کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🛋 هردو روی نیمکت ردیف اول نشستند. غریبه کیف چرمی اش را روی پایش گذاشت. کشیش نگاهش از روی کی
#قدّیس
♻️ دلش میخواست بقچه را از دست او بگیرد . گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمس کند..اما کشیش باتجربه تر از آن بود که چنین حرکت بچه گانه ای از خود نشان دهد.
🔷 با خونسردی گفت:" بعید است کتابی از ۱۴قرن پیش مانده باشد..شاید قدمتش ۴یا۵قرن بیشتر نباشد..میخواهی بازش کن تا من نگاهی به آن بیندازم.."
رستم با دست به درِ بسته ی کلیسا اشاره کرد و گفت:" ممکن است درِ کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ ..من کمی میترسم..."
🔹 کشیش پرسید:" از چه می ترسید؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد.."
رستم هنوز به درِ بسته چشم دوخته بود. کشیش که او را نگران دید، گفت:" نترس پسرم! اینجا خانه ی خداست؛ امن است ؛ ما هم کارِ خلافی انجام نمیدهیم."
🔺 رستم اما به این حرفِ کشیش ایمان نداشت..هم امن بودن کلیسا و هم خلاف نبودنِ فروش یک کتاب قدیمی که جرم محسوب می شد.
گفت:" دو نفر روس به دنبال من بودند؛ تا پشت در کلیسا هم آمدند.
فکرکنم آنها بدنبال سرقتِ این کتاب باشند..من از آنها می ترسم پدر!"
🌀 حالا بیم و هراس در کشیش بیش از رستم ، ضربان قلب او را بالا برد.
فکرکرد این جوانِ ناشی، مامورانِ کا.گ.ب را با خود آورده است..
بلافاصله بلند شد.
سعی کرد قدمهایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد..
اگر ادعای عجیبِ غریبه نبود و اگر به معجزه اعتقاد نداشت، او را بدون درنگ از کلیسا بیرون می انداخت و سر نخی به دست مامورانِ امنیتی نمی داد ؛
اما
تا کتاب را نمی دید و به قدمتِ آن پی نمی برد، بیرون کردنِ او یک حماقت بود.
🚪 پس از بستن گیره ی در ، بازگشت..
سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند..
گفت:" نگران نباش پسرم! با من بیا تا به اتاقک پشت محراب برویم..آنجا دنج و امن است."
ادامه دارد...
🎚۸
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
📸 مراسم عقد ازدواج زوج قمی در کتابفروشی
🔹 در سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهرا(سلام الله علیهما)،
مراسم عقد ازدواج یک زوج قمی با هدف گسترش فرهنگ #کتابخوانی و توجه به آموزههای دینی در تشکیل و آغاز زندگی مشترک در کتابفروشی تخصصی زن و خانواده در مجتمع ناشران قم برگزار شد.
مرحبا به این زوج کتابدوست😊👌
💞 پیوندتون مبارکا💞
📚
@ketabkhanehmodafean
🔻ازدواجِ خدائی🔻
✍ وقتی که آدم زندگیش خدائی باشه، هر کاری که میخواد انجام بده، اوّل با خودش فکر میکنه:
⁉️ 🤔 آیا این کار، منو به #خدا میرسونه یا نه؟!
مثل حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س)
که وقتی #ازدواج کردند🎊🎉
از امیرالمومنین پرسیدند:
کَیْفَ وَجَدْتَ أَهْلَکَ؟!
⁉️ حضرت زهرا (س) چطور همسری است؟!
حضرت علی جواب داد:
نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَی طَاعَةِ اللهِ.
☝️ بهترین یار و یاور برای #طاعت_خدا است.
📣 دقّت کنیم
که حضرت علی از کدوم ویژگیِ حضرت زهرا تعریف میکنه.
میگه:👈 حضرت زهرا همسر خیلی خوبیه. خیلی به دردِ #طاعت_خدا میخوره.❤️
خیلی در انجام دستوراتِ الهی کمک میکنه.
✖️ حالا اینکه خانوم قورمه سبزی خوشمزه درست میکنه یا نه..
✖️ شیرینی خوب درست میکنه یا نه..
✖️ خیاطی و گلدوزی بلده یا نه..
✖️ ژله تزریقی بلده درست کنه یا نه..
❌☝️ اصلاً از این بحثها نیست.
🌴نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَی طَاعَةِ اللهِ.🌴
☜ کسی که زندگیش خدائی باشه، در #ازدواج هم خدائی عمل میکنه.💯
👌 اصلاً همهی زندگیش میشه #خدا.
چنین کسی:
✔ هر جور دلش بخواد حرف نمیزنه..
✔ هر جور دلش بخواد نمیخوابه..
✔ هر جور دلش بخواد نمیخوره..
✔ هر جور دلش بخواد نمیخنده..
✔ هر جور دلش بخواد پیام فوروارد نمیکنه..
✔ هر جور دلش بخواد #ازدواج نمیکنه..
✅️ هیچ کاری رو به خواستِ خودش انجام نمیده، بلکه خواستِ #خدا رو در نظر میگیره.🙂
خدائی زندگی میکنه..
خدائی میمیره..
خدائی هم محشور میشه..😌
✨✨✨🍃🌸🍃✨✨✨
خورشید شدی که ماهِ کامل برسد
باید که دلت به صاحب ِ دل برسد
بانوی علی(ع) شدی! همین کافی بود
تا رخت عروسی ات به سائل برسد
✨✨✨🍃🌸🍃✨✨✨
#هلهله_ی_ملائک
#تبریک_به_مولا
#تبریک_به_زهرا
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مسابقه کتاب خوانی 📚
از کتاب " دریاب خانه را "
(هلم الی الحج)
کسب اطلاعات بیشتر با مراجعه به وب سایت
"طریق نور " ⬅️ www.tarighnoor.ir
لینک مستقیم ، ربات طریق نور ⬅️
پیامرسان بله:
ble.ir/tarighnoor_bot
تلگرام:
t.me/tarighnoor_bot
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس ♻️ دلش میخواست بقچه را از دست او بگیرد . گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمس
#قدّیس
🚪 به طرف در چوبی کوچک کنار محراب حرکت کرد. رستم نیز در دستی بقچه و در دست دیگر کیفِ چرمی اش را گرفت و با قدم هایی آهسته به دنبالِ او به راه افتاد..
پشتِ درِ چوبی از پله ی سنگی پایین رفتند و وارد اتاقی شدند که بوی رطوبت و کهنگی می داد.
🏺اتاقی که در آن تعداد زیادی پایه های نقره ایِ شمعدان، چراغدان و چند نیمکت شکسته قرار داشت، با دو لوستر قدیمی و اسقاطی که روی نیمکت های شکسته چوبی افتاده بودند..
💢 در گوشه ی دیگر اتاق، میزی بود قدیمی و نسبتا" بزرگ با دو صندلی لهستانی که کشیش روی یکی از آنها نشست و به رستم اشاره کرد که او هم بنشیند..
🔻 رستم بقچه و کیف را روی میز گذاشت و نشست. کشیش برای غلبه بر ترسش پرسید:" تو مطمئن هستی که دو نفر تعقیبت می کردند؟"
رستم گفت:" بله اما بنظرم نرسید که ماموران کا.گ.ب باشند ؛ اگر آنها به من شک داشتند؛ دستگیرم می کردند..
حتما دزد بودند و میخواستند کیفم را به سرقت ببرند."
🔶 کشیش پرسید:" مگر شخص دیگری هم می دانست که تو چنین کتابی در اختیار داری؟"
رستم گفت:" بله..همان دوست روسم که توی شرکت ساختمانی کار می کند؛ همان که به من گفت شما این نوع کتابها را می خرید...او گفت قیمت این کتاب خیلی زیاد است و گفت میتوانی آن را به ۱۰۰هزاردلار هم بفروشی."
🔸 کشیش بیش از این نمی توانست بر ترس و کنجکاوی اش غلبه کند. گفت:" بازش کن ببینم چیست؟"
♦️ رستم گره های بقچه را گشود...اوراق کوچک و بزرگی که شیرازه ای نداشت، نگاه کشیش را به خود جلب کرد..
📑 ورق های کاغذ پاپیروسِ مصری ، قلبِ کشیش را لرزاند..صندلیاش را جلوتر کشید و خودش را روی میز خم کرد و با چشم هایی که هر لحظه ریزتر و ریزتر می شد، به ورق های پاپیروس نگاه کرد...
با دو انگشت دست و با احتیاط زیاد ، ورقِ رویی را لمس کرد تا مطمئن شود آنچه میبیند یک روءیا نیست ، بلکه شاید یک معجزه باشد..
⚜ طاقتِ نشستن نداشت..از جا بلند شد و ایستاد و روی میز خم شد..از جیب بغل قبایش عینکش را درآورد و به چشم زد..
حالا بهتر می توانست رنگ زرد و کهنه ی اوراق را ببیند..هرچه بیشتر نگاه می کرد و ورق های رویی را با احتیاط ورق میزد، ضربانِ قلبش بیشتر می شد...
📌 انگار صدها سوزن توی پایش فرو میرفت..پاهایش را گویی توی تشتی از اسید گذاشته بودند..
کم کم این سوزش و درد تا شقیقه هایش رسید. کفِ هردو دستش را روی میز گذاشت و نیم تنه اش را به آن تکیه داد تا از پا نیفتد...
◽️رستم دید که رنگ صورت کشیش از سفیدی به سرخی میزند..پرسید:" حالتان خوب است پدر؟"
ادامه دارد...
🎚۹
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
✍آنقدر به شلوغیها دلخوش بودیم ؛
که یادمان رفت چارهای بحال تنهاییات کنیم!
حالا که تنهاییها، همهی دلخوشیهایمان را گرفت ..
حج مان را ...
حرم هایمان را ...
روضههایمان را ...
و شاید اربعینمان را ...
تازه یادمان آمد؛ چارهی تنهایی های تو،
دستهای همدل و وفادار ما بود...
این درد استخوانسوز، به آمدنِ تو شفا میگیرد؛ یَا بْنَ الزهرا 💫 ...
#مولانامهدی
#یامهدی_ادرکنا
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean