eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
122 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ا❁﷽❁ا 📙 🖋 📚کتاب زندگی نامه دو شهید دفاع مقدس به نام های و را روایت می‌کند که نسبت پدر و فرزندی داشته اند. 📖 پیرمرد و اهل روستای گرگین بیجار، بعد از پسرش سیدعلی از اولین کردستان کشاورزی را رها کرده و به همراه همسرش مریم و دیگر فرزندانش راهی قم می شود. بعد از سکونت در قم در پایگاه بسیج طفلان مسلم نیروگاه قم عضو شده و به جبهه اعزام می شود. حضورش در جبهه باعث دلگرمی رزمنده هاست. در میان رزمندگان به ، و و زبانزد بود. در تمام مدت حضور در جبهه حرفی از فرزند شهیدش نمی زند و در پاسخ به سوالِ اهل کجایی می گفت: یعنی از سادات هستم. وقتی احوالش را جویا می شدند می‌گوفت: قربان اولوم یعنی فدای تو بشوم. آنقدر تو دار و کم حرف است که فرماندهان به او می شوند و برای شناسایی هویت واقعی او را در قم و در زمان مرخصی می کنند تا مطمئن بشوند نیست! برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🛒https://ketabejamkaran.ir/135460 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🔻ماجرای عنايت (س) به ✅ يکي از مردان صالح براي من نقل کرد که چند سال پيش در (س) نشسته بودم، زائر غريبی از پيرمردی که در حرم شرفياب بود، در مورد عظمت و جلالت قدر حضرت معصومه(س) سؤال کرد، آن پيرمرد گفت: من در جوانی بنّا بودم به مي رفتم، يک روز ديدم ديوارهای مسجد خيلی سياه شده، به دوستان سفيدکار خود گفتم: بياييد همّت کنيد را سفيد کنيم، گفتند: مانعی نيست. هنگامي که به شهر آمديم سراغ گچ فروشی رفتيم و داستان را گفتيم، او حاضر شد که گچ بدهد، درآنجا الاغ داری بود آنن هم پذيرفت که گچ ها را تا حمل کند، روز بعد که به سراغ گچ فروش رفتيم از تقديم گچ امتناع کرد و مالدار هم از حمل آن امتناع نمود! از آنجا دست شستيم و به حرم مطهّر حضرت معصومه(س) مشرّف شديم و حال خود را به خدمت بی بی عرض کرديم. بعد از دعا و زيارت در کنار نشسته بودم لحظه ای به خواب رفتم و در عالم رؤيا ديدم بانوی بزرگواری از ضريح مقدّس بيرون آمد و به من فرمود: " برو در منزل فلان بنّا، دربزن، چون بيرون آمد دستش را بگير و مچ دستش را فشار بده ". عرض کردم: بی بی گچ نداريم، فرمود: " دم در ، دکّان گچ پزی هست و گچ دارد، ولی يادتان باشد که حجره آن دو سيد را نيز سفيد کنيد" ! در خانه ِآن شخص رفتم و در کوبيدم، صاحب منزل که خود بنّا بود بيرون آمد، بعد از سلام دستش را گرفتم و مچ دستش را فشار دادم، گفت: صبر کن ماله و تيشه ام را بياورم. معلوم شد که به او نيز دستور رسيده بود و فشار مچ به عنوان نشانی بيان شده بود. رفقا را نيز برداشتيم و به مسجد مقدّس جمکران رفتيم، ديدم دمِ درِ بزرگ مسجد دکّان گچ پزی متروکه ای هست ولی مقداری گچ هست. خواستم به دهِ بروم و الاغی پيدا کنم، ديدم مال ِبی صاحبی می آيد و بيل به بغلش بسته شده است. با همان مال گچ ها را بردم و رفقا مشغول سفيد کردن شدند. به سوی راه افتادم که غذايی تهيه کنم، مرد کامل سِنّی را ديدم، پرسيد: کجا مي رويد؟ داستان را گفتم، گفت: شما مشغول کارتان باشيد من غذا می آورم، خواستم پول بدهم، گفت: مهّم نيست حساب می کنيم. سه چهار روز که کار سفيدکاری طول کشيد آن مرد مرّتباً غذا می آورد و ما مسجد را سفيد می کرديم و حجره آن دو را نيز سفيد کرديم. وقتي از سفيدکاری فارغ شديم، رفتم که پول غذاها را بدهم، آن مرد را پيدا نکردم، و کسی از چنين شخصی نام و نشانی نداد. معلوم شد همه اش از (س) بود، که براي گچ و حمل آن، و غذاها چيزي پرداخت نکرديم... 📚 کتاب (س) - ص85، علی اکبر مهدی پور ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
⚫️ سیّد اینجا لو رفته. تورو خدا به حرفم گوش بده... 😭 ✍🏻 در آستانه‌ در اتاق ایستادم. آنچه دیدم برایم باورنکردنی بود: ، و ، و سرشان را خم کرده بودند داخل یک نقشه‌ بزرگ و مشغول صحبت بودند. 🥀پدربزرگ قبلا در مورد اتاق جنگ با من صحبت کرده بود. او می‌گفت: همه‌ تصمیمات جنگی از این اتاق صادر می‌شود و همه‌ آنچه در جبهه در هر نقطه اتفاق می‌افتد را در اتاق جنگ به اطلاع و می‌رساند. من خواستم بپرم توی بغل و او را ببوسم. با این حال حتی قدم هم از قدم برنداشتم. خجالت باعث شد که جلو نروم. ⚠️ کار پیرمرد با این ساختمان را به یاد آوردم و احساس کردم هر لحظه ممکن است این ساختمان را با موشک هدف قرار بدهند. پدربزرگ همیشه می‌گفت: اتاق جنگ در خطرناک‌ترین مکان ممکن، در است و ایشان حاضر نیست که اتاق جنگ، جایی غیر از باشد و این مسئله چه در زمان صلح و چه در زمان جنگ تفاوتی ندارد. پدربزرگ همیشه می‌گفت: اگر بفهمد که یک نخ عبای ، در یکی از ساختمان‌های است، بلافاصله آن ساختمان را با خاک یکسان می‌کند و این ربطی به جنگ و صلح ندارد. ‼️ پس پیرمرد، فهمیده بود که ساختمان مربوط به است و پشت دیوار آن را علامت گذاشته بود تا ام‌کاهای جاسوسی اسرائیل آن را ثبت کنند. هر لحظه نگرانی‌ام بیشتر میشد. با به یادآوردن کار پیرمرد، به جای این که از و در مورد پدربزرگ سوال کنم فریاد کشیدم: – پیر... پیر... پیرمرد، پیرمرد، امروز ظهر، پشت این ساختمان را علامت گذاشته. آن سه انگار نه انگار که صدای من را می‌شنوند، مشغول بحث بودند. من باز فریاد کشیدم: «، ، ، این جا لو رفته.» 😔 آنها اصلا حرف‌های من را نمی‌شنیدند. به خودم جرئت دادم و رفتم و دست را کشیدم و باز فریاد کشیدم: «این‌جا لو رفته.» بعد گریه کردم و گفتم: «توروخدا ! گوش بده» سرش را بلند کرد و به گفت: «حس می‌کنم، اینجا را هم الان می‌زنند.» 💔 سرش را بلند کرد و به لبخند زد. گفت: «بهتره همین حالا شما ساختمان رو ترک کنید! » سر تکان داد و گفت: «بذار کارمان را بکنیم، انتقال این همه تجهیزات خیلی سخته! » من دست را گرفتم و بوسیدم و فریاد کشیدم: «توروخدا! به حرفش گوش کنید»... 📘برشی از کتاب 🖋به قلم 🚨به‌زودی از انتشارات کتاب جمکران 📚 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran