کانال بروز مداحی_۲۰۲۳_۱۰_۱۶_۲۲_۵۱_۳۰_۱۳۴.mp3
3.25M
بزرگتــرهـامَـمفَـدات،
مـنقبلازحَیـات،میمُـردمبــرات...(:
«زرقِهفتـــــــــگی»
#التماسدعا
#شبجمعه
همهگریاندرآنهنگامهوتودرمیانقبر
درآغوشپرازمهرِحسینبنعلیبودی((:💔
#سالگرد_شهادت
#آرمان_عزیز
‹'@khacmeraj⸾⸾••خاکمعراج˼
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شصت_و_پنج
❌فصل دوم❌
گفتم . مي دوني اون روز چیكار مي کنم ؟
ابرویي باال انداخت:
-ازت استفاده م رو مي کنم و بعدش مثل یه دستمال کهنه
پرتت مي کنم یه گوشه.
پوزخندی بهش زدم .
برای این آدم باید تأسف مي خورد . عین آدمای دوران
جاهلیت زن رو ابزاری مي دید برای استفاده.
چه پسرفت ژرفي!
چقدر انسان در طول تاریخ خودش رو به خطر انداخت ،
سختي کشید ، با هر پستي و بلندی ساخت ، پوست
انداخت تا پیشرفت کنه ؛ تا مدرن بشه ... و حاال تو عصر
الكترونیك همین انسان مدرن دم از تفكرات دوران
جاهلیت مي زنه!!!!!!!
سری به تأسف تكون دادم:
-تو هیچوقت درست نمي شي.
سری به تأیید حرفم تكون داد:
-ترجیح مي دم راهي که شروع کردم رو تا آخر برم.
به حال این آدم باید تأسف مي خوردم یا کار دیگه ای مي
کردم ؟
خیره نگاهش کردم . چیزی نداشتم در جوابش بدم . پویا از
حد خودش فراتر رفته بود و فقط خدا بود که مي
تونست جلوش رو بگیره.
سكوتم باعث شد فكر رفتن بیفته . دست داخل جیبش برد
و سری به حالت تعظیم پایین برد:
-بعداً مي بینمت پرنسس . گرچه که صورتت به اون
پرنسس قبلي شباهتي نداره ... ولي هنوز باب دل من
هستي.
بازم در مقابل وقاحتش سكوت کردم . ترجیح دادم بره .
ترجیح دادم شرش رو کم کنه . واقعاً که شر بود.
وقتي دید هیچي نمي گم لبخند تمسخر آمیزی زد و راه
افتاد به سمت آسانسور.
دو سه قدم که دور شد نتونستم خوددار باشم و هیچي نگم
. دهن باز کردم و از ته دلم گفتم:
-الهي به جایي برسي که هر روز از عذاب وجدان برزخي
که برام درست کردی یه خواب راحت نداشته باشي.
بدون اینكه برگرده و نگاهم کنه ، شونه ای باال انداخت و به
راهش ادامه داد.
حرفي که بهش زدم منتهای آرزوم بود.
پویا رفت و من ناخودآگاه همچنان خیره بودم به راهي که
رفته بود.
بعضي آدما پر سر و صدا وارد زندگي آدم مي شن . به زور
به زندگیت مي چسبن و پر سر و صدا هم چنگ مي
ندازن به خوشبختیت . اینا همونایي هستن که هرچقدر هم
از زندگیت دور بشن انقدر نقش دقیقي از خودشون به
یادگار گذاشتن که با وجود عدم حضور انگار تموم لحظات
پا گذاشتن بیخ گلوت و هي فشار مي دن .
پویا هم از این دسته آدما بود . که چنان نقشي به یادگار
گذاشته بود که هیچ کس قادر به پاك کردنش نبود.
زنگ پیام گوشم بلند شد.
دست کردم داخل کیفم و با بیرون آوردنش نگاهي به
صفحه ی روشنش کردم.
اول نگاهم به فرستنده ی پیام افتاد ... که پویا بود!
و بعد نگاهم میخكوب ساعت شد.
با دست کوبیدم رو سرم . کالسم دیر شد . اگر همون موقع
حرکت مي کردم با یه ربع تأخیر مي رسیدم.
"خدا لعنتت کنه "ای نثار پویا کردم و برگشتم سمت
شیشه و رو به امیرمهدی گفتم :
-ببین نذاشتن یه دل سیر نگات کنم و بعد برم . بعد از
کلاس میام دیدنت.
نقشش رو به ذ هنم سپردم و راه افتادم.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شصت_و_شش
❌فصل دوم❌
حین قدم برداشتن یادم افتاد پیام از طرف پویا بود . سریع
دکمه ی گوشي رو زدم و پیام رو خوندم "نگران
دکتره نباش . مي دم حالش رو بگیرن "
ناخودآگاه اخمي کردم . مگه این بشر درست مي شد ؟
شونه ای باال انداختم . به جهنم که مي خواست یه بار دیگه
خودش رو گرفتار کنه . نه پویا برام مهم بود و نه
پورمند ، و نه هر چي که به سرشون میومد.
به خودم گفتم "اگر اون دوتا انقدر بي فكرن که بخوان به
خاطر یه زن شوهر دار بیفتن به جون همدیگه ، همون
بهتر که این کار رو بكنن . حداقل سرشون به همدیگه گرم
مي شه و دست از سر من بر مي دارن " .
اما غافل بودم از اینكه یه سر ماجرا من هستم . مگه مي
شد یكي از رأس های مثلث رو حذف کرد ؟
تند تند قدم برداشتم تا زودتر خودم رو به درخروجي و
خیابون برسونم و تاکسي بگیرم.
با دیدن پورمند که گوشه ای ایستاده بود و دست تو جیب
کرده حالت آدم های منتظر رو به خودش گرفته بود آه
از نهادم بلند شد.
به کل یادم رفته بود بهش گفتم "بعداً حرف مي زنیم "و
اون با چه دلخوشي ای ترکمون کرده بود!
احتماالً فكر مي کرد دارم برای رسیدن بهش و حرف زدن
باهاش عجله مي کنم.
آروم آروم به طرفم قدم برداشت . سمج بود و این رو از
رفتارش به خوبي فهمیده بودم . حاال که من رو بعد از یه
مدت تنها گیر اورده بود مي خواست از فرصت به دست
اومده استفاده کنه و حرف بزنه . و نمي فهمیدم چرا انقدر
اطمینان داره که با اصرار به خواسته ش مي رسه و من
پیشنهادش رو قبول مي کنم ؟
البته با اون "بعداً حرف مي زنیم "ی که بهش گفتم تا
حدی به سمت خوش باوری هولش داده بودم
فكر اینكه اگر بخوام بازم شل بزنم همچنان به پیاده
رویش روی اعصابم ادامه مي ده اخمي کردم و به قدم هام
اقتدار دادم.
در حالي که از کنارش مي گذشتم دستم رو تو هوا تابي
دادم و گفتم:
-امروز وقت ندارم . یه روز دیگه حرف مي زنیم.
و سریع از مقابلش رد شدم.
***
تمرین اخر رو که حل کردم ، برگشتم به سمت ده تا
شاگردم.
داشتن تند و تند هر چي رو تخته بود رو توی برگه هاشون
مي نوشتن.
آهسته به سمت میزم رفتم و کتاب رو نگاه کردم برای
اطمینان از اینكه تمرین دیگه ای باقي نمونده که براشون
حل نكرده باشم!
خیالم که راحت شد سر بلند کردم و رو بهشون گفتم:
خب ، اشكالي ندارین ؟
با چشمای خسته نگاهم کردن و سری به عالمت "نه "
تكون دادن.
حق داشت خسته باشن . از صبح مدرسه بودن و بعد از
اونم استراحت نكرده باید میومدن کالس . اینم از تبعات
کنكور و امتحانات بود ، وگرنه که کي حوصله داره بعد از
چند ساعت تحمل درس و مدرسه بازم گوش بده به
درسای تكراری و یه مشت سوال اضافه!
نفس عمیقي کشیدم و با گفتن "خسته نباشي "به کالس
پایان دادم . بعد هم دست کردم داخل کیفم و گوشیم
رو بیرون آوردم.
به محض روشن کردنش صدای پیامش بلند شد.
مهرداد بود . پیام داده بود "بعد از کالست نرو بیمارستان
بیا خونه . مادرشوهر و پدرشوهرت دارن میان اینجا "
لبخندی زدم . بعد از مدت ها مي خواستن بیان خونه مون
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هفت
❌فصل دوم❌
به ناچار قید بیمارستان رو زدم و بعد از خداحافظي با
برادر مائده که یكي از معدود روزهای حضورش بود از
مؤسسه خارج شدم.
آرامش کار کردن تو مؤسسه رو مدیون برادر مائده بودم .
چون همون روز اول جلوی همكارهای دیگه که از قضا دو
نفرشون هم مرد بودن با صدای رسایي پرسید "حال
همسرتون چطوره ؟ .. "و من هم همونجور جواب دادم "
خوبن . ممنون "
حس کردم از سوالش منظور خاصي داره و مطمئن بودم
بیشتر برای این بود که مي خواست با زبون بي زبوني به
اون آقایون بفهمونه همسر دارم . چون نه اون بعدش حرف
از روند درمان امیرمهدی پرسید و نه من توضیحي دادم
جلوی در خونه با دیدن ماشین باباجون لبخند از ته دلي
زدم . با کلید در خونه رو باز کردم و پر سرو صدا وارد شدم
با اینكه حضورشون بدون امیرمهدی مثل خاری جسم و
روحم رو خراش مي داد اما سعي کردم به روم نیارم . اونا
که گناهي نكرده بودن همیشه صورت پر از غم من رو
تحمل کنن ! خودشون به اندازه ی کافي غم داشتن.
بعد از احوالپرسي و روبوسي با یه "ببخشید "به اتاقم
رفتم و لباسم رو عوض کردم . یكي از مانتوهای کوتاهم که
بیشتر به تونیك کوتاه و مدل داری شبیه بود با یه شلوار
انتخاب کردم . موهام رو هم شونه ای کردم و رژ لب
خوشرنگي هم شد زینت لب هام.
رنگ اندکي از آرایش مالیمم که صبح برای بیرون رفتن رو
صورتم نقاشي کرده بودم ، مونده بود . و به مدد رژ لب
رنگ دارم کمي به چشم میومد.
لبخند به لب از اتاق بیرون زدم و رو به مامان طاهره و
باباجون و نرگس ، برای بار دوم خوشامد گفتم.
رفتم کنار نرگس نشستم و رو به مامان طاهره که حس مي
کردم کمي چشماش به قرمزی مي زنه گفتم:
-وای چقدر خوشحالم اینجایین.
باباجون تسبیح تو دستش رو بین مشت هاش پنهون کرد و
لبخند مالیمي زد:
-تو که نمیای یه سر بهمون بزني باباجان .
شرمنده از اینكه به روم آورد کم مهریم رو گفتم:
-به خدا خیلي سرم شلوغه . بعدم وقتي میام اونجا..
و حرفم رو خوردم.
روم نشد بگم جای خالي امیرمهدی بدجور آزارم مي ده و
ترجیح مي دم برم بیمارستان ببینمش تا بیام اونجا و
جای خالیش سوهان روحم بشه.
با درموندگي نگاهش کردم که سرش رو تكون داد و گفت:
مزاحم شدیم که هم با جناب صداقت پیشه حرف بزنیم ومي دونم باباجان . مي دونم . حق داری .. ما هم امشب
هم با شما.
با من کار داشتن ؟ یه حسي به دلم چنگ انداخت.
چه کاری بود که وادارشون کرده بود با هم بیان خونه مون
؟
نگاهي به مامان طاهره انداختم . نگاهش به زمین بود و
حس کردم مژه هاش تر شده.
مردد برگشتم و نگاه به نرگس انداختم . سرش پایین بود و
به حالت عصبي پای راستش رو که روی پای چپش بود
تكون مي داد.
نگاه ازش گرفتم و به مهرداد و رضوان کنار هم نشسته
دادم . مهرداد که با انگشتاش بازی مي کرد و نگاهمم نكرد
.رضوان کمي رنگ پریده از ویار بدش هم لبخند خاصي به
روم زد که اگر نمي زد بهتر بود . چون به هر چیزی
شبیه بود اال یه لبخند درست.
نگاه چرخوندم به طرف مامان که رو به روم نشسته بود .
چشم بست و نگاه ازم گرفت . و آخرین نفر بابا بود که تو
تیررس نگاهم قرار گرفت ، اخم کرده بود و جای دیگه ای
رو نگاه مي کرد.
یه خبری بود ! .. یه چیزی که خوشایند نبود و منم ازش بي
خبر بودم.
با دلنگروني برگشتم سمت باباجون و آروم گفتم:
-اتفاقي افتاده ؟ چیزی شده ؟
خیره به چشمام نفس عمیقي کشید و مثب خودم آروم
جواب داد:
-نه باباجان . چیز جدیدی نیست.
-پس ؟
سرش رو پایین انداخت و اخمي کرد:
-مي دوني که خیلي دوست داریم ؟
حرفش یه جوری بود . لحنش بدجور شك رو به دل آدم پر تردید گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_شصت_و_هشت
❌فصل دوم❌
مي دونم.
سرش رو بلند کرد و نگاه بهم دوخت:
-به خدا که اندازه ی امیرمهدی دوست داریم.
صدای فین فین مامان طاهره نگاهم رو به سمت خودش
کشوند.
دونه دونه قطره های اشك روی صورتش روون بود.
یه بغضي ناخودآگاه اومد و میون سینه م جا خوش کرد .
ملتمس رو به باباجون گفتم:
-این حرفا برای چیه ؟ چیزی شده ؟
سری به عالمت "نه "تكون داد.
-نه بابا .. فقط مي خوام مطمئنت کنم که هر حرفي مي زنم
برای خودته . به صالحته.
خیره نگاهش کردم . حرفي برای گفتن نداشتم.
سكوت کردم که ادامه بده و من رو از اون برخز ندونستن
بیرون بیاره . اما کي فكر مي کرد برزخ اصلي تو راه باشه
سكوتم که دید خودش رو مشغول دونه های تسبیحش کرد
و گفت:
-اومدیم ازت بخوایم زندگي کني.
گریه ی طاهره خانوم صدادار شد . گوشه ی چادرش رو باال
آورد و رو صورتش کشید.
رو به باباجون گفتم:
-خب دارم زندگي مي کنم دیگه . چرا کامل نمي گین
منظورتون چیه ؟
گرمای دستي انگشتام رو شكار کرد . مطمئناً نرگس بود.
باباجون کمي به جلو خم شد:
-ببین باباجان . امیرمهدی معلوم نیست تا کي تو این وضع
بمونه . باید تكلیف تو مشخص بشه یا نه ؟
سری تكون دادم:
-تكلیف من مشخصه!
منظورش رو تازه داشتم مي فهمیدم.
ابرویي باال انداخت:
-نه بابا . مشخص نیست.
اومد ادامه بده که مامان طاهره پر چادرش رو پایین داد و با
صدایي که توش هق هق گریه موج مي زد گفت:
-به اندازه ی کافي دلم از حال امیرمهدی خون هست . تو
دیگه پا سوزش نشو و بیشتر خون به جیگرم نكن . بچه
م حاضر نبود یه خار به پات بره . حاال ما بشینیم آب شدنت
رو ببینیم ؟
و دوباره چادر رو صورتش کشید . هق هق گریه ش بغض تو
سینه م رو به نزدیكي لبم هدایت کرد.
معترض گفتم:
-یعني چي ؟ چي ازم مي خواین ؟
باباجون نفسش رو به بیرون فوت کرد:
-مي خوایم زندگي کني.
معترض گفتم:
-هنوز دوماه نشده که امیرمهدی...
نذاشت ادامه بدم:
-هنوز یه عمر نشده!
مبهوت نگاهش کردم که ادامه داد:
همینجوری ادامه بدی ؟ دیروز دکترش مي گفت کهمعلوم نیست امیر تا کي تو این حالت بمونه . تو مي خوای
اگر شدت آسیب مغزش کم بود تا حاال به هوش میومد .
ممكنه هیچوقت بیدار نشه باباجان . قرار نیست تو عمرت
رو هدر بدی.
سری تكون دادم:
-نه ... چیزی ازم نخواین که نتونم انجام بدم.
-باید بری دنبال زندگیت . اون دنیا خدا بهت مي گه بهت
وقت دادم زندگي کني . تو چیكار کردی به جاش معترض گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