ا❁﷽❁ا
#معرفی_کتاب #تازه_نشر
📙 #سیدلری
🖋 #صدیقه_شاهسون
📚کتاب #سیدلری زندگی نامه دو شهید دفاع مقدس به نام های #سیدمحمد و #سیدعلی #هاشمی را روایت میکند که نسبت پدر و فرزندی داشته اند.
📖#سیدمحمد_هاشمی پیرمرد #ترک_زبان و اهل روستای گرگین بیجار، بعد از #شهادت پسرش سیدعلی از اولین #شهدای_پاسدار کردستان کشاورزی را رها کرده و به همراه همسرش مریم و دیگر فرزندانش راهی قم می شود. بعد از سکونت در قم در پایگاه بسیج طفلان مسلم نیروگاه قم عضو شده و به جبهه اعزام می شود. حضورش در جبهه باعث دلگرمی رزمنده هاست.
#سیدمحمد_هاشمی در میان رزمندگان به #صبوری، #خنده_رویی و #عبادت و #خوش_رویی زبانزد بود. در تمام مدت حضور در جبهه حرفی از فرزند شهیدش نمی زند و در پاسخ به سوالِ اهل کجایی می گفت: #سیدلردنم یعنی از سادات هستم. وقتی احوالش را جویا می شدند میگوفت: قربان اولوم یعنی فدای تو بشوم.
آنقدر تو دار و کم حرف است که فرماندهان به او #مشکوک می شوند و برای شناسایی هویت واقعی #سید او را در قم و در زمان مرخصی #تعقیب می کنند تا مطمئن بشوند #نفوذی_دشمن نیست!
برای تهیه کتاب کلیک کنید👇
🛒https://ketabejamkaran.ir/135460
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
🔻ماجرای عنايت #حضرت_معصومه(س) به #مسجد_مقدس_جمکران
✅ يکي از مردان صالح براي من نقل کرد که چند سال پيش در #حرم_مطهّر_حضرت_معصومه(س) نشسته بودم، زائر غريبی از پيرمردی که در حرم شرفياب بود، در مورد عظمت و جلالت قدر حضرت معصومه(س) سؤال کرد، آن پيرمرد گفت:
من در جوانی بنّا بودم به #مسجد_مقدّس_جمکران مي رفتم، يک روز ديدم ديوارهای مسجد خيلی سياه شده، به دوستان سفيدکار خود گفتم: بياييد همّت کنيد #مسجد را سفيد کنيم، گفتند: مانعی نيست.
هنگامي که به شهر آمديم سراغ گچ فروشی رفتيم و داستان را گفتيم، او حاضر شد که گچ بدهد، درآنجا الاغ داری بود آنن هم پذيرفت که گچ ها را تا #مسجد_جمکران حمل کند، روز بعد که به سراغ گچ فروش رفتيم از تقديم گچ امتناع کرد و مالدار هم از حمل آن امتناع نمود!
از آنجا دست شستيم و به حرم مطهّر حضرت معصومه(س) مشرّف شديم و حال خود را به خدمت بی بی عرض کرديم. بعد از دعا و زيارت در کنار #ضريح نشسته بودم لحظه ای به خواب رفتم و در عالم رؤيا ديدم بانوی بزرگواری از ضريح مقدّس بيرون آمد و به من فرمود: " برو در منزل فلان بنّا، دربزن، چون بيرون آمد دستش را بگير و مچ دستش را فشار بده ".
عرض کردم: بی بی گچ نداريم، فرمود: " دم در #مسجد، دکّان گچ پزی هست و گچ دارد، ولی يادتان باشد که حجره آن دو سيد را نيز سفيد کنيد" !
در خانه ِآن شخص رفتم و در کوبيدم، صاحب منزل که خود بنّا بود بيرون آمد، بعد از سلام دستش را گرفتم و مچ دستش را فشار دادم، گفت: صبر کن ماله و تيشه ام را بياورم.
معلوم شد که به او نيز دستور رسيده بود و فشار مچ به عنوان نشانی بيان شده بود.
رفقا را نيز برداشتيم و به مسجد مقدّس جمکران رفتيم، ديدم دمِ درِ بزرگ مسجد دکّان گچ پزی متروکه ای هست ولی مقداری گچ هست.
خواستم به دهِ #جمکران بروم و الاغی پيدا کنم، ديدم مال ِبی صاحبی می آيد و بيل به بغلش بسته شده است.
با همان مال گچ ها را بردم و رفقا مشغول سفيد کردن #مسجد شدند.
