کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 👩💼 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب
#قدّیس
🚖
راننده پیچید توی محله ی "حمراء" که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود . توی خیابان امین مشرق ، جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:" رسیدیم. همین جاست. "
🔶کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید.
رانندهداین بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:" رسیدیم آقا..اینجاست."
🔸کشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:" بله؟ با من بودید؟"
راننده گفت:" بله، عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست."
کشیش گفت:" بله..معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر می کردم. "
راننده گفت:" من اینجا منتظر شما می مانم."
🔹کشیش در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه خارج بشود، گفت:" البته ممکن است کمی طول بکشد...می خواهی برو، کارم که تمام شد زنگ میزنم."
راننده گفت:" نه قربان، آقای سرگئی گفتند چند ساعتی که کار دارید ، منتظر شما باشم."
🔷کشیش از ماشین خارج شد، نگاهی به ساختمان قدیمی انداخت و زنگ شماره ی ۲را فشار داد. لحظه ای بعد در باز شد.
جرج گفته بود پله ها را بگیر و بیا طبقه ی دوم.
راه پله بوی نم می داد. چند پله ای که بالا رفت، به نفس نفس افتاد.
نرده ی چوبی کنار پله ها کمی لق می زد و اطمینانی برای چسبیدن بهدآن و بالاکشیدن خود نبود..
🚪
وقتی چشمش به در رنگ و رو رفته ی واحد ۲ افتاد، روی آخرین پله ایستاد تا نفسی تازه کند.
در باز شد و جرج جرداق، سرِ کم مویش را از لای آن بیرون آورد و گفت:" آه جناب میخائیل ! خوش آمدید!"
بعد در را کاملا گشود و از مقابل چارچوب آن کنار رفت.
🔸کشیش کفشش را درآورد، دست جرج را که برای احوالپرسی دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:" چقدر پیر و فرتوت شده ای جرج!"
جرج خندید و گفت:" البته خوب است نگاهی به خودت در آیینه بیندازی که هیچ تناسبی بین آن سر کم مو و ریش بلندت دیده نمی شود!"
بعد دستهایش را باز کرد و کشیش را در آغوش گرفت و گفت:" بیا تو..بیا بنشین پدر ایوان..خوش آمدی."
ادامه دارد...
🎚۷۹
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
🍁 #یه_حرف_قشنگ
پاییز زیباست و
خیلیها به لذتبردن از
هوای شاعرانۀ پاییزی
علاقه دارند
صدای خشخش راهرفتن
روی برگهای پاییزی قشنگست و
هر عابری از صدای خرد شدن
برگها زیر پایش لذت میبرد
اینها همه زیباست؛
ولی اینکه من شبیه آن برگها باشم،
اصلاً قشنگ نیست ⛅️
دخترست و غرور بجایش؛
وقتی که در روایات اینهمه از
دختر تعریف شده، پس
#حق_دارد غرور داشته باشد ...
وقتی پیامبر میگفتند
دختر، روشنیِ چراغ خانه است 🔆
مهربان باش؛
لطیف و ساده باش، اما
نگذار غرور زیبای دخترانهات
اسیر لذتهای آنیِ هر کسی باشد ... 🌸🍃
📗 هنر دختر بودن.انتشارات معاونت تبلیغات آستان قدس رضوی
🏴📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🚖 راننده پیچید توی محله ی "حمراء" که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود . توی خیابان امین مش
#قدّیس
🔷کشیش قبل از اینکه قدمی به جلو بردارد، نگاهی از تعجب به سالن انداخت که بیشتربه یک انبار کتاب شبیه بود.
دو طرف از دیوارها ، از کف تا نزدیک سقف کتاب چیده شده بود.
📚📚📚
روی طاقچه ی پنجره، کف سالن، روی کاناپه و روی میزعسلی چوبی، پر از کتاب بود.
جرج که کشیش را متعجب و خیره دید گفت:" نگران نباش پدر! جایی برای نشستن ما دوتا پیرمرد پیدا می شود."
😁😁
بعد خودش روی صندلی پایه فلزی چرمی نشست و صندلی چوبی لهستانی را به کشیش نشان داد و گفت:" قبل از اینکه بیایی؛ صندلی ات را مرتب کردم و کتاب ها را از رویش برداشتم..بیابنشین..بیاپدر"
🔹کشیش روی صندلی لهستانی نشست و گفت:" از سر و وضع این خانه پیداست که تنها زندگی می کنی. هرچند اگر زن هم داشتی، حاضر نبود با تو در اینجا زندگی کند."😄
جرج خندید و گفت:" آفرین پدر! درست زدی به خال! چون زنم ماه هاست که ترکم کرده رفته خانه ی اقوامش . می گفت کتاب ها هووی او هستند؛ لذا مرا با همسرانم در این حرمسرا تنها گذاشت و رفت".
بعد انگشت دستهایش را در هم گره زد و گفت:" از این حرف ها بگذریم..چند روز پیش که از مسکو زنگ زدی و گفتی یک کتاب قدیمی پیدا کرده ای، کنجکاو بودم آن را ببینم..
بخصوص که گفتی موضوعش درباره ی علی است.
حالا حرف بزن که از چای و پذیرایی هم خبری نیست"😁
🔷کشیش چشم از کتاب ها برداشت و گفت:" من اگر در بیروت کلیسایی داشتم، چند نفر از مومنان را می فرستادم به منزلت تا برای رضای خدا دستی به سر و گوش همسرانت بکشند و تعداد زیادی از آنها را دور بریزند."
جرج گفت:" حضرت ایوانف! همان #امام_علی که تو برای صحبت درباره اش پیش من آمده ای در جلسه ای به ما می گوید:"✨ چون نشانه های نعمت پروردگار آشکار شد، ناسپاس ها را از خود دور سازید.✨"
این کتاب ها نعمتهای پروردگارند پدر☺️
🔹کشیش گفت:" چه جمله ی زیبایی بود این کلام علی ...و چه قدر هم شبیه یکی از جملات عیسی مسیح است."
جرج گفت:" کلام همه ی پیامبران و عدالت خواهان جهان ، شبیه کلام امام علی است. برای همین است که من نام کتابم را گذاشتم :
#امام_علی_صدای_عدالت_انسان
🔷کشیش گفت:" برای همین امروز پیش تو هستم ؛ تا درباره ی علی بیشتر بدانم."
جرج گفت:" برای شناخت علی باید به وجدان خودت مراجعه کنی پدر و تعصب مسیحیت را از خودت دور کنی..علی را با هیچکس قیاس نکنی مگر با خودش."
🔹کشیش به چشم های جرج خیره شد و پرسید:" اول به من بگویید چگونه با علی آشنا شدید و چه شد که درباره ی او کتاب ها نوشتید؟ در حالی که شما یک مسیحی هستید..؟"
ادامه دارد...
🎚۸۰
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean