🌺🌸🍄🍄🍄🍄🍄🌸🌺
#داستان_شصت_ویکم
#یک_داستان_یک_پند
کاروانی عازم مکه بود که در میان کاروان پسر جوانی به نیابت از پدر مرحوم خود برای به جای آوردن اعمال حج به مکه میرفت.
پسر جوان را عمویش به پیرمردی مؤمن در کاروان سپرده بود که مراقب او باشد تا پسر جوان حج و اعمال آن را کامل به جای آورد و در طول سفر هم عبادت خدا کند و هم اینکه عمر را به بطالت نگذراند.
همراه کاروان مرد میانسالی بود که از اجنه آسیب دیده و اندکی شیرین عقل گشته بود و او را برای شفاء به کعبه میبردند.
در منزلی در کاروانسرایی کاروان حجاج برای ساعاتی اتراق کردند و پیرمرد مؤمن قصد کرد تا زمان ظهر قدری بخوابد.
چون از خواب برخاست، دید جمعی با مسخره کردن آن شیرین عقل با او مزاح میکنند و این پسر جوان هم چشم پیرمرد از خود دور دیده بود و با آنان در گناه جمع شده بود.
پسر چون پیرمرد را دید از جمع باطلان جدا شد و نزد او آمد.
پسر جوان چون ناراحتی پیرمرد را دید به او گفت:
زیاد سخت نگیر،
در طول چهل روزی که منزلمان مرکب حیوانات است و در سفریم من هیچ تفریحی نداشتهام.
ما این همه رنج بر خود داده و عازم خانۀ خدا هستیم، خداوند از یک گناه ما میگذرد نباید بر خود سخت بگیریم، مگر چه کردیم؟
یک مزاح و شوخی برای روحیه گرفتنمان برای ادامۀ پر شور سفر لازم است.
پیرمرد در جواب پسر جوان به نشان نارضایتی فقط سکوت کرد.
ساعتی گذشت مردم برای نماز ظهر حاضر شدند.
نماز را به جماعت در کاروانسرا خواندند.
پیرمرد دید پسر جوان زمان گرفتن وضو که پای خود بر زمین گذاشت خار ریزی بر پای او رفت و پسر نشست تا آن خار از پای خود برکند ولی خار آنقدر ریز بود که میان پوست شکسته و مانده بود.
پیرمرد گفت:
بلند شو حاجی جوان برویم که نماز جماعت شروع شد.
پسر جوان گفت:
نمیتوانم خار در پایم آزارم میدهد و توان راه رفتن مرا گرفته است.
نمیتوانم پای بر زمین بگذارم. پیرمرد گفت:
از تو این سخن بعید است جوانی به این سرو قامت و ابهت را که همه جای تن او سالم است خاری که به این کوچکی است و دیده نمیشود از پای درآورد و نتواند را برود. بلند شو و بر خود سخت نگیر، این خار چیزی نیست که مانع راه رفتن تو شود!!!
سخن پیرمرد که به اینجا رسید پسر جوان از کنایه بودن کلام او آگاه گشت و از گفتۀ خویش سرش را به پایین انداخت.
پیرمرد گفت:
پسرم!
به یاد داشته باشیم
#نبی_مکرم_اسلام_(ص)_فرمودند:
هر کسی گناهی را چون به نیت آن که کوچک است و خدا آن را میبخشد مرتکب شود نوعی وهن به مقام قدسی خویش میداند و خداوند آن گناه را هرگز نمیبخشد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
✨﷽✨
#داستان_هشتادویکم
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند:
گناه نکن!
میگفت:
خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید!
او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛ من باورم نمیشود او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد.
گفتند:
واقعا آرزوی مرگش داری؟
گفت:
والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد.
گفتند:
امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت:
والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود.
گفتند:
پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟
👌👌👌👌👌👌
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
#داستان_هشتادوهفتم
#یک_داستان_یک_پند
🕌 در ایام جوانی با یک تور زیارتی به مشهد مقدس ثبتنام کردیم.
در نیم روز گرم تابستان به مشهد رسیدیم.
4 نفر یک اتاق تقسیم شده بود.
🌴 اتاق ما چشمانداز خاصی نداشت و کمنور بود.
یکی از دوستان بیتاب بود و اعتراض داشت و با مسئول تور درگیر شد تا بالاخره به آن اتاق بهتر نقل مکان کرد.
حقیر، در معیت استادی بودم که از لحظه ورود به اتاق آرام خواب رفت و پس از چرتی کوتاه با حقیر به زیارت مشرف شدیم.
در راه پرسیدم، استاد شما چرا اهمیتی به اتاق ندادید؟
تبسمی کرد و گفت:
ما برای زیارت امام رضا ع آمدهایم یا زیارت اتاق؟
دوم اینکه مگر چند روز قرار است در این اتاق باشیم؟
چشمبه همزدنی این چند روز تمام میشود باید فکر کسب فیض باشیم نه کسب عیش.
✨🍀 گفت:
دنیا هم مانند اتفاق امروز است، برخی که از آن دنیا غافل هستند (مانند زیارت امام رضا ع) و نمیدانند برای چه و کجا آمدهاند، عمر خود را به جای اصل، در فرع بیخودی،
(دنبال نور گیر بودن یا نبودن اتاق) سپری میکنند و آرامش در این دنیا ندارند و دست خالی از این دنیا میروند. 🍀
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
@dastanayekhobanerozegar
#داستان٢١٨
#یک_داستان_یک_پند
✍تاجری را شاگردش از انبار او دزدی کرد.
تاجر شاگرد را صدا کرد و از او توضیح خواست.
شاگرد از ترس و شرم در پاسخ از این شاخه به آن شاخه پرید.
تاجر برای شرمگین نشدن بیشترش به او گفت:
گم شو!
تاجر را دوست مؤمنی بود که این صحنه را میدید.
تاجر گفت:
به او گفتم گم شو،
چون نخواستم دست و پای خود را بیشتر گم کرده و شرمنده شود.
دوست مؤمن گفت:
بدان به کسی که از ترس تو دست و پای خویش گم کند و خود را به خاطر خطایی که کرده در خود گم کرده باشد،
گفتن «گم شو» احسان و نیکی نیست.
قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى
(263 - بقره)
(فقیر سائل را به) زبان خوش و طلب آمرزش (رد کردن) بهتر است از صدقهای که پی آن آزار کنند.
اگر به کسی نیکی نکنیم بهتر از آن است که کار نیکی برایش انجام دهیم و بر سرش منت گذاریم.
به عنوان مثال، قرضی به کسی بدهیم و منت بر سرش بگذاریم.
اگر نمیتوانیم قرض بدهیم و تاب تحمل از دست رفتن پولمان را نداریم از همان ابتدابهتراست
#با_زبان_نیک_عذرخواهی_کنیم.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار انسانهای شریف و با اخلاق اسلامی
#صلوات
✾📚 📚✾
✨﷽✨
#داستان۴٣٨
#یک_داستان_یک_پند
✍دو غلام در رکاب سلطان برای شکار به دامن صحرا رفتند.
سلطان چون شکار کرد تیر و کمان به غلام ها داد تا آنان هم شکاری کنند.
یکی از غلامها وقتی تیر و کمان به دست گرفت،
به ناگاه بالای درخت متوجه شد کلاغی که در لانه خود نیست جوجهاش در لبه لانه آویزان شده و صدایش بلند است.
غلام تیر و کمان بر زمین نهاد و بالای درخت رفت و جوجه کلاغ را در لانهاش نهاد.
آن غلام دیگر به او میگفت:
فرصت شکار از دست مده که شاه اکنون آهنگ رفتن کند.
غلام چون از درخت پایین آمد، سلطان فرمان رفتن داد و غلام را فرصت شکار نشد.
در راه غلام دیگر که آهویی شکار کرده بود به غلام نخست گفت:
فرصت شکار، حیف از دست دادی!!!
غلام گفت:
من به حال تو افسوس میخورم که فرصت شکار از دست دادی و کار خیری را فرصت سوزاندی، شکار آهو همیشه هست،
ولی شکار جوجه کلاغی که نیاز به کمک دارد و احسان است، شاید همیشه نباشد.
✅کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا_مرا_ومارا
#با_اخلاق_عملی_اسلامی
#آشناتر_بگردان
به برکت
#صلوات_بر
#محمد_و_آل_محمدص
🌸🌺🌹🍁🍂
📚 #داستان٧٢۴
#یک_داستان_یک_پند
✍در روستایی در ماه رمضان سیلی آمد و گندمزار پیرمرد کشاورزی را برد.
پیرمرد ناراحت شده و یک کوزه آب برداشت و با یک کلنگ به پشتبام مسجدِ روستا رفت.
آب را از کوزه خورد و با کلنگ بخشی از سقف مسجد را ویران کرد و
گفت:
«خدایا!
برای تو روزه بودم،
روزهات را خوردم و خانۀ تو را خراب کردم تا تو خانۀ مرا دیگر خراب نکنی و بدانی خانه خرابی تا چه اندازه سخت است....»
یک سال سقف مسجد سوراخ بود. سال بعد گندمزار آن مرد دو برابر محصول داد.
