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (15)
ورود به #حوزه، برای خیلی از طلبهها که با انگیزهی انقلابی آمده بودند، غیرمترقبههایی به همراه داشت. من هم یکی از این طلبهها.
یکی از این غیرمترقبهها، مواجهه با جریان بهاصطلاح «ولایتی» در میان طلبهها بود. وقتی با یکی از طلبههای همپایه مواجه شدم که نهتنها از قمهزنی دفاع میکرد، بلکه خودش هم قمه زده بود، از تعجب و خشم، دهانم باز مانده بود.
من که با انگیزهی تمدنسازی اسلامی به حوزه آمده بودم، وقتی با کسانی مواجه میشدم که حوزویاند، ولی هنوز در مرحلهی انقلاب اسلامی تردید دارند یا حتی مخالفاند، نمیدانستم چه باید بکنم.
در این میان، استاد فرجنژاد، حقیقتاً یک #سردار بود. قبلاً در یزد، با کتاب #دست_پنهان آشنا شده بودم و فعالیتهای استاد را در مبارزه با #قمهزنی تا اندازهای دیده بودم. وقتی در قم با این جریان رودررو شدم، قدر حسین فرجنژاد را بیشتر فهمیدم و به او پناه بردم. در آن سالها، یکی از چندین وبلاگ سادهی او، مختص اینگونه مباحث بود و از خطوط مقدم مبارزه با قمهزنی و جریان حامی آن- که بعدتر به #شیعه_انگلیسی شهرت یافت- به شمار میرفت.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (16)
سال سوم طلبگی، یکی از دوستان طلبه که با هم به جلسات استاد میرفتیم، اصرار کرد که برویم و بپرسیم آخرِ این مباحث چیست. با هم به خانهی استاد رفتیم. سؤال را مطرح کردیم و استاد کاملاً جدی گفت هدف ما طرح مبحث #جنبش_نرمافزاری و در نهایت حرکت به سمت ساخت #تمدن_نوین_اسلامی است.
دوستم آنقدر ذوقزده شده بود که سریع برای طرح این بحث در فضای مدرسه برنامهریزی کرد و بهطور جدی پیگیر شد که این هدف در میان همهی #طلاب مدرسه امتداد پیدا کند.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (17)
او هرگز نمیخواست ما را در خودش متوقف کند یا از خودش برای ما بت بسازد و خود را مطرح کند.
موضوعات مختلفی بودند که طرح آنها را در جلسات لازم یا مفید میدید ولذا از استادی در آن حوزه دعوت میکرد تا برایمان چند جلسه آن را به بحث بگذارد. خودش هم مثل یکی از ما مینشست و به بحثها گوش میداد و بیشتر از ما از آن مطالب یادداشت مینوشت.
البته خود او در برخی موارد از آن استاد مطلعتر و جامعنگرتر بود، ولی سینهای گشاده برای شنیدن و کسب علم داشت و بههیچوجه انحصارطلب نبود، بلکه خوش داشت تا دیگران کارها را پیش ببرند و نامی از او آورده نشود. و همچنین لازم میدید تا ما با مذاقها و مشربهای گوناگون آشنا شویم، استادان مختلف را بشناسیم و از تجربهها و نظرات آنان بهره ببریم. چنانکه بیانهای متنوع را برای #فهم موضوع مفید میدانست.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (18)
از اینکه نوشتن را بهطور جدی پی نمیگرفتم، گله داشت. بارها تشویقم میکرد تا مرا هم به وادی #نویسندگی بکشاند. با ناز و اداهای من هم راه میآمد و هر پیشنهادی را میپذیرفت.
سال 91 بود؛ استادی را دعوت کرد تا #اقتصاد_مقاومتی را برایمان توضیح دهد. شاید خودش به من گفت مباحث را یادداشت کنم. من هم نوشتم. بعد از جلسه، نوشتههای مرا گرفت و در یک پایگاه معتبر به نام خودم منتشر کرد. میخواست هم #اعتماد_به_نفس پیدا کنم، هم #اعتبار. «رسوایی» را در سینما دیدم و نقدی مختصر بر آن نوشتم. با استاد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. خیلی خوشحال شد و خواست نوشته را برایش بفرستم تا منتشرش کند. حالا که آن نوشته را میبینم، به نظرم مسخره میآید، ولی او هیچگاه مرا تحقیر نکرد؛ او تلاش میکرد تا بزرگ شویم؛ همان که خودش میگفت: #مرد_شو !
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (19)
تابستان 92، یکی از مدیران #مدرسه_عشق با من تماس گرفت و گفت در اردوی امسال میخواهیم تو هم تدریس کنی. گفت حسین فرجنژاد گفته که در #تاریخ خیلی خوب کار کردهای. من هم که میدانستم این اندازه اغراق را نباید جدی بگیرم، گفتم احتمالاً ایشان توهم کردهاند. ولی در نهایت پذیرفتم.
همان داستانِ نوشتن بود؛ استاد میخواست هم #اعتماد_به_نفس پیدا کنم، هم #اعتبار. و البته #تدریس و #نوشتن، هر دو، ما را #عمق میبخشید. او میگفت چون شما متعهدید، وقتی مسئولیت نوشتن یا تدریس را به عهده بگیرید، مجبور میشوید که مطالعه و فکرتان را افزایش دهید و این به #رشد شما کمک میکند.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (20)
از آغاز زندگی مشترک، سه خانهی اجارهای را تجربه کردند تا با #مسکن_مهر صاحب خانه شدند. زمانی که در محلهی نیروگاه مستأجر بودند، چند تا از رفقای #دانشجو از #تهران به قم آمدند. با هم به منزل استاد رفتیم. وقتی به نزدیک خانه رسیدیم، یکی از دوستان، با هیجان گفت بگذار از این کوچه عکس بگیرم تا به دوستان دانشجو نشان دهم که ببینند یک استاد حوزهی علمیه در چه جایی زندگی میکند.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (21)
یک بار برای سخنرانی به جمع دانشجویان رفته بود. معمولاً پس از سخنرانی، افراد گرد او را میگرفتند تا بپرسند و جواب بشنوند. در این میان، دست یکی از بچهها به هارد استاد خورده بود و بر زمینش انداخته بود. هارد سوخت و محتوایی که استاد سالها فراهم آورده بود و در جلسات مختلف به کار میگرفت هم پرید. اگر برای من چنین اتفاقی میافتاد، نمیدانم از خشم و غم چه واکنشی بروز میدادم، ولی استاد وقتی بعد از جلسه، این موضوع را برای ما تعریف میکرد، میگفت: در آن لحظه به یاد #مرگ افتادم! سوختن هارد و نابود شدن آن همه اطلاعات، ناپایداری دنیا را به یادش آورده بود. استاد دلِ روشنی داشت، هرچند پنهانش میداشت.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (22)
سال اولی بود که به قم رفته بودم. دوستانی که در مدارس علمیه بودهاند، میدانند که در آستانهی #محرم، در میان طلاب، شوری است برای رفتن به #تبلیغ .
آن سال درست در شبی که جمعی از طلاب پایههای بالاتر مدرسه عازم سفر تبلیغی بودند، به خانهی استاد رفتم.
دلیل رفتنم چیز دیگری بود، ولی از استاد پرسیدم: چرا شما به تبلیغ نمیروید؟ با هیجان دردمندانهای از انحصار تبلیغ در ایام محرم و رمضان انتقاد کرد و گفت من بیشتر از اینها به تبلیغ میروم؛ در همهی سال، نه فقط در محرم.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (23)
سال 1388 بود و #فتنه . محرم اما در قم داستانی تازه آغاز شد.
شب سوم خبر رسید که حسینعلی #منتظری از دنیا رفته. خیلی از فتنهگران از تهران به قم آمدند. شلوغبازاری شده بود. تشییع جنازهاش اوج اغتشاش در قم بود. نماز میت را آیتالله شبیری زنجانی خواندند.
چند روز بعد، به یزد آمدم. در هیئت، یکی از عزیزان از این کار آیتالله شبیری گلایهی شدیدی کرد و گفت آبروی #مرجعیت را بردند. حسین فرجنژاد هم حاضر بود. او اما این اقدام را خنثیکنندهی یک فتنه میدید.
بعد از عاشورا که به قم آمدیم، در جلسهی صبح جمعه، استاد گفت اینچنین انتقاد کردن، «بر شاخه نشستن و بُنبریدن» است.
@jorenush
جرعهنوش | علی احسانزاده
من در محیطی مذهبی تربیت نشدم و کودکیهایم در خانوادهیی که روش و منش استوار مذهبی داشته باشد، سپری ن
💥صلاح کار کجا و من خراب کجا؟
در دورهی دبستان و راهنمایی، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که ممکن است روزی به حوزه علمیه بروم و طلبه شوم، و از آن عجیبتر لباس روحانیت به تن کنم.
