_
https://eitaa.com/purpleme
چرا نشه ؟(:🌱
خاک معراجی ها
حمایت ، حمایت 👀✨
#ناشناسمونه
_
https://eitaa.com/az_tabar_zynab
یه حمایتشون نشه؟؟؟😁✨
#ناشناسمونه
「خـــاكِمِــعـــراج」
_ بله حتما بفرمایید 👇🏻
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_
آموزش فرستادن عکس
داخلِ لینک ناشناس ✅
#ناشناسمونه 👇🏻
https://daigo.ir/secret/55698875
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلم
: واي اصلا من اين بشر رو ديدني نيشم شل ميشه...
شيدا خنديد. چشمم به وحيد افتاد که کنار در با يکي از هم کلاسياش رو سکو نشسته بود . با
تعجب نگاهم کرد. اهميت ندادم
شيدا سرشو از توگوشيم آورد بيرون باالخره و با ذوق گفت
شيدا-: واي عاطي چقد سورمه اي بهش مياااااادددد.....هيکلش تو حلقم...
خنديدم و از پله ها رفتيم پايين. بستني خريديم و زير سايه يه درخت نشستيم تو محوطه.
ديدي امينو؟
شيدا-: آره از عکسش خيلي قشنگتره ها...
به نشونه تائيد سرمو تکون دادم و گفتم
-: مبارکه صاحابش... راستي وحيدم اون بود که کنار در نشسته بودا...
شيدا-: عههه؟ ... آره ديدمش يه جوري با تعجبم داشت نگاه مي کرد...
-: آره.. همشون قاطي دارن...
هنوز بستني ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه.
-: اي خاااااکککک تو سرمون... خااااااک ...
شيدا-: چي شد؟؟؟ ....
-: شيدا امين چي پوشيده بود؟؟
شيدا دهنش باز موند. چشاش گرد شد
شيدا-: يه تي شرت سورمه اي.... يا حسين... پس وحيد به خاطر همين اونطور نگاه مي کرد ؟
...واييييي ...
عجب سوتي اي داديم جلو وحيد. حالا چه فکرايي مي کنه؟
شيدا-: حالا ميذاره کف دست امين ...
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلویک
واي شيدا دلم ميخواد بميرممممممممم...
ديگه سر اين قضيه اعصابم خورد شد ولي خب کاري از دستمون بر نمي اومد. تصميم گرفتيم بي
خيال شيم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون مي گيرن به ما چه؟ ما که با اونا نبوديم...
بعد دانشگاه با شيده تو ايستگاه قرار گذاشتيم و از اونجا سه تايي باهم رفتيم خونه ما. دايي اينا
هم شب مي خواستن بيان و بابام رو ببينن...
هنوز لباسامونو نکنده بوديم که مهمون اومد. آتنا پريد در رو باز کرد . چند تا از دوستاي بابام بودن
اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود.
ما سه تا چپيديم تو اتاق و درو بستيم. يکم نشستيم چرت و پرت گفتيم . ديديم حوصلمون داره
سر ميره. شيده بلند شد از سوراخ قفل در پذيرايي رو کامل ديده ميشد نگاه کرد.
شيده-: اووووو عاطي اون کيه؟؟؟
من و شيدا بلند شديم و دويديم سمت در و نوبتي نگاه کرديم
يکي از شاگرداي بابامه ... پورياس اسمش...
ديگه اون شد سوژه مسخره بازيه ما خدا خيرش بده. انقدر چرت و پرت گفتيم و خنديديم که حد
نداشت. قرار شد يه جوري پوريا رو تور کنم واسه شيده... :(((((((((
روزها به سرعت باد مي گذشت. همينطور امتحاناي پاياني ترم دومم. پشت سرهم. آخرين روز
خرداد بود. آخرين امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بيرون. يکم ايستادم و منتظر زهرا شدم تا
ازش خدافظي کنم که بعد بيست دقه انتظار اومد. داشتيم با هم حرف ميزديم و خداحافظي مي
کرديم و چشماي من دنبال امين موحد مي گشت. چون ميدونستم ديگه نمي بينمش. ديگه تموم.
ديگه محمد رو نمي ديدم. امين از پله هاي ساختمون با دوستاش اومد پائين و راه افتادن سمت
سلف. همينطور که داشت با دوستاش حرف مي زد نگاهمون به هم گره خورد. ديگه نگاهشو ازم
نگرفت. شايد حدود يک دقيقه همينطور زل زده بويدم به هم . من تو دلم مي گفتم
-: خدافظ محمد نصر... شايد ديگه قسمت نشد ببينمت... ممنون که دو ترم تو زندگيم بودي
محمد... دلم رو خوش کردي.. خدايا شکرت..
امين از ديدم ناپديد شد.
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلودو
از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ايستگاه. ديدم امين داره تنهايي از راه سلف برميگرده. يعني
نرفت ناهار بخوره؟؟؟
اومد نزديک و نزديکتر. سرش پائين بود. دقيقا از جلوم رد شد زير لب گفت
-: ياعلي...
و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظيمو داد...
ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت . اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون . باز
هم مثل هميشه ما چهارتا خراب شده بوديم خونه مادر بزرگم . ساعت حدودا ده شب بود و ماهم
طبق معمول در حال حرف زدن و خنديدن . مخصوصا اينکه يه سوژه خنده توووپ هم داشتيم.
تازگيا فهميده بودم اون پسره پوريا که قرار بود واسه شيده تورش کنم خيلي وقته که ازدواج کرده
. انقده ضايع شديم و گفتيم و خنديديم که حد نداشت. آخه نميدونم چرا ما دست رو هر کسي
ميذاريم يا متاهله يا فوري بختش وا ميشه ...والا :|||||||
رفتم تو فکر . اينکه زمان چقدر سريع مي گذره . مثل برق و باد و من حتي فکرشم نمي کردم که
کتابم اينقدر مورد توجه قرار بگيره . براي اولين بار خوب بود و کلي ذوق مرگ شدم . حتي به
عنوان نوجوان موفق هم مصاحبه شد ازم . حالا بيشتر مي گفتم و مي خنديدم . ولي هنوزم محمد
تو ذهنم بود . دلم مي خواست از دستش سر به بيابون بذارم . نميدونم چرا اين عشق عين کنه
چسبيده بهم و قصد نداره ولم کنه . حالا عشق به درک . اين بغض لعنتي هم شده يکي از اعضاي
ثابت و اصلي بدنم. مدام توي گلومه .
محمد روز به روز معروف تر ميشه و توي اخبار و تلوزيون جاش پررنگ تر. انگار خواننده ديگه اي
تو اين مملکت نيست که همه اينقدر اينو تحويل مي گيرن . هنوزم از بهترين سواراي اين راهه و
داره مي تازونه .
توي همين افکارم غرق بودم . با ديدن گوشيم جلوي صورتم به خودم اومدم.
شيدا-: بيا بگير اينو خودشو کشت ... ببين چي ميگه ...
جمله تماس بي پاسخ افتاد روي صفحه گوشيم . قطع شده بود .چاييم رو يه دفه اي دادم باال و
گفتم
-: نميدونم کيه ... ديروزم دوسه بار زنگ زده بود...
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلوسه
شيدا-: خب جواب بده ... شايد کار مهمي داشته باشه ..
با بي تفاوتي شونه هام رو انداختم بالا
-: واي نه حوصله مصاحبه اينا ندارم ....
زديم زير خنده . اعتماد به سقف بمن ميگنا . شيده به صفحه تلوزيون اشاره کرد
شيده-: اون پورياهه کي بود ديگه اينو دريابيم ...
سرمو چرخوندم سمت تلوزيون . طبق معمول سيد علي حسيني داشت برنامه اجرا مي کرد . خب
شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عيد فطر . برنامشون شلوغ بود حسابي .
مي دونستم شيده داره شوخي مي کنه
-: حتما ... الان اونم واستاده تو رو دريابيش و بگيردت ...
براش زبون درآوردم . بهم چپ چپ نگاه کرد.
شيده-: کوفت ... از امين چه خبر ...؟؟
-: من چه بدونم ... اصفهانه ديگه االن...
دوباره گوشيم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودي اول يکي از آهنگاي محمد نصر بود. خيلي دوسش
داشتم . بازم همون شماره بود
-: عجب سيريشيه ها ...
گوشيو با حرص گذاشتم روي گوشم.
-: بفرماييد ...
صدا-: سلام ... خانم رادمهر ؟؟؟
يه پسر جووني بود . تعجب کردم .
-: سلام خودم هستم....بفرماييد ....
-: خانم رادمهر منکه از ديروز خودمو کشتم ... پس چرا جواب نميديد؟
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلوچهار
اوهوع ... چه صميمي ....جدي شدم
خب چون .... چون شايد دلم نمي خواست جواب بدم ... حاال امرتون رو بفرماييد ..
صدا-: بله بله ...حالا چرا عصبي ميشين؟ ... قصد جسارت نداشتم .... من ... راستش مدير برنامه
محمد نصر هستم...
بي اختيار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روي قلبم . هيچ بعيد نبود همين الان جوونمرگ بشم
. شايدم داره شوخي ميکنه .
صدا-: الو؟... خانمم رادمهر؟... هستين؟
سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم . شيدا دستم رو کشيد و نشوندم روي زمين . فقط تونستم
زمزمه کنم
-: محمد نصر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتن اين جمله همانا و قاپيده شدن گوشيم توسط شيده همانا .گذاشت رو اسپيکر. چند ثانيه بعد
صداي پسره رو شنيدم .
-: بله ... من مرتضي عليپور هستم ... راستش خيلي وقته که دنبال شماره شما مي گردم ... تقريبا
دو هفته اس...
سعي کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم.
-: بله خواهش مي کنم . ... چه کمکي از دست من برمياد؟..
مرتضي-: بله ... چن وقت پيش کتاب شما به دست من رسيد و ديدم که از آهنگاي محمد توش
استفاده کردين ...يعني راستش قبلش شنيده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه و حال کنه
... بعد اينکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که مي خواد ببيندتون ...
عرق سردي روي پيشونيم نشست. اصلا حال خوبي نداشتم . وااااااي خداي من آخه چقدر عذاب؟
.... اين دل عاصي من چه گناهي کرده که اينقدر بايد زجر بکشه .... از نزديک خودشو زنشو ببينم
که چي بشه؟ .... همين الان و با کيلومترها فاصله دارم زجر مي کشم ... ميخواي دق کنم؟ ... آخه
قربونت برم جرم که نکردم ... عاشق شدم ....
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj