#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ
#قسمت_اول
🐫 شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا
در روزگارا ن قدیم در جنگلی سر سبز شیر مقتدر و قوی زندگی می کرد همه حیوانات جنگل به خاطر قدرت او به او احترام خاص می گذاشتند و او را سلطان جنگل می دانستند.
در کنار این شیر شغال و گرگ و کلاغی زندگی می کردند که از باقی مانده شکار شیر می خوردند و در کنار او راحت زندگی می کردند.
اتفاقا روزی شتری که بسیار کار کرده بود و بار کشیده بود خسته و کوفته به جنگل رسید از دیدن این همه سرسبزی خوشحال شد و باخود گفت:
بهتر است اینجا بمانم و راحت بدون کار و تلاش زندگی کنم شیر که از دور متوجه حضور شتر در جنگل شده بود به سراغ او رفت و گفت:
ای شتر تو اینجا چه می کنی؟ شتر که از دیدن شیر حسابی ترسیده بود درجواب او گفت:
ای شیر بزرگ، ای سلطان جنگل من شتری خسته ام اجازه بدهید مدتی را در کنار شما در این جنگل بمانم شیر که از ادب و احترام شتر خوشش آمده بود به او اجازه داد تا در جنگل زندگی کند.
روزها گذشت و شتر که دیگر مثل قبل زیاد کار نمی کرد و راحت از سبزه ها و علف های جنگل می خورد حسابی چاق و سرحال شده بود.
شیر هم مثل همیشه شکار می کرد و دوستانش گرگ و شغال و کلاغ در کنار او راحت زندگی می کردند آنها از شتر زیاد خوششان نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا او را از پای درآورند.
تا اینکه یک روز که شیر به شکار رفته بود با فیلی درگیر شده زخمی شد و دیگر قدرت شکار کردن نداشت و روز به روز ضعیف تر و لاغر تر می شد.
شغال و گرگ و کلاغ هم که دیگر غذایی نداشتند و گرسنه مانده بودند از این وضع ناراحت بودند و به فکر راه چاره ای بودند. کلاغ که از همه بدجنس تر و ناقلا تر بود به دوستانش گفت: باید شیر را راضی کنیم، شتر را شکار کند و بخورد تا توانایی خود را باز یافته بتوا ند شکار کند و ما را از این بی غذایی نجات دهد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هفدهم
یکی از آنها با تعجب پرسید:
-آیا یوسف هستی؟
حضرت یوسف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-من یوسف هستم.
و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت:
-این برادرم بنیامین است.
برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آنها را در آغوش کشید و دوست نداشت آنها را شرمنده ببیند و گفت:
-نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را میبخشد. خدا مهربان است.
حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آنها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آنها را سرزنش نکرد.
آنها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند:
-ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده.
حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت:
-این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشمهایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود.
آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت.
حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس میکرد.
او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت:
-من بوی یوسفم را میفهمم. بوی یوسف میآید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام...
یکی از آنها گفت:
ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی میگی!
حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را میفهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت:
-پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم.
شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت:
-همیشه خوش خبر باشی پسرم.
پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت:
-پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است.
قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشمهایش دوباره بینا شد.
همه از خوشحالی اشک میریختند و حضرت یعقوب را میبوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت:
-من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی میبینم.
برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان میخواستند تا آنها را ببخشد.
حضرت یعقوب به آنها گفت:
-من به زودی از خدا میخوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین.
حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آنها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آنها دعا کرد و همه ی آنها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه میکردند.
آنها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر میکرد.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک روز از زندگی خاله مریم_صدای اصلی_489351-mc.mp3
5.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼عنوان:یک روز از زندگی خاله مریم
یه روز صبح که خاله مریم از خواب بیدارشد نمازش رو خوند و برای خرید نون تازه از خونه بیرون رفت نوبت به خاله مریم که رسید نونش رو خرید، ولی تا اومد بره، دید که نون به دختر
کوچولوی پشت سرش نرسید، دختر کوچولو خیلی ناراحت
شد....
🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که به دیگران کمک کنن و مطمئن باشن که نتیجه کارهای خوبشون رو میبینن.
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_هجدهم
حضرت یوسف هم بی صبرانه منتظر دیدن پدر بود او سالهای سال به دور از پدر اشک ریخته بود و مشکلات زیادی را تحمل کرده بود درحالی که غم دوری از پدر را هم به سختی تحمل میکرد.
او در فکر مراسم بسیار زیبایی برای استقبال پدر بود. همه ی مردم برای این استقبال آمده بودند حضرت یوسف بهترین روزهای عمرش را میگذراند و قلبش بی قرار تند تند میتپید.
هیچ کس نمی تواند لحظه ی دیدار حضرت یوسف و پدرش را توصیف کند. حضرت یوسف مدتها پدر را عاشقانه در آغوش گرفته بود و اشک میریخت.
حضرت یوسف با احترام پدر و مادر خود را به بالاترین مکان قصر برد و بسیار خوشحال بود.
وقتی همه به قصر آمدند در همین لحظه بود که خواب یازده ستاره و ماه و خورشید تعبیر شد و آنها به سجده افتادند و حضرت یوسف با احترام از پدر خواست تا سر از سجده بردارد و سپس رو به او گفت:
-پدر میبینی این همان خواب بچگی من است و تو برایم این طور تعبیرش کردی.
حضرت یوسف گفت:
-خدای بزرگم را شکر میکنم که مرا از زندان نجات داد و خدا را شکر میکنم که این فراق به پایان رسید.
حضرت یوسف آن قدر صبور و مهربان بود که هیچ حرفی از چاه نزد و آن قدر جوانمرد بود که برادرهایش را خجالت زده نکند و دست بالا برد و رو به خدا گفت:
خدایا، تو که علم تعبیر خواب و تآویل را به من یاد دادی تو که نگهبان و حافظ من بودی و در زندگی من دگرگونی انداختی و عزیز مصرم ساختی. من را تا آخر عمر مسلمان نگه دار و مسلمان بمیرم و در کنار صالحان باشم.
زمانی که حضرت یعقوب در کنار حضرت یوسف نشسته بود گفت:
-پسرم یوسف، برایم از روزی بگو که برادرهایت تو را در چاه انداختند.
حضرت یوسف گفت:
-پدر خواهش میکنم از من نخواه. من اصلا دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
اما حضرت یعقوب او را قسم داد و حضرت یوسف مجبور شد ماجرا را برای پدرش بگوید.
حضرت یعقوب که طاقت نداشت گریه کرد و بی هوش شد و وقتی دوباره از حضرت یوسف خواست بقیه اش را بگوید.
حضرت یوسف گفت:
-پدر تو را به خدای ابراهیم و اسماعیل و اسحاق قسم میدم که از من در مورد گذشته نپرس.
حضرت یعقوب تا این قسم را شنید قبول کرد و حضرت یوسف دوست نداشت با گفتن گذشته ی تلخش پدرش را ذره ای رنج بدهد.
کسانی که بسیار گریه کردند، حضرت آدم در فراق بهشت و اشتباهش. حضرت یوسف در فراق پدرش، حضرت یعقوب در فراق پسرش یوسف، امام سجاد در فراق امام حسین و واقعه ی کربلا و حضرت فاطمه در فراق پدرش...
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_5789872200001524066.mp3
3.33M
التیامبخش؛
رها در میانِ رنج و سَرسپُردگی.
از کتابِ «قطعهی گمشده»
با صدای شبنم شاهرخی.
#پادکست
شبتون بخیر🌙✨
🛑مشاعره برخط 🛑
خوش باش که گیتی نه برای من و تست
وین کار برون ز ماجرای من و تست
🛑با ما باشید و ساعتی را در دنیای شعرو شعرا سیر کنید
🛑مشاعره برخط
🛑تاریخ : ۲۱.۶.۱۴۰۳
🛑ساعت ۲۰ شب (۸شب)
🛑منتظر حضور شما در مشاعره پر شور امشب هستیم .😍😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/3567845617C1cf50f0f74
🛑انجمن شعر نی و نیستان کانون فرهنگی حضرت قائم مسجد جامع جلال آباد
🌼#شهید اوینی:
* زندگی دنیا با مرگ در اویخته است
*روشنایی هایش با تاریکی
*شادی هایش با رنج
*خنده هایش با گریه
*پیروزی هایش با شکست
*زیبایی هایش با زشتی
*جوانی هایش با پیری
*و بالاخره وجودش با عدم
و گوش جان بسپارید به کلام مولا علی (ع) :
حب دنیا را از دلهایتان بیرون کنید قبل از انکه بدن هایتان را از دنیا بیرون کنند...
📚کتابخانه ی حضرت قائم (عج)
🔴 اگر روزی شهداء مانند اصحاب کهف از آرامگاه ابدی برخیزند و به شهرهائی برگردند که بیش از۴۰سال پیش از آنجا به جبههها اعزام شدند و به خیل شهداء پیوستند، با دیدن صحنههای زیر، چه آرزویی میکنند!!؟
●چادرهایی که افتاده اند
●روسریهایی که عقب رفته اند
●سرهایی که بی رو سری شده اند
●بدنهایی که برهنه شده اند
●مردانی که بیغیرت شده اند.
●زنهایی که بی حیا وبی عفت شده اند
●سینه چاکانی که بیتفاوت شده اند
●بیتفاوتهایی که ساکت شده اند
●شکم هایی که از حرام پُر شده اند
●بی دردهایی که مرفه شده اند
●مرفهینی که بی درد شده اند
●کاخهایی که برگُرده مستضعفین بنا شده اند
●مسئولینی که دنیاپرست شده اند
●آقازادههایی که منحرف شده اند
●منحرفینی که وطن فروش شده اند
●یقه بستههای ظاهرالصلاحی که با دشمن هم سفره شده اند
●دوآتیشه هایی ضدآمریکائی که طرفدار آمریکا شده اند
●غرب رفته هایی که طرفدارغرب شده اند
●همراهانی که از قطار انقلاب پیاده شده اند
●خط امامی هایی که از خط امام خارج شده اند
●وصیت نامههایی که فراموش شده اند.
●ارزشهایی که عوض شده اند
●عوضی هایی که ارزشمند شده اند
●شعارهایی که کم رنگ شده اند
●رزمندگانی که منزوی شده اند
●پیش کسوتان جهاد و شهادت که در کوچه پس کوچه های زندگی فراموش شده اند
●انقلابیونی که مطرود شده اند
🔴 فکرمیکنید شهداء با دیدن این صحنهها چه میکنند!!؟ مانند اصحاب کهف آرزوی بازگشت به جایگاه ابدی میکنند!!؟
✍ و در یک کلام:
🔶 امام و ولیفقیه که در میان مسئولانی منفعتطلب، تنها و مظلوم شدهاست!!!
🔶 روزگار غریبی شده است!!!
دین، احکام نورانی اسلام، ولایتفقیه، انقلاب و ملت در اوج مظلومیت است!!!
🔶 از خواب گران بیدار شویم وگرنه بقول امام علی(ع) با لگد دشمن از خواب بیدار می شویم!!!!
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
🍃پسرک فلافل فروش🍃
زندگی نامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه ی شهید *محمد هادی ذوالفقاری *
🍃برشی از کتاب:
این اواخر کمتر حرف میزد. زمانی که از تهران برگشته بود بیشتر مشغول خود سازی بود. از خودش کمتر میگفت. به توصیه های کتب اخلاقی بیشتر عمل میکرد.
هادی عبادت ها و مسائل دینی را در خفا انجام می داد.
هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه ی سامرا شد. او با نیروهای حشد الشعبی همکاری نزدیکی داشت.
🕊️با شهدا گره از مشکلات خود و فرزندانمان باز کنیم.
📚کتابخانه ی حضرت قائم (عج) جلال آباد.
وصیت نامه ی شهید *محمد هادی ذوالفقاری*
🍃از خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س) رعایت کنند، نه مثل حجاب های امروز،چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا(س) نمی دهد.
از برادرانم می خواهم که غیر از حرف حضرت اقا(ولی فقیه) حرف کس دیگری را گوش ندهند.
جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست، الان دو جهاد در پیش داریم، اول جهاد نفس که واجب تر است،
زیرا همه چیز لحظه ی اخر معلوم می شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت.
حتی در جهاد با دشمن هم احتمال می رود که طرف کشته شود وای شهید به حساب نیاید، چون برای هوای نفس رفته....
📚📚کتابخانه ی حضرت قائم (عج) جلال آباد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 پاسخی درست به این سوال:
چرا نیاز است زنان ، حجاب داشته باشند؟؟
🔸چند پاسخ منطقی و درست از معنای حجاب از زبان پژوهشگرِ مسیحی تازه مسلمان شده ، خانم امینه اسیلمی.
#حجاب🍃🍃
چه کسی می دونه سکوت کجاست؟_صدای اصلی_489350-mc.mp3
4.93M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 چه کسی می دونه سکوت کجاست؟
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام حسن عسگری (ع) را دوست دارم.MP3
29.75M
#قصه_صوتی
🖤من امام حسن عسکری را دوست دارم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🛑بسمه تعالی 🛑
🛑گزارش تصویری
🛑تاریخ ، ۲۱. ۶ . ۱۴۰۳
🛑طرح مسجد کانون نشاط
🛑تیتر خبر
🛑برگزاری نمایشگاه دست سازه ها و هنرنمایی های هنر آموزان خانه نجوم جلال آباد به همت مربیان گرامی سرکار خانم لطفی و رحیمی و استاد گرانقدرجناب آقای قضاوی با همکاری کانون تخصصی خواهران حضرت ولی عصر عج ا... مسجد جامع جلال آباد
🛑کانون تخصصی ولی عصر عج ا..
🛑خانه نجوم جلال آباد
🛑کتابخانه حضرت قائم عج ا..
وقتی کتابی توی جیبت یا توی کیفت داری، مخصوصاً وقت هایی که غمگینی و غصه دار، مثل این است که صاحب یک دنیای دیگر هستی. دنیایی که می تواند شادی را به تو برگرداند.