eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.9هزار عکس
11.5هزار ویدیو
178 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
. آخرین بدرقه «طاها» در روستای اذان - میمه . پدر داغدیده هنوز هم نبودِ پسر خردسالش را باور نکرده است. با دیدن تصویر و شنیدن اسمش حالش دگرگون می‌شود. . همین دیروز در مراسمی که به یاد کوچولو برگزار شد، حالش بد شد. آنقدر کرد که کارش به اورژانس و بیمارستان کشید. مادر طاها هم دست‌کمی از همسرش ندارد. داغ جگرگوشه‌اش را تاب نمی‌آورد. طاها اقدامی یکی از شهدای است؛ کوچکترین این وحشیانه. . این پسر ٤ساله قرار بود فردای آن روز یعنی اول مهر به برود. پدرش می‌گفت شوق و ذوق زیادی داشت. از چند هفته قبل کیف و دفترش را آماده کرده بود. حتی جعبه مدادرنگی‌اش را هم خریده بود تا برای روز اول مهر آماده باشد، اما طاها هیچ‌وقت به مهد نرفت، یعنی گلوله‌های داغ شنبه اهواز امانش نداد. . دو گلوله یکی در پا و دیگری در پهلوی او جا گرفت. . مبینا همان دختر قرمز پوش معروف خواهر بزرگتر طاها فکر می‌کرد که فقط پای برادرش زخمی شده و با شال محل زخم او را محکم بست. . در هیچ‌کس نمی‌دانست که یک گلوله دیگر هم پهلوی این پسر ٤ساله را شکافته، حتی مادر زخمی او هم که در آن تیراندازی بی‌امان تروریست‌ها خودش را سپر بلای فرزندش کرده بود، نتوانست مانع از شهادت طاها شود. . او قبل از رسیدن به ، پیش از رفتن به مهد کودک و بدون آن که چیز زیادی از این دنیا بفهمد و تجربه کند، شهید شده بود. . پیکر او همراه با شهدای دیگر این حادثه در اهواز تشییع شد. آن‌طور که عموی طاها می‌گوید خانواده اصالتا اهل هستند. آنها چند سالی را به دلیل شغل پدر طاها در زندگی می‌کردند، اما حالا قرار است طاها برای همیشه در زادگاهش آرام بگیرد. از توابع شهرستان میمه استان جایی است برای آخرین بدرقه طاها. برای خداحافظی ، و خواهری که خیلی زود کوچکترین عضو از بین آنها رفت. . .
یکی از دوران ، از میان همه ی تصویر های آن روزها ، یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند : یادم می آید یک روز که در بودیم، شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از صحرایی هم زیادی را به ما منتقل می کردند.  اوضاع  به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگهایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی شدیدی داشت. را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای آماده اش کنم. من آن زمان به سر داشتم . دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم را جابه جا کنم . همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و را دربیاورم ، که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو را در نیاوری. ما برای این داریم می رویم...  در مشتش بود که شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. 🌹🕊🌺🌷🌺🕊🌹
از زبان سر افراز و معزز این خاطره مربوط به اولین اعزام آقای به مناطق عملیاتی است که نحوه مظلومانه رشید و نازنین نقل را کرده است . در همان روزهای اول، فرمانده سپاه تذکراتی جدّی دربارۀ نا امنی منطقه دادند و همه را کردند که را رعایت کنند . برخی از این عبارت بودند از: از گشت وگذار در شهر از مقر سپاه به صورت . برای خارج شدن می بایست حتماً و با بیرون می رفتیم که البته آن هم در موارد میسّر بود. خبرها و اتفاقات و می شنیدیم. یک روز خبر آمد که : چند روز پیش یک نفر را گرفته اند، را بریده اند، با بدنش را کرده اند و کنار خیابان گذاشته اند. وقتی اسمش را پرسیدیم گفتند: بچه محل ما بود. را به خوبی می شناختم. کسانی که او را دیده بودند، از و نیروهای حرف های عجیب و غریبی می زدند. بعدها از زبان شنیدم که وقتی جنازۀ را با تعداد دیگری از برای و خاک سپاری به محل سکونتش آوردند، درِ تابوت بسته بود و نمی گذاشتند باز کنند. به اصرار درِ تابوت را باز کردند تا یک بار دیگر را ببینند و با او وداع کنند . به چند نفر از افراد اجازه دادند که جنازۀ را ببینند. وقتی بدن بی سر را مشاهده کردند ، بی اختیار این بر زبان ها جاری شد : پدر بیماری داشت. به بهانه هایی او را سرگرم کردند که فرزند خود را نبیند؛ ولی بهانه و اصرار دیگران فایده ای نداشت. برای لحظه ای کنار تابوت خود رفت و با مشاهدۀ او شد و به زمین افتاد. او را به بردند و خانواده اش را از کنار تابوت متفرق کردند . 🌹🌺🍃🌼🍃🌺🌹 🌹🌺🍃🌼🍃🌺🌹
🌺🌸💐🍀💐🌸🌺 یک روز یک اسیر جنگی را که در پشت جبهه عمل قلب باز انجام داده بود به بیمارستان صحرایی اعزام کردند. گویا بنده خدا قبل از اعزام به این ، از بس از درد به خود پیچیده بود، امکان اینکه بخیه هایش باز شود هم بود. پزشکان تشخیص داده بودند که دست و پاهایش را به تخت ببندند و با مسکن آرامش کنند. اسیر عراقی وقتی در بیمارستان به هوش آمد فکر کرده بود چون اسیر است او را به تخت بستند. ابتدا شروع کرد با زبان عربی درخواست آب کردن و بعد از آن با قسم دادن به ائمه اطهار از ما خواست که دست و پایش را باز کنیم در اون ساعت متاسفانه کسی نبود که صحبت های او را ترجمه کند او نیز مدام هر کدام از را که می دید التماس می کرد نمی دانستیم چه جوری به این بنده خدا بگوییم که بستن دست و پایت دلیل پزشکی دارد. یادم می آید سالن پر از مجروح بود و خواهرم که با هم به جبهه اعزام شده بودیم در حال کردن زخم مجروحان بود با دیدن عراقی و التماس وی با حالتی خیلی جدی گفت : "والله اخوی بیل میرم" که همه مجروحین و پرسنل با صدای بلند خندیدند. 🌺🌸💐🍀💐🌸🌺 🌺🌸💐🍀💐🌸🌺