#خاطرات
ژ سه ی رستم !!!
قبل از #عملیات_فتح_المبین آقا رشید دریکی از خیابانهای شهر شوش نقشهای را روی زمین پهن کرد و گفت:((به این منطقه میگند تنگه رقابیه میری آنجا را میگیری و با یک اسلحه ژسه آن را نگهداری میکنی)).احساس کردم این تنگه آنقدر تنگ و باریک است که آیفا وقتی بخواهد بپیچد،به دیوار تنگه برخورد میکند.گفتم:چقدر تا آنجا فاصله است.آقا رشید هم اشاره کرد:((فقط چند کیلومتر)).
خط اول دشمن را که در عملیات فتحالمبین شکستیم،به طرف تنگه راه افتادیم.بعد از طی چندین کیلومتر،حدود ساعت ۴صبح با آقا رشید تماس گرفتم گفت:کجایی؟ گفتم پنج شش کیلومتری آمدیم ولی اثری از تنگه نمیبینیم.آقا رشید فرمودند اطراف را خوب نگاه کن چه نشانههایی دارد.سمت چپ و راستم کوه قرار داشت.مشخصات را برایش تعریف کردم،گفت: (( احمد خودشه،همانجا بایست ، الان درست در وسط تنگهای)) با تعجب گفتم : آقا رشید این همان تنگه رقابیه است . مرد حسابی تو گفتی با یک ژسه آن را نگه دارید . برو ژسه رستم را بیاور تا اینجا را به این وسعت برایت نگه دارد . بعد همگی زدیم زیر خنده و به لطف خدا توانستیم تنگه را حفظ کنیم.
🌷به نقل از #شهید_احمد_کاظمی🌷
📸 عکس: فروردین سال ۶۱ منطقه شوش پس از عملیات فتح المبین
به افتخار این دختر کوچولو لایک کن ❤❤❤
این داستان واقعیه ....
دوست داشتین؟
بنظرتون هنوزم چنین آدمایی پیدا میشن؟
امشب یه صلوارت هدیه کنیم به روح شهدایی که رفتند تا ما الان زنده باشیم ....❤❤
به افتخارشون قلب بزارین❤❤
#شهدا #رزمنده #خاطرات #نوستالژی #عالی #هماهنگی_تبلیغات #رزرو_تبلیغ
🍃برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم#اسفندِ هفتاد و نه!
🍃 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران#جانبازیاش را به دوش میکشند.
🍃من با این#خاطرات غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد.
حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست #قلم را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝
🍃مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتحالله. #کتاب_جنگ بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در #سنگر و #خاکریز محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی میمانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان!
🍃با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام میگرفت. نمیدانم عاقبت صندلی چرخداری که روزی همدم تنهاییاش بود او را خسته کرد یا همین#آلبوم خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد.
🍃رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم #جانبازی!🕊
🍃اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود ، بهار بود.#بهار_آزادی که بهایش سیزدهسال همنشینی با#ویلچر بود💔
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🕊به مناسب سالروز شهادت
#شهید_فتح_الله_بختی
📅تاریخ تولد : ۱ تیر ۱۳۴۶
📅تاریخ شهادت : ۱۵ اسفند ۱٣٧٩
📅تاریخ انتشار : ۱۴ اسفند ۱٣٩٩
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🍃اگر با دوربینِ انصاف اندکی به اطراف نگاه کنی، می بینی که #جنگ هنوز هم ادامه دارد...
🍃 سرفه هایی که قصه ی جنگ را برای #جانباز شیمیایی تداعی می کند، ویلچری که چرخ هایش، روزگاری را حکایت میکند که #رزمنده ای دست و پایش را برای حفظ این مملکت به ودیعه گذاشته است.
🍃درمیان #چشمک ستارگان شهر ، رویای صادقه ای که دل خوشی فرزند شهیدی است. در کوچه پس کوچه های بی کسی، سنگ قبر بانام شهیدِ #گمنام مونس روزهای تنهایی #مادری است..😓
🍃در محله ی #انتظار، چشم هایی است که هنوز هم به در ِخانه دوخته شده تا شاید از عزیز سفرکرده خبری شود. کمی آنطرف تر مردی با ایمان کوله پشتیِ غیرت بر دوش با کاسه آبی بدرقه می شود به مقصد #دمشق.
🍃 محمد جنتی هر چه داشت در طبق اخلاص گذاشت و فدای #بانوی_دمشق کرد. مدافع بود هم برای حرم هم برای قلبش. شهادتش دل هیئت #فاطمیون و زینبیون و حیدریون را سوزاند😞
🍃#حاج_حیدرِ سوریه شهید و جاوید الاثر شد. شاید هم میخواست قلبش را در آنجا جا بگذارد.❤️
🍃توسل به #امام_حسن(ع) سبب شد بعد از دوسال #پیکرش بر گردد. و دلتنگی های فرزندانش کمی تسکین یابد. این روزها خانواده اش با نبودنش در کنار #خاطرات جامانده زندگی می کنند.
🍃 #ترکش های زخم زبان عده ای، دلِ داغدار خانواده #مدافعان_حرم را می سوزاند...
☆هنوز هم جنگ ادامه دارد...
✍نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_مدافع_حرم_محمد_جنتی
📅تاریخ تولد : ۱۸ اسفند ۱۳۶۰
📅تاریخ شهادت : ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
📅تاریخ انتشار : ۱۷ اسفند ۱۳۹۹
🥀مزار شهید : تهران.بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🍃 کلمات در ذهنم جولان میدهند و من در تکاپوی انتخابشان با#قلم کلنجار میروم ، ثانیه ها به سرعت میگذرند و صفحه روبهرویم با کلماتی نامفهوم سیاه تر از قبل میشود.
🍃 کلافه دست از نوشتن میکشم و اینبار او را در پس پرده #خاطرات تجسم میکنم ، آن زمان که گلبانگ #اذان از گلدسته های #حرم برخاست و صدای گریه اش در بیمارستان پیچید وَ تقویم گواه این روز بود که ولادتش همزمان با میلاد #شاه_خراسان بود و به همین خاطر نامش #محمدرضا شد.محمدرضا ارفعی که#حماسه هایش در گوش تاریخ پیچیده.
🍃 خاطرات را ورق میزنم که #ترانه سخاوت و بخششاش به گوشم میرسد چیزی که زبانزد خاص و عام بود ، هرچه باشد او در پرتو مهر علیابنموسیالرضا قد کشیده و برخاستن چنین بانگی از وجودش، دور از انتظار نبود.
🍃 نسیمی دلانگیز میوزد و خاطرات را جلوتر میبرد به آن روز میرسد که هورالعظیم* یا مهدی هایش را به خاطر سپرد چون میدانست این آخرین رزم او خواهد بود.
🍃 به آن روز میرسد که#عاشورا در بیمارستان ، پیش چشمان خواهرش تداعی شد آن لحظه که وجود او را عطش فرا گرفته بود و دست خواهر بسته بود برای رفع عطش.
🍃 ناگهان ورق میلغزد ، #آسمان در هم میپیچد و زمین میلرزد از السلام و علیک #یا_اباعبداللهاش با لبی عطشان و ملائکه به جوش و خروش میافتند که سیرابش میکنند از چشمه بیکران کرامت حسینابنعلی و محمدرضا لبخندزنان پرواز میکند به سوی ابدیت ، به سوی اربابش...
پ.ن: هورالعظیم یا کلانتالاب، بزرگترین تالاب مرزی در استان خوزستان است ، عملیات بدر را در هورالعظیم با ذکر یا مهدی آغاز کردند ، شهید در این عملیات زخمی شد و راهی بیمارستان تبریز شد.
✍نویسنده: #مهدیه_نادعلی
🌸به مناسب سالروز شهادت
#شهید_محمد_رضا_ارفعی
📅تاریخ تولد : ۱٣۴٢
📅تاریخ شهادت : ٢ فرودین ۱٣۶۴
📅تاریخ انتشار : ۱ فرودین ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#خاطرات
#حمید_داودآبادی
#نوروز_در_جبهه
#قسمت_دوم
از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچه های فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرین تر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان می گفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه دیگر این حرف ها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحب خانه.
گودالی کوچک در سینه سخت کوره های سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونی های پر از خاک، محصور کردیم و ورقه ای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم.
#ادامه_دارد ...
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#خاطرات
#حمید_داودآبادی
#نوروز_در_جبهه
#قسمت_سوم
باید خانه تکانی می کردیم. کسی هم دستور نمی داد و خودمان می دانستیم. هر چند که در همه جبهه ها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود، ولی خانه تکانی سال نو، فرق می کرد و بهانه ای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم.
اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود می کردیم؛ تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه می کندیم و مهرها و جانمازها و قرآن ها از آن جا می گذاشتیم. این طوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم.
#ادامه_دارد ...
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
🍀💐🌹🕊🌹💐🍀
#خاطرات #شهدا
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم، ابراهیم رشید آمده است: «دوستان و همرزمانم، همیشه دقت داشته باشید هیچوقت امام زمانتان و نائبش را تنها نگذارید و در هر نقطه و کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید تا انقلاب به دست صاحب ........
#شهید ابراهیم رشید 🌹
🍃💟 #آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@kakamartyr3
🍃شهادت، #آرزوی قلبی هر #عاشقی است اما اندک اند آرزومندانی که به دنبال تحقق آرزویشان، عاشقانه پرواز می کنند.
🍃ماشاءالله شمسه ،با نگاهی به شناسنامه اش می شد فهمید، در روزهای سخت جنگ در میان خاک های #جبهه با #ایمان راسخ در جست و جوی کاروان شهدا بوده است اما گاهی ، باید بسیار درخانه خدا رفت و حاجت خواست.
🍃 دفتر #خاطرات دوران جنگ ماشاءالله بدون شهادت به پایان رسید.پس از جنگ، با ملحق شدن به سپاه ،سالهای زیادی در خاک های مناطق مرزی به دنبال گمشده اش بود اما راه رسیدن طولانی تر شده بود و صبر ایوب می خواست.
🍃در نمازهای اول وقتش آنقدر از #خدا خواست تا بالاخره وقتی فرمان دفاع از حرم عمه سادات را شنید، دلش به هوای شهادت سوی #سوریه پرواز کرد و پس از بازنشستگی ، راهی سرزمینی شد که بوی #کربلا از آنجا می آمد.
🍃دوماه خالصانه از حرم دفاع کرد و پس از سالها هجر، به آرزویش رسید و با گلوله ای که به گلویش اصابت کرد،#شهادت روزی اش شد.
🍃دو روز مانده به تولد زمینی اش، در سرزمین شهادت متولد شد، در کنار شهدایی که روزی در خاک های جبهه همسنگر و همراهش بودند.
🍃حال فرزندانش به داشتن #پدری همچون او افتخار می کنند و داغ دلشان را با سنگ سرد مزار پدر آرام کنند.
🍃پایان داستان تمام شهدا در یک جمله خلاصه می شود ما رأیت الا جمیلا.
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز شهادت
#شهید_ماشاءالله_شمسه
📅تاریخ تولد : ۱۵ فروردین ۱٣۴۶
📅تاریخ شهادت : ۱٣ فروردین ۱٣٩۵
📅تاریخ انتشار : ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
🥀مزار شهید :بروجرد روستای سراب زارم
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
31.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات رزمندگان در دفاع مقدس
رزمندگان کربلای ۴- اعزام به خط جبهه ( ۸و۹)
#خاطرات
🔹همسر درهمه کار همدل وهمراه من بودن وتشویقم میکردن وبااینکه ببشتر اوقات ماموریت بودن ولی نمیگذاشتن سختی زندگی تنها روی دوش من باشه،برای درس خوندن تشویقممیکردن،دانشگاه که میرفتم اینقدر قوی وباروحیه درس میخوندم که معدل الف میشدم ودرنهایت جز استعداد درخشان های رشته خودمدر دانشگاه شدم وبدون کنکور میتوانستم ارشد بخوانم ولی من قصد ادامه تحصیل نداشتم چون میخاستیم بچه داربشیم وشرایط برام سخت میشد،
🔹اماهمسرم تشویقم کردن وگفتن من میخام تاجایی که توان داری درس بخونی نگران هزینه وسختی وبچه نباش،من کنارت هستم وبه اتفاق همدیگه در روزهای آخر که برای ثبت نام ارشدتمدیدشده بود دانشگاه رفتیم وثبت نام کردم،خستگی ازچهره شهیدم مشخص بود ولی هیچوقت بروز نمیداد.
🔹روزهایی که درس زیاد داشتم یا امتحانات دانشگاه شروع میشدایشون کارهای خونه رو تمام وکمال انجام میدادن ومثه دختربچه ها بامن رفتارمیکردن ومیگفتن فقط بایددرس بخونی ونمره عالی بگیری
🔹 تامن خوشحال بشم البته جایزه خوبی ام برات میگیرم،زندگی ما سراسرعشق ومحبت بود وهمسر فردی باگذشت وخانواده دوست بود،مدتی که زندگی کردیم من خوشبخت ترین زن دنیا بودم ودرآرامش کامل بودم وهیچ دغدغه ای نداشتم در ترم های آخر ارشدبودم که همسرم شهیدشد
🔹 ومن توان ادامه تحصیل نداشتم الینا دخترم خیلی کوچیک بود واذیت میکرد دوترم،حذف ترم کردم نمیتوانستم دیگه مثه قبل ادامه بدم ولی وقتی اون همه ذوق وشوق شهید رو یادم اومد تصمیم گرفتم تمومش کنم وباهمکاری استاد راهنما ودیگراستاتیدعزیز وزحمتکشم توانستم باموفقیت تمام کنم،
🔹شهدا واقعا عاشقترین انسانهای روی زمین هستند ولی به عشق حقیقی خود که خدای مهربان هست رسیدن وبا او معامله کردن
🔹و خدای مهربان هواخواه همسران وفرزندان شهدا بعداز شهادت عزیزانمان هست وهیچ وقت تنهایمان نمیگذارد.
🔹راوی همسر شهید
🔹شادی روح شهید بهروز هراتی مقدم صلوات
🥀 چفیه خونی
عملیات بیتالمقدس تمام شد
خبر داشتم شهید شده....
بهدنبال جنازهاش گشتم و پیدایش کردم.
چفیه خونی دور گردنش بود.
ترکش به فک و صورتش خورده بود.
حرفهایش چند دقیقه قبل از خداحافظی
یادم آمد و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد...
علی چفیهاش را پهن کرد.
نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن
لقمه اول و دوم را برداشتیم
که یکی از بچهها آمد و گفت:
«علی! بلند شو بریم.»
علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد.
انگار دنبال چیزی بود که گفتم:
«چفیهات رو لازم داری؟
اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.»
راضی نشد. اصرار کردم با دلخوری گفت:
« واسه چی اصرار میکنی؟!
اگه من شهیدشم، چفیهات خونی میشه،
نمیتونم بهت پس بدم.»
ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت
و گردنم را بوسید. گفت:«خداحافظ رفیق!»
در نورد اهواز ماندیم و او رفت ....
(به نقل از همرزم شهید، علی بابایی)
#خاطرات
#شهید_علی_نیکوئی
#روحش_شاد_باصلوات