سلام
اول هفته تون بخیر
این هفته رفتیم سراغ معرفی شصت و چهارمین کتاب "آبنبات دارچینی " که ادامه ی مجموعهی آبنباتهاست.
محسن رو که یادتونه؟
یه پسر کلاس چهارمی شرور و خالی بند که سرکار گذاشتنِ بقیه، بخش جداناشدنی شخصیتش بود!
توی آبنبات دارچینی، محسن دبیرستانی شده و همچنان به "دریا" خواهر دوستش امین فکر میکنه!
راستی قبلا آبنبات هلدار و آبنباتپسته ای رو توی کانال معرفی کردیم. اگر خواستید، هشتگ آبنبات مربوطه رو جستجو کنید تا با این مجموعه طنز اجتماعی که خاطرات دههی شصت رو براتون زنده میکنه بیشتر آشنا بشید.
این شما و این ادامه داستانهای محسن.
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صدقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب آبنبات دارچینی
می خواستم عذرخواهی کنم که در را، اشتباهی زده ام. اما نمی دانم چه شد که ظرف فرنی را جلو بردم و بی اختیار گفتم:" بفرمایین"
_ مرسی، دست شما درد نکنه. شما؟
_ محسنم؛ از همساده هاتان.
_ چه همسایه های خوبی!
موقعِ دادن فرنی، سرم را پایین انداختم و مثل تبادل مواد در زندان ظرف را به او دادم. با اینکه شیرینیِ فرنی دلم را زده بود، شیرینی شنیدن "چه همسایه های خوبی!" خیلی به دلم نشست.
یاد روزی افتادم که حلیمی را که برای خانه ی خودمان گرفته بودم به خانواده ی دریا دادم. از اینکه فرنیِ خانواده ی سعید نصیب کس دیگری شده بود ناراحت بودم. اما با خودم می گفتم اشکال ندارد و در عوض تهرانی ها خواهند فهمید که ما چقدر مهمان نوازیم. تازه، اگر سعید زودتر بیرون آمده بود، الان داشت فرنی می خورد.
دختر دانشجو که در را بست، قلب من همچنان تند تند می زد نمی دانستم چرا؛ اما حس می کردم دوست دارم باز هم درِ خانه شان را بزنم.
بخشی از وجودم که داشت در دریایی از فرنی غرق می شد یک لحظه گفت: "محسن، پس دریا چی ؟ " اما بخش دیگری از وجودم به جای اینکه چیزی بگوید، دوباره در زد.
_ بفرمایین؟
_ همون دوری ش رو اگه محبت کنین، ممنون مشم.
_ دوری چیه؟
_ منظورم همون بشقابه، البته قابلی نداره.
_ باشه. الان به بچه ها می گم.
اولین بار بود که تهرانی حرف زده بودم؛ به خصوص موقع گفتن " دوری ش رو " اما در لهجه ام توازنی بین کلمات وجود نداشت.
حس می کردم لهجه ام با دمپایی ملایی شلوار لی پوشیده است. با خودم آخرین جمله ی او را هم مرور کردم و نتیجه گرفتم، با توجه به اینکه چند نفرند و آن ظرف فرنی هم بزرگ نبود، احتمالاً برایشان کم خواهد آمد. خودم را متقاعد می کردم که بهتر است باز هم برایشان فرنی ببرم.
فکر می کردم آیا درست است چشم یکی از آن ها روی فرنی بماند و کمتر از بقیه بخورد؟ به قول آقا برات، اگر شب مارش یقهی فرنی خورها را نیش بزند چه؟ آیا درست است یکی از آن ها که شبیه زن دایی است و تازه بیدار شده چشمش به کاسه ی خالیِ فرنی بیفتد و بفهمد هم اتاقی هایش آن را خورده اند و چون چیزی برای او نمانده فحش نامناسبِ مناسبی به دیگران بدهد؟
آیا این در شان یک دانشجو است؟
کم کم به این نتیجه رسیدم که یا باید برای دیگران فرنی را زیاد برد یا اصلاً نبرد. چند جمله ی تهرانی هم محض احتیاط تمرین کردم. باز هم خودم را متقاعد کردم که این فرنی بردن ناشی از حسِ مهربان بودن با دیگران است و دریا، به جای اینکه این قدر مرا دچار عذاب وجدان کند باید این قضیه فرهنگی را درک کند و این قدر حسادت زنانه نداشته باشد.
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صدقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب آبنبات دارچینی
دایی، برای سرگرم کردن ملیحه و زن دایی، یک خروار فیلم ویدئو آورده بود.
خودِ ویدئو را هم برای بیست و چهار ساعت از قدرت پلنگ امانت گرفته بود. برای همین، باید از دقیقه به دقیقه اش استفاده می کردیم. روی بیشترِ فیلم ها فقط نوشته بود هندی یا ایرانی یا امریکایی و اصلاً اسم نداشتند. بعضی ها هم اسم داشتند، اما نصف کاغذ برچسب کنده و کثیف شده بود و خوانده نمی شد.
برای همین تا نگاه نمی کردیم معلوم نمی شد چه فیلم هایی هستند. جشنواره ی فیلم بینی و تخمه خوری و بر باد دادنِ وقت، با گذاشتن یکی از فیلم های ایرانی، شروع شد.
ویدئو در حالِ بلعیدنِ فیلم بود که بیبی به آن اشاره کرد و گفت: " رادیونه؟ "
ملیحه گفت: " نه بی بی جان. ویدئویه "
کسی حوصله نداشت در برابر نگاه کنجکاو بیبی توضیح بیشتری بدهد. فیلم اول که شروع شد، فقط صدا داشت و تصویرش نیامد. بی بی گفت: " گفتم که رادیونه"
دایی گفت: "نه، این هِدِش کثیف شده. الان تمیزش مُکنم."
دایی با کارد، پیچ های ویدئو را باز کرد و بعد هم با الکل هِد ویدئو را تمیز کرد. در این لحظات، زندایی جوری با افتخار به دایی نگاه می کرد که انگار یعنی "تو از همه ی دکترها هم متخصص تری."
دایی دوباره فیلم را توی ویدیو گذاشت. اولش تبلیغ فیلم های دیگر بود. ملیحه و زن دایی با دیدن هنرپیشه های زن و نگاه خیره ی من و دایی به تصویر با حسودی گفتند: "اینا ان قدر به خودشان مالیدهان و هِی عمل کردهان که این جوری شدهان. این الان از بیبی یَم سنِش بیشتره. "
بیبی هم با تواضع و فروتنی حرف آن ها را تایید کرد و گفت: "ها، من به همین سندِمم اگه به خودم برسم، از همه ی اینا قشنگم. حیف که من هیشکیِ ندارم منِ ببره حمام دست و پا و موهامِ حنا کنه. "
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که حس کردم دایی اکبر هم، با این فیلمی که آورده، یکی از عوامل استکبار است.
صدای قُر زدن ملیحه و زن دایی و مامان و بیبی هم در اومد.
_ همون خوب شد که نقلاب شد.
دایی فیلم اول را بلافاصله روی تصویر جلو زد و گفت: "به دیوانه گفته بودم فیلمش صحنه نداشته باشه ها.البته اینا تبلیغه. "
من داشتم مثل بچه ی ژاپنی، که کلاس تندخوانی رفته اند، تصاویر را روی دورِ تند ازبر می کردم. اما دایی، که حس کرد به تلویزیون خیره شده ام، استپ زد و فیلم را در آورد تا نشان دهد از عوامل استکبار نیست.
_ زیادم روی فیلم جلو بزنیم باز هِدش کثیف مشه.
دایی فیلم دیگری گذاشت.
بعد هم، برای اینکه زن دایی بیشتر افتخار کند، سعی کرد گوشه ای از اطلاعاتش را به رخ دیگران بکشد.
_ این یکی هالیوودیه، خیلی خوبه.
زن دایی پرسید: "تو از کجا مدانی؟ "
_ برای اینکه همه ی فیلمای هالیوود خیلی خوبان. به قول قدرت، "هالی" به خارجی یعنی "خیلی"، "وود" که یعنی "خوب ".
بر خلاف ملیحه، من نتوانستم خنده ام را نگه دارم.
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صدقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب آبنبات دارچینی
_ حالا فعلاً اگه عجله ندارین یک کم با هم مچرخیم. چون باهِتان کار دارم. من و دایی جرئت نمی کردیم حرفی بزنیم یا حتی به هم نگاه کنیم.
خودِ مراد برای اینکه ما را به سکته بدهد ادامه داد: " قبول دارین جامعه خیلی خراب شده؟ " من و دایی با تکان دادن سر، تایید کردیم. ماشین که از روی دست انداز رد شد فیلم های روی شکم من بالا و پایین رفتند.
احساس کردم پاسگاه، مثل دست های خاله رقیه، درهایش را به استقبال ما باز کرده است. با خودم گفتم خدا کند اگر دستگیر شدیم، لااقل، اول از بین فیلم هایمان همان فیلم جنگیر را بگذارند و تصور کنند من و دایی خودآزاری داریم که چنین فیلم هایی می بینیم و به همین دلیل بگویند؛ " اینا دیوانهیَن سَر بدیمشان برن." و ما را آزاد کنند.
مراد مدام جمله هایی می گفت که ما را به مرگ تدریجی دچار می کرد.
_ دیروز همین موقع ها دو نفرِ گرفتیم.
حسی به من می گفت فردا هم به دو نفر دیگر خواهدگفت: " دیروز همین موقع ها دو نفرِ گرفتیم. "
دایی، در حالی که رنگش پریده بود، زنبیل حاوی بقچه ی ویدئو را به من نزدیک کرد و گفت: " چی کار کرده بودن؟ "
_ به خیال خودشان تیپ زده بودن که دختر بازی کنن.
من هم با پاهایم زنبیل را به طرف دایی هل دادم و با صدایی گرفته پرسیدم: مزاحم دخترای مردم شده بودن؟ "
_ نه. ما که نمذاریم کار به اونجاها بکشه.
من و دایی از ترس دوتایی تشکر کردیم.
_ دست شما درد نکنه.
مراد ادامه داد: "ولی وقتی گرفتیمشان از جیب یکی شان یک فیلم مبتذل.... نه نه.... مستهجن درآمد. "
برای اینکه حرفی بزنم، بدترین سوال ممکن را پرسیدم.
_ ببخشید. فرق فیلم مبتذل و مستهجن چیه؟
مراد، که معمولاً موقع حرف زدن از دست هایش خیلی کمک می گرفت، هنوز دست هایش توی هوا بود و می خواست توضیح بدهد.
اما، هرجور فکر کرد، دید نمی تواند توضیح بدهد. برای همین فقط گفت: " فیلمش شویِ هفتاد بود. ای بر پدر این جماعتِ منحرف لعنت! "
من و دایی آب دهانمان را قورت دادیم و در حالی که حس می کردیم بخشی از این فحش الان به ما برمی گردد، باز هم از ترس، تایید کنان گفتیم: " بازم دست شما درد نکنه. "
آهسته تر نفس کشیدم تا برجستگی نوارها مشخص نشود.
دایی هم، برای اینکه وضعیت را طبیعی جلوه دهد، یک تکه نانِ کهنه ی سرد از نان توی زنبیل کَند و با ترس و لرز تعارف کرد.
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صادقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا، قسمت چهارم
همینطور که داشتم وسایلم رو توی کولهی دخترم زهرا میچیدم، گوشیم زنگ خورد.
همسرم پشت خط بود. بعد سلام ازم پرسید: شماره ی پات چنده؟!
یک لحظه جاخوردم! نه از این لحاظ که چرا مثل تاریخ عقد، تاریخ عروسی و تاریخ تولد و مناسبت های خاص، شماره کفشم رو نمیدونست!
شمارهی پا میتونست مثل "بخشش، لازم نیست اعدامش کنید." مشمول قسمت "بخشش" بشه برخلاف فراموشی تاریخ ها که فقط مشمول "اعدام" میشدن!
جا خوردنم به خاطر تصمیم همسرم بود.
بهش گفتم: برای پیاده روی اربعین میخوای برام کتونی بخری؟
گفت: آره!
گفتم: دستت درد نکنه ولی به نظرم نیاز نیست برای دو روز پیادهروی کفش بخرم.
اون کفش چرمیهای چند سال پیش هنوزم بهترین و راحت ترین کفشام هستن.
بعد از این که مطمئن شد با اون کفشهای قدیمی راحت هستم خداحافظی کردیم.
راستش ته دلم بابت این کار همسرم یک جوری حال کرده بودم!
حسی که بعد از ازدواج و با تولد بچه ها کمرنگ شده بود، شاید هم کمرنگ نشده بود ولی نوعش فرق کرده بود. حسی از جنس مهم بودن خودم و نیازهای خودم، فارغ از مادر بودن که به غایت شیرین بود!
با صدای معصومه که " مامان دستشویی دارم" همون حس به سرعت به تنظیمات کارخانه ی مادری برگشت.
همینطور که داشتم کارهای خونه رو انجام میدادم زینب گفت: مامان قولت یادت نره!
گفتم: چشم! سعیمو میکنم.
ماجرای قول به آخرین شب قبل رفتنم مربوط میشد. وقتی بحث رفتنم با اسنپ جدی شد و هزینه اسنپ رو هم واریز کردم، زینب شروع کرد به گریه کردن. نمیخواست باور کنه که جدی جدی قراره برم.
با گریه ی زینب، زهرا و معصومه هم زدن زیر گریه، موقعیت خیلی بدی بود که البته منتطرش هم بودم.
خودم هم چشمام پر از اشک شده بودن.
باورم نمیشد این منم که میخوام بچه هام رو بذارم و برم.
دلم همونقدری که پیش بچه ها بود، پیش حرم هم بود. همونقدری که بچه ها منو میخواستن منم همونقدر زیارت و دیدار حسین علیه السلام رو میخواستم.
مگه بچه ها میتونستن از منِ مادر دست بکشن، که من بتونم از امام حسین علیه السلام دست بکشم؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم: بچه ها شما اولش بهم قول دادین که گریه نمیکنید و اجازه میدین برم پس چرا الان گریه میکنید؟
زینب در حالی که به پهنای صورت گریه میکرد گفت: میترسم مثل مامان کوزت بری و برنگردی!
همه ی بغضم پرید و یک خنده ی سکته کرده دوید تو صورتم.
گفتم آخه چرا همچین فکری میکنی؟ من فقط دو سه روز پیشتون نیستم و زود برمیگردم.
بازم زینب با گریه گفت: مامان کوزت هم میگفت برمیگرده ولی هیچ وقت برنگشت!
توی دلم مونده بودم گله و شکایت از پخش کارتون کوزت رو به عوامل پخش شبکه نهال نثار کنم یا مستقیم به روح خدابیامرز ویکتور هوگو!
سعی کردم کمی شوخی و خنده چاشنی حرفامون کنم تا دست از گریه بکشن که خدا رو شکر با وعده ی سوغاتی، گریه ی زهرا و معصومه تمام شد ولی غم رو از چشمای زینب میخوندم که برگشت گفت: مامان حداقل اون گردنبندت رو بده تا مثل کوزت که گردنبند مادرش رو داشت منم ازت یادگاری داشته باشم!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_چهارم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
May 11