eitaa logo
🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
614 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3هزار ویدیو
57 فایل
🌹بفکر مثل شهدا مُردن نباش!بفکر مثل شهدا زندگی کردن باش🌹 خادم. @Amraei0 ولادت:۱۲/ ۱/ ۱۳۳۴ شهادت :۱۷/ ۱۲ /۱۳۶۲ عملیات خیبر،طلاییه همت🌷 ولادت: ۱ /۲ / ۱۳۳۶ شهادت:۲۲ /۱۱ /۱۳۶۱ کانال کمیل هادی 🌷کپی مطالب باذکرصلوات مجازمیباشد🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 ❤ 💚 حکایتی داشت... که شد 💔 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖 من از ظاهر فریب و مادیات... و همه آنچه که از بازم میدارد✋ ❌متنفرم❌ ❤ 💚 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 بدی های درون..... به زحمت جارو را از دستش گرفتم.داشت را آب و جارو می کرد .کار هر روز صبحش بود. ناراحت شد و گفت ((بذار خودم کنم ، این جوری های درونم هم جارو میشن.)) ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖 را از برندار....💔 💚 ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ❄شبی که کردیم، رفتیم خانه پدر . آن شب تا صبح گریه می‌کرد. ⚡ گریه می‌کرد و می‌خواند.سوره « » را با سوز عجیبی می‌خواند. ❄ صبح را که خواندیم، از من پرسید: «‌دوست داری الآن کجا برویم؟» ⚡‌گفتم: « !» ❄سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: « شکر!» ⚡‌گفت: «‌همه‌اش می‌ترسیدم چیزی غیر از این بگویی!» ❄چند ساعت در بودیم. دلش نمی‌آمد برگردیم خانه. ⚡ از همه که در آن‌جا بودند خاطره داشت. این خاطره‌ها را با شرح و تفصیل تعریف می‌کرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه می‌کرد و می‌ریخت. ❄در آن به یاد ماندنی، بارها به او شد. راوی:همسر ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 برخورد با ضد .... ❄یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند... 🚩وگفت :یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . کیست ؟! 💐سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند. 🌷وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم:اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو! ❄گفت :من را می خواهم! ☀گفتیم : بیا تا ببریمت پیش . ❄با و دلهره و احتیاط جلو آمد.وقتی نزدیک رسید و دید که همه هستیم جاخورد..فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت.. 🌼او را پیش بردیم . پرسید : شما هستید؟ 💐 گفت:بله خودم هستم.. 🚩آن مرد کرد پرید جلو و دست را گرفت که ببوسد . 🌷 دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید:شما هستید یا سپاهی؟ گفت :ما . 💐او گفت:من آمده ام پیش شما شوم قبلا اشتباه می‌کردم..رفته بودم طرف ها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم. 🚩 گفت :((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم . 🍃و بعد او را در آغوش کشید و بوسید و گفت:فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم. آن مرد , بود . اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست.. ☀شب، با او صحبت کرد از وضعیت گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند . ❄آن مرد گفت :راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها.. 🌹 گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم... 💐آن مرد محو صحبت های شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد. ❄ پرسید :برای چه گریه می کنی ؟ 🌼گفت :به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم. 🚩 گفت :دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد.. او گفت :من هم می‌خواهم شوم. گفت :اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری،از همین لحظه به بعد تو باش . ❄آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات محمد رسول الله (ص) شرکت کرد و شد.. 🌷بچه ها به او لقب داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند.جالب این که آن ها هم در لحظه ورود،سراغ را می گرفتند... راوی:همرزم ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💖 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 گذشتی از به سادگیه یک ....💙 🌿 💚 ❤ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💕 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌼یک ‌بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا این‌جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگی‌ات را سر و بده!» ❄گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، هیچ ارزشی ندارد!» 💐گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌ات را از این طرف به آن می‌کشی؟» 🍀گفت: «مادر جان! شما مرا نخور. خانه من عقب است.»☺ 🌻پرسیدم: «یعنی چه عقب ماشینت است؟»😳 🍃گفت: «جدی می‌گویم؛ اگر نمی‌کنی بیا ببین!» 🌷همراهش رفتم. در عقب را باز کرد. وسایل مختصری را توی عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی برای و یک سری خرده ریز دیگر. 🌿 گفت: «این هم . می‌بینی که خیلی هم راحت است.»☺ 🌹گفتم: «آخه این‌طوری که نمی‌شود.»😔 🌸گفت: « را گذاشته‌ام برای ، خانه هم باشد برای !»😍😢
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍀تا دو، سه‌ي‌ نصفه‌ شب‌ هي‌ مي‌گرفت‌ و مي‌آمد سراغ‌ و به‌دقت‌ وارسيشان‌ مي‌كرد. يك‌وقت‌ مي‌ديدي‌ همان‌جا روي‌ نقشه‌هاافتاده‌ و خوابش‌ برده😯‌. 🍃 خودش‌ مي‌گفت‌ «من‌ مي‌خوابم‌.» واقعاً همين‌طور بود. فقط‌ وقتي‌ راحت‌ مي‌خوابيد كه‌ توي‌ جاده‌ باماشين‌ مي‌رفتيم‌. 🌸 عمليات‌ ، وقتي‌ كار ضروري‌ داشتند، رو دست‌ نگهش‌ مي‌داشتند. تا رهاش‌ مي‌كردند، بي‌هوش‌ مي‌شد.  اين‌قدر كه‌ كشيده‌ بود😞. 💕 @khademe_alzahra313
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 که تو آغوش گرم .... ▫سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور و میرافضلی که ترک نشسته بود، از جلو می‌رفت و من هم پشت سرشان. 🔸فاصله‌مان چند متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط، باید از پایین پد می‌رفتیم روی جاده. همین کار، باعث می‌شد دور و شتاب موتور کم بشود. ⚪ البته این، کار هر روزمان بود. عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می‌شد و نور آفتاب به شیشه‌شان می‌خورد، تیر مستقیمش را شلیک می‌کرد. 🌷 ما موتورها را با گل‌مالی بدنه‌شان استتار کرده بودیم. با این حال ‌ها باز ما را می‌دیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود. 🔺موتور کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من می‌گفت الآن گلوله شلیک می‌شود. ❄رو به گفتم: ! این جا را پُرگازتر برو! در یک آن، گلوله شلیک شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور قرار گرفت. 🔸 صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی‌ها همسفر بوده‌ام. ❄در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو هم روی زمین افتاده بودند. 🔺به خودم گفتم: این‌ها کی شده‌اند که من از صبح تا حالا آنها را ندیده‌ام؟ ⚪به کلّی فراموش‌کار شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط ندارد. ▫موج آمده و صورتش را بود. اصلاً شناخته نمی‌شد. در یک آن، همه چیز یادم آمد! 🔸عرق سردی نشست روی پیشانی‌ام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمی‌توانستم باور کنم که او سید است. 🌷از لباس ساده‌اش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم و ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن‌هم زیبایشان است. ⚪ همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از آنها؟» ❄بر اثر گلوله مستقیم تانک، که نفر جلوی موتور بود و دستش رفته بود و میرافضلی هم پیشانی و پهلویش. 🌼چشم راست ترکش خورده بود و چشم چپش در زخم فرو خفته بود. انگشترش بر دست راست بود و هنگام یک پولیور قهوه‌ای بر تن داشت. ❤ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @khademe_alzahra313
💕 🌼❄🌼❄🌼❄🌼 خبر .... 🔷 داشتم شیشه‌های خانه را برای پاک می‌کردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال خوب نیست و در یکی از بیمارستان‌های اهواز بستری شده است.😔 🌿خیلی شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. امانم را بریده بود. تا اینکه که پسر بزرگترم آمد و بدون هیچ مقدمه‌ای وقتی این حالات مرا دید گفت کی هستی مادر؟ شده است.😭💔 🌸با شنیدن این خبر شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این نبودیم...»😢 🍀منتظر بودم، ولی خوب هرچه که باشد مادرم، دلم نمی‌آمد خار به پای بچه‌ام فرو رود. می‌گفتم ان شاءالله می‌ماند و به خدمت می‌کند.»💕 🌷لحظه خاکسپاری خطاب به حضرت زهرا(س) گفتم: امانتی تون رو برگردوندم..💖 راوی:مادر شهید 🍀@khademe_alzahra313🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍀اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی شرع می گوید،با او جر و بحث میکردم . " 🌸یک روز بهم گفت : "باید با حرف بزنی" بهش گفتم : "ولی آدم رو مسخره می کنن." 🍁گفت : "می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن ؟حق نداریم باهاشون برخورد کنیم؛از کجا معلوم که ما توی اینا نقش نداشته باشیم ؟ " وقتی بهش گفتم : "آخه تو کجایی که مقصر باشی؟" 🍂گفت : "چه فرقی میکنه؟ من نوعی، با برخورد ،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث میشه .. " ❤ ❄@khademe_alzahra313
🍃🌹🍃🌹🍃🌹 شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچه‌ها را براي رفتن به خط آماده مي‌كرديم. حاجي هم دور بچه‌ها مي‌گشت و پا به پاي ما كار مي‌كرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقي‌ها روي منطقه بود. هر چي مي‌گفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي مي‌شد؟ از آن طرف،‌ شلوغي منطقه بود و از اين طرف،‌ دل‌نگراني ما براي حاجي. 🌸 دور تا دورش حلقه زده بودند. اين‌جوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحت‌تر بود. وقتي فهميد بچه‌‌ها براي حفظ او چه نقشه‌اي كشيده‌اند،‌ بالاخره تسليم شد. چند متر آن‌طرف‌تر،‌ چند تا نفربر بود. رفت پشت آن‌ها.🌷 @khademe_alzahra313
🌸 💌 عصر روز جمعه، ۱۲ اسفند ۱۳۶۲ پادگان ستاد فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله ص از راست شهید اکبر زجاجی ، ناشناس، ❤️ @khademe_alzahra313