─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #نوزدهم
در علم پزشکی، راهکاری برای این موضوع وجود نداشت.
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه همینطور بماند.
دکتر میگفت: در طول تجربه پزشکیام، به چنین موردی برنخورده بودم.
بیماری این جنین خیلی عجیبه!
عکسالعملش از بچه طبیعی بهتره ولی از اونطرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست!
هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!
نصف شب درد شدیدی حس کردم.
پدرم زود مرا رساند بیمارستان.
نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد.
دکتر فکر میکرد بچه مرده است، حتی در سونوگرافیها گفتند ضربان قلب ندارد.
استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید، گریه میکند یا نه.
دکتر به هوای اینکه بچه مرده است، سزارینم کرد.
هرچه را که در اتاق عمل اتفاق میافتاد متوجه میشدم.
رفت و آمدها، گفت و شنودهای دکتر و پرستارها.
در بیابان بود.
میگفت انگار به من الهام شد.
نصف شب زنگ زده بود به گوشیام که مادرم گفته بود بستری شده.
همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند، راه افتاده بود سمت یزد.
صدای گریهاش آرامم کرد.
نفس راحتی کشیدم.
دکتر گفت: بچه رو مرده دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!
اجازه ندادند بچه را ببینم.
دکتر تأکید کرد اگه نبینی به نفعه خودته!
گفتم: یعنی مشکلی داره؟
گفت: نه، هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست! احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینیش!
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.
حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت، نا و نفسی برایش نمانده بود.
آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.
هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.
اعصابش خرد بود و با همه دعوا میکرد.
سه نصف شب حرکت کرده بود.
میگفت: نمیدونم چطور رسیدم اینجا!
وقتی دکتر برگه ترخیصم رو امضا کرد، گفتم: میخوام ببینمش!
باز اجازه ندادند.
گفتند: بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!
محمدحسین و مادرم بچه رو دیده بودند. روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.
هیچ فرقی با بچههای دیگر نداشت. طبیعی طبیعی.
فقط کمی ریز بود، دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانهاش باز بود.
بخیههای روی شکمش را که دیدم، دلم برایش سوخت.
هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی.
دوبار ریهاش را عمل کردند، جواب نداد.
نمیتوانست دوتا کار را همزمان انجام بدهد:
اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد.
پرسنل بیمارستان میگفتند: تا ازش دل نکنی، این بچه نمیره!
دوباره پیشنهاد و نسخههایشان مثله خوره افتاد به جانم.
- با دستگاه زندس؛ اگه دستگاه رو جدا کنی، بچه میمیره!
- رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم. هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه.
اگه بمونه تا آخر عمرش باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش!
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند!
۲۴ساعته اجازه ملاقات داشتیم، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین.
هردو مثل جنازهای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم.
نامنظم میرفتیم و به بچه سر میزدیم.
عجیب بود برایم.
یکی دوبار تا رسیدیم إن آی سی یو، مسئول بخش گفت: به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم!
ناگهان یکی از پرستارها گفت: این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریهش شروع میشه!
میگفت: انگار بو میکشه که اومدین!
میخواست کارش رو ول کند، روز به روز شکستهتر میشد.
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت امالبنین مجلس گرفت.
مهمانها که رفتند، خودش دوباره نشست به روضه خواندن: روضه حضرت علی اصغر، روضه حضرت رباب.
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.
همه طلاها و سکههایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یکجا دادیم برای عتبات.
میگفتند: نذر کنین اگه خوب شد، بعد بدین!
قبول نکردیم. محمدحسین گذاشت کف دستشان که: معامله که نیست!
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.
وقتی میرفتم، قطرهای شیر نداشتم.
تا کمی شیر میآمد، زنگ میزدم که: الان بیام بهش شیر بدم؟
میگفتند: الان نه، اگه میخوای بده به بچههای دیگه!
محمدحسین اجازه نمیداد، خوشش نمیآمد از این کار.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5882247944287030185.mp3
2.61M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
با من مهربان باش
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هشتم / فصل هفتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
🔘 ببینید | ظرفیت علمآموزی
علم مثل غذای شکم و دستگاه گوارش نيست، آن که رفت جا پُر میکند و راه را براي ديگری میبندد، اما علم وقتی وارد صحنه دل شد، ظرفيت اين دل را توسعه می دهد، خاصيت اين علم آن است که اين ظرف را توسعه میدهد
يعنی اگر طلبهای وقتی شرح لمعه خواند، همين که اين غذای علمی آمد، از اين به بعد میتواند مکاسب را بفهمد؛
يعنی اين علم که مظروف است اين ظرف را توسعه میدهد.
🗣 حضرت آیتالله جوادی آملی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
تغییر_از_من_آغاز_می_شود_نوشته_مسعود_لعلی.pdf
3M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تغییر از من آغاز میشود
🖌 نویسنده: مسعود لعلی
📌مجموعه حکایات، مقالات و نقلقولهای مدیریتی، سازمانی و شغلی
#حکایت
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
540-fa-salamate-tano-ravan.pdf
2.9M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سلامتی تن و روان
🖌 نویسنده: محمود بهشتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1400.04.26 - ولایت فقیه.pdf
2.92M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ولایت فقیه؛ نگرش کلامی به مسئله ولایت فقیه
🖌 نویسنده: علی محمدی هوشیار
#ولایت_فقیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@BookTopمرداب روح.pdf
4.19M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مرداب روح؛ رنجها حرفی برای گفتن دارند.
🖌 نویسنده: جیمز هولیس
📝 مترجم: فریبا مقدم
📌کتاب مرداب روح به قلم جیمز هولیس، جایگاه و نقش تاثیرگذار رنجها و سختیها در رشد روحی انسان را مورد بررسی قرار داده و نشان میدهد در گذر از این رنجهاست که هدف، شان و عمیقترین معنای زندگی بر انسان آشکار میشود.
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ
◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝߊܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦
🌸 معجزهی خدا رو ببین ...
زمانی که نداری بخشنده باش !
زمانی که تو اوج عصبانیتی صبوری کن !
زمانی که غمگینی دل کسی رو،
از غم خالی کن...!
تو اینجور مواقع هست که میتونی
معجزه خدا رو تو زندگیت ببینی ...
تو اگه دست خدا بشی برای دیگران
دیگران هم دست خدا میشن
تو زندگی تو ...
این یه قانونه رفیق !
از هر دستی که بدی از
همون دست پس میگیری ...!
جهان ما جهان داد و ستدهاست ...
#تلنگر
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب یار
📻 #نمایش_رادیویی 📙 #سووشون 🖌 نویسنده: سیمین دانشور 🎬 کارگردان: حمید منوچهری این نمایش رادیویی بر
4_5884263078517804435.mp3
8.4M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
📻 #نمایش_رادیویی
🎧 گوش کنید
🎵 #نمایش_رادیویی_سووشون
4⃣ قسمت چهارم
#نمایشنامه
#سیمین_دانشور
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستم
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد، برگشت.
مرخصش که کردند، همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است.
پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش، در خانه تا نگاهش به او افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد.
مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقهاش میرفت.
اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد.
دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد، هی سیاه میشد.
حتی نمیتوانست راحت گریه کند.
تا شب صبر کردیم اما فایدهای نداشت.
به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.
پدرم با عصبانیت میگفت: از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!
سریع رساندیمش بیمارستان.
بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه.
حال و روز همه بدتر شد.
تا نیاورده بودیمش خانه، اینقدر بهم نریخته بودیم.
پدرم دور خانه راه میرفت و گریه میکرد و میگفت: این بچه یه شب اومد خونه، همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت!
محمدحسین باید میرفت.
اوایل ماه رمضان بود.
گفتم: تو برو، اگه خبری شد زنگ میزنیم!
سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد.
شب دیوانه کنندهای بود.
بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.
دور خانه راه میرفتم، گریه میکردم و روضه حضرت رباب میخواندم.
مادرم سیسمونیها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشه.
عکسها، سونوگرافیها و هرچیزی که نشانهای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدر مادرش برگشت.
میخواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم، چهلم.
خانوادهاش گفتند: بچه کوچک این مراسما رو نداره!
حرف حرفه خودش بود.
پدرش با حاج آقا مهدوینژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.
محمدحسین روی حرفش حرف نمیزد،
خیلی باهم رفیق بودند.
از من پرسید: راضی هستی این مراسمها رو نگیریم؟
چون دیدم خیلی حالش بد است، رضایت دادم که بیخیال مراسم شود.
گفت: پس کسی حق نداره بیاد خلد برین (قبرستان یزد) برای خاکسپاری.
خودم همه کارهاش رو انجام میدم!
در غسالخانه دیدمش.
بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.
حاج آقا مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان، درست وحسابی اجازه میدهد بچه را ببینم، آن هم تنها!
بعد از غسل و کفن چند لحظهای باهم کنارش تنها نشستيم؛
خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر با او وداع کردیم با آن روضهای که امام حسین (ع) مستأصل، قنداقه را بردند پشت خیمه.
میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد.
تازه میفهمیدم چرا میگویند امان از دل رباب!
سعی میکردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
میدانستم اگر بیتابیام را ببیند، بیشتر به او سخت میگذرد و همه را میریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان، خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد، شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضههایش میسوختند۔
حاج آقا مهدوی نژاد وسط خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد، کسی جرئت نداشت بهش بگوید بیا بیرون، یک دفعه قاطی میکرد و داد میزد.
پدرش رفت و گفت: «دیگه بسه!»
فایده نداشت؛ من هم رفتم و بهش التماس کردم صدقه سر روضههای امام حسین بود که زود به خود آمدیم.
چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین،
داغی بده که حس کنم تو را
داغ لب ترک ترک اصغر تو را
طفلم فدای روضه صد پاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تو را...
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5882247944287030186.mp3
2.3M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
با من مهربان باش
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت نهم / فصل هشتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#حدیث_روز
🔘 قال رسول اللّه «صلىاللهعليهوآله»: اَلْعِلْمُ خَزائِنُ وَ مَفاتيحُهُ السُّؤالُ، فَاسْألُوا رَحِمَكُمُ اللّه ُ فَاِنَّهُ يُؤْجَرُ اَرْبَعَةٌ: السّائِلُ وَالْمُتَكَلِّمُ وَالْمُسْتَمِعُ وَالْمُحِبُّ لَهُمْ.
🌸 پيامبر خدا «صلىاللهعليهوآله»:
#دانش گنجينههايى است و كليدهاى آنها #پرسش است؛ پس، رحمت خدا بر شما، بپرسيد كه بر اثر آن چهار نفر پاداش مىيابند:
🔸پرسنده ،
🔹گوينده ،
🔸شنونده و
🔹دوستدار آنان.
📚 #تحف_العقول : صفحه ۴۱
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب تهاجم فرهنگی.pdf
559.1K
📥 #دانلود_کتاب
📔 تهاجم فرهنگی؛ برگرفته از سخنرانیهای استاد محمدتقی مصباح یزدی
🖌 نویسنده: عبدالجواد ابراهیمی
#اعتقادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حقوق اساسی ۲،خسروی،قابل جستجو.pdf
1.41M
📥 #دانلود_کتاب
📔 حقوق اساسی
🖌 نویسنده: دکتر حسن خسروی
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
داستان کودکی من - چارلی چاپلین.pdf
2.03M
📥 #دانلود_کتاب
📔 داستان کودکی من
🖌 نویسنده: چارلز چاپلین
📝 مترجم: محمد قاضی
#ادبیات
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
عالم ذر1.pdf
315.2K
📥 #دانلود_مقاله
📔 مفهوم و مصداق عالم ذر؛ از دیدگاه صدرالمتالهین شیرازی و علامه طباطبایی
🖌 نویسنده: علی محمد ساجدی
#اعتقادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9.mp3
16.73M
🔉 #مستند_صوتی_شنود
قسمت 9⃣
ادامه واقعه پنجم...
*شیطان چگونه حواس آن مرد را پرت کرد؟
* تا به چیزی توجه می کردم، به آن اشراف داشتم
* علت پرخاش خانم به شوهرش را متوجه شدم
* شیطان پرخاشگری را به او القا می کرد.
* عصبانیت، زمینه فعالیت شیطان
*نجاست، مورد علاقه شیطان
* خانه ای که سگ در آن تردد دارد ،جایگاه شیطان است.
* دادی که سر دخترم زدم وحرفی که شیطان به من زد.
* تاثیر نیت مورد رضایت خداوند در زندگی
* تنها راه به دست آوردن اخلاص
* شیطان از ناحیه تعلقات، انسان را می زند
* لحظه قهقه شیطان
* لباسی که حصن است.
* چه می شود که انسان با وجود حالات معنوی، سقوط می کند.
* گناهی که هستی انسان را برباد می دهد
* تبعات گناه مسئولین
* عاقبت خیانت به حکومت اسلامی
* وای به حال کسانی که به اسم اسلام، خیانت کردند.
* اولین شرط برای شروع هر کار
* طهارت، عامل اتصال به خدا
* شیطان، مجهز به تمام علوم وشگردها
* راه ورود شیطان برای هر فرد
*امتحان، از نقاط لغزش
* بلاهایی که در دفع آن خدا به دادم رسید.
#شنود
#مستند_صوتی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
13.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | غربت امام زمان رو کجا ببینیم؟!
🔸تلاشت برای ظهور امام زمان چیه؟
افق دیدت برای زمینه سازی فرج به کجا میرسه؟
🎙 حجت الاسلام #داستانپور
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستویکم
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم.
من را میبرد درمانگاه نزدیک خانمان.
میگفتند: فقط خانمها میتوانند همراه باشند، درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا.
راه نمیدادند بیاید داخل.
کل کل میکرد، داد و فریاد راه مینداخت.
بهش میگفتم: حالا اگه تو بیای داخل، سرم زودتر تموم میشه؟
میگفت: نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم!
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هر وقت میرفتیم، اجازه میدادن ایشان هم بیاید داخل.
هر روز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم، در مأموریتهایش چطور دوام میآورد، از بس که بند من بود.
در مهمانیهایی که میرفتیم، چون خانمها و آقایان جدا بودند، همهاش پیام میداد یا تک زنگ میزد.
جایی مینشست که بتواند من را ببیند.
با ایما و اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم، سر حرف را با کی باز کنم و با کی دوست شوم.
گاهی آنقدر تک زنگ و پیامهایش زیاد میشد که جلوی جمع خندهام میگرفت.
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد.
کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده
و دارد یکی یکی یاران و اصحاب اهل بیت را نبش قبر میکنند و میخواهد حرمها را ویران کند.
با آب و تاب هم تعریف می کرد.
خوب که تنورش داغ شد، در یک جمله گفت: منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم بیمعطلی گفتم: خب برو!
فقط پرسیدم: چند روز طول میکشه؟ گفت: نهایتاً ۴۵روز.
از بس شوق و ذوق داشت، من هم به وجد آمده بودم.
دور خانه راه افتاده بودم، مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم.
هرچه دمه دستم میرسید، در کولهاش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛
تا نسکافه و پاستیل.
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد.
پسته و نباتها را لای لباسهایش پیچید و خندید.
ذکر خیره چندتا از رفقایش را کشید وسط و گفت: با هم اینا رو میخوریم!
یکی را مسخره کرد مثه لودر هرچی بزاری جلوش میبلعه!
دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق میزد.
با شوخی و خنده بهش گفتم: طوری داری با ولع جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه!
وقتی آمد لباسهای نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم.
بهش گفتم: اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم/
روی تمام سینه زنانت حساب کن!
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید.
یک روز خبر داد که باید کم کم باره و بنهاش را ببندد.
همان روز هم بهش زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند، حالتی شبیه کلاغ پر.
بهش گفتم: خب حالا توام! خیالت راحت جا نمیمونی!
فقط یادم هست مرتب میپرسیدم: کی برمیگردی؟ چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتیها.
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز ولی جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.
خداحافظی کرد و رفت.
دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم،
نمیخواستم باور کنم که رفت.
خنده روی صورتم خشکید.
هنوز هیچی نشده، دلم برایش تنگ شد.
برای خندههایش، برای دیوانهبازیهایش، برای گریههایش، برای روضه خواندنهایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.
محمد حسین بود،
بنظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.
تا جواب دادم گفت: دلم برات تنگ شده!
تا برسد فرودگاه، چند دفعه زنگ زد.
حتی پای پرواز که: الان سوار میشم و گوشی رو خاموش میکنم!
میگفت: میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم!
من هم دلم میخواست با او حرف بزنم.
شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی، در حرف زدن سیری ندارند.
میترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم.
دلم نیامد گوشی را قطع کنم، گذاشتم خودش قطع کند.
انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلکهایم را محکم چسبیده بود، زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود، دلم میخواست باشد و خروپف کند.
نمیگذاشتم بخوابد، اول باید من خوابم میبرد بعد او.
حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمیگشت.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے #شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#رمان
#شهیدمدافعحرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5882247944287030187.mp3
2.35M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
با من مهربان باش
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت دهم / فصل نهم
🔚 پایان
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#نهج_البلاغه
حکمت 🔟: معاشرت نیکو با مردم
🌼 وَ قَالَ (علیهالسلام): خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ، وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ.
🌼 و درود خدا بر او، در روش زندگى با مردم فرمود: با مردم آنگونه معاشرت كنيد، كه اگر مرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوى شما آيند.
#شرح_حکمت
#حکمت_دهم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
حکمت-دهم.oga
1.72M
🎧 گوش کنید
📻 #شرح_صوتی_نهجالبلاغه
🔷 حکمت 🔟
🎙 استاد مهدوی ارفع
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#شرح_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
با من مهربان باش(1).pdf
615.8K
📥 #دانلود_کتاب
📔 با من مهربان باش؛ با خدای خویش اینگونه سخن بگوییم
🖌 نویسنده: مهدی خدامیان
#داستانی
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رازهایی_درباره_زنان_باربارا_دی_آنجلس.pdf
4.95M
📥 #دانلود_کتاب
📔 رازهایی درباره زنان
🖌 نویسنده: باربارا دی آنجلیس
📝 مترجم: هادی ابراهیمی
#روانشناسی
#زن_عفت_افتخار
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