به سوی #روستای_جمکران راه افتادم که غذايی تهيه کنم، مرد کامل سِنّی را ديدم، پرسيد: کجا مي رويد؟ داستان را گفتم، گفت: شما مشغول کارتان باشيد من غذا می آورم، خواستم پول بدهم، گفت: مهّم نيست حساب می کنيم.
سه چهار روز که کار سفيدکاری طول کشيد آن مرد مرّتباً غذا می آورد و ما مسجد را سفيد می کرديم و حجره آن دو #سيد را نيز سفيد کرديم.
وقتي از سفيدکاری فارغ شديم، رفتم که پول غذاها را بدهم، آن مرد را پيدا نکردم، و کسی از چنين شخصی نام و نشانی نداد.
معلوم شد همه اش از #عنايات_حضرت_معصومه(س) بود، که براي گچ و حمل آن، و غذاها چيزي پرداخت نکرديم...
📚 کتاب #کرامات_معصومیه(س) - ص85، علی اکبر مهدی پور
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran
⚫️ سیّد اینجا لو رفته. تورو خدا به حرفم گوش بده... 😭
✍🏻 در آستانه در اتاق ایستادم. آنچه دیدم برایم باورنکردنی بود: #سید_حزب_الله، #سیدحسن و #سردار_ایرانی، #قاسم_سلیمانی و #حاج_عماد_مغنیه سرشان را خم کرده بودند داخل یک نقشه بزرگ و مشغول صحبت بودند.
🥀پدربزرگ قبلا در مورد اتاق جنگ با من صحبت کرده بود. او میگفت: همه تصمیمات جنگی از این اتاق صادر میشود و همه آنچه در جبهه در هر نقطه اتفاق میافتد را #حاج_عماد در اتاق جنگ به اطلاع #سید_مقاومت و #حاج_قاسم_سلیمانی میرساند. من خواستم بپرم توی بغل #سیدحسن و او را ببوسم. با این حال حتی قدم هم از قدم برنداشتم. خجالت باعث شد که جلو نروم.
⚠️ کار پیرمرد با این ساختمان را به یاد آوردم و احساس کردم هر لحظه ممکن است این ساختمان را با موشک هدف قرار بدهند. پدربزرگ همیشه میگفت: اتاق جنگ #سید_حسن_نصرالله در خطرناکترین مکان ممکن، در #ضاحیه است و ایشان حاضر نیست که اتاق جنگ، جایی غیر از #ضاحیه باشد و این مسئله چه در زمان صلح و چه در زمان جنگ تفاوتی ندارد. پدربزرگ همیشه میگفت: #اسرائیل اگر بفهمد که یک نخ عبای #حسن_نصرالله، در یکی از ساختمانهای #لبنان است، بلافاصله آن ساختمان را با خاک یکسان میکند و این ربطی به جنگ و صلح ندارد.
‼️ پس پیرمرد، فهمیده بود که ساختمان مربوط به #حزب_الله است و پشت دیوار آن را علامت گذاشته بود تا امکاهای جاسوسی اسرائیل آن را ثبت کنند. هر لحظه نگرانیام بیشتر میشد. با به یادآوردن کار پیرمرد، به جای این که از #سید و #حاج_عماد در مورد پدربزرگ سوال کنم فریاد کشیدم:
– پیر... پیر... پیرمرد، پیرمرد، امروز ظهر، پشت این ساختمان را علامت گذاشته.
آن سه انگار نه انگار که صدای من را میشنوند، مشغول بحث بودند. من باز فریاد کشیدم: «#سید، #حاج_عماد، #حاج_قاسم، این جا لو رفته.»
😔 آنها اصلا حرفهای من را نمیشنیدند. به خودم جرئت دادم و رفتم و دست #حاج_قاسم را کشیدم و باز فریاد کشیدم: «اینجا لو رفته.» بعد گریه کردم و گفتم: «توروخدا #حاج_قاسم! گوش بده» #حاج_قاسم سرش را بلند کرد و به #سید_حزب_الله گفت: «حس میکنم، اینجا را هم الان میزنند.»
💔 #سید سرش را بلند کرد و به #حاج_قاسم لبخند زد. #حاج_قاسم گفت: «بهتره همین حالا شما ساختمان رو ترک کنید! »
#سیدحسن سر تکان داد و گفت: «بذار کارمان را بکنیم، انتقال این همه تجهیزات خیلی سخته! » من دست #سیدحسن را گرفتم و بوسیدم و فریاد کشیدم: «توروخدا! به حرفش گوش کنید»...
📘برشی از کتاب #سردار_ایرانی
🖋به قلم #سید_میثم_موسویان
🚨بهزودی از انتشارات کتاب جمکران
📚#برشی_از_کتاب
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabejamkaran