eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.6هزار عکس
15.7هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع) وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین‌را به امام‌رضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت می‌شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود.... امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.... راوی: مصطفی مولوی کتاب: نمی توانست زنده بماند خاطراتی از شهید مهدی باکری نویسنده: علی اکبری ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
💢آرزوی شهادت..... 😔 🔹توی سالهای اول ازدواجمون باشهید بود که با هم روی موتور بودیم و میرفتیم سمت خونه ی بابام که صحبت از مُردن و شهادت شد.... دقیقا دور میدان امام علی بودیم که جواد گفت:مُردن که آسونه و مهم نیست،چجوری مُردن مهمه؟؟!!!! 🔹بعدگفت:انشالله که اگه هرموقع قراره روز مرگ ما برسه وعمرمون تموم بشه لااقل شهید بشیم، چرا آدم الکی بیوفته و بمیره، هیچ چیزی بهتر و شیرین تر از شهادت نیست!!! گفتم:وااااای نه نگو جواد خدانکنه این حرفارو نزن🥺 🔹گفت:خانم، چیز بدی که نمیگم، حتی خودت هم اگه هرموقع روز مرگت رسید و پایان عمرت بود انشالله که ختم با شهادت باشه، هیف نیست الکی بمیریم و شهادت نصیبمون نشه!!! دقیقا خیلی میترسید که نکنه یهو شهید نشه یا با مریضی بخواد کسی رو اذیت کنه و عمرش تموم بشه.... 🔹همیشه میگفت خانم توروخدا اگه یه وقتی من مریض شدم واُفتاده شدم یه سوزن هوا بر میداری و میزنی به من که زودی تموم بشه همه چی، میگفتم:نه خدانکنه، بعدشم کی دلش میاد اینکارو بکنه، میگفت تو سوزن هوا بزن من از شیر مادر حلال ترت میکنم.... 🔹ولی اینقدر جواد مظلوم بود و قلب و دلش صاف و پاک بود که خدا اون رو مثل گل چید برای خودش و لیاقت شهادت رو نصیبش کرد. .... شهادتت مبارک عزیز آسمانی من😔😔🥺 🔹راوی همسر شهیدجواد زارعی
🍂 حماسه‌ای به نام خلبان خلعتبری در یکی از عملیات‌ها حسین خلعتبری و عده‌ای دیگر از خلبانان پایگاه ششم شکاری از طرف فرمانده پایگاه برای زدن پل العماره مامور شده بودند. پل، درست وسط شهر بود و اتومبیل‌هایی که مشخص بود شخصی است، روی پل در حال حرکت بودند. خلعتبری وقتی روی پل می‌رسد، حملات ضد هوایی دشمن به اوج خود رسیده بود. با وجود همه خطراتی که حسین را تهدید می‌کرد، دیدند او از بالای پل دور زد و مسافتی را طی کرد و سپس هدفش را مورد اصابت قرار داد.  این رفتار حسین میان آنهمه گلوله‌ای که به سمتش روانه می‌شد، تعجب همگان را به خود واداشت وقتی از او سئوال کردند، چرا چنین کردی، گفت: «فرزندی یک‌ساله دارم، یک لحظه احساس کردم که ممکن است، توی ماشین بچه‌ای مثل «آرش» من باشد و چگونه قبول کنم که پدری بچه سوخته‌اش را در آغوش بگیرد؟ » 👇👇👇   شهید سرلشکر خلبان حسین خلعتبری یکی از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران است که با استفاده از نبوغ نظامی، ابتکار عمل و تخصص خود، در بسیاری از عملیات‌های دوران دفاع مقدس، همراه با سایر همرزمانش حماسه‌های ماندگاری را آفرید.  وی در علمیات‌های مهمی از جمله حمله به اچ ۳، مروارید و… شرکت داشت و بیش از هفتاد پرواز برون مرزی را در طول دوران دفاع مقدس به انجام رساند. بارها در مجله‌های آمریکایی از او به عنوان یک نابغه جنگی نام برده شد و در سال ۲۰۰۶ او را بهترین خلبان اف ۴ نامیدند. وی سرانجام در اول فروردین سال ۶۴ به شهادت رسید.              •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزمندگان در دفاع مقدس رزمندگان کربلای ۴- اعزام به خط جبهه ( ۸و۹) 🟩🟩🟩⬜️⬜️⬜️🟥🟥🟥 کانال ایتا() https://eitaa.com/kakamartyr3 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ♿️♿️♿️♿️♿️♿️♿️♿️♿️
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پرداخت به دفاع مقدس بدون حاج صادق، کاری است ابتر و ناقص. نوایی که زیر صدای جنگ بود و هر رزمنده‌ای را شیفته خود می ساخت و مفاهیمی که هدف را روشن‌ می ساخت و راه را هموار. مصاحبه زیر که در چند قسمت تقدیم می شود توسط آقای رنجبر گل‌محمدی از روزنامه کیهان در سال ۹۳ انجام شده است. 🔸 از چه زمانی مداحی را شروع کردید؟ من از کودکی به مداحی بسیار علاقه‌مند بودم؛ و چون خانواده‌ مذهبی داشتم آن ها هم مرا به این کار تشویق می‌کردند. در خانه‌ ما روضه‌های اول ماه رسم بود. یک نفر روضه‌خوان می‌آمد و روضه می خواند. گاهی اتفاق می افتاد که هیچ مستمعی در اتاق نبود، اما برای تیمن و تبرک باید روضه در آن اتاق خوانده می‌شد. من هم از کودکی پای آن روضه ها می‌نشستم و گوش می‌کردم. از همان روضه‌های خانگی. لطف امام حسین(ع) شامل حالم شد و به مداحی علاقه مند شدم. تا به امروز هم این کار را دنبال کرده ام، و ان‌شاءالله به لطف الهی تا روزی که زنده باشم ادامه خواهم داد. بعدها به زیارت حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) مشرف شدم و از محضر ایشان تقاضا کردم که تا آخر عمر کار اصلی من همین نوکری باشد. بنده اهل دزفول هستم، ولی سال‌هاست که در اهواز زندگی می‌کنم. ۱۲ ساله بودم که هیئتی به نام «حضرت علی‌اصغر(ع)» به راه انداختم، که همگی بچه‌های هم سن خودم بودند. به خیابان‌ها می‌رفتیم و من می‌خواندم. کاسب ها هم مرا تشویق می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🍂
🍂 روز اولی در وادی شهیدان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸چند روزی می‌شد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمی‌کردیم؛ شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال ۷۱ بود. از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم. سریع رفتیم جلو. همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملاً سالم وگوشتی مانده بود. همه ی بچه ها دورش جمع شدند. خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ، روی آن نوشته شده بود: «حسین جانم»    برگرفته از: شمیم یار ۹۲ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
💢سفر به بهشت 🔹خواهرشوهرم تازه بچه‌دار شده بود. ما هم کادو گرفتیم و به خانه‌شان رفتیم. در راه برگشت بودیم که همسرم، من و پسر کوچکم را سوار اتوبوس کرد. 🔹قبل آن نگاه مظلومانه‌ای به ما کرد، گویا می‌دانست شهید می‌شود. وقتی رسیدیم دختر کوچکم تماس گرفت و با پدرش خیلی صحبت کرد. این آخرین صحبت‌های دخترم با پدرش قبل از سفر به بهشت بود. بهشت یا همان باغ بسیار بزرگی که همسرم همیشه قبل از شهادت می‌گفت آن را در خواب می‎بینم و شما را هم یک روزی می‌برم. 🔹دخترم موقع شهادت پدرش خیلی بی‌قراری و گریه می‌کرد و اصلاً آرام نمی‌شد؛ مزار پدرش تنها جایی بود که او را آرام می‌کرد. 🌷انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید رضا تقی زاده شادی روحش صلوات🌷 🔻شهید مدافع وطن رضا تقی زاده شیده در مورخ 1373/8/30 براثر درگیری با اشرار مسلح و منافقین در محدوده شهرک کاروان تهران و اصابت دو گلوله به پای چپ و سینه به مقام عظمای شهادت نائل گردیدند.
💢خاطرات تلخ و شیرین سربازی 🔻دست نوشته شهید مهدی هودیانی شهدای مظلوم مرزبانی 🔹 شهید مدافع وطن مهدی هودیانی سرباز مرزبانی لولکدان میرجاوه مورخ 1397/9/5 هنگام تامین امنیت شهروندان و انجام وظیفه درمأموریت مرزبانی به شهادت رسید.
‌حضرت فاطمه سلام الله علیه را خیلی دوست داشت. بعد از هر نماز ذکر تسبیحات حضرت فاطمه(ص) را تلاوت میکرد. زمان هایی که محل خدمتش بود همیشه شبها موقع خواب شب بخیر میگفت و به من یاداوری میکرد تسبیحات حضرت فاطمه (ص)را بخوانم بعد بخوابم. و به احترام حضرت فاطمه(ص) در ایام فاطمیه لباش مشکی به تن میکرد. و چون مداحی میکرد در ایام فاطمیه اوقات فراغت همکاران و سربازا را جمع میکرد و مراسم عزاداری برپا میکردند و روضه حضرت فاطمه(ص) میخواند. اسم دخترمون را بخاطر ارادتش به حضرت فاطمه(ص) فاطمه گذاشت.
💢علی اقا هم عاشقانه زندگی می‌کرد هم خیلی ساده وبی ریا بودن وبسیار به آقا امام حسین ( ع) وشهدا علاقه داشتن . 🔹سال ۹۶ فروردین بود ما اهواز زندگی می‌کردیم قرار بود با خواهرم وشوهر خواهرم یک تفریح دوروزه برویم تصمیم گرفتیم به شوشتر برویم وقتی به شوشتر رسیدیم شب را آنجا درون محوطه ی یک مسجد خوابیدیم که ما اطلاع نداشتیم پر از قبر شهدای گمنام بود . 🔹صبح که از خواب بیدار شدیم با تعجب دیدیم که روی قبر چند تا شهید گمنام خوابیدیم همون لحظه شهید با لبخند رضایت گفت: گفتم چرا دیشب اینقدر آرامش داشتم حالا فهمیدم به خاطر شهدا بود. 🔹راوی همسر شهید 🔹شادی روح شهید والامقام علی بخش حسنوند صلوات
🥀 چفیه خونی عملیات بیت‌المقدس تمام شد خبر داشتم شهید شده.... به‌دنبال جنازه‌اش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرف‌هایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد... علی چفیه‌اش را پهن کرد. نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «علی! بلند شو بریم.» علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم: «چفیه‌ات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.» راضی نشد. اصرار کردم با دلخوری گفت: « واسه چی اصرار می‌کنی؟! اگه من شهیدشم، چفیه‌ات خونی میشه، نمی‌تونم بهت پس بدم.» ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت:«خداحافظ رفیق!» در نورد اهواز ماندیم و او رفت .... (به نقل از هم‌رزم شهید، علی بابایی) 🕊🕊
کتاب سیدمحرومین.pdf
حجم: 6.63M
📕 کتاب خاطرات کوتاه و ناب شهید رئیسی کاری از اندیشکده سُعدا ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب: