eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 امیرمهدي – ببخشید . اصلاً حواسم به دستم نبود . باز خندیدم . من – از دست رفتی امیرمهدي . امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ... و حرفش رو خورد . خنده م بند نمی اومد . امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین . کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم . من – می چسبه عجیب . سري تکون داد . وقتی خندیدنم تموم شد گفت . امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن . بس بود . زیادي اذیت کرده بودم . من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد . امیرمهدي – از دست شما . و رفت . با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم . رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت . خوبه با خدا قول قرار داشتیا . خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد . در همون حالت جواب دادم . من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش . رضوان – شاید بازم دیدیش . مشکوك حرف می زد . من – چی تو ذهنته ؟ چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟ من – چی ؟ نرگس ؟ رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم . من – چه بهونه اي ؟ دوباره تکیه داد به صندلیش . رضوان – خرید . در سکوت نگاهش کردم . نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش . نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم . رضوان نگاهی به آدرس انداخت . رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟ نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟ اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره . آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم . رضوان سري تکون داد . رضوان – باشه . هر روز وقتت آزاد بود بگو . نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟ رضوان – عالیه . و رو به من گفت . رضوان – تو نمیاي مارال ؟ من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم . نرگس لبخندي زد . نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره . همه شون هم قشنگن . سري تکون دادم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من – منم میام . -•-•-•-•-•-•-•-• وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون . و ما رو ببره . داشتم از شدت ذوق پس می افتادم . طوري که مامان اخمی بهم کرد و ذوقم کور شد . مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست می خواستی چقدر ذوق کنی ؟ خودم رو مظلوم کردم . من – دختر به این خوبی ! مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟ اخمی کردم . من – واي مامان . یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا . سري تکون داد . مامان – آدم رو دق می دي مارال . و رفت سمت اتاق خوابشون . مثلاً کمی قهر کرده بود باهام . که چرا حرفش رو گوش نمی کنم . با فکر اینکه وقتی برگشتم می رم و از دلش در میارم ذهنم پر کشید سمت امیرمهدي . حس اذیت کردنش بدجور تو وجودم زبونه می کشید . فکري مثل برق از ذهنم گذشت . موذیانه خندیدم . عجب نقشه اي کشیده بودم ! آخ که دلم براي دیدن عکس العملش ضعف می رفت . قبل از حاضر شدنم سی دي مورد نظرم رو گذاشتم تو کیفم و بعد رفتم سراغ کمدم . همون مانتوي سفید بلندم رو پوشیدم . با صداي زنگ در ، بلند یه " خداحافظ " گفتم و بیرون رفتم . ماشین امیرمهدي جلوي در خونه مون بود . خودش پشت فرمون بود و نرگس هم کنارش نشسته بود . رضوان هم رو صندلی عقب ماشین نگاهش به سمت من بود . با فکر اینکه چه طوري یه دستی می خواد رانندگی کنه سوار شدم و بلند " سلام " کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 جوابم رو دادن و ماشین حرکت کرد . آروم حرکت می کرد و بیشتر با دست راستش که سالم بود رانندگی میکرد . وقتی هم می خواست دنده رو عوض کنه با نوك انگشتاي دست چپش فرمون رو کنترل می کرد . تو دلم خداخدا کردم بتونم نقشه م رو اجرا کنم . همه ساکت بودن و کسی چیزي نمی گفت . وارد خیابون اصلی که شدیم براي اینکه بتونم نقشه م رو اجرا کنم ، کمی خودم رو به سمت جلو کشیدم و گفتم . من – ببخشید فکر کنم خیلی ساکتیم . آهنگی ندارین گوش کنیم از این سکوت خلاص شیم ؟ امیرمهدي سري تکون داد . امیرمهدي – الان روشن می کنم . و دستگاه پخش رو زد . صداي افتخاري تو ماشین پیچید . یارا یارا گاهی ، دل ما را ... به چراغ نگاهی روشن کن چشم تار دل را ، چو مسیحا ... به دمیدن آهی روشن کن .... سریع خودم رو کشیدم جلو . من – واي من سنتی گوش نمی دم . نرگس چرخید به سمتم . نرگس – آخی . این آقا داداش ما فقط سنتی گوش می ده . اگه می دونستم ، از سی دي هاي خودم می آوردم . من پاپ هم گوش می کنم . با خوشحالی گفتم . من – من با خودم سی دي دارم . بدم بذاریش ؟ نرگس – بده . دست بردم تو کیفم و سی دي مورد نظرم رو بیرون آوردم و دادم دستش . من – قربون دستت . ولومش رو هم زیاد کن . نرگس هم سی دي رو گذاشت . می دونستم همون اولین آهنگش براي امیرمهدي عالیه . چند ثانیه بعد آهنگ گوشواره ي ساسی مانکن تو ماشین پیچید . نگاهی به سمت پخش انداخت . اخمش نشون می داد از ریتم آهنگ خوشش نیومده دست برد و صداش رو کم کرد . ولی نه اونقدري که نتونیم بشنویم چی می گه . فقط ماشین رو از اون همه ریتم کوبنده خلاص کرد . دوباره نگاه به رو به رو دوخت . با شروع شدن متن آهنگ ، و روون شدن کلمات به دنبال هم ، نگاه از رو به رو گرفت و بهت زده خیره شد به پخش . انگار جواب بهتش رو از اون می خواست بگیره . لحظه به لحظه که می گذشت بهتش بیشتر می شد و نگاهش بین مسیر رو به روش و پخش ماشین می چرخید . بیا برگرد جون من انقده اطفاري نشو ..... به جز مانکن با کسی نرو و با کسی تو همبازي نشو ..... وقتی منو بوس می کنه و دوتا چشماشو می بنده ..... قربون اون لباش برم که دم به دیقه می خنده نگاهی به نرگس انداختم . لبش رو به دندون گرفته بود و انگار سعی می کرد نخنده . حس می کردم لباش از شدت فشار داره کبود می شه . رضوان هم چادرش رو جلوي صورتش گرفته بود از لرزش چادر معلوم بود داره می خنده . از خنده شون خنده م گرفته بود . ولی سعی کردم اصلاً نخندم . ته دلم از این اذیت احساس رضایت کردم . نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي . نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد . با همون حالت لب زد . امیرمهدي – این چیه ؟ نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ، و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کور کرد . یه لحظه احساس پشیمونی کردم . مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم . تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم . خجالت کشیدم نگاهش کنم . نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!! در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 باز هم یه اشتباه دیگه . و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم . حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه . سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود . بی اختیار اخم کردم . هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم . اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست ! من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده . من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم . بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه حتماً ریختن خونم حلال میشد . دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم . ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم . با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم . منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم . کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت . رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد . وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت می کنه بیرون . کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد . منم نگاهش کردم . یعنی واقعاً به خاطر من خاموشش نکرد ؟ شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم . با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشین هاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد . همون لحظه یه دختر بچه ي حدوداً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین . از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش . کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت . دختر – سلام عمو . و عمو و از شدت خوشحالی کشید . با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو می شناخت ؟ لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود . امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟ دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی ! امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم . فقط یه مقدار مریض بودم . نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟ چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت . دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر . همون دکتري که شما برده بودیش . امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟ لحنش کمی نگران بود . قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند . " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو سمت کنار خیابون روند . ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین . امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟ دختر – هیچی . گفت یکی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . الان دیگه خوبه . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – احد کجاست ؟ دختر – احد رفته گل بیاره . گلاش امروز زود تموم شد . امیرمهدي سري تکون داد 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 هوا داشت تاریک می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود . اذان و نماز .... و نماز ... بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم . من – واي نمازم رو نخوندم ! رضوان متعجب برگشت سمتم . رضوان – نماز کی ؟ من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت . امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست . نرگس هم برگشت به سمت من . نرگس – اشکال نداره . امشب جبرانش کن . " باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد . سري تکون دادم به معناي نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز می خونی ؟ لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره ! درمونده گفتم . من – اممم .. صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم . من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم . دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم . نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید . از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت ! با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در . نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj