جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب آبنبات دارچینی
_ حالا فعلاً اگه عجله ندارین یک کم با هم مچرخیم. چون باهِتان کار دارم. من و دایی جرئت نمی کردیم حرفی بزنیم یا حتی به هم نگاه کنیم.
خودِ مراد برای اینکه ما را به سکته بدهد ادامه داد: " قبول دارین جامعه خیلی خراب شده؟ " من و دایی با تکان دادن سر، تایید کردیم. ماشین که از روی دست انداز رد شد فیلم های روی شکم من بالا و پایین رفتند.
احساس کردم پاسگاه، مثل دست های خاله رقیه، درهایش را به استقبال ما باز کرده است. با خودم گفتم خدا کند اگر دستگیر شدیم، لااقل، اول از بین فیلم هایمان همان فیلم جنگیر را بگذارند و تصور کنند من و دایی خودآزاری داریم که چنین فیلم هایی می بینیم و به همین دلیل بگویند؛ " اینا دیوانهیَن سَر بدیمشان برن." و ما را آزاد کنند.
مراد مدام جمله هایی می گفت که ما را به مرگ تدریجی دچار می کرد.
_ دیروز همین موقع ها دو نفرِ گرفتیم.
حسی به من می گفت فردا هم به دو نفر دیگر خواهدگفت: " دیروز همین موقع ها دو نفرِ گرفتیم. "
دایی، در حالی که رنگش پریده بود، زنبیل حاوی بقچه ی ویدئو را به من نزدیک کرد و گفت: " چی کار کرده بودن؟ "
_ به خیال خودشان تیپ زده بودن که دختر بازی کنن.
من هم با پاهایم زنبیل را به طرف دایی هل دادم و با صدایی گرفته پرسیدم: مزاحم دخترای مردم شده بودن؟ "
_ نه. ما که نمذاریم کار به اونجاها بکشه.
من و دایی از ترس دوتایی تشکر کردیم.
_ دست شما درد نکنه.
مراد ادامه داد: "ولی وقتی گرفتیمشان از جیب یکی شان یک فیلم مبتذل.... نه نه.... مستهجن درآمد. "
برای اینکه حرفی بزنم، بدترین سوال ممکن را پرسیدم.
_ ببخشید. فرق فیلم مبتذل و مستهجن چیه؟
مراد، که معمولاً موقع حرف زدن از دست هایش خیلی کمک می گرفت، هنوز دست هایش توی هوا بود و می خواست توضیح بدهد.
اما، هرجور فکر کرد، دید نمی تواند توضیح بدهد. برای همین فقط گفت: " فیلمش شویِ هفتاد بود. ای بر پدر این جماعتِ منحرف لعنت! "
من و دایی آب دهانمان را قورت دادیم و در حالی که حس می کردیم بخشی از این فحش الان به ما برمی گردد، باز هم از ترس، تایید کنان گفتیم: " بازم دست شما درد نکنه. "
آهسته تر نفس کشیدم تا برجستگی نوارها مشخص نشود.
دایی هم، برای اینکه وضعیت را طبیعی جلوه دهد، یک تکه نانِ کهنه ی سرد از نان توی زنبیل کَند و با ترس و لرز تعارف کرد.
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صادقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا، قسمت چهارم
همینطور که داشتم وسایلم رو توی کولهی دخترم زهرا میچیدم، گوشیم زنگ خورد.
همسرم پشت خط بود. بعد سلام ازم پرسید: شماره ی پات چنده؟!
یک لحظه جاخوردم! نه از این لحاظ که چرا مثل تاریخ عقد، تاریخ عروسی و تاریخ تولد و مناسبت های خاص، شماره کفشم رو نمیدونست!
شمارهی پا میتونست مثل "بخشش، لازم نیست اعدامش کنید." مشمول قسمت "بخشش" بشه برخلاف فراموشی تاریخ ها که فقط مشمول "اعدام" میشدن!
جا خوردنم به خاطر تصمیم همسرم بود.
بهش گفتم: برای پیاده روی اربعین میخوای برام کتونی بخری؟
گفت: آره!
گفتم: دستت درد نکنه ولی به نظرم نیاز نیست برای دو روز پیادهروی کفش بخرم.
اون کفش چرمیهای چند سال پیش هنوزم بهترین و راحت ترین کفشام هستن.
بعد از این که مطمئن شد با اون کفشهای قدیمی راحت هستم خداحافظی کردیم.
راستش ته دلم بابت این کار همسرم یک جوری حال کرده بودم!
حسی که بعد از ازدواج و با تولد بچه ها کمرنگ شده بود، شاید هم کمرنگ نشده بود ولی نوعش فرق کرده بود. حسی از جنس مهم بودن خودم و نیازهای خودم، فارغ از مادر بودن که به غایت شیرین بود!
با صدای معصومه که " مامان دستشویی دارم" همون حس به سرعت به تنظیمات کارخانه ی مادری برگشت.
همینطور که داشتم کارهای خونه رو انجام میدادم زینب گفت: مامان قولت یادت نره!
گفتم: چشم! سعیمو میکنم.
ماجرای قول به آخرین شب قبل رفتنم مربوط میشد. وقتی بحث رفتنم با اسنپ جدی شد و هزینه اسنپ رو هم واریز کردم، زینب شروع کرد به گریه کردن. نمیخواست باور کنه که جدی جدی قراره برم.
با گریه ی زینب، زهرا و معصومه هم زدن زیر گریه، موقعیت خیلی بدی بود که البته منتطرش هم بودم.
خودم هم چشمام پر از اشک شده بودن.
باورم نمیشد این منم که میخوام بچه هام رو بذارم و برم.
دلم همونقدری که پیش بچه ها بود، پیش حرم هم بود. همونقدری که بچه ها منو میخواستن منم همونقدر زیارت و دیدار حسین علیه السلام رو میخواستم.
مگه بچه ها میتونستن از منِ مادر دست بکشن، که من بتونم از امام حسین علیه السلام دست بکشم؟
در حالی که بغض کرده بودم گفتم: بچه ها شما اولش بهم قول دادین که گریه نمیکنید و اجازه میدین برم پس چرا الان گریه میکنید؟
زینب در حالی که به پهنای صورت گریه میکرد گفت: میترسم مثل مامان کوزت بری و برنگردی!
همه ی بغضم پرید و یک خنده ی سکته کرده دوید تو صورتم.
گفتم آخه چرا همچین فکری میکنی؟ من فقط دو سه روز پیشتون نیستم و زود برمیگردم.
بازم زینب با گریه گفت: مامان کوزت هم میگفت برمیگرده ولی هیچ وقت برنگشت!
توی دلم مونده بودم گله و شکایت از پخش کارتون کوزت رو به عوامل پخش شبکه نهال نثار کنم یا مستقیم به روح خدابیامرز ویکتور هوگو!
سعی کردم کمی شوخی و خنده چاشنی حرفامون کنم تا دست از گریه بکشن که خدا رو شکر با وعده ی سوغاتی، گریه ی زهرا و معصومه تمام شد ولی غم رو از چشمای زینب میخوندم که برگشت گفت: مامان حداقل اون گردنبندت رو بده تا مثل کوزت که گردنبند مادرش رو داشت منم ازت یادگاری داشته باشم!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_چهارم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
May 11
سلام
صبح سرد پاییزتون بخیر🍂
با آبنبات دارچینی چکار میکنید؟
امروز محسن تصمیم گرفته بره سر کار!
این شما و این خرابکاری جدید محسن
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ چهارم از کتاب آبنبات دارچینی
حسین باز هم خندید و گفت: "ماشاالله خوب کاچه کاچه حرف مِزنیا."
این را که توانسته بودم با او کنار بیایم به حساب مهارت های اجتماعی ام گذاشته بودم و خوشحال بودم.
نگاهی به سیم برق انداختم.
آبِ دهانم را قورت دادم و در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم: "ولی من از تنها چیز لختی که می ترسم سیم برقه. یک وقت منِ برق نگیره! "
حسین گفت: "برقت گرفت، به قول خودت، صلوات مفرستم. "
با دقت به پایین نگاه کردم. میتی کمون داشت با بیل فرغون را پر می کرد. چون کمی نگران بودم که مبادا برق من را بگیرد. سعی کردم اول ببینم دستگاه چطور کار می کند. چوب را به سیم نزدیک کردم. فقط می خواستم حالت مانور داشته باشد .
_ پِخ!
از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آن قدر نمی ترسیدم، حسین، که دیده بود از سیم ها می ترسم، برای اینکه ترسم را بریزد، مثلاً شوخی کرده بود.
اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد کارگرهایی که آن پایین بودند، همه باهم ، شروع کردن به داد زدن و سوت کشیدن و شعاددادن.
یکی دو نفر هم با بیل به مخزن می کوبیدند. میتی کمون، که انگارباید کارش را به نحوِ احسن انجام می شد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع بالارفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: " اون دکمه رِ بزن_ اون دکمه رِ بزن "
آن قدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام دکمهی پایین است و کدام بالا.
_ پایین همین بود؟
حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش می دهد یا دارد می گوید "دستکش" .
نیمه ی پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانه ی راه، پاهایش را تکان می داد و هم زمان از آن پایین به من فحش هم می داد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثلِ داستان " لاک پشت و مرغابی " ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.
بالابر تا حدی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها کند بلایی سرش می آمد.
حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را به پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی می آمد که از پایین داد می زد :
"یک کار بهت سپردیما.... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. "
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صدقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
راستی اهالی محترم و هنرمند کتابنوشان!🍀
استیکر مخصوص آبنبات دارچینی هم به دست توانمند تیم هنری کتابنوشان طراحی و به بهره برداری رسید!
نظرتون در موردش چیه؟
مایلید برای شما هم استیکری که دوست دارین رو طراحی کنیم؟!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روز شماست!
کلی محتوا آوردم براتون!
اگر دانش آموز مدرسه ای دارین، این کانال خوراک شماست.
میتونید کلی کاردستی ساده و جذاب آماده کنید.
شال گردن بباف😍
با کمک بزرگترها انجام بدین☺️
#شال_گردن
#کاردستی_نوجوان
به کانال هنرکاردستی سر بزن
https://eitaa.com/honarekardasti02
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32