May 11
سلام
صبح سرد پاییزتون بخیر🍂
با آبنبات دارچینی چکار میکنید؟
امروز محسن تصمیم گرفته بره سر کار!
این شما و این خرابکاری جدید محسن
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ چهارم از کتاب آبنبات دارچینی
حسین باز هم خندید و گفت: "ماشاالله خوب کاچه کاچه حرف مِزنیا."
این را که توانسته بودم با او کنار بیایم به حساب مهارت های اجتماعی ام گذاشته بودم و خوشحال بودم.
نگاهی به سیم برق انداختم.
آبِ دهانم را قورت دادم و در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم: "ولی من از تنها چیز لختی که می ترسم سیم برقه. یک وقت منِ برق نگیره! "
حسین گفت: "برقت گرفت، به قول خودت، صلوات مفرستم. "
با دقت به پایین نگاه کردم. میتی کمون داشت با بیل فرغون را پر می کرد. چون کمی نگران بودم که مبادا برق من را بگیرد. سعی کردم اول ببینم دستگاه چطور کار می کند. چوب را به سیم نزدیک کردم. فقط می خواستم حالت مانور داشته باشد .
_ پِخ!
از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آن قدر نمی ترسیدم، حسین، که دیده بود از سیم ها می ترسم، برای اینکه ترسم را بریزد، مثلاً شوخی کرده بود.
اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد کارگرهایی که آن پایین بودند، همه باهم ، شروع کردن به داد زدن و سوت کشیدن و شعاددادن.
یکی دو نفر هم با بیل به مخزن می کوبیدند. میتی کمون، که انگارباید کارش را به نحوِ احسن انجام می شد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع بالارفتن شود. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: " اون دکمه رِ بزن_ اون دکمه رِ بزن "
آن قدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام دکمهی پایین است و کدام بالا.
_ پایین همین بود؟
حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش می دهد یا دارد می گوید "دستکش" .
نیمه ی پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانه ی راه، پاهایش را تکان می داد و هم زمان از آن پایین به من فحش هم می داد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثلِ داستان " لاک پشت و مرغابی " ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد.
بالابر تا حدی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها کند بلایی سرش می آمد.
حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را به پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی می آمد که از پایین داد می زد :
"یک کار بهت سپردیما.... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. "
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صدقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
راستی اهالی محترم و هنرمند کتابنوشان!🍀
استیکر مخصوص آبنبات دارچینی هم به دست توانمند تیم هنری کتابنوشان طراحی و به بهره برداری رسید!
نظرتون در موردش چیه؟
مایلید برای شما هم استیکری که دوست دارین رو طراحی کنیم؟!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز روز شماست!
کلی محتوا آوردم براتون!
اگر دانش آموز مدرسه ای دارین، این کانال خوراک شماست.
میتونید کلی کاردستی ساده و جذاب آماده کنید.
شال گردن بباف😍
با کمک بزرگترها انجام بدین☺️
#شال_گردن
#کاردستی_نوجوان
به کانال هنرکاردستی سر بزن
https://eitaa.com/honarekardasti02
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
خاطرات کربلا. قسمت پنجم
گردنبند نقره ای که داشتم رو از گردنم باز کردم و انداختم گردن زینب تا مثل کوزت ، گردنبندی از مادرش به یادگار داشته باشه و بعد بهش قول دادم که از کربلا برمیگردم.
از همون لحظه مدام با خدای خودم نجوا میکردم و میگفتم:
خدایا! میدونم مرگ حق هست و بالاخره دیر یا زود قراره کوله آخرت رو ببندیم و بیایم اون طرف. ولی خداوکیلی اگر این چند روزه مرگ رو برام مقدر کردی، کمی صبر کن تا این سفر رو برم و برگردم، چشم انتظاری سخته، من اگر از این سفر برنگردم زینب هفت ساله ام دق میکنه.
میدونستم این حرفام برای خدا تکراریه!
اصلا مادر بودن یعنی همین حق ِتقدم ِفرزند بر مادر!
زنها با تولد اولین فرزندشون، حسی هم درونشون متولد میشه که با تمام حس های دنیا فرق میکنه.
چه بسا اگر شکسپیر هم زن بود به جای"بودن یا نبودن؟! مسئله این است." میگفت:
"بودنِ مادر یا نبودن مادر! مسئله این است"
همیشه از تصور این که اگر روزی من تو این دنیا نباشم چه اتفاقی برای بچه هام میفته دلم میگرفت و حالا با این حرف زینب که اگه بری برنمیگردی رفته بودم تو حس نبودنم.
اون وقت بچه هام حرفا شونرو به کی میگن؟
کی براشون دل میسوزونه؟
اگر دلشون برام تنگ شد و گریه کردن، کی دلداریشون میده؟
معصومه هنوز نوک زبونی حرف میزنه و گاها خودمم دیر متوجه منظورش میشم! باباشون عمرا تشخیص بده این بچه چی میگه. اونوقت کی حرفای معصومه رو میفهمه؟
گاها بچه ها خاطره یا حرفی میزنن که فقط منِ مادر به قرینهی بعضی چیزها متوجه منظورشون میشم. اگر زمانی همچین حرفی بزنن و هیچ کس نفهمه چی؟!
زهرا برای مادری کردن آبجی هاش هنوز خیلی کوچیکه.
تو مراسم ختمم بچه ها چکار میکنن و چطور آروم میشن و اصلا چی میپوشن؟!!
و هزاران اگر و ولی توی ذهنم رژه میرفتن تا این که با صدای زهرا به خودم اومدم.
مامان زینب گردنبندت رو به ما نمیده!
بعد از کمی صحبت با طرفین دعوا قرار شد هرکدوم هر روز هشت ساعت گردنبد رو به گردن داشته باشن.
پیش خودم گفتم خدا رو شکر شبانه روز ۲۴ ساعت هست و اگر مثلا ۲۵ ساعت بود، اون یک ساعت رو چطور عادلانه تقسیم میکردم!!
با شرایطی که داشتم، خبر رفتنم به کربلا به خانواده ی طرفین اطلاع رسانی نشده بود چون اگر مادر و مادرشوهرم مطلع میشدن میخوام بدون بچه ها برم کربلا، چه بسا یکجا دچار عاق والدین و عاق والدین شوهر میشدم.
پس مذاکرات رفتنم همچنان پشت درهای بسته ی خونهی خودمون بود تا این که ... .
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_پنجم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32