eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 🛋 هردو روی نیمکت ردیف اول نشستند. غریبه کیف چرمی اش را روی پایش گذاشت. کشیش نگاهش از روی کی
♻️ دلش میخواست بقچه را از دست او بگیرد . گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمس کند..اما کشیش باتجربه تر از آن بود که چنین حرکت بچه گانه ای از خود نشان دهد. 🔷 با خونسردی گفت:" بعید است کتابی از ۱۴قرن پیش مانده باشد..شاید قدمتش ۴یا۵قرن بیشتر نباشد..میخواهی بازش کن تا من نگاهی به آن بیندازم.." رستم با دست به درِ بسته ی کلیسا اشاره کرد و گفت:" ممکن است درِ کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ ..من کمی میترسم..." 🔹 کشیش پرسید:" از چه می ترسید؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد.." رستم هنوز به درِ بسته چشم دوخته بود. کشیش که او را نگران دید، گفت:" نترس پسرم! اینجا خانه ی خداست؛ امن است ؛ ما هم کارِ خلافی انجام نمیدهیم." 🔺 رستم اما به این حرفِ کشیش ایمان نداشت..هم امن بودن کلیسا و هم خلاف نبودنِ فروش یک کتاب قدیمی که جرم محسوب می شد. گفت:" دو نفر روس به دنبال من بودند؛ تا پشت در کلیسا هم آمدند. فکرکنم آنها بدنبال سرقتِ این کتاب باشند..من از آنها می ترسم پدر!" 🌀 حالا بیم و هراس در کشیش بیش از رستم ، ضربان قلب او را بالا برد. فکرکرد این جوانِ ناشی، مامورانِ کا.گ.ب را با خود آورده است.. بلافاصله بلند شد. سعی کرد قدمهایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد.. اگر ادعای عجیبِ غریبه نبود و اگر به معجزه اعتقاد نداشت، او را بدون درنگ از کلیسا بیرون می انداخت و سر نخی به دست مامورانِ امنیتی نمی داد ؛ اما تا کتاب را نمی دید و به قدمتِ آن پی نمی برد، بیرون کردنِ او یک حماقت بود. 🚪 پس از بستن گیره ی در ، بازگشت.. سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند.. گفت:" نگران نباش پسرم! با من بیا تا به اتاقک پشت محراب برویم..آنجا دنج و امن است." ادامه دارد... 🎚۸ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 مراسم عقد ازدواج زوج قمی در کتابفروشی 🔹 در سالروز ازدواج امام علی و حضرت زهرا(سلام الله علیهما)، مراسم عقد ازدواج یک زوج قمی با هدف گسترش فرهنگ و توجه به آموزه‌های دینی در تشکیل و آغاز زندگی مشترک در کتابفروشی تخصصی زن و خانواده در مجتمع ناشران قم برگزار شد. مرحبا به این زوج کتابدوست😊👌 💞 پیوندتون مبارکا💞 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻ازدواجِ خدائی🔻 ✍ وقتی که آدم زندگیش خدائی باشه، هر کاری که میخواد انجام بده، اوّل با خودش فکر میکنه: ⁉️ 🤔 آیا این کار، منو به میرسونه یا نه؟! مثل حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) که وقتی کردند🎊🎉 از امیرالمومنین پرسیدند: کَیْفَ وَجَدْتَ أَهْلَکَ؟! ⁉️ حضرت زهرا (س) چطور همسری است؟! حضرت علی جواب داد: نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَی طَاعَةِ اللهِ. ☝️ بهترین یار و یاور برای است. 📣 دقّت کنیم که حضرت علی از کدوم ویژگیِ حضرت زهرا تعریف میکنه. میگه:👈 حضرت زهرا همسر خیلی خوبیه. خیلی به دردِ می‌خوره.❤️ خیلی در انجام دستوراتِ الهی کمک میکنه. ✖️ حالا اینکه خانوم قورمه سبزی خوشمزه درست میکنه یا نه.. ✖️ شیرینی خوب درست میکنه یا نه.. ✖️ خیاطی و گلدوزی بلده یا نه.. ✖️ ژله تزریقی بلده درست کنه یا نه.. ❌☝️ اصلاً از این بحث‌ها نیست. 🌴نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَی طَاعَةِ اللهِ.🌴 ☜ کسی که زندگیش خدائی باشه، در هم خدائی عمل میکنه.💯 👌 اصلاً همه‌ی زندگیش میشه . چنین کسی: ✔ هر جور دلش بخواد حرف نمیزنه.. ✔ هر جور دلش بخواد نمی‌خوابه.. ✔ هر جور دلش بخواد نمی‌خوره.. ✔ هر جور دلش بخواد نمی‌خنده.. ✔ هر جور دلش بخواد پیام فوروارد نمی‌کنه.. ✔ هر جور دلش بخواد نمی‌کنه.. ✅️ هیچ کاری رو به خواستِ خودش انجام نمیده، بلکه خواستِ رو در نظر می‌گیره.🙂 خدائی زندگی میکنه.. خدائی می‌میره.. خدائی هم محشور میشه..😌 ✨✨✨🍃🌸🍃✨✨✨ خورشید شدی که ماهِ کامل برسد باید که دلت به صاحب ِ دل برسد بانوی علی(ع) شدی! همین کافی بود تا رخت عروسی ات به سائل برسد ✨✨✨🍃🌸🍃✨✨✨ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مسابقه کتاب خوانی 📚 از کتاب " دریاب خانه را " (هلم الی الحج) کسب اطلاعات بیشتر با مراجعه به وب سایت "طریق نور " ⬅️ www.tarighnoor.ir لینک مستقیم ، ربات طریق نور ⬅️ پیام‌رسان بله: ble.ir/tarighnoor_bot تلگرام: t.me/tarighnoor_bot
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس ♻️ دلش میخواست بقچه را از دست او بگیرد . گره اش را باز کند و بزرگترین شانس زندگی اش را لمس
🚪 به طرف در چوبی کوچک کنار محراب حرکت کرد. رستم نیز در دستی بقچه و در دست دیگر کیفِ چرمی اش را گرفت و با قدم هایی آهسته به دنبالِ او به راه افتاد.. پشتِ درِ چوبی از پله ی سنگی پایین رفتند و وارد اتاقی شدند که بوی رطوبت و کهنگی می داد. 🏺اتاقی که در آن تعداد زیادی پایه های نقره ایِ شمعدان، چراغدان و چند نیمکت شکسته قرار داشت، با دو لوستر قدیمی و اسقاطی که روی نیمکت های شکسته چوبی افتاده بودند.. 💢 در گوشه ی دیگر اتاق، میزی بود قدیمی و نسبتا" بزرگ با دو صندلی لهستانی که کشیش روی یکی از آنها نشست و به رستم اشاره کرد که او هم بنشیند.. 🔻 رستم بقچه و کیف را روی میز گذاشت و نشست. کشیش برای غلبه بر ترسش پرسید:" تو مطمئن هستی که دو نفر تعقیبت می کردند؟" رستم گفت:" بله اما بنظرم نرسید که ماموران کا.گ.ب باشند ؛ اگر آنها به من شک داشتند؛ دستگیرم می کردند.. حتما دزد بودند و میخواستند کیفم را به سرقت ببرند." 🔶 کشیش پرسید:" مگر شخص دیگری هم می دانست که تو چنین کتابی در اختیار داری؟" رستم گفت:" بله..همان دوست روسم که توی شرکت ساختمانی کار می کند؛ همان که به من گفت شما این نوع کتابها را می خرید...او گفت قیمت این کتاب خیلی زیاد است و گفت میتوانی آن را به ۱۰۰هزاردلار هم بفروشی." 🔸 کشیش بیش از این نمی توانست بر ترس و کنجکاوی اش غلبه کند. گفت:" بازش کن ببینم چیست؟" ♦️ رستم گره های بقچه را گشود...اوراق کوچک و بزرگی که شیرازه ای نداشت، نگاه کشیش را به خود جلب کرد.. 📑 ورق های کاغذ پاپیروسِ مصری ، قلبِ کشیش را لرزاند..صندلی‌اش را جلوتر کشید و خودش را روی میز خم کرد و با چشم هایی که هر لحظه ریزتر و ریزتر می شد، به ورق های پاپیروس نگاه کرد... با دو انگشت دست و با احتیاط زیاد ، ورقِ رویی را لمس کرد تا مطمئن شود آنچه میبیند یک روءیا نیست ، بلکه شاید یک معجزه باشد.. ⚜ طاقتِ نشستن نداشت..از جا بلند شد و ایستاد و روی میز خم شد..از جیب بغل قبایش عینکش را درآورد و به چشم زد.. حالا بهتر می توانست رنگ زرد و کهنه ی اوراق را ببیند..هرچه بیشتر نگاه می کرد و ورق های رویی را با احتیاط ورق میزد، ضربانِ قلبش بیشتر می شد... 📌 انگار صدها سوزن توی پایش فرو میرفت..پاهایش را گویی توی تشتی از اسید گذاشته بودند.. کم کم این سوزش و درد تا شقیقه هایش رسید. کفِ هردو دستش را روی میز گذاشت و نیم تنه اش را به آن تکیه داد تا از پا نیفتد... ◽️رستم دید که رنگ صورت کشیش از سفیدی به سرخی میزند..پرسید:" حالتان خوب است پدر؟" ادامه دارد... 🎚۹ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍آنقدر به شلوغی‌ها دلخوش بودیم ؛ که یادمان رفت چاره‌ای بحال تنهایی‌ات کنیم! حالا که تنهایی‌ها، همه‌ی دلخوشی‌هایمان را گرفت .. حج مان را ... حرم هایمان را ... روضه‌هایمان را ... و شاید اربعین‌مان را ... تازه یادمان آمد؛ چاره‌ی تنهایی های تو، دستهای همدل و وفادار ما بود... این درد استخوان‌سوز، به آمدنِ تو شفا می‌گیرد؛ یَا بْنَ الزهرا 💫 ... @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا