💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
امیرمهدي – ببخشید . اصلاً حواسم به دستم نبود .
باز خندیدم .
من – از دست رفتی امیرمهدي .
امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...
و حرفش رو خورد .
خنده م بند نمی اومد .
امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .
کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .
من – می چسبه عجیب .
سري تکون داد .
وقتی خندیدنم تموم شد گفت .
امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن .
بس بود . زیادي اذیت کرده بودم .
من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .
امیرمهدي – از دست شما .
و رفت .
با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .
رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت . خوبه با خدا قول قرار داشتیا .
خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد .
در همون حالت جواب دادم .
من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .
رضوان – شاید بازم دیدیش .
مشکوك حرف می زد .
من – چی تو ذهنته ؟
چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟
من – چی ؟ نرگس ؟
رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .
من – چه بهونه اي ؟
دوباره تکیه داد به صندلیش .
رضوان – خرید .
در سکوت نگاهش کردم .
نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش .
نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .
رضوان نگاهی به آدرس انداخت .
رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس
جون ؟
نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟ اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره .
آخه هوا گرمه دهن روزه اذیت می شیم .
رضوان سري تکون داد .
رضوان – باشه . هر روز وقتت آزاد بود بگو .
نرگس – شنبه بعد از ظهر خوبه ؟
رضوان – عالیه .
و رو به من گفت .
رضوان – تو نمیاي مارال ؟
من – مگه نمی خواین پارچه چادري بگیرین ؟ من که چادر سر نمی کنم .
نرگس لبخندي زد .
نرگس – پارچه هاي دیگه هم داره . همه شون هم قشنگن .
سري تکون دادم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
من – منم میام .
-•-•-•-•-•-•-•-•
وضو گرفتم نمازم رو بخونم که همون موقع رضوان زنگ زد و ساعت قرارش با نرگس رو گفت و آخرش اضافه
کرد قرار شده امیرمهدي بیاد دنبالمون . و ما رو ببره .
داشتم از شدت ذوق پس می افتادم . طوري که مامان اخمی بهم کرد و ذوقم کور شد .
مامان – خوبه که با خدا قول و قرار داري وگرنه معلوم نیست می خواستی چقدر ذوق کنی ؟
خودم رو مظلوم کردم .
من – دختر به این خوبی !
مامان – به جاي این ذوق کردنا و این مظلوم بازیا بگو کی بگم این خواستگارا بیان ؟
اخمی کردم .
من – واي مامان . یه امروز حال من رو نگیر . بذار براي بعد تو رو خدا .
سري تکون داد .
مامان – آدم رو دق می دي مارال .
و رفت سمت اتاق خوابشون . مثلاً کمی قهر کرده بود باهام . که چرا حرفش رو گوش نمی کنم . با فکر اینکه
وقتی برگشتم می رم و از دلش در میارم ذهنم پر کشید سمت امیرمهدي .
حس اذیت کردنش بدجور تو وجودم زبونه می کشید . فکري مثل برق از ذهنم گذشت .
موذیانه خندیدم .
عجب نقشه اي کشیده بودم ! آخ که دلم براي دیدن عکس العملش ضعف می رفت .
قبل از حاضر شدنم سی دي مورد نظرم رو گذاشتم تو کیفم و بعد رفتم سراغ کمدم .
همون مانتوي سفید بلندم رو پوشیدم .
با صداي زنگ در ، بلند یه " خداحافظ " گفتم و بیرون رفتم .
ماشین امیرمهدي جلوي در خونه مون بود . خودش پشت فرمون بود و نرگس هم کنارش نشسته بود . رضوان
هم رو صندلی عقب ماشین نگاهش به سمت من بود .
با فکر اینکه چه طوري یه دستی می خواد رانندگی کنه سوار شدم و بلند " سلام " کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
_
بِسمِرَبِّالْنورِ 💛🌱
لیسترمانهایقرارگرفته
درکانالخاکمعراج ((:👀
#ناحله
https://eitaa.com/khacmeraj/1742
#هرچی_تو_بخوایی
https://eitaa.com/khacmeraj/5061
#سرباز
https://eitaa.com/khacmeraj/6744
#از_جهنم_تا_بهشت
https://eitaa.com/khacmeraj/7700
#در_حوالی_عطر_یاس
https://eitaa.com/khacmeraj/7983
#جان_شیعه_اهل_سنت
https://eitaa.com/khacmeraj/8307
#از_سوریه_تا_منا
https://eitaa.com/khacmeraj/8559
#ادم_و_حوا
https://eitaa.com/khacmeraj/12009
https://eitaa.com/khacmeraj/18223
پی دی اف کامل فصل اول
#آدم_و_حوا
https://eitaa.com/khacmeraj/18224
پی دی اف کامل فصل دوم
#آدم_و_حوا
#یادت_باشد
https://eitaa.com/khacmeraj/16863
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
https://eitaa.com/khacmeraj/19169
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
https://eitaa.com/khacmeraj/20793
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
https://eitaa.com/khacmeraj/23262
پیدیاف کامل #عبور_از_سیم_خاردار_نفس
https://eitaa.com/khacmeraj/26046
ادامه دارد ....
اگهتـوعَماهـلدِلیبِکوب
رولینکهررُمانیکِدوستداری🌱😌
حرفی...پیشنهادی...انتقادیو... در خدمتیم👇
https://daigo.ir/secret/55698875
「خـــاكِمِــعـــراج」
_ بِسمِرَبِّالْنورِ 💛🌱 لیسترمانهایقرارگرفته درکانالخاکمعراج ((:👀 #ناحله https://eitaa.
لیسترمانهایقرارگرفتهدرکانال...👆🌱
@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
جوابم رو دادن و ماشین حرکت کرد . آروم حرکت می کرد و بیشتر با دست راستش که سالم بود رانندگی میکرد . وقتی هم می خواست دنده رو عوض کنه با نوك انگشتاي دست چپش فرمون رو کنترل می کرد .
تو دلم خداخدا کردم بتونم نقشه م رو اجرا کنم .
همه ساکت بودن و کسی چیزي نمی گفت . وارد خیابون اصلی که شدیم براي اینکه بتونم نقشه م رو اجرا کنم ، کمی خودم رو به سمت جلو کشیدم و گفتم .
من – ببخشید فکر کنم خیلی ساکتیم . آهنگی ندارین گوش کنیم از این سکوت خلاص شیم ؟
امیرمهدي سري تکون داد .
امیرمهدي – الان روشن می کنم .
و دستگاه پخش رو زد .
صداي افتخاري تو ماشین پیچید .
یارا یارا گاهی ، دل ما را ... به چراغ نگاهی روشن کن
چشم تار دل را ، چو مسیحا ... به دمیدن آهی روشن کن ....
سریع خودم رو کشیدم جلو .
من – واي من سنتی گوش نمی دم .
نرگس چرخید به سمتم .
نرگس – آخی . این آقا داداش ما فقط سنتی گوش می ده . اگه می دونستم ، از سی دي هاي خودم می آوردم
. من پاپ هم گوش می کنم .
با خوشحالی گفتم .
من – من با خودم سی دي دارم . بدم بذاریش ؟
نرگس – بده .
دست بردم تو کیفم و سی دي مورد نظرم رو بیرون آوردم و دادم دستش .
من – قربون دستت . ولومش رو هم زیاد کن .
نرگس هم سی دي رو گذاشت . می دونستم همون اولین آهنگش براي امیرمهدي عالیه .
چند ثانیه بعد آهنگ گوشواره ي ساسی مانکن تو ماشین پیچید . نگاهی به سمت پخش انداخت . اخمش نشون
می داد از ریتم آهنگ خوشش نیومده
دست برد و صداش رو کم کرد . ولی نه اونقدري که نتونیم بشنویم چی می گه . فقط ماشین رو از اون همه
ریتم کوبنده خلاص کرد .
دوباره نگاه به رو به رو دوخت .
با شروع شدن متن آهنگ ، و روون شدن کلمات به دنبال هم ، نگاه از رو به رو گرفت و بهت زده خیره شد به
پخش . انگار جواب بهتش رو از اون می خواست بگیره .
لحظه به لحظه که می گذشت بهتش بیشتر می شد و نگاهش بین مسیر رو به روش و پخش ماشین می
چرخید .
بیا برگرد جون من انقده اطفاري نشو ..... به جز مانکن با کسی نرو و با کسی تو همبازي نشو ..... وقتی منو
بوس می کنه و دوتا چشماشو می بنده ..... قربون اون لباش برم که دم به دیقه می خنده
نگاهی به نرگس انداختم . لبش رو به دندون گرفته بود و انگار سعی می کرد نخنده . حس می کردم لباش از
شدت فشار داره کبود می شه .
رضوان هم چادرش رو جلوي صورتش گرفته بود از لرزش چادر معلوم بود داره می خنده .
از خنده شون خنده م گرفته بود . ولی سعی کردم اصلاً نخندم . ته دلم از این اذیت احساس رضایت کردم .
نگاهم رو چرخوندم سمت امیرمهدي .
نگاه مبهوتش از اینه ي جلو به من دوخته شد .
با همون حالت لب زد .
امیرمهدي – این چیه ؟
نگاه مبهوتش ، اخمی که روي پیشونیش هر لحظه بیشتر می شد ، و حالت نگاه دلخورش ، تموم ذوقم رو کور
کرد .
یه لحظه احساس پشیمونی کردم .
مثل آدماي شکست خورده حس بدي داشتم . تکیه دادم به پشتی صندلیم و سکوت کردم . سرم رو زیر انداختم
.
خجالت کشیدم نگاهش کنم . نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!
در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه . نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت
باز هم یه اشتباه دیگه . و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم . حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .
سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل
تشخیص نبود ، نشون دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .
بی اختیار اخم کردم .
هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم . اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل
اینجور آهنگا نیست !
من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده . من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .
بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه حتماً ریختن خونم حلال میشد .
دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .
ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم .
با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .
منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .
کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت .
رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد . وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت می کنه بیرون .
کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .
منم نگاهش کردم .
یعنی واقعاً به خاطر من خاموشش نکرد ؟
شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .
با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشین هاي اطراف فهمیدم اشتباه کردم
امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد . همون لحظه یه دختر بچه ي حدوداً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین .
از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .
کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .
دختر – سلام عمو .
و عمو و از شدت خوشحالی کشید .
با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو می شناخت ؟
لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .
امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟
دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی !
امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم . فقط یه مقدار مریض بودم . نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟
چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .
دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد . بردیمش دکتر . همون دکتري که شما برده بودیش .
امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟
لحنش کمی نگران بود .
قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .
" به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به
امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو
سمت کنار خیابون روند .
ماشین رو خاموش کرد . دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .
امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟
دختر – هیچی . گفت یکی از قرصاش خوب نبوده . عوضش کرد . الان دیگه خوبه .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – احد کجاست ؟
دختر – احد رفته گل بیاره . گلاش امروز زود تموم شد .
امیرمهدي سري تکون داد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
هوا داشت تاریک می شد که به مکان مورد نظر رسیدیم . صداي صوت قرآن از مسجدي که اون نزدیکی بود
نشون دهنده ي نزدیکی به زمان اذان بود .
اذان و نماز .... و نماز ...
بی اختیار با دست راستم کوبیدم تو صورتم و رو به رضوان بلند گفتم .
من – واي نمازم رو نخوندم !
رضوان متعجب برگشت سمتم .
رضوان – نماز کی ؟
من – ظهر و عصر . وضو گرفتم که همون موقع زنگ زدي . بعدش دیگه یادم رفت .
امیرمهدي که داشت ماشینش رو بین دوتا ماشین دیگه پارك می کرد از آینه نگاهی بهم انداخت و من حس
کردم لبخند کم رنگی رو لباش نشست .
نرگس هم برگشت به سمت من .
نرگس – اشکال نداره . امشب جبرانش کن .
" باشه " . کار دیگه اي که از دستم بر نمی اومد .
سري تکون دادم به معناي
نرگس – راستی مارال جون . تو که از چادر بدت میاد و نمی تونی رو سرت نگه ش داري . چه جوري نماز می
خونی ؟
لبم رو به دندون گرفتم . اینم سوال بود جلوي امیرمهدي ؟ خوب من چی می گفتم که آبروم نره !
درمونده گفتم .
من – اممم ..
صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم .
من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم .
دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم .
نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید .
از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت !
با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در .
نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj