نازدانه شهید مدافع حرم مرتضی مسیب زاده :
میدانی ماه و روزی است که دلتنگ توام! آرزو دارم با تو باشم بابا. مادرم می گوید: پدرت در همه جا همراه ماست و خودت میدانی خوابم هم همه وقف تواند پس تا ابد منتظرم. پدر تو به من یاد دادی که همیشه با یاد خدا کارهایم را آذین دهم و جز نامش افتتاحی نجویم و نگویم پس به نامت ای مهبانترین مهربانان.
بابائیم سلام! گفته اند حرف دلم را برات بنویسم ولی مگر میشود یک دنیا حرف را در یک کاغذ کوچک جای داد؟ حرف های ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم..از دلتنگی هایم و خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن، از شاگرد اول شدن من و از بزرگ شدن ، از گریه های پنهانی مادر، از عکس پر از خاطرات روی دیوار. خیالت راحت، همه هوایم را دارند اما دلم در هوای توست.
پدرم!آن روز با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که بگویند: این یادگار شهید مرتضی مسیب زاده است و مایه افتخار تو باشم. سخت است ولی با تو میتوانم. پس یارم باش!
#سپاه_مراغه
#سپاه_عاشورا
#سپاه_پاسداران
#سپاهیان_محمد
#بسیجی
#بسیج
#حب_الحسین_یجمعنا
#شهید #شهید_بی_سر #مدافع_حرم #مدافعان_حرم #ایران #عاشورا #اربعین #عشق #امام_حسین#تاسوعا #کربلا #مرتضی_مسیب_زاده #فرزند_شهید #شجاعت #قاسم_سلیمانی #مقام_معظم_رهبری #امام_خامنه_ای
#خامنه_ای
#ایران
#مرتضی_مسیب_زاده
#مراغه
#حاج_مهدی_رسولی
#واحد_سنگین
#فارسی_ترکی
#کربلا
#اربعین
#یااباعبدالله
مجروح به عشقیم و از آن شاد روانیم...
حاج اسماعیل دولابی:
"همیشه سعی کنید خیرخواه دیگران باشید و برای بندگان خدا چیز خوب بخواهید مـومن میتواند با دل خود به اهل زمین و آسمان خـیر برساند مثلا در روایت آمده است کسی که صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد خیرش به تمام موجودات عالم می رسد..."
شهدا را با ذکر یک صلوات یاد کنیم
#سردار_حاج_هادی_نقدی
#سردار_شهید_احد_مقیمی(سمت چپ) #شهید_بی_سر
#هلاللشگر۳۱عاشورا
#شلمچه
مجروح به عشقیم و از آن شاد روانیم...
حاج اسماعیل دولابی:
"همیشه سعی کنید خیرخواه دیگران باشید و برای بندگان خدا چیز خوب بخواهید مـومن میتواند با دل خود به اهل زمین و آسمان خـیر برساند مثلا در روایت آمده است کسی که صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد خیرش به تمام موجودات عالم می رسد..."
شهدا را با ذکر یک صلوات یاد کنیم
#سردار_حاج_هادی_نقدی
#سردار_شهید_احد_مقیمی(سمت چپ) #شهید_بی_سر
#هلاللشگر۳۱عاشورا
#شلمچه
آقارضا اسماعیلی داستان جالبی دارد. آقارضا یک جوان افغانستانی ساکن مشهد بود. یک جوان ورزشکار ونائبقهرمان وزن ۵۵کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی بود . اوحدودأ ۱۹ سال داشت ودر دانشگاه فردوسی مشهد مشغول تحصیل بود. گذشت و گذشت و گذشت تا سوریه شلوغ شد. اوایل بیتفاوت بود، هنوز خبری نبود، اما کمکم توجهش جلب شد. تا اینکه یک روز شنید حرم خانم زینب(س) را در دمشق تهدید کردهاند. گفتند خرابش میکنیم و جسارت میکنیم و تا نزدیکیهایش هم رسیدهاند. نمیدانم شاید سر ساختمان بود، شاید هم باشگاه، شاید هم پیش همسر تازهعروسش… اما طاقت نیاورد. بلند شد و رفت.
چه کار میکرد؟ مینشست و نگاه میکرد؟ هر روز خبرش را میشنید که حرم عقیله بنیهاشم را تهدید میکنند و دم نمیزد که سوریه به ما چه مربوط؟ آقارضا رفت به رزم. اما یک عادت داشت بدون این سربند «یا علی ابن ابیطالب» به رزم نمیرفت.عشقش همین یک سربند بود و با همین سربند هم اسیرش کردند.
آن روز قرار بود مجتبی بیاید سمتشان. مجتبی رفیق چندین و چند سالهاش بود. قرار بود بیاید به محلی که آنها منتظرش بودند. آمد اما آنها را پیدا نکرد، رد شد و رفت. رفت تو دل دشمن و زدندنش. آقارضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. زد به دل دشمن.
با همان سربند اسیرش کردند. دشمنان اهل بیت(ع). و اتفاق دوباره تکرار شد؛ «ذبحوا الحسین(ع) من قفاها»
#ذبیح_فاطمیون
#شهید_رضا_اسماعیلی
#شهید_بی_سر
🕊🕊
#ادامه_پست_قبل☝️☝️
میدانم که این گونه عملیات زبانی باید در پایان قصل قبل یا آغاز این فصل انجام می شد ،من هم چنین قصدی داشتم ،اما راستش ،آن دو چشمی را که در پس پنجره دیدم یا بهتر است بگویم احساس کردم ،به نظرم مهربان تر از آن آمدند که بتر سانند و داستان مرا پراز سه نقطه و کلمات سنگین و نثر بریده کنند . برعکس چنان فروغی داشتند که برتاریکی قالب آمدند و فضا را به شدت دوستانه کر دند و من حتی وقتی آن دو چشم را در طرح سری دیدم که بدن نداشت یا از بدن جدا افتاده بود ،نه تنها نتر سیدم که از لبخندش فهمیدم اگر این سر به بدنی وصل بود ،دست راست آن بدن به سویم دراز می شد تا دست مرا به مهر بفشارد و این همه سریع تر از آن بود که به ثانیه ای در آید آن قدر که من آن را به قدرت تخیل خود نسبت دادم ،چون آنچه به چشم آمد ، محو شد و بلافاصله زنگ تلفن به صدا در آمد .با آنکه در یافته بودم جایی برای ترس نیست ،این در یافت هنوز از ذهن به جسم منتقل نشده بود ،انگار باید جسم من فاصله ابری میان برق و رعد را برای آن که به چشم بیاید و سپس گوش بشنود ،طی کند تا گوشی را بردارم ،طول کشید و وقتی برداشتم ،شنیدم : خواب نمی بینم ؟
_هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی که شمشیری است در نیام که باید برآید .من این شمشیر رادر دست تو می گذارم ،زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین .به وقت عباس شدن بی دست شدم و یک بار چون حسین شدن بی سر .مرا از پاهایم شناختند .این ها را می دانی ...خوانده ای ...
_ یعنی من انتخاب شده ام ؟
_ ما خود را تحمیل نمی کنیم بلکه در دل ها جا می کنیم .
_ باید چه کنم ؟
_حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یاد ها برانگیزدکه در قیامت برانگیخته می شوم ،کامل ،و نه شرحه شر حه ،آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان قیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد و من نیز که مرید آنان بوده ام ،چنینم .پس تو خاطرات مرا که اینکه چون جسم دنیا ای ام شرحه شر حه است همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود ،به اندام کن ،با سر و دست . بخواهی می توانی . می خواهم ،پس حتما می توانم .
_مرا نه ناظر خود که خواننده ای فرض کن که با کلمه به کلمه تو پیش می آید و به هر جمله ات قد می کشد .اگر کتاب تو جسم باشد ،من روح آنم .
_من مفتخرم .
_از تعرف کم کن.
_ حرف دلم را زدم .
_ برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو ...
_ آیا ارتباط یک طرفه است ؟
_تو اراده کن من می آیم .
_ همین طور تلفنی ؟
_ به هر صورتی که بخواهم .من اذن از خدا دارم .
نا گهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن ،انگار در بند شما ره ای نبوده است . گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم .تاریکی حجیم بود و سنگین .به نظرم آمد به هزا ران چشم پاییده می شوم .یعنی خواب می بینم ؟از آن خواب هایی که سخت واقعی می نماید ؟باید در این باره سکوت کنم یا در باره اش با هر کسی سخن نگویم . چه نیازی است اتفاقی را که افتاده ....منظورم این است که ...صدایی را که شنیده ام و...چهره ای را که دیده ام ،با قسم و آیه به دیگرانی که باور نمی کنند ،ثابت کنم ؟این سه نقطه ها را جان نثر من چه می خواهند ؟،یا باز تاب از من اند که خود نیز به آن آگاه نیستم یا سعی در پوشاندن آن دارم ؟کتمان نمی شود کرد که مهمانی در اتاق است که...یعنی ممکن است خواب دیده باشم ؟خوابی که هنوز هم ادامه دارد ؟تا صبح نشود ...تا برسر سفره صبحانه با پروین لیلا و سهیلا ننشینم و شبی را که گذشته یا در حال گذر است ،مرور نکنم ،به واقعی یا خواب و خیال بودن آنچه گذشت ،اعتقاد پیدا نکنم .
من باید از خواب بیدار شوم ،دست و صورت بشویم و سر سفره صبحانه بنشینم و ما جرا را برای پروین بگویم و او تعجب کند و به طور طبیعی راه انکار را در پیش بگیرد و بگوید :مگر می شود ؟
من بگویم :حالاکه شده .او بگوید :خواب دیده ای ! . . . . .
#شهید_بی_سر
#شهید_بی_دست
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🕊🕊
#شهید_بی_سر
#شهید_رضا_اسماعیلی
.
▪️داعشی ها محاصره اش کردند. تا تیر داشت مقاومت کرد و جنگید، تیرش که تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودند زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدند تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد.
ولی یک لحظه هم سرش رو از ترس پایین نیاورد...تشنه بود آب جلوش می ریختند روی زمین فهمیدند حاج قاسم توی منطقه است
برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتند جلوی دهن رضا و چاقو رو گذاشتند زیر گردنش کم کم برای اینکه زجر کشش کنند آروم آروم شروع کردند به بریدن سرش و بهش می گفتند به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم اینقدر یواش یواش بریدند که ۴۵ دقیقه طول کشید...
.
▪️ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چند تا کلمه گفت: اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی...
اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب...
اصلا من آمدم سرم رو بدم...
یا علی یا زهرا...
میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد. بعد هم سر رضا رو گذاشتند جعبه و فرستادند برای حاج قاسم...
.
امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان!
چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم...
🌷شادی روح شهیدرضااسماعیلی صلوات 🌷
#لبیک_یا_زینب
#هفت_تپه_ی_گمنام
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
#شهید_مدافع_حرم_تیپ_فاطمیون