در اطرافیان و خویشانمان هیچ روحانی نداشتیم، مگر یک خویشِ سببی با چند واسطهی دور که ندیده بودمش.
تصمیم طلبهشدن، یک دفعه در من شکل نگرفت. جرقهها یکییکی از گوشه و کنار زده شدند، تا آتشی در جانم شعله گرفت.
در مدرسهی استعدادهای درخشان درس میخواندم، هویتی #سمپادی داشتم و آمال و آرزوهایی در همان عالَم. و عاشق فوتبال بودم، آن هم باشگاههای اروپا.
ورودم به مجموعهی تربیتی مدرسهی عشق، نگرشهای تازهای در من ایجاد کرد.
قبلاً دربارهاش اندکی دربارهی مدرسهی عشق و نقش محمدحسین #فرج_نژاد نوشتهام.
آشنا شدن با یک طلبه از نزدیک، نگاهم را به روحانیت دقیقتر کرد. او بیش از گفتارهای رایج روحانیون، خیلی حرفهای جدی از منظومهی اجتماعی-سیاسی-فرهنگی اسلام داشت. او در لباس روحانیت نبود ولی حوزه را تا بالاترین سطوح گذرانده بود. برای پرسشهای فراوان ما، پاسخهای تازه داشت. هیجان و گرمای او، هر کس را که با او مواجه میشد، به او جلب میکرد. او معمولاً کسی را به ورود به حوزه دعوت نمیکرد، ولی وجودش، حوزه را در نظر مخاطب به گزینهای قابل تأمل تبدیل میکرد. کتابهایی که او معرفی کرد و برایم فرستاد، دریچهای از دنیایی دیگر بر من نوجوان گشود.
...
@jorenush
جرعهنوش | علی احسانزاده
در همان سالها، روحانیای را در مجلسی خانوادگی دیدم که چقدر بذلهگو بود. از کسی پرسیدم که مگر آخونده
اطرافیان غالباً باور نمیکردند؛ چگونه میخواهم تیزهوشان را رها کنم و آخوند شوم! بعضیها اظهار تأسف میکردند. شنیدم که در قم مؤسسهای هست که مدرک دانشگاهی میدهد. پس میتوانستم طلبه شوم و مدرک دانشگاهی هم بگیرم تا اطرافیانم راضی شوند.
حالا هفده سال از آن روزها میگذرد. روزی که در آخرین ساعات ثبت نام، فرم را به مأمور پست دادم و او به شوخی و کنایه گفت «رفتیم حوزه» 🏃!
از سمپادیها فقط استاد #فرج_نژاد را میشناختم که طلبه شده باشد. بعدها عزیزی دیگر را هم در قم شناختم. موجی که مرا راهی قم کرده بود، بعد از من دهها نفر از سمپادیهای یزدی را طلبه کرد. 🌊 حالا بین یزدیها انجمنی از طلاب سمپادی داریم که هر کدام با داستانی به این راه آمدهاند و گرایشی را در عالَم طلبگی دنبال میکنند.
این همه قصه برای این بود که اگر شناختی نزدیک و صمیمی از روحانیت ایجاد شود و برخی تصورات رایج برطرف گردد، راه خیلیها به حوزه میافتد. شاید من اگر طلبهای سمپادی و فاضل ولی غیرمعمّم را ندیده بودم، یا از مدرک دانشگاهی در حوزه نشنیده بودم، یا با چند طلبه دوست نشده بودم، یا فلان کتاب را نخوانده بودم، الان در مسیری دیگر بودم.
و خدا را هزار مرتبه شکر که اینجایم؛ راهی که امتداد کوشش و کنش شیخ طوسی و خواجه نصیر و علامه حلی و شهیدین و ملا صدرا و ... و خمینی کبیر و علامه طباطبایی و مطهری و بهشتی و صدر و حسنزاده و مصباح و خامنهای عزیز و سید حسن نصرالله و رئیسی است.
طلبهبودن را با همهی سختیهایش عمیقاً دوست دارم و امید دارم که تا آخر عمرم در همین کسوت باشم؛ به مدد صاحب حوزهها.
شما هم به این گزینه فکر کنید؛ برای خود یا نزدیکانتان.
#حوزه_علمیه
@jorenush