⛈پسر پیرمرد گفت:
«پدرم یاد دارم سال گذشته سیل گندمهایمان را برد،
رفتی و سریع سقف مسجد را سوراخ کردی،
حالا که محصول را همان خدا دو برابر داده و جبران سال گذشته شده است، چرا یادت نمیافتد که بروی و از خدا تشکر کنی و سقفی را که پارسال سوراخ کردی، مرمت و درست کنی؟؟؟
ای پدر!
الحق که انسان بسیار در برابر نعمتهای خداوند ناسپاس است.»
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/3818061843C235cbc6c5e
📚 #کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
📚 #داستان ٧٢۵
#یک_داستان_یک_پند
✍چندین دهۀ قبل در عروسیها مانند امروزه ارکستر و خواننده نبود.
در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن میآویختند و میزدند و خودشان هم میخواندند که به آنها در زبان محلی عاشق میگفتند.
یکی از این عاشقها، فردی به نام عاشق قادر بود که در کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک مینواخت.
مجلس که تمام میشد عاشق قادر با محمد از مجلس خارج میشدند.
روزی عاشق قادر به محمد گفت: چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟!
محمد جوان جملهای گفت:
و برای همیشه در دل عاشق قادر رفت.
او گفت:
استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو در تلاش تو بر خود معین کنم؟!
همه کاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت میکنند.
مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمیکند.
اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی در آوَرد....
این داستان بر آن ذکر کردم که حقتعالی میفرماید:
"وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ"
بر کار خیری که میکنی
هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین.
به عبارت بهتر ای انسان!
اگر کار خیری به تو عنایت شد بدان از جانب من بود برای بخشش گناهانات و تقربات به من؛
بدان مرا کار ناقصی در خلقتام نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار به تو سپرده باشم.
همانا #داستان_محمد،
داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبهای عظیم بر بنده نزد خالق میبخشد.
✅کانال #کشکول_صلوات
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن. (همه رهگذرند)
پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند براحتی سری سخت را بشکند. (پس مراقب حرفهایت باش)
فرزندم! به کسانیکه پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز از تو نمیتوانند جلوتر بیفتند. (پس نسبت به آنان گذشت داشته باش)
پسرم! عمر من هشتاد سال است، ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، هرگز کسی را از دست خودت ناراحت نکن و مرنجان!
پسر عزیزم! قبل از این که سرت را بالا ببری و نداشتههایت را به پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
↶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده
📚 #کشکول_داستان..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مباشر (وکیل) سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی میکردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبتنام نمودند. برادر بزرگتر که پختهتر بود به اسم هیزمشکن ثبتنام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود. برادر کوچکتر بر بزرگتر خرده گرفت که چرا وقتی که تو را هنری نفیس است در شغلی ثبتنام کردی که سنگین است و برای بیهنران است؟ برادر بزرگتر گفت: صبر کن تا علت را بدانی!هیزمشکن هر روز صبح تا شب به جنگل میرفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع میکرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوشگذرانی با کنیزکان دربار بود. یک سال به این منوال گذشت.
روزی سلطان را نگین انگشترش افتاد و به مباشر داد تا به جواهرساز قصر برای جاانداختن و محکم کردن نگین، انگشتر را بدهد. برادر جواهرساز بعد از یک سال کاری یافت آن هم برای یک ساعت!!! ولی در همین یک ساعت بود که یک ضربه نسبتا سنگین چکش به دیوارۀ انگشتر باعث شکسته شدن نگین پادشاهی شد و همان بود که سر برادر زیر تیغ شمشیر جلاد دربار برد. هر چه تلاش کردند واسطه شوند شاه وساطتت کسی را نپذیرفت.
قبل از مرگ برادر هیزم شکن بر بالین برادر جواهرساز رفت و گفت: حال دانستی که چرا من هیزم شکنی را انتخاب کردم، چون کار هر اندازه سنگین و سخت باشد حساب و کتاب آن راحت و خطای آن سبک و بخشودنی است، برعکس کاری که هر اندازه سبک و به مفتخوری نزدیکتر باشد خطای آن بزرگ و مجازات آن سنگین است. بدان روزهایی که تو در دربار در حال استراحت بودی روزهای استراحت تو قبل از مرگت بود و روزهایی که من هیزم میشکستم روزهای قبل از زندگی من بودند.
✅.
📝از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان_آموزنده🎐
📚 برای #تعجیل_در_فرج_و
سلامتی
#حضرت_ولی_عصر_عج_الله
دعا و صلوات #یادمون_نره
💐💐💐
📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹
کانال
🇮🇷 #کشکول_طنازی(صلواتی)
Https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
💦💦❌💦💦