eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🍃💠🍃💠 وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» امین گفت «اگر اجازه بدهید من خودم می‌چسبانم!» ‌حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با سلیقه چسباند! 🌹شهید امین کریمی  
💠🍃💠🍃💠 همیشہ همسرداری اش خاص بود ؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم ، لباس هایش را می چید و از من می خواست تا انتخاب ڪنم ؛ از طرف دیگر توجہ خاصی بہ مادرش داشت . هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید ، تعادل را رعایت می ڪرد ؛ بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را نمی شڪست ؛ و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بی احترامی نمی ڪرد... 🌹شهید مهدی نوروزی  
💠🍃💠🍃💠 همیشہ همسرداری اش خاص بود ؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم ، لباس هایش را می چید و از من می خواست تا انتخاب ڪنم ؛ از طرف دیگر توجہ خاصی بہ مادرش داشت . هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید ، تعادل را رعایت می ڪرد ؛ بہ خاطر دل همسرش دل مادرش را نمی شڪست ؛ و یا بہ خاطر مادرش بہ همسرش بی احترامی نمی ڪرد... 🌹شهید مهدی نوروزی  
💠🍃💠🍃💠 وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» امین گفت «اگر اجازه بدهید من خودم می‌چسبانم!» ‌حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با سلیقه چسباند! 🌹شهید امین کریمی  
💠🍃💠🍃💠 💕 دلنوشته عاشقانه همسر شهید "حجت جان! تو رفتی و آن چه که برایم باقی گذاشتی، گل واژه های خاطراتت هست که تسلای دلم می باشد اگر چه هنوز رفتنت را باور ندارم و هر روز تنگ غروب، نگاهم را به در خانه می دوزم که شاید تو را با آن لبخند همیشگی ات ببینم که از غربت درآمدی و پای بر عمق وجودم گذاشتی." 🌹 سردار شهید حجت‌الله نعیمی
💠🍃💠🍃💠 💕 دلنوشته عاشقانه همسر شهید "حجت جان! تو رفتی و آن چه که برایم باقی گذاشتی، گل واژه های خاطراتت هست که تسلای دلم می باشد اگر چه هنوز رفتنت را باور ندارم و هر روز تنگ غروب، نگاهم را به در خانه می دوزم که شاید تو را با آن لبخند همیشگی ات ببینم که از غربت درآمدی و پای بر عمق وجودم گذاشتی." 🌹 سردار شهید حجت‌الله نعیمی #عاشقانه_های_شهدا
💚💛❤💖 *** 💝💝 (((*تعجیل در امر فرج صاحب الزمان عج ۳ صلوات))) پیج ما رو دنبال کنید (منتظر پیشنهادات شما هستیم )
برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن، داوطلب زیاد بود قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان. همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد! گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه، بچه ها از پیرمرد بدشون اومد. دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان . جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار. بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان. همه رفتن الا پیرمرد! گفتن بیا! گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش. مادرش منتظره!! شادی روح 🌹🕊🌷🕊🌹🕊🌷 🌹🕊🌷🕊🌹🕊🌷
💠🍃💠🍃💠 💕شهدا هم عاشقانه زندگی می‌کردند راوی: همسر شهید حمید باکری
💠🍃💠🍃💠 💌 نامه عاشقانه شهید حاج ابراهیم همت به همسرش: 💕 "سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم. گرچه بی تو ماندن در خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم. مدام تو را این جا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام، همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم، نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم، که مدام گرسنه است. از همه ی شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی، به خانه ی امیدم می آیم. " 📅 ۱۳۶۲/۷/۱۲
🌷🌸🕊🌹🕊🌸🌷 بر پیکر روضه می خواند و می گفت: دوست داشت اگر می کشد ، صهیونیست بکشد و اگر کشته شود به دست صهیونیست ها کشته شود . می گفت برایش دعای می کرد . 🌷🌸🕊🌹🕊🌸🌷 🌷🌸🕊🌹🕊🌸🌷
آسمانی هـا ؛ بہ شهـادت نمی رسند ! این خاڪـی هـا هـستند ڪہ لایق شهـادت اند . . . 🌹 🌼🌹
🌹🌴🕊🌹🕊🌴🌹 یه هزارتایی داشت و هرشب ذکر می گفت، به دلیل زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به معروف شده بود و نام شده بود . بعضی دوستان به ایشون میگفتن زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا به مادرمون خانم (سلام الله علیها) بود... نوای ملکوتی در تلاوت کریم داشت و هرکسی رو باصداش تحت تاثیر قرار میداد. آقا از بسیار خوبی برخوردار بود و همیشه لبخند به لبش بود و خاصی تو وجودش دیده می شد که با اولین برخورد، طرف رو مجذوب خودش میکرد. بمب روحیه بود. همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه می خوند و رفقا رو به فیض میرسوند. می گفت با سن کمش به ما درس های بزرگ می داد. می گفت بابا اول وقت رو نباید فراموش کنیم. یادمه بعد افرادی اومده بودن که نمی شناختیم و میگفتن ما کسی رو نداشتیم که کمکمون باشه اما آقا مخفیانه به ما کمک می کرد و ما مثل بچه خودمون دوسش داشتیم. همیشه دست بوس و بود و به خانواده می گفت : چطوری ! چطوری ! ناراحت می شد و میگفت من می خوام ببینم . می گفت نه مامان حالا زوده. 🌹🌴🕊🌹🕊🌴🌹 🌹🌴🕊🌹🕊🌴🌹
🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴 که محل خاکسپاری اش را به همسرش نشان داد . یک شب با صدای گریه دخترم از خواب بیدار شدم . دیدم نیست . گوشه ای از سالن نشسته بود . عبایی روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود . صدایش زدم ، چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل بین قرآن خواندن خوابت برده ... گفت : زهرا جان ، خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند بنده من با همه خستگیها یش و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ... بعدها که شد فهمیدم آن شب برای او شب برات بوده است . یک روز به امامزاده رفتیم . فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند . یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت : اینجا جای من است و فاتحه ای خواند آن جایی را که جلیل نشان داد در میان بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط را در این مکان دفن می کنند ... 24 آبان 1394 روز حضرت رقیه (س) جلیل در سامرا به رسید . راوی: 🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴 🌴🥀🌹🕊🌹🥀🌴
🌹🕊🥀🌷🥀🕊🌹 آسمانی هـا ؛ بہ شهـادت نمی رسند ! این خاڪـی هـا هـستند ڪہ لایق شهـادت اند . . . 🌹🕊🥀🌷🥀🕊🌹 🌹🕊🥀🌷🥀🕊🌹
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 عید سال ۹۳ رفتیم راهیان نور ، هر جا می رفتیم می گفت خانم ما کاری برای نکردیم خدا کنه بتونیم دین مون رو بهشون ادا کنیم خونها ریخته شده برای ما برای راحتی و آزادی ما... هر جا می رفتیم راوی صحبت می کرد ، می رفت تو فکر و زیر لب نمی دونم چه چیزی زمزمه می کرد. راوی : 🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم ، من رو هول بده تو آب! فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي ميتوني برگردي . غواص جواب داد : نه ، پاي حرف امام ايستادم . فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه. آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم راسپردم به همسايه ها تا در عمليات شرکت کنم . عملیات والفجر 8 .... اروند رود وحشي .... فرمانده تا داد زد " يا زهرا " غواص قصه ي ما اولين نفري بود که توی آب پريد و اولين نفري بود که به شهادت رسيد . من و شما چقدر پاي حرف امام ايستاده ايم؟ شادی روح و 🌹
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم : دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود، هیچ کس نتونست از این جا رد بشه . گفت : بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم . رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی . محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد . آهسته گفتم : اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط . جور خاصی پرسید : دیگه چه کاری باید بکنیم . گفتم : چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه . گفت : یک کار دیگه هم باید انجام داد . گفتم : چه کاری؟ با حال عجیبی جواب داد : "توسل" اگه "توسل" نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم . 🕊🌹
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه می‌انداختند گردنشان الا ؛ یک شال سیاه داشت که همیشه گردنش بود، نه فقط و ... یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه انداختنش را برایم بگوید گفت : مادر جان ! ما عزادار امام حسین علیه السلام هستیم... گفتم : الان که محرم وصفر نیست! گفت : مادرم! عزادار امام حسین علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم... ‌ 🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 که جایش نگهبانی داد . در تابستان 1359 در پادگان امام حسین(ع) دوره آموزشی عمومی نظامی را گذراند و پس از آن برای مقابله با ضد انقلاب آماده اعزام به کردستان می شود که با شروع جنگ تحمیلی در شهریور 59 داوطلبانه به سمت جبهه های غرب عازم می شود. وی پس از اینکه به مدت شش ماه داوطلبانه در جبهه های غرب کشور به مقابله با دشمن بعثی مشغول بود پس از چندی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و مدت چهار ماه به عنوان محافظ بیت حضرت به خدمت مشغول شد. مادر خندان در این باره می گوید: یک شب با خوشحالی به منزل آمد و گفت: دیشب یکی از بچه ها در بیت مشغول نگهبانی بود که سلاحش را گرفت و عبایش را به او داد و دو ساعت تمام در حیاط به نگهبانی پرداخت. پس از نگهبانی اسلحه را به آن داد و به نماز شب مشغول شد. آن بنده خدا در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود به نماز ایستاد. بعدها فهمیدم که آن پاسدار خود بوده است. 🌹 🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 چه روزگار شگفتی ... بگذار اغیار هرگز در نیابند ڪه این‌ همه در ڪام ما چه است. بگذار اغیار هرگز در نیابند ڪه این ما از چه و و مالامال است و سر ما در هواے کدامین ، خود را از پا نمی‌شناسد . . . شادی روح و 🌹 🥀
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 میخواستم بشم درس بخونم بشم خاکمو کنم زن بگیرم مادر پدرمو ببرم دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک تو راه باهم حرف بزنیم خیلی کارا داشتم انجام بدم خب نشد... باید میرفتم تا از دفاع کنم که نباشه کم نشه همدیگرو کنیم از بین بره دیگه نباشه کسی نباشیم .... الان اوضاع ....؟ 🇮🇷
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 تیم رفت که یه معبر باز کنه تا نیرو های گردان بتونن یه تک شبانه به دشمن بزنن... از سیم خاردار که گذشتن و وارد میدان مین شدن پای یکی از بچه ها رفت روی مین ... مین منطقه رو روشن میکرد و باعث میشد همه عملیات لو بره،از طرفی بیش از هزار درجه سانتیگراد حرارت داره و کلاه آهنی رو حتی میکنه... حتی نمیشه بهش نزدیک شد تا بقیه رفتن فکری کنن دیدن این غیرتی که سوختن رو از مادر یاد گرفته خودش فورا دست به کار شد... کلاهش رو انداخت روی مین و خوابید روش شکمش آب شد، بدنش میجوشید... هم آب شد اشک گوشه ی ما و گوشه ی لب او... معبر زده شد و با موفقیت انجام شد... شادی روح و 🌹 @kakamartyr3
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺷﺖ . ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ چشم‌هاش از سرخ شده بود، گفتم چی شده ؟ گفت : حتما تو هم فکر می‌کنی با این لنگم نمی‌تونم بیام تو ، اما من با همین توی تمام آموزش‌ها به بچه‌ها اومدم که بگم با یه علیل هم می‌شه از کشور کرد و مطمئنم اگر شدم جدم به خاطر این ردم نمی کنه ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ را کرد و همون شب با ذکر ، شد . 🕊