202030_2134900844.pdf
2.08M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روی ماه خداوند را ببوس
🖌 نویسنده: مصطفی مستور
#رمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #یازدهم
با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود.
اهل پسانداز و این چیزها نبود، اصلا بهش فکر نمیکرد.
موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت میایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند.
میخواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم.
به فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند.
وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد.
محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق میگرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من، قبول نمیکردم ولی میگفت تو منی من تو فرقی نمیکند!
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمیآمد از پول او خرید کنم.
از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم، از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد، بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.
خیلیها ایراد میگرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد.
اما هیچوقت پیش نیامد به دلیل بیپولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادیاش باخبر بودم؛ برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم.
برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم.
سرمان میرفت هیئتمان نمیرفت:
رایت العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم، غروب جمعهها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی؛ هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم.
به غیر از روضههایی که اتفاقی به تورمان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم.
حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش میآمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه.
ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم (ع) برنامه ثابت و هفتگیمان بود.
حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخواند.
نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه بخوریم، به قول خودش: بریم کلپچ بزنیم.
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم؛
کل خانواده مینشستند و به به چه چه میکردند، فایدهای نداشت!
دیگ کله پاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم و از بویش حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی برنمیگشتم.
دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم، چنان با ولع و با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته؛
با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم.
مزهاش که رفت زیر زبانم، کلهپاچه خور حرفهای شدم.
به هرکس میگفتم که کلهپاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام باور نمیکرد.
میگفتند: تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟!
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم... همه چیز باید تمیز میبود، سرم میرفت دهن زده کسی را نمیخوردم.
بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم، کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم.
اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم.
میگفت: میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی.
در محرم بعضیها یک هیئت برود میگویند بس است ولی او از این هیأت بیرون میآمد میرفت هیأت بعدی.
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد.
بهش میگفتم: این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را میکرد.
آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید!
ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. میدانستم دست خودش نیست.
بیشتر وقتها با صورت زخم و زیلی بیرون میآمد.
هر وقت روضهها سنگین میشد دلم هوری میریخت دلشوره میافتاد به جانم که الان آن طرف خودش را میزند.
معمولاً شالش را میانداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنیهایش را نبیند. مادرم میگفت: هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیه که شکفته!
داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی میکرد.
یک وقتهایی هم پشت فرمان سینه میزد. شیشهها را میداد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیمان را نمیشنیدیم.
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم.
اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد.
میگفت: دو برابره خونه تیر و تخته داریم!
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 40.mp3
1.81M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت چهلم / پایان
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ_تصویری
⭕️ #هشدار
🎞 قانونمند شدن حجاب نظر شخص امام و رهبر معظم انقلاب است.
🔸رعایت #حجاب در جامعهای که اکثریت آن مسلمان هستند یک قانون است و باید بگوییم رعایت حجاب یک قانون صحیح اسلامی برای حفظ حریم زن و مرد و بقای حیا و عفت در جامعه است و رعایت قانون برای همه لازم است.
🎤 بیانات مقام معظم رهبری
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
ta khoda rahi nist.pdf
739.2K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تا خدا راهی نیست
با چهل حدیث قدسی آشنا شویم
🖌 نویسنده: دکتر مهدی خدامیان
⭕️ این کتاب ترجمهای ساده و خودمانی از چهل حدیث قدسی با نثری زیبا و دوست داشتنی میباشد.
🔺استاد در این اثر ابتدا ترجمه یا بهتر است بگوییم مضمون روایات را در قالبی نو آورده و سپس در آخر کتاب اصل احادیث و منابع رجوع نویسنده آورده شده است.
#حدیث
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مدخل حجاب. پاکتچی.pdf
635K
📥 #دانلود_کتاب
📔 حجاب
🖌 نویسنده: دکتر احمد پاکتچی
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_625468218936394787.pdf
1.58M
📥 #دانلود_کتاب
📔 زندگی سیاسی هشتمین امام حضرت علیابنموسی الرضا
🖌 نویسنده: جعفر مرتضی حسینی
#سیره_معصومین
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1. تاریخ قرآن معرفت.pdf
1.94M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ قرآن
🖌 نویسنده: محمد هادی معرفت
#تاریخی
#علوم_قرآنی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5796322897282729842.pdf
859.3K
📥 #دانلود_کتاب
📔 چیستی ولایت فقیه
سایه حقیقت عظمی؛ در بیان حضرت امام خمینی و رهبر معظم انقلاب
🖌 نویسنده: دفتر فرهنگی فخرالائمه
#ولایت_فقیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #دوازدهم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه...
بیشتر از پنج شش نفر نبودند، مراسم گرفتیم.
یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند؛ زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندن.
این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم، چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.
البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برایم سخنرانی میکرد و چاشنیاش چند خط روضه هم میخواندیم، بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم.
میگفت این خوردنیها الان مال هیئته! هر وقت چای میآوردم، میگفت: بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم!
زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم، اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کلا آدم بخوری بود، موقع رفتن به هیأت یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم ابمیوه، بستنی یا غذا میخوردیم.
گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت، دهانمان میجنبید.
همیشه دنبال این بود که برویم رستوران، غذای بیرون بهش میچسبید.
من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت میبرد.
جنس علاقهاش با بقیه خوراکیها فرق داشت، چون قیمه، امام حسین و هیأت را به یادش میانداخت، کیف میکرد.
هیات که میرفتیم اگر پذیرایی یا نذری میدادند به عنوان تبرک برایم میآورد. خودم قسمت خانمها میگرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.
بعد از هیئت رایتالعباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم میایستاد.
وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند.
چند دفعه دیدم خانمهای مسنتر تشویقش کردند و بعضیهایشان به شوهرشان میگفتند: حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره!
خیلی بدش میآمد از زن و مردهایی که در خیابان دست در دست هم راه میروند گفت: مگه اینا خونه زندگی ندارند!
ولی باز ابراز محبتهای اینچنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود.
میگفت دیگران باید این کار را یاد بگیرن.
معتقد بود که با خط کش اسلام کارکن. پدرم میگفت: این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود، ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بدتر آن را لوس کردی!
بدشانسی آورده بود؛ با همه بخوریاش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود.
خودش ماهر بود، کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم.
آب گوشت، مرغ و ماکارونیاش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانمها خوشمزهتر میپخت.
املتش شبیه املت نبود، نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز را داخلش پیدا میشد.
یادم نمیرود برای اولین بار عدس پلو پختم، نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج، برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم شفته پلو شد.
وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت: فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم!
اصلاً قاشق فرو نمیرفت داخلش، رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرندهها بخورند و رفت پیتزا خرید.
دست به سوزنش هم خوب بود، اگر پارچهای پاره میشد، دکمهای کنده میشد یا نیاز به دوخت و دوز بود سریع سوزن را نخ میکرد.
میگفت:کوچیک که بودم، مادرم معلم بود و میرفت مدرسه، من بیشتر پیش مادر بزرگم بودم!
خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمان پیادهروی بود.
درطول راه تنقلات میخوردیم بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیادهروی محسوب میشد.
پنجشنبهها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعد از ظهر میچرخیدیم.
یکجا بند نمیشد از این شهید به آن شهید از این قطعه به آن قطعه.
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:برای اینکه این وصلت سر بگیرد، نذر کرده بود سنگ مزار شهدایی که سنگ قبرشون شکسته با هزینه خودم تعویض کنم!
یک روز هم هشت تا از سنگ قبرها رو عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا
گفتم: مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟
گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت هم بود همینو میگفتی؟
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#عاشقانه
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