🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خاطرات مرحوم #حاج_محمد_باقریان از مبارزان #دوران_انقلاب_اسلامی
چند ساعت بعد از دستگیری ما ، طیب حاج رضایی رو کَت بسته آوردند و تو بند ما انداختن .
وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند ، طیب هم همراهمون بود .
من باهاش کاری نداشتم ، چون همیشه دور و برش یک مشت چاقوکش بود .
خودش هم از بزن بهادرها و لاتهای تهران بود و طرفدار شاه ، جوری که وقتی فرح پهلوی بچه دار شد و پسر اولش ، رضا پهلوی را به دنیا آورد ، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد .
رو همین حساب ، تا طیب را دیدم ، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم . دستبند به دستش بود . سلام کرد و گفت :
محمد آقا ، ما رفیق نامرد نیستیم .
جوابش را ندادم ، اما میدونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوء استفاده میکند .
#ادامه_دارد
🌸👇🌸👇🌸👇
#شهدا
#حجاب
#خاطرات
#خانم_موسوی یکی از #پرستاران دوران #دفاع_مقدس ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند :
یادم می آید یک روز که در #بیمارستان بودیم، #حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از #بیمارستانهای صحرایی هم #مجروحین زیادی را به #بیمارستان ما منتقل می کردند.
اوضاع #مجروحین به شدت وخیم بود.
در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی #خونریزی شدیدی داشت.
#مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکتر اتاق عمل این #مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای #جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان #چادر به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم #مجروح را جابه جا کنم .
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و #چادرم را دربیاورم ، #مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه #چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت
گفت: من دارم می روم که تو #چادرت را در نیاوری.
ما برای این #چادر داریم می رویم... #چادرم در مشتش بود که #شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم #چادرم را کنار نگذاشتم.
#چادر
#حجاب
🌹🕊🌺🌷🌺🕊🌹
بسم رب الشهدا و الصدیقین❤
در این قسمت از یادواره شهدا ،چندتا از خاطرات شهید رو میخونیم تا با شهید عزیزمون بیشتر آشنا بشیم 😍
دوستانی که این خاطرات براشون جذابه میتونن بیشتر در مورد شهید تحقیق کنن و رفتار شهید رو سرلوحه زندگیشون قرار بدن😉
✨برای خوندن خاطرات صفحه رو ورق بزن✨
#یا_زهرا
#شهید_کاظم_نجفی_رستگار
#شهدایی_زیستن
#خاطرات
#یادواره_شهدا
°|•♧🌹🕊🌹
#خاطرات
#سردار_عاشورایی
#مهدی_باکری
⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین⚘
حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند .
مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.
رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت :همین جا بشین من میآم... دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست.
داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهرهای ناتنیش را... گفت: من این جا دیر به دیر میآم. میخوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.
#شهادت_اتفاقی_نیست #اللهم_انّی_اسئلک_لذة_نظر_الی_وجهک_و_شوق_الی_لقاءک
─═इई 🍃🌹🍃ईइ═─
╰─┅═ঊঈঊঈ═┅─╯
🕊🕊🌹🌹🕊🕊
#خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_احمد_کاظمی
برگزاری هیأت ومراسم عزاداری در دهه اول محرم، برایش از #اهم_واجبات به شمارمیآمد وسنگ تمام میگذاشت، اما کیفیت اجرای آن برایش خیلی مهم تر بود. طوریکه میتوان ازهیأت عاشقان ثارالله (ع)، لشکر «۸ نجف اشرف» ، بهعنوان یک الگوی نمونه عزاداری نام برد. از چند وقت پیش بزرگ ترها و معتمدین خود را در لشکر خبر میکرد؛ چندتا بسیجی و یکی،دوتا پیرغلام امام حسین(ع) . بعدهم تقسیم کارمیکرد. «حاج حسین ، حاج عباس، سیدناصر، حاج فاضل، حاج رضا ،حاج غلامعلی، حاجآقا جنتیان، برادر احمدپور» و بسیجیها،هرکدام براساس #تخصص و توانشان، مسئولیتی را برعهده میگرفتند. آنها هم حاجی را خوب میشناختند؛ باوجود #اخلاص_و€صبر، اما جدی ، #منظم و ریزبین . اول کار تذکرات را میداد، سخنران و تک تک موضوعات و مطالب قابل بحث برایش خیلی مهم بود و میگفت : انقلاب ما بر گرفته از #قیام_امام_حسین_ع وهمین مراسمها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس باید محتوای این مراسمها قوی باشد. #احترام به عزاداران از بزرگ ترها گرفته تا اطفال و حتی همسایگان #مسیحی نیز از توصیههای ویژه اش بود .
معمولا خودش #دم_در_میایستاد و همه چیز را با دقت کنترل میکرد، البته مدیریتش هم اینگونه بود و همه میدانستند کارشان را باید به بهترین شکل انجام دهند . دیگر نیازی به تذکر مجدد نبود و کمتر به او مراجعه میشد.
#اللهم_الرزقنا_شفاعت_الحسین
╭━═━⊰❀🕊❀⊱━═━╮
▪️⊰❀🕊❀⊱━═━╯
.
دعا کنید همچنان ببینم و بنویسم
20 سال پیش، در جلسه ای، جانباز بزرگوار "مجتبی شاکری" که دو چشم و دو دست خود را تقدیم خدا کرده است، ازم پرسید:
- اگر روزی، خدا بخواهد امانتی را که بهت داده پس بگیرد، اول حاضری کدام عضو بدنت را بگیرد؟
گفتم: پای چپم را.
- و دوباره؟
- پای راستم را.
- و دوباره؟
- دست چپم را.
- و دوباره؟
می دانم، بد گفتم. صریح گفتم و تند: - ببین آقای شاکری، من از روز اول که پایم را به جبهه گذاشتم، فهمیدم قدم در کجا نهادم، برای همین به خدا گفتم: خدایا هر عضو بدنم را که می خواهی بگیر، فقط چشمها و دست راستم را از من نگیر.
با تعجب پرسید: چرا؟
گفتم: من از شما عزیز عذر می خوام. من می خواهم همچنان با چشمهایم ببینم و با دست راستم بنویسم آنچه را در جبهه دیده ام. حتی وقتی در فاو، باران ترکش بر بدنم بارید، چشم راستم ترکش خورد و دست راستم هم زخم برداشت، باوجودی که استخوان کف دستم شکسته و در گچ بود، همان هفته اول، در بیمارستان تلاش می کردم خودکار دستم بگیرم.
برای این که همچنان شاهد نوشتن کتاب از سوی بنده حقیر باشید و بخصوص که چندکتاب مهم در دست دارم که روزهای نهایی شان را پشت سر می گذارند، خیلی برایم دعا کنید.
دعا کنید کم نیارم، خسته نشم و چشمان همچنان ببینند و انگشتان بنگارند.
حمید داودآبادی
#حمید_داود_آبادی
#حمید_داودآبادی
#حمید_داوودآبادی
#داود_آبادی
#داودآبادی
#داوودآبادی
#دفاع_مقدس
#جانباز
#مجتبی_شاکری
#عکس
#خاطره
#خاطرات
#والفجر۸
#فاو
#والفجرهشت
#والفجر_هشت
﴾﷽﴿
#خاطرات
#شهید_کمیل_صفری_تبار
چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم
جوان خوش چهره و مهربان ، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده
زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده ...
این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا میکنیم
دیشب رفته بود آرایشگاه ؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود ،
با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه ؟! و از این حرفا
خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه ،
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم ، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و ...
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده . ما هم دل داریم خوب تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید
#ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت
صدای اذان داره میاد ...
#حي على خير العمل ...
#و مصطفى با خون خود وضو گرفت بود...
🌹🌺🌼🌷🌼🌺🌹
🌹🌺🌼🌷🌼🌺🌹
﴾﷽﴿
#خاطرات
#شهید_کمیل_صفری_تبار
چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم
جوان خوش چهره و مهربان ، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده
زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده ...
این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا میکنیم
دیشب رفته بود آرایشگاه ؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود ،
با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه ؟! و از این حرفا
خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه ،
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم ، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و ...
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده . ما هم دل داریم خوب تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید
#ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت
صدای اذان داره میاد ...
#حي على خير العمل ...
#و مصطفى با خون خود وضو گرفت بود...
🌹🌺🌼🌷🌼🌺🌹
🌹🌺🌼🌷🌼🌺🌹
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹
#خاطرات
#توانمندی همه را وارد کار میکرد
#سردار_کاظمی مثل بقیه نبود فکر نمیکرد ، این چپی است، این راستی .
از پتانسیل همه استفاده میکرد، #توانمندی همه را وارد کار میکرد، در برخورد با آدمها #سعه_صدر داشت ، درست مثل آنچه یک شیعه باید باشد .
مدیر شیعه که دیگر جای خود دارد .
پس مدیر باید بتواند پتانسیل نیروهایش را ببیند، با نگاه کریمانه نگاهشان کند و از آنها بهترین استفاده را بکند .
#راوی :
#شهید_طهرانی_مقدم
╲\╭┓
╭🌸 🍃
┗╯\╲
🖌 #خاطرات
❣یکی از کارهایی که خیلی دوست داشتم #نماز_خواندن پشت سر آقا مهدی بود، ما حتی نماز صبح را هم #جماعت می خواندیم، اگر یک روز بدون من نماز می خواند #ناراحت میشدم و گله میکردم.
❣وقتی مهدی را نمیدیدم #مریض میشدم، قلبم درد می گرفت، سردرد می گرفتم، ولی وقتی میدیدمش خوب میشدم، این جور موقع ها می گفت: "فکر کنم مریضی هایت #احساسی هست"
❣زمانی که محمد هادی فرزندم بدنیا آمد، مهدی #غسل_شهادت انجام داد، می گفت دوست دارم بچه ام را با غسل شهادت #بغل بگیرم.
❣لحظه ای که صدای محمد هادی را موقع بدنیا آمدنش شنیدم تنها دعایی که بعد از #ظهور امام عصر (عج) کردم، دعا برای #شهادت آقا مهدی بود، نمی دانم چرا آن دعا را کردم، مهدی خیلی در کارهای مربوط به محمدهادی کمکم می کرد، مثل #پروانه دورم می چرخید.
#شهید_مهدی_نوروزی
⇝✿°•° °°•°°•°° °•°✿⇜
#خاطرات
دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود
و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه . خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه . من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم . بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه ، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود. اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود ، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« خيلي مخلصيم»، « خيلي چاکريم»! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است.
♨️
#خاطرات
دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود
و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه . خب بايد صبر مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه . من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم . بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه ، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود. اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود ، در خانه را که باز مي کرد چنان سلام گرمي مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« خيلي مخلصيم»، « خيلي چاکريم»! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر شارژ و سرحال است.