eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
_ بله حتما بفرمایید 👇🏻
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 : واي اصلا من اين بشر رو ديدني نيشم شل ميشه... شيدا خنديد. چشمم به وحيد افتاد که کنار در با يکي از هم کلاسياش رو سکو نشسته بود . با تعجب نگاهم کرد. اهميت ندادم شيدا سرشو از توگوشيم آورد بيرون باالخره و با ذوق گفت شيدا-: واي عاطي چقد سورمه اي بهش مياااااادددد.....هيکلش تو حلقم... خنديدم و از پله ها رفتيم پايين. بستني خريديم و زير سايه يه درخت نشستيم تو محوطه. ديدي امينو؟ شيدا-: آره از عکسش خيلي قشنگتره ها... به نشونه تائيد سرمو تکون دادم و گفتم -: مبارکه صاحابش... راستي وحيدم اون بود که کنار در نشسته بودا... شيدا-: عههه؟ ... آره ديدمش يه جوري با تعجبم داشت نگاه مي کرد... -: آره.. همشون قاطي دارن... هنوز بستني ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه. -: اي خاااااکککک تو سرمون... خااااااک ... شيدا-: چي شد؟؟؟ .... -: شيدا امين چي پوشيده بود؟؟ شيدا دهنش باز موند. چشاش گرد شد شيدا-: يه تي شرت سورمه اي.... يا حسين... پس وحيد به خاطر همين اونطور نگاه مي کرد ؟ ...واييييي ... عجب سوتي اي داديم جلو وحيد. حالا چه فکرايي مي کنه؟ شيدا-: حالا ميذاره کف دست امين ... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 واي شيدا دلم ميخواد بميرممممممممم... ديگه سر اين قضيه اعصابم خورد شد ولي خب کاري از دستمون بر نمي اومد. تصميم گرفتيم بي خيال شيم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون مي گيرن به ما چه؟ ما که با اونا نبوديم... بعد دانشگاه با شيده تو ايستگاه قرار گذاشتيم و از اونجا سه تايي باهم رفتيم خونه ما. دايي اينا هم شب مي خواستن بيان و بابام رو ببينن... هنوز لباسامونو نکنده بوديم که مهمون اومد. آتنا پريد در رو باز کرد . چند تا از دوستاي بابام بودن اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود. ما سه تا چپيديم تو اتاق و درو بستيم. يکم نشستيم چرت و پرت گفتيم . ديديم حوصلمون داره سر ميره. شيده بلند شد از سوراخ قفل در پذيرايي رو کامل ديده ميشد نگاه کرد. شيده-: اووووو عاطي اون کيه؟؟؟ من و شيدا بلند شديم و دويديم سمت در و نوبتي نگاه کرديم يکي از شاگرداي بابامه ... پورياس اسمش... ديگه اون شد سوژه مسخره بازيه ما خدا خيرش بده. انقدر چرت و پرت گفتيم و خنديديم که حد نداشت. قرار شد يه جوري پوريا رو تور کنم واسه شيده... :((((((((( روزها به سرعت باد مي گذشت. همينطور امتحاناي پاياني ترم دومم. پشت سرهم. آخرين روز خرداد بود. آخرين امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بيرون. يکم ايستادم و منتظر زهرا شدم تا ازش خدافظي کنم که بعد بيست دقه انتظار اومد. داشتيم با هم حرف ميزديم و خداحافظي مي کرديم و چشماي من دنبال امين موحد مي گشت. چون ميدونستم ديگه نمي بينمش. ديگه تموم. ديگه محمد رو نمي ديدم. امين از پله هاي ساختمون با دوستاش اومد پائين و راه افتادن سمت سلف. همينطور که داشت با دوستاش حرف مي زد نگاهمون به هم گره خورد. ديگه نگاهشو ازم نگرفت. شايد حدود يک دقيقه همينطور زل زده بويدم به هم . من تو دلم مي گفتم -: خدافظ محمد نصر... شايد ديگه قسمت نشد ببينمت... ممنون که دو ترم تو زندگيم بودي محمد... دلم رو خوش کردي.. خدايا شکرت.. امين از ديدم ناپديد شد. 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ايستگاه. ديدم امين داره تنهايي از راه سلف برميگرده. يعني نرفت ناهار بخوره؟؟؟ اومد نزديک و نزديکتر. سرش پائين بود. دقيقا از جلوم رد شد زير لب گفت -: ياعلي... و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظيمو داد... ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت . اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون . باز هم مثل هميشه ما چهارتا خراب شده بوديم خونه مادر بزرگم . ساعت حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خنديدن . مخصوصا اينکه يه سوژه خنده توووپ هم داشتيم. تازگيا فهميده بودم اون پسره پوريا که قرار بود واسه شيده تورش کنم خيلي وقته که ازدواج کرده . انقده ضايع شديم و گفتيم و خنديديم که حد نداشت. آخه نميدونم چرا ما دست رو هر کسي ميذاريم يا متاهله يا فوري بختش وا ميشه ...والا :||||||| رفتم تو فکر . اينکه زمان چقدر سريع مي گذره . مثل برق و باد و من حتي فکرشم نمي کردم که کتابم اينقدر مورد توجه قرار بگيره . براي اولين بار خوب بود و کلي ذوق مرگ شدم . حتي به عنوان نوجوان موفق هم مصاحبه شد ازم . حالا بيشتر مي گفتم و مي خنديدم . ولي هنوزم محمد تو ذهنم بود . دلم مي خواست از دستش سر به بيابون بذارم . نميدونم چرا اين عشق عين کنه چسبيده بهم و قصد نداره ولم کنه . حالا عشق به درک . اين بغض لعنتي هم شده يکي از اعضاي ثابت و اصلي بدنم. مدام توي گلومه . محمد روز به روز معروف تر ميشه و توي اخبار و تلوزيون جاش پررنگ تر. انگار خواننده ديگه اي تو اين مملکت نيست که همه اينقدر اينو تحويل مي گيرن . هنوزم از بهترين سواراي اين راهه و داره مي تازونه . توي همين افکارم غرق بودم . با ديدن گوشيم جلوي صورتم به خودم اومدم. شيدا-: بيا بگير اينو خودشو کشت ... ببين چي ميگه ... جمله تماس بي پاسخ افتاد روي صفحه گوشيم . قطع شده بود .چاييم رو يه دفه اي دادم باال و گفتم -: نميدونم کيه ... ديروزم دوسه بار زنگ زده بود... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 شيدا-: خب جواب بده ... شايد کار مهمي داشته باشه .. با بي تفاوتي شونه هام رو انداختم بالا -: واي نه حوصله مصاحبه اينا ندارم .... زديم زير خنده . اعتماد به سقف بمن ميگنا . شيده به صفحه تلوزيون اشاره کرد شيده-: اون پورياهه کي بود ديگه اينو دريابيم ... سرمو چرخوندم سمت تلوزيون . طبق معمول سيد علي حسيني داشت برنامه اجرا مي کرد . خب شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عيد فطر . برنامشون شلوغ بود حسابي . مي دونستم شيده داره شوخي مي کنه -: حتما ... الان اونم واستاده تو رو دريابيش و بگيردت ... براش زبون درآوردم . بهم چپ چپ نگاه کرد. شيده-: کوفت ... از امين چه خبر ...؟؟ -: من چه بدونم ... اصفهانه ديگه االن... دوباره گوشيم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودي اول يکي از آهنگاي محمد نصر بود. خيلي دوسش داشتم . بازم همون شماره بود -: عجب سيريشيه ها ... گوشيو با حرص گذاشتم روي گوشم. -: بفرماييد ... صدا-: سلام ... خانم رادمهر ؟؟؟ يه پسر جووني بود . تعجب کردم . -: سلام خودم هستم....بفرماييد .... -: خانم رادمهر منکه از ديروز خودمو کشتم ... پس چرا جواب نميديد؟ 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 اوهوع ... چه صميمي ....جدي شدم خب چون .... چون شايد دلم نمي خواست جواب بدم ... حاال امرتون رو بفرماييد .. صدا-: بله بله ...حالا چرا عصبي ميشين؟ ... قصد جسارت نداشتم .... من ... راستش مدير برنامه محمد نصر هستم... بي اختيار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روي قلبم . هيچ بعيد نبود همين الان جوونمرگ بشم . شايدم داره شوخي ميکنه . صدا-: الو؟... خانمم رادمهر؟... هستين؟ سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم . شيدا دستم رو کشيد و نشوندم روي زمين . فقط تونستم زمزمه کنم -: محمد نصر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتن اين جمله همانا و قاپيده شدن گوشيم توسط شيده همانا .گذاشت رو اسپيکر. چند ثانيه بعد صداي پسره رو شنيدم . -: بله ... من مرتضي عليپور هستم ... راستش خيلي وقته که دنبال شماره شما مي گردم ... تقريبا دو هفته اس... سعي کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم. -: بله خواهش مي کنم . ... چه کمکي از دست من برمياد؟.. مرتضي-: بله ... چن وقت پيش کتاب شما به دست من رسيد و ديدم که از آهنگاي محمد توش استفاده کردين ...يعني راستش قبلش شنيده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه و حال کنه ... بعد اينکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که مي خواد ببيندتون ... عرق سردي روي پيشونيم نشست. اصلا حال خوبي نداشتم . وااااااي خداي من آخه چقدر عذاب؟ .... اين دل عاصي من چه گناهي کرده که اينقدر بايد زجر بکشه .... از نزديک خودشو زنشو ببينم که چي بشه؟ .... همين الان و با کيلومترها فاصله دارم زجر مي کشم ... ميخواي دق کنم؟ ... آخه قربونت برم جرم که نکردم ... عاشق شدم .... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 با سقلمه اي که شيدا به پهلوم زد به خودم اومدم . دست و پام يخ زده بود و قلبم هم که .... -: من رو ببينن؟ ... براي چي؟ ... دليلش چيه ؟.... دقيقا هميت لحظه عزيز از حياط اومد داخل خونه . با شنيدن صداي مرتضي عليپور اخم هاي عزيز رفت تو هم . عزيز-: اين پسره کيه ؟ يه دفعه من و شيده و شيدا و اتنا با هم برگشتيم سمتشو گفتيم -: هيسسسسسسسسسسسسس.... شيدا کف دستاشو چسبوند به هم و گذاشت روي لبش. يعني اينکه التماست مي کنم ساکت باش . )))))): دوباره صداي مرتضي بلند شد . چرا اينقدر سکوت کرد راستي؟؟؟ . صداش جدي شده بود . مرتضي-: خانم رادمهر ... مي دونم شما شهرستان زندگي مي کنيد ولي بايد بيايد تهران و با آقاي نصر ملاقاتي داشته باشيد ... راستش ايشون از دست شما عصباني هستن که چرا بدون اجازه از آثارشون استفاده کردين ... بايد دليل قانع کننده اي واسش داشته باشين ... منم ديگه بيشتر ازين وقتتونو نمي گيرم ... هر وقت جور شد و تشريف آوردين تهران ، قبلش با همين شماره تماس بگيرين ... من براتون يه قرار مالقات مي ذارم .... شب خوش ... و بعد صداي بوق اشغال اومد. شيدا قطعش کرد . وا رفتم . چرا؟؟ ...اگه شکايت کنه چي؟ ... آخه من چطور ازش اجازه مي گرفتم؟ شيدا-: پسره بيشعور بي نزاکت نه مهلت ميده آدم حرف بزنه نه خداحافظي مي کنه .... شيده نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت شيده-: عاطي چقد گفتم اونا رو پاک کن... شونه هامو بالا انداختم -: ديگه کاريه که شده ... 🧡 🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj