eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
23 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ نه ... زندگي من امیرمهدیه. -باالخره یه جایي خسته مي شي باباجان . نذار به جایي برسي که زده بشي از راهي که پیش گرفتي. -من هیچوقت پشیمون مي شم. نگاهي به مامان و بابا انداختم که سكوت کرده بودن و هیچي نمي گفتن . چرا کمكم نمي کردن ؟ چرا نمي گفتن من برای داشتن امیرمهدی چي کشیدم و حاال حاضر نیستم به این راحتي پا پس بكشم ؟ با صدای باباجون نگاه ازشون گرفتم: -من با پدرت هم صحبت کردم . همین االنم که بری دادگاه بهت اجازه ی طالق مي ده بابا . هیچ عقلي کارت رو تأیید نمي کنه. دستم رو گذاشتم رو قلبم: -اینجا دل من راه رو نشونم مي ده. ابرویي باال انداخت: . عقل منم مي گه فقط یك سال بهت اجازه بدم پا سوز￾امیرمهدی همیشه مي گفت با عقل انتخاب کن و جلو برو امیر بشي . اگر تا یه سال دیگه امیر چشماش رو باز کرد که بنا به شراطش تصمیم مي گیریم . اگر نه که باید بری دنبال زندگي خودت. بغضم ، اشك رو به سمت چشمام هدایت کرد: -ازم یه کار غیر ممكن مي خواین. بي فروغ نگام کرد: داره حرفم رو پس مي گیرم . به خدا قسم که این کار رو￾هر زماني که دکترش بگه امیدی به باز کردن چشماش مي کنم . برای منم راحت نیست این حرفا . ولي دلم نمیاد اینجوری ببینمت. اشكم جوشید وقتي قسم خورد . که لحن پر صداقتش بهم اطمینان مي داد که نیتش خیره هر چند برای من حكم قصاص داشت. کي مي فهمید وضعیت االنم صد برابر بهتر از اینه که تو عقد امیرمهدی نباشم ؟ کي مي فهمید که من یه عمر بي امیرمهدی بودن رو نمي خوام هر چند که برای همیشه چشماش بسته باشه. دستای نرگس دور شونه ام پیچیده شد و به سمتش کشیده شدم. نوازشش روی سرم نشست . و من تو بغلش هق هقم رو رها کردم. حین هق هق گفتم: -نه .. بدون امیرمهدی نه... چرا انقدر راحت حرف از قطع محرمیت من و امیرمهدی مي زدن ؟ .. مگه نمي دونستن عشق این چیزا حالیش نیست . که من به عشق امیرمهدی و به امید باز کردن چشماش روزها رو مي گذرونم ؟ از آغوش نرگس بیرون اومدم و با همون حال گفتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ این زندگي منه. باباجون جواب داد: -با احساسات نمي شه برای یه عمر تصمیم گرفت. هق هقم رو فرو خوردم: -اگر با عقل تصمیم بگیرم چي ؟ سوالي نگاهم کرد . صاف نشستم و گفتم: -اگر قول بدم با ع قل تصمیم بگیرم چي ؟ اگر خوب فكر کنم چي ؟ قبول مي کنین دیگه همچین چیزی ازم نخواین ؟ فقط نگاهم کرد. بابام باالخره به حرف اومد: -اگر قول بدی فكر کني .. به همه چي .. به آخرش .. به اینكه ممكنه هیچ انتهای خوبي نداشته باشه .. و بعد تصمیم بگیری من تا آخرش پششت هستم. لبخندی به بابا زدم . مي خواست پشتم بمونه . باالخره یكي حرف دلم رو فهمید. رو به پدر امیرمهدی گفتم: -قول مي دم خوب فكر کنم و با عقل تصمیم بگیرم . فقط شما هم قول بدین دیگه ترك امیرمهدی رو ازم نخواین . - به یه شرط.. منتظر چشم دوختم به لباش: شدی و دیگه نكشیدی بیای بگي . این حق توئه و هیچكس￾به این شرط که هر وقت ، هر زمان ، هر جایي خسته فكر دیگه ای نمي کنه . به این شرط قبول مي کنم. اشكام رو پاك کردم و خندیدم. باباجون دستش رو گذاشت روی زانوی مامان طاهره و گفت: -خب ، تا ما مردا داریم خداحافظي مي کنیم شما هم حرفایي که مي خواستي رو بزن وبیا. مامان طاهره سری تكون داد و با این حرف بابا و مهرداد همراه بلند شدن برای بیرون رفتن از خونه. باباجون حین رفتن رو بهم کرد و گفت: -باباجان حواست باشه چه قولي دادیا. سری تكون دادم: -حواسم هست . لبخندی زد و رو کرد سمت بابا و مهرداد. حین تعارفات معمول بابت بیشتر مي موندن و اونجا خونه ی خودشون از خونه خارج شدن . با رفتنشون ما خانوما هم به سمت هم برگشتیم و من چشم دوختم با مامان طاهره . قرار بود حرفي بزنه و بعد بره. برای بار چندم اشكای صورتش رو پاك کرد . دیگه از هق هق و گریه خبری نبود هر چي بود شبنم هایي بود که گهگاه شاید از روی سوختن دل و یا دردی که تو وجودش بود سرچشمه مي گرفت. ابرویي باال انداخت و با پر چادرش کمي بازی کرد . انگار داشت حرفش رو مزه مزه مي کرد . منم خیره بودم بهش تا ببینم حرفش چیه که مردا ترجیح دادن تو جمعمون نباشن. نگاهش رو باال آورد و نگاهم کرد . سریع گفت: -منم یه شرط دارم . قبل از اینكه بخوای فكر کني باید جایي بری. کمي نگاهش کردم . دست پر اومده بودن دیدنم . هر کس شرطي داشت . معلوم بود حسابي فكر همه جا رو کرده بودن . نگاهي به مامان انداختم که بدونم بازم مثل موضوع قبل مي دونه قراره چي بشنوم که با شونه باال انداختنش نشون داد که از این یكي خبر نداره. برگشتم سمت مامان طاهره . باز هم سرش پایین بود . آروم پرسیدم: -کجا باید برم؟ سر بلند کرد و نیم نگاهي به نرگس انداخت: -باید فردا با نرگس بری آرایشگاه. مبهوت نگاهش کردم . جایي که باید مي رفتم آرایشگاه بود ؟ یا شاید من اشتباه شنیده بودم! برای همین با بهت پرسیدم: -کجا ؟ نرگس شونه م رو گرفت و به سمت خودش برگردوند . سوالي نگاهش کردم تا جواب سوالم رو بده و بگه اشتباه شنیدم یا نه! مصمم لب باز کرد: اول باید زندگي کردن رو یاد بگیری باید وایسی و زندگي کني مارال . مامان بابای من روشون نمي شه خیلي چیزها رو بهت بگن ولي من روم مي شه 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
شور3 (3)-mc.mp3
8.32M
کجا‌بِـــرم‌حُســین؟! جایی‌جز‌روضــه‌ی‌تو‌نــدارم...💔)! «رزقِ‌هفتــــــــــگی»
آقای‌من! درانتظارِتوچشمم،سپیدگشت‌و غمی‌نیست... اگر‌قبولِ‌توافتد، فدای‌چشم‌سیاهت... "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" ‌ ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ اخمي کرد: -خودت رو تو آینه دیدی ؟ دیدی چه شكلي شدی ؟ این ابروهای در اومده و این صورت دو ماه اصالح نشده هیچ نشوني از زندگي نداره . اگر نمي شناختیمت و یا قبالً تو رو ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند . ولي ما که دیده بودیم تو چه شكلي بودی ! چه دختری بودی ! به خودت بیا . شروع کن زندگي کردن چه امیرمهدی به هوش بیاد چه نیاد . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدی ؟ اگر امیرمهدی هیچوقت به هوش نیاد صورت تو همینجوری مي مونه ؟ زندگیت مي شه همین بیمارستان رفتن و تدریس ؟ آدم برای زندگي کردن به همه چي نیاز داره . به غذا .. به خواب .. به تفریح .. تو همه چي رو از خودت گرفتي . با چه انگیزه ای مي خوای این راه و ادامه بدی ؟ این همه آدم هر روز مي میرن .. خونواده هاشون باید تا آخ عمر خودشون رو از همه چي محروم کنن ؟ کِي خدا اجازه داده با زندگیمون اینكار و بكنیم ؟ اگر مي خوای عاقالنه فكر کني اول عاقالنه زندگي کردن رو تمرین کن . فردا میای آرایشگاه . نمي گم همچین به خودت برس که چشم همه رو به خودت خیره کني ! نه .. حداقل شبیه آدمای معمولي بشو. نگاهم خیره موند به لب هاش و ناخودآگاه دستي به صورتم کشیدم. از صورت من گفت ؟ از ابروهای در اومده ؟ پس چرا من ندیده بودم ؟ چرا هر وقت رفتم جلوی آینه چیزی به چشمم نیومد ؟ ندیدم یا انقدر غرق بودم تو بدبختي خودم که توجهي نكردم ؟ خیلي بي حواس انگشتم رو زیر دندونام فشار دادم . فشار دادم و رفتم تو خلسه ای رها از هر چیزی که اطرافم بود! زندگیم از روزی که امیرمهدی به کما رفت مثل یه فیلم رو دور تند مقابل چشمام جون گرفت . زندگي ای که خالصه شده بود تو رفتن به بیمارستان ، برگشتن ، کز کردن گوشه ی اتاق و غم خوردن ، دعا کردن و اشک ریختن ، و کالس رفتن و مثل یه آدم آهنی بدون توجه و لذت از کاری که دوست داشتم درس دادن ؛ همین. من تو اون یك ماه و نیم چیزی از زندگی نفهمیده بودم. هیچ یادم نمي اومد به کمك مامان رفته باشم و تو کاری کمكش کنم . و یا وقتي بابا مي اومد برای شنیدن صداش از اتاقم بیرون رفته باشم . هیچ شبي کنارشون اخبار ندیدم و گاهی حتي به زور برای خوردن شام در کنارشون قرار مي گرفتم. اگر اون کالس ها و شاگردهای خصوصیم نبود قطعاً از اتاقم خارج نمی شدم مگر برای دیدار امیرمهدی! به ندرت با مهرداد و رضوان همكالم مي شدم و هر وقت می‌اومدن خونه مون دیدارمون جز یه سالم و احوالپرسی ساده حرف دیگه ای به همراه نداشت. کم، خیلي کم به دیدار پدر و مادر شوهرم می رفتم و حتی برای یك بار هم با نرگس همنشین نشدم به قصد حرف زدن و درد و دل کردن . و شاید جالب و دور از باور بود که تموم اون یك ماه و نیم فقط یكبار به قصد رفع دلتنگی به اتاق امیرمهدی سرک کشیدم که بیش از چند دقیقه طول نكشید . چون نتونستم هوای اون اتاق رو بدون امیرمهدی تنفس کنم! حرفای خونواده ی امیرمهدی اولین تلنگری بود که بهم زده شد تا چشمام رو باز کنم و از یه خواب سهمگین دیگه بیدار بشم. خوابی که انگار من رو هم به کما برده بود. چنان معلق مونده بودم تو برزخ سرنوشتم که فراموش کرده بودم آدم های اطرافم زندن و باید حواسم بهشون باشه. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ شاید خبر بارداری رضوان رو هم باید تلنگر حساب مي کردم . تلنگری که اونقدر قوی و محكم به بلور خوابم زده نشد که با شكستنش یا حتي صدای بمش بیدار بشم و ببینم دارم به جای زندگي مردگي مي کنم. و همین اولین تلنگر شد پایه ی تلنگرهای بعدی ، که خونواده ی خودم منبعش بودن . بعد از رفتن خونواده ی امیرمهدی ، مهرداد و رضوان به بهانه ی استراحت به اتاق سابق مهرداد رفتن . همون اتاقي که توش تا.ج همسری امیرمهدی بر سرم نشست . اتاقي که به خاطر تصادف امیرمهدی و حال خرابم نفهمیدم کي به شكل و شمایل سابق در اومد و سفره ی عقدم و اون همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد. همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم. من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود. با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به روزگارم آورده و اگر نفسش فرو مي رفت و دیگه یارای برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد ناخودآگاه آه بكشم. همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید: -خوبي بابا ؟ و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد جواب دادم: -افتضاحم. نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم هم سرك کشید و شد مهمون چشماش: بشي یا شروع کني غصه خوردن . ما حالت و درك مي￾مارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم کنیم . درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما از یه کنار داریم حسش مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم. نگاهش کردم. به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن ؟ اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟ یا فكری به حال و روزم کنم ؟ یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من راه پیدا نكرده بود ؟ خیره به بابا سعي داشتم از پستوی حرفای رسیده به گوشم به اصل موضوع برسم ؛ و بابا خیره به من در حال گشتن تو نگاهم بود برای دیدن تأثیر حرفاش. مامان آروم اومد و کنار بابا نشست. آروم و با تردید لب زدم: -یعني.. بابا نذاشت ادامه بدم وایسي ؟ مارال ! انقدر بي فكر نایست تا باالخره یه زماني￾یعني مي خوای چیكار کني ؟ همینجور وسط گردبادت پاهات شل بشه و گردباد تو رو هم با خودش ببره. باز هم پر تردید نگاهش کردم . چي ازم مي خواستن ؟ گرمای دست مامان روی دستم ، به نگاهم بال پرواز داد . برگشتم و سوالي نگاهش کردم. آروم و با طمأنینه گفت: -تا االن برای چي صبر کردی ؟ -نباید صبر مي کردم ؟ سری تكون داد: -چرا .. ولي مي خوام بدونم با چه هدفي صبر کردی! -که یه روزی چشماش رو باز کنه. -اگه باز نكرد . اگر هیچوقت چشماش رو باز نكرد چي مارال ؟ حس کردم قلبم دهن باز کرد و همه ی حجم دردش رو به تنم ریخت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
عیدکم مبروک ((: 🥰🌱
زینب کبری شور عاطفه‌ی زنانه را همراه کرده است با عظمت و استقرار و متانت قلب یک انسان‌مؤمن و زبان‌صریح و روشن یک‌مجاهد فی‌سبیل‌اللَّه، و زلال معرفتی که از زبان و دل او بیرون می تراود و شنوندگان و حاضران را مبهوت می کند..