#پست_ویژه
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#سری که تو آغوش گرم #خداست ....
▫سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور #حاج_همت و میرافضلی که ترک #حاج_همت نشسته بود، از جلو میرفت و من هم پشت سرشان.
🔸فاصلهمان چند متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط، باید از پایین پد میرفتیم روی جاده. همین کار، باعث میشد دور و شتاب موتور کم بشود.
⚪ البته این، کار هر روزمان بود. عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا میشد و نور آفتاب به شیشهشان میخورد، تیر مستقیمش را شلیک میکرد.
🌷 ما موتورها را با گلمالی بدنهشان استتار کرده بودیم. با این حال #عراقی ها باز ما را میدیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.
🔺موتور #حاج_همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من میگفت الآن گلوله شلیک میشود.
❄رو به #حاج_همت گفتم: #حاجی ! این جا را پُرگازتر برو! در یک آن، گلوله شلیک شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور #حاج_همت قرار گرفت.
🔸 صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کیها همسفر بودهام.
❄در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو #جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
🔺به خودم گفتم: اینها کی #شهید شدهاند که من از صبح تا حالا آنها را ندیدهام؟
⚪به کلّی فراموشکار شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط #صورت ندارد.
▫موج آمده و صورتش را #بُرده بود. اصلاً شناخته نمیشد. در یک آن، همه چیز یادم آمد!
🔸عرق سردی نشست روی پیشانیام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمیتوانستم باور کنم که او سید #حمید است.
🌷از لباس سادهاش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم #همت و #سیدحمید ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آنهم #چشمهای زیبایشان است.
⚪ #خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از #چشمهای آنها؟»
❄بر اثر #شلیک گلوله مستقیم تانک، #حاج_همت که نفر جلوی موتور بود #سر و دستش رفته بود و #شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش.
🌼چشم راست #سیدحمید ترکش خورده بود و چشم چپش در زخم فرو خفته بود.
انگشترش بر دست راست بود و هنگام #شهادت یک پولیور قهوهای بر تن داشت.
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@khademe_alzahra313
🌸🌺🌼
ماجرای #اذان معجزه آسای شهید « هادی»
🔸در یک سحرگاهی🌘 در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند:
🔹«چه شده که الان می خواهی اذان بگویی⁉️» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول #اذان گفتن می شود.
🔸وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی💥 می کنند و یکی از تیرها به #گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟😢»
🔹بعد او را داخل #سنگر می برند و در حالی که خون❣ از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که #عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است.
🔸لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم🙌 شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر💥 زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک #جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.
🔹 او در دوران دبیرستان در ورزش #کُشتی، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم❌ در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند.
🔴این نشان می دهد که #ابراهیم_هادی فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است👌
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌹🍃🌹🍃
@khademe_alzahra313