🎙رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند:
کسی که بدون آنکه کاری انجام دهد دعا می کند مانند فردی است که با کمان بدون زه تیراندازی می کند.
📚 مکارم الاخلاق صفحه ۴۶۵
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
🔰 دو ذکر مجربی که برای رفع مشکلات مالی بسیار اثر گذار است
🌀 بنده خیلی اهل معرفی ذکر نیستم ، البته صلاحیتی هم ندارم در این باره ، هرچه هست نقل قول از بزرگان هست و بس ، اما حیفم آمد در این دوران بد اقتصادی این دو ذکر بسیار اثرگذار را که یکی سند قرآنی هم دارد ، معرفی نکنم
واقعیتش این است که همین امروز اثر عجیب و فوق العاده عجیب این ذکر را دیدم و هم خودم و هم آن بنده خدایی که این ذکر را به او پیشنهاد داده بودم برای رفع مشکل مالی اش ، بسیار تعجب کردیم
1️⃣ ذکر اول : زیاد گفتن ذکر استغفار ( استغفرالله ربی و اتوب البه )
👈 درباره اثرگذاری این ذکر در بحث های مالی و رفع مشکلات ، نیازی به سند حدیثی نیست، چون آیه قرآنی در این باره داریم ، سوره نوح ، آنجایی که حضرت نوح به قوم خود می گوید استغفار کنید تا خدا آسمان و زمین را بر شما ببارد و شما را با مال و اولاد یاری کند.
👈 تا دلتان بخواهد می توانید جستجوی حدیثی کنید و روایات متعدد و توصیه بزرگان دین درباره زیاد گفتن این ذکر ( مثلا 500 تا هزار بار در روز ) و اثر رفع مشکل مالی آن را ببینید که چون سند قرآنی آن را دادیم ، نیازی به سند روایی آن نیست.
👈 این ذکر عدد خاصی ندارد و هر مقدار که توانستید بگوئید.
2️⃣ ذکر دوم ( اللهم أغنِنی بِحلالِکَ عن حَرامِک و بِفَضلِکَ عَمَّن سِواک )
👈 این ذکر را هم آیت الله بهجت توصیه کردند برای زیادی روزی ( به این ترتیب که اول یک صلوات بفرستید و بعد 110 بار این ذکر را بگوئید و بعد دوباره یک صلوات ) ( منبع : سایت ایشان)
👈 و هم آیت الله شبیری زنجانی فرمودند که شیخ بهائی که خودشان اعجوبه زمان بودند و ذکرهای زیادی را به دیگران توصیه می کردند ، این ذکر را بعد نمازهای خودشان با هر عدد دلخواهی ، برای رفع مشکلات مالی خودشان می خواندند و اثر عجیب وزیادی می دیدند ( منبع : کتاب جرعه ای از دریا ، ج 4)
⬅️⬅️ اما اما اما فراموش نکنید که این ذکرها در کنار کار و تلاش و عمل فایده خواهند داشت، این طور نباشد که طرف کاری نکند و بنشیند ذکر بگوید و بعدش هم اثری نبیند و بدبین بشود!
به قول معروف از تو حرکت ، از خدا برکت
💠 ان شالله که این ذکر به دست عزیزانی که مشکل مالی دارند برسد و مشکلشان برطرف شود.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
#آیه_نگار
وَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفىٰ بِاللَّهِ وَكيلًا
💌 و بر خدا توکّل کن، و همین بس که خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد!
📖 سوره الأحزاب آیه ۳
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام:
💠 الغَفلَةُ أضَرُّ الأعداءِ
❇️ غفلت، زيانبارترين دشمن است.
📚 غررالحكم حدیث ۴۷۲
#حدیث_روز
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_89 انقدر دور شده بودم که دیگه خودمم نمیدونستم کجام ،،، بخاطر راه
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_90
چند روزی از اومدن الناز به کلبه مارال و رها میگذشت ،،، من تصمیمو برای رفتن با مرز زمینی گرفته بودم ولی بامخالفت های شدید الناز از روی ناچاری تسلیم حرفاش شدم ،،، اما کوتاه نیومدم باید برای فرار از این زندگی که سعی در نابود کردنم داشت یه کاری میکردم ،، اون روز نشسته بودم یه گوشه و به اینکه چطوری از ایران برم فکر میکردم که با صدای مارال به خودم اومدم
-- لیلی چرا اونجا تک و تنها نشستی عزیزم ؟؟؟
نگامو با لبخند بهش دادم ،،، مارال چایی به دست کنار الناز و رها نشسته بود
-- همینطوری
با چشم و ابرو به چایی که مقابلم بود اشاره کرد و با لحن سرزنش واری گفت
-- فکر کنم چایی سرد شد ،،، میدونی من کی اون چایی رو گذاشتم اونجا ؟؟
-- ببخش حواسم نبود مارال جون
مارال چشمکی نثار کرد و گفت
-- حالا حواست کجا بود
-- اینکه چطوری از اینجا برم ،،، من نمیخوام دیگه توی ایران بمونم
با حرفی که زدم مارال دیگه چیزی نگفت ،،، سکوت سنگینی بینمون حاکم شده بود ..... چند ثانیه بعدش رها با لحن جدی گفت
-- شاید ما بتونیم کمکت کنیم
سوالی نگاش کردم که نگاشو بین من و مارال جابجا کرد و گفت
-- ما یه پسر عمه توی ساری داریم که کارش جعل شناسنامه است
با حرفی که زد لبخند پهنی رو لبم نشست که ادامه داد
-- فکر کنم برای رفتن پیش پسر عمه ام باید یه شناسنامه به اسم یه نفر دیگه داشته باشی
رفتم توی فکر تا ببینم برای شناسنامه چیکار کنم که با فکری که به سرم زد لبخندی زدم نگام روی الناز قفل شد ،،، الناز وقتی نگاه منو دید لب باز کرد و با لحن متعجب و سوالی گفت
-- چرا اینطوری نگام میکنی ؟؟؟ به چی داری داری فکر میکنی ؟؟
-- به شناسنامه تو
ولی خیلی زود زد تو ذوقم
-- اصلا فکرشم نکن ،،، اول اینکه شناسنامه و کارت ملیم باهام نیستن دوم اینکه نمیخوام بابات بیشتر ازاین ازم دلخور بشه و سومیش ای.....
وقتی دیدم داره دلیل های الکی میاره نذاشتم ادامه بده و دستمو به معنی ساکت شو بالا آوردم بعدش با حرص رومو ازش گرفتم و دیگه بهش اصرار نکردم ،، خوب میدونستم که الناز وقتی بگه نه دیگه حرفش برنمیگرده ..... دوباره ناامید شدم ولی بازم مارال و رها بودن که بهم کمک کردن ،، رها شناسنامه شو بهم داد و گفت
-- میتونی با شناسنامه من بری ،،، من توی این کلبه نیازی به اسم و فامیلم ندارم
از این همه محبتشون شرمنده بودم و نمیدونستم براشون چیکار کنم تا خوبی هاشونو جبران کنم ،،،، روز بعدش با رها و الناز راهی ساری شدیم و مستقیم رفتیم به آدرسی که پسر عمه رها اونجا کاراشو انجام میداد .... همین که رهارو دید استقبال گرمی ازمون کرد و زود کارمونو راه انداخت ،،، اون لحظه ای که شناسنامه جدیدمو دیدم انگار کل دنیارو بهم دادن ،،، حدود یه ماهی بعد از ماجرای شناسنامه جعلی منو الناز مهمون کلبه کوچک مارال و رها بودیم و توی این مدت کارای پاسپورتمو هم انجام دادم و بعدش راهی ترکیه شدم ،،، وقتی رسیدم ترکیه به سختی خونه و کار پیدا کردم ..... توی یه رستوران مشغول شدم و حدود دوماهی اونجا بودم که آنیسا اومد و منو به اجبار برگردوند ایران
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش #پارت_90 چند روزی از اومدن الناز به کلبه مارال و رها میگذشت ،،، من تص
#رمان_طوفان_پر_از_آرامش
#پارت_91
نفسمو آه مانند بیرون دادم و گفتم
-- بعدشو که دیگه خودت درجریانی
پارمیدا سرتاسفی برام تکون داد و گفت
-- این همه سختی بخاطر چی آخه ؟؟؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم
-- خودمم نمیدونم ،،، شاید ترس اون موقعم باعث شد که همچین تصمیم هایی بگیرم ولی الان پشیمونم ای کاش زمان برگرده به عقب تا شاید من راه درست ترو انتخاب کنم
اصلا نفهمیدم چرا این حرف آخرو زدم ،،، پارمیدا با شنیدن این حرفم لبخند شیطونی زد و گفت
-- یعنی چی ؟؟؟ یعنی تو الان به فرهاد علا......
سریع پریدم وسط حرفش و با چشای گرد شده ای گفتم
-- اصلنم همچین چیزی نیست پارمیدا خانم
ولی پارمیدا دست بردار نبود و هرلحظه لبخند روی لبش پهن تر میشد
-- باور کن منظورم این حرف تو نبود
-- من چیزی رو که باید میفهمیدم فهمیدم عزیزم
حرفاش عصبیم کرده بود ،،، اخم کردم و کشدار اسمشو صدا زدم
-- پارمیدااااا
با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و مثل من کشدار جوابمو داد
-- جااااان پارمیدا ؟؟؟
سر تاسفی براش تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم که آروم از سرجاش بلند شد ،،، با تعجب نگاش کردم و گفتم
-- میری بخوابی ؟؟؟؟
نگاهشو بهم داد ،، نمیدونم چرا یهو مضطرب شد .... اضطرابو میشد به راحتی از توی صورتش خوند هول زده لب زد
-- نه ..... نه ،،، اِممم چیزه یه کاری دارم الان برمیگردم
رفتار مضطربش کنجکاوم کرد ولی نباید دخالت میکردم شاید یه کار شخصی داره .... سرجام نشستم و رفتم توی فکر بابام و بی اختیار لب زدم
-- یعنی الان بابا داره چیکار میکنه ؟؟
نور صفحه گوشی پارمیدا که کنارم بود روشن شد و باعث شد که از فکر کردن به بابا دست بردارم و نگاه متعجبمو به گوشی پارمیدا که سایلنتش کرده بود و داشت زنگ میخورد دادم ،،،، گوشی رو برداشتم و رفتم سمت اتاقی که پارمیدا رفته بود توش .... در اتاق باز بود و پارمیدا پشتش به من بود و متوجه وارد شدن من به اتاق نشد
-- پارمیدا جون گوشیت داره زن.....
پارمیدا هول زده برگشت سمتم و منم با دیدن دستپاچگی پارمیدا ادامه حرفمو قورت دادم ،،،، نگام به دستش افتاد که پشتش قایمش کرده بود .... آروم جلو رفتم وقتی به چند قدمیش رسیدم با لحن سوالی و متعجبی گفتم
-- پارمیدا اون چیه که قایمش کردی ؟؟؟
-- ه هیچ ی
صدای هول زده و لرزون پارمیدا کنجکاوترم کرد ،،، دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و آروم جلو آوردم ولی با دیدن بیبی چکی که دستش بود چشام از فرط تعجب گرد شد ،،، یعنی پارمیدا باردار بود ؟؟؟ اون که از این زندگی راضی نبود پس چرا ؟؟؟؟
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
انا لله و انا الیه راجعون
إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.
هرگاه عالمی بمیرد رخنه ای جبران ناپذیر در اسلام ایجاد می شود كه تا روز قيامت هيچ چيز آن را فرو نمى پوشد.
علامه حسن زاده آملی به لقاالله پیوست
☑️ علامه حسن زاده آملی: گوشتان به دهان رهبری باشد چون ايشان گوششان به دهان حضرت خاتم انبیاست است.
🔹اين جملات وقتي بيشتر معنا پيدا ميكند كه بدانيم صاحب تفسير الميزان، علامه طباطبایی درباره علامه حسنزاده فرمودهاند: حسنزاده را كسي نشناخت جز امام زمان (عج)
با حضرات معصومین علیهم السلام محشور گردند.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
دنیا دست به دست میگردد؛ پس
به آرامی تمام در طلب روزی، بهره
خود را از آن بطلب تا آنکه نوبت
تو فرا رسد.
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
🐚🌸 🌸 #رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت135 _دوتا جوون مثل من، البته اونا خیلی با من فرق داشتن چون با زمزم
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت136
انگار نه انگار که مشکلاتمان بیشتر شده است. از این که مرتضی سازمان را ترک کرده خیلی خوشحالم! کمی با خودم فکر می کنم و می گویم الکی نیست که قرآن میگوید شهدا زنده هستند. مادر مرتضی زنده است و حواسش به اوست.
خیالم خیلی آسوده است، حالا می توانم خواب راحتی داشته باشم. جاها را پهن می کنم و بعد از وضو گرفتن روی تشک ولو می شوم.
بین خواب بیداری دست و پا می زنم که گرمای وجودش را روی دستم احساس می کنم.
سرم را به طرفش برمی گردانم که لبخند و اشک اش باهم قاطی می شوند. شبنم اشک توی مژگانم می نشیند.
نگاهش را به سمت دیگری سوق می دهد و لب می زند:
_من شرمندتم، تو راست میگفتی اما من...
نمی گذارم حرفش کش پیدا کند و زیر لب نجوا می کنم:«تو تقصیری نداری، خدا رو شکر زود فهمیدی که این کشتی در حال غرق شدنه. من اگه به قیمت از دست دادن جوونم هم شده پا به پات میام.»
لبخندش پهن می شود و دلم غنج می رود.
نمی دانم چطور چشمانم بسته می شود و خیلی زود خوابم می برد.
نیمههای شب با صدای زمزمه از خواب بیدار می شوم و تای پلک هایم را بالا می دهم.
مرتضی سر جایش نشسته و نجوا می کند:
_خدایا من که شرمنده تو هستم فقط کاری نکن که شرمنده ریحانه هم بشم.
اون خیلی سختی داره میکشه، من که غمو توی چشماش میبینم اما کاری ازم برنمیاد. فقط خودت یه مددی بکن و این خائنا و استعمارگرا رو ازین مملکت بیرون بندازد.
خدایا من نتونستم خانممو خوشبخت کنم، من زندگی که باید براش می ساختم رو نساختم. کاش شر اینا از سرمون کم بشه و همه مون زندگی کنیم و فقط ادای زنده ها رو درنیاریم.
وقتی که احساس می کنم میخواهد رویش را به من کند، چشمانم را می بندم که لب های داغش را روی پیشانی ام حس می کنم.
عاشقانه ای دوان دوان خودش را به قلبم می رساند و ضربانم اوج می گیرد.
چشمانم لرزی به خود می گیرند و می ترسم بفهمد که بیدارم اما خیلی زود از جایش بلند می شود و می رود.
وقتی در حیاط باز می شود از جا بلند می شوم و خودم را پشت پنجره قایم می کنم. مرتضی دستش را به آب یخ زدهی حوض نزدیک می کند و مشت پر از آبش را توی صورتش می ریزد.
خواب از چشمانم خداحافظی می کند و نگاهم پا به رهنه دنبال مرتضی می رود.
فرش گوشهی حیاط را پهن می کند و سنگی از توی حیاط برمی دارد.
قامت به نماز می بندد و محو حالت روحانی اش می شوم.
تمام مدت شانه های میلرزد و معلوم است خیلی گریه می کند. بعد از نماز دستان لرزانش را بالا می برد و با خدایش خلوت می کند.
و چه زیباست قد و قامتی که تنها برای خدا خم شود...
دلم نمی آید این فرصت را به خواب تلف کنم و چادر رنگی ام را از توی کیفم برمی دارم.
دلم می خواهد از آن آب وضو بگیرم که دستان مرتضی را از سردی رنجانده، صبر می کنم نمازش تمام شود و وارد خلوتش شوم.
با دیدن من اشک هایش را پاک می کند اما چشمان به خون نشسته اش همه چیز را برایم می گوید.
دستم را به آب می زنم که تا مغز استخوانم از سردی آتش می گیرد. در زمستانی ترین ایام عمرم به سرمی برم و این آب سردیش به زمستان زندگی ام نمی رسد.
وضویم را ادامه می دهم و با صورت و دستان یخ کرده پشتش می ایستم و می گویم:
_قبول باشه آقای من.
انگار از صحبتم جوانهی تازه ای زیر باران عشق در دلش غوطه ور شد. غنچه لبش به خنده می شکوفتد و با تکان دادن سرش جواب لحن به عشق نشسته ام را می دهد.
باغ گلهای صورتی میان چادرم رایحه ای دلپذیر به خود می گیرند. رایحه ای که بوی خدا را می دهد، همین حوالی و همین نزدیکی ها.
چهار نماز دو رکعتی می خوانم و بعد دستم را به نیت نماز شفع بالا می برم. گاهی اوقات نیمه شب ها که تشنه ام می شد و از خواب بلند می شدم؛ پدرم را می دیدم که دست به قنوت برداشته و برای همه دعا می کند. قنوت نمازش خیلی طولانی بود اما چون می دانستم با رفتن من از کنارش حال و هوایش عوض می شود، صبر می کردم.
بزرگ تر که شدم و از او دربارهی نماز شب پرسیدم برایم توضیح داد فقط قنوت نماز وتر کمی طولانی بود وگرنه ده رکعت دیگر خیلی عادی بودند.
دعای اَللّهُمَّ اِغْفِر لِلْمومِنینَ وَ اَلْمومِناتْ وَ اَلْمُسلِمینَ وَ اَلْمُسلِماتْ که چهل بار باید خوانده می شد.
ذکر زیبای اَسْتَغْفِرُ اللهَ رَبی وَ اَتُوبُ اِلَیه که آن هم هفتاد مرتبه است.
سوال برانگیز ترین جمله برایم همین بود که هفت بار بخوانیم هذا مَقامُ الْعائِذِ بِکَ مِنَ اَلْنار.
تحلیل های زیادی از ترجمه اش داشتم و می خواستم از پدر بپرسم که فرصت نشد.
در آخر قنوت هم سیصد مرتبه « اَلْعَفو» سپس یک بار دعای رَبّ اغْفِرْلی وَ ارْحَمْنی وَ تُبْ عَلیََّ اِنَّکَ اَنْتَ التّوابُ اَلْغَفُورُ الرّحیم است. تمامش را با مرتضی تکرار می کنم و این بار مردمک چشمان هردویمان زیر شیشه اشک می لرزید.
#اینستاگرام:Instagram.com/mobina.rfty
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)