eitaa logo
کتابخانه ی زینبیون
45 دنبال‌کننده
107 عکس
1 ویدیو
1 فایل
کتابخوانی، برای یک ملت واجب و لازم است. 🌱حضرت امام خامنه ای 🌼خادم کانال جهت امانت کتاب و نظرات شما: اردکان، ترک آباد و احمد آباد
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسم رب الشهدا🍃 محمدحسین از اون بچه های گل روزگار بود که حتی مسیحی های سوریه هم عاشقش بودن و حتی به واسطه ی او شیعه شده بودن✌ یه روز که یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما، سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم. 🌹عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمنو عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! 🌹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...» سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ 🌹گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...✌ هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... ..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان.. 💗بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»🌱 《عمار حلب از بهتریننن کتاباییه که داریم، به هیچ وجه خوندنش رو از دست ندید و سریع برای امانتش تشریف بیارید به این آیدی:✋ @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم رب الشهدا🍃 از تیپش خوشم نمیومد😐 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود🤦‍♀ شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روش شلوار. در فصل سرما🌨 با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند، یک وری می انداخت روش شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید...😅 ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.🙄 از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده و همون جا مونده! 《قصه ی دلبری، دلبری میکنه❤ روایت متفاوتی از همسر شهید (عمارحلب)، از همون زمونا که همسرشون ازشون بدشون میومده😂 تا وقتی که عاشقونه باهم زندگی میکنن》 خوندنش رو خیلی پیشنهاد میکنم. یعنی عاااالیییههههه❤️ @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
🍃بسم رب الشهدا🍃 در روشنای صبح،موقعیت جغرافیایی مقرّ تیپ سیدالشهدا را بهتر درک کردم. چهار_پنج تا خانه توی دامنه ی تل، وسط دشت.🤔 کدخدا سفره ی صبحانه را پهن کرد امیر آمد که: زود جمع کنین، راننده اومده دنبالتون. قرار بود با اسماعیل برویم به مناطق عملیاتی و نقطه به نقطه ی خاطراتش با عمار را تعریف کند. چند لقمه از املت کدخدارا تند تند دادیم پایین🙄 رسول باز با شیشه ی روغن زیتون نشست پای صبحانه، کدخدا گفت: نگاش کن!🤨 پوست و استخونه... این روغن هارو اگه من خورده بودم، الان شده بودم اندازه ی فیل😂 راننده دم پله ها ایستاده بود. جوان هیکلی با تیشرت مشکی چسبان. زیر نم نم باران سیگار دود میکرد... امیر معرفیش کرد: (اِسی، لا مشکل؟) چشمانش را تنگ کرد... پک محکمی به سیگارش زد و گفت: (لا مشکل، مشکل فقط امریکا!) اسمش اسماعیل بود. برای اینکه با اسماعیل خودشان قاتی نشود، صدایش میزدند اِسی... 《اینبار آقای جعفری برای نوشتن کتاب در مورد رفیق شفیقش، پا به میزاره تا در مورد ، فرمانده ی تیپ سیدالشهدا(ع)، از زبون همرزماش و کسایی که باهاش بودن، پرس و جو کنه پیشنهاد میکنم کسایی که کتاب رو خوندن، حتما حتما این کتابو هم بخونن😊 یا حتی اگرم نخوندن، این کتابو امتحان کنن خیلی خیلی عالیه🌱》 @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon