eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 👩‍💼 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب
🚖 راننده پیچید توی محله ی "حمراء" که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود . توی خیابان امین مشرق ، جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:" رسیدیم. همین جاست. " 🔶کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید. رانندهداین بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:" رسیدیم آقا..اینجاست." 🔸کشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:" بله؟ با من بودید؟" راننده گفت:" بله، عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست." کشیش گفت:" بله..معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر می کردم. " راننده گفت:" من اینجا منتظر شما می مانم." 🔹کشیش در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه خارج بشود، گفت:" البته ممکن است کمی طول بکشد...می خواهی برو، کارم که تمام شد زنگ میزنم." راننده گفت:" نه قربان، آقای سرگئی گفتند چند ساعتی که کار دارید ، منتظر شما باشم." 🔷کشیش از ماشین خارج شد، نگاهی به ساختمان قدیمی انداخت و زنگ شماره ی ۲را فشار داد. لحظه ای بعد در باز شد. جرج گفته بود پله ها را بگیر و بیا طبقه ی دوم. راه پله بوی نم می داد. چند پله ای که بالا رفت، به نفس نفس افتاد. نرده ی چوبی کنار پله ها کمی لق می زد و اطمینانی برای چسبیدن بهدآن و بالاکشیدن خود نبود.. 🚪 وقتی چشمش به در رنگ و رو رفته ی واحد ۲ افتاد، روی آخرین پله ایستاد تا نفسی تازه کند. در باز شد و جرج جرداق، سرِ کم مویش را از لای آن بیرون آورد و گفت:" آه جناب میخائیل ! خوش آمدید!" بعد در را کاملا گشود و از مقابل چارچوب آن کنار رفت. 🔸کشیش کفشش را درآورد، دست جرج را که برای احوالپرسی دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:" چقدر پیر و فرتوت شده ای جرج!" جرج خندید و گفت:" البته خوب است نگاهی به خودت در آیینه بیندازی که هیچ تناسبی بین آن سر کم مو و ریش بلندت دیده نمی شود!" بعد دستهایش را باز کرد و کشیش را در آغوش گرفت و گفت:" بیا تو..بیا بنشین پدر ایوان..خوش آمدی." ادامه دارد... 🎚۷۹ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁 پاییز زیباست و خیلی‌ها به لذت‌بردن از هوای شاعرانۀ پاییزی علاقه دارند صدای خش‌خش راه‌رفتن روی برگ‌های پاییزی قشنگ‌ست و هر عابری از صدای خرد شدن برگ‌ها زیر پایش لذت می‌برد این‌ها همه زیباست؛ ولی اینکه من شبیه آن برگ‌ها باشم، اصلاً قشنگ نیست ⛅️ دخترست و غرور بجایش؛ وقتی که در روایات این‌همه از دختر تعریف شده، پس غرور داشته باشد ... وقتی پیامبر می‌گفتند دختر، روشنیِ چراغ خانه است 🔆 مهربان باش؛ لطیف و ساده باش، اما نگذار غرور زیبای دخترانه‌‌ات اسیر لذت‌های آنیِ هر کسی باشد ... 🌸🍃 📗 هنر دختر بودن.انتشارات معاونت تبلیغات آستان قدس رضوی 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 🚖 راننده پیچید توی محله ی "حمراء" که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود . توی خیابان امین مش
🔷کشیش قبل از اینکه قدمی به جلو بردارد، نگاهی از تعجب به سالن انداخت که بیشتربه یک انبار کتاب شبیه بود. دو طرف از دیوارها ، از کف تا نزدیک سقف کتاب چیده شده بود. 📚📚📚 روی طاقچه ی پنجره، کف سالن، روی کاناپه و روی میزعسلی چوبی، پر از کتاب بود. جرج که کشیش را متعجب و خیره دید گفت:" نگران نباش پدر! جایی برای نشستن ما دوتا پیرمرد پیدا می شود." 😁😁 بعد خودش روی صندلی پایه فلزی چرمی نشست و صندلی چوبی لهستانی را به کشیش نشان داد و گفت:" قبل از اینکه بیایی؛ صندلی ات را مرتب کردم و کتاب ها را از رویش برداشتم..بیابنشین..بیاپدر" 🔹کشیش روی صندلی لهستانی نشست و گفت:" از سر و وضع این خانه پیداست که تنها زندگی می کنی. هرچند اگر زن هم داشتی، حاضر نبود با تو در اینجا زندگی کند."😄 جرج خندید و گفت:" آفرین پدر! درست زدی به خال! چون زنم ماه هاست که ترکم کرده رفته خانه ی اقوامش . می گفت کتاب ها هووی او هستند؛ لذا مرا با همسرانم در این حرمسرا تنها گذاشت و رفت". بعد انگشت دستهایش را در هم گره زد و گفت:" از این حرف ها بگذریم..چند روز پیش که از مسکو زنگ زدی و گفتی یک کتاب قدیمی پیدا کرده ای، کنجکاو بودم آن را ببینم.. بخصوص که گفتی موضوعش درباره ی علی است. حالا حرف بزن که از چای و پذیرایی هم خبری نیست"😁 🔷کشیش چشم از کتاب ها برداشت و گفت:" من اگر در بیروت کلیسایی داشتم، چند نفر از مومنان را می فرستادم به منزلت تا برای رضای خدا دستی به سر و گوش همسرانت بکشند و تعداد زیادی از آنها را دور بریزند." جرج گفت:" حضرت ایوانف! همان که تو برای صحبت درباره اش پیش من آمده ای در جلسه ای به ما می گوید:"✨ چون نشانه های نعمت پروردگار آشکار شد، ناسپاس ها را از خود دور سازید.✨" این کتاب ها نعمتهای پروردگارند پدر☺️ 🔹کشیش گفت:" چه جمله ی زیبایی بود این کلام علی ...و چه قدر هم شبیه یکی از جملات عیسی مسیح است." جرج گفت:" کلام همه ی پیامبران و عدالت خواهان جهان ، شبیه کلام امام علی است. برای همین است که من نام کتابم را گذاشتم : 🔷کشیش گفت:" برای همین امروز پیش تو هستم ؛ تا درباره ی علی بیشتر بدانم." جرج گفت:" برای شناخت علی باید به وجدان خودت مراجعه کنی پدر و تعصب مسیحیت را از خودت دور کنی..علی را با هیچکس قیاس نکنی مگر با خودش." 🔹کشیش به چشم های جرج خیره شد و پرسید:" اول به من بگویید چگونه با علی آشنا شدید و چه شد که درباره ی او کتاب ها نوشتید؟ در حالی که شما یک مسیحی هستید..؟" ادامه دارد... 🎚۸۰ @ketabkhanehmodafean