#گالری_عکس 💖
من از #دنیای ظاهر فریب و مادیات...
و همه آنچه که از #خدا بازم میدارد✋
❌متنفرم❌
❤#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت 💚
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خاطرات_شهدا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
بدی های درون.....
به زحمت جارو را از دستش گرفتم.داشت #محوطه را آب و جارو می کرد .کار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت ((بذار خودم #جارو کنم ، این جوری #بدی های درونم هم جارو میشن.))
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خاطرات_شهدا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❄شبی که #عقد کردیم، رفتیم خانه پدر #حاجی . آن شب #حاجی تا صبح گریه میکرد.
⚡ گریه میکرد و #قرآن میخواند.سوره «#یس » را با سوز عجیبی میخواند.
❄ #نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «دوست داری الآن کجا برویم؟»
⚡گفتم: «#گلزارشهدا !»
❄سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «#خدایا شکر!»
⚡گفت: «همهاش میترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»
❄چند ساعت در #گلزارشهدا بودیم. #حاجی دلش نمیآمد برگردیم خانه.
⚡ از همه #شهدایی که در آنجا بودند خاطره داشت. این خاطرهها را با شرح و تفصیل تعریف میکرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه میکرد و #اشک میریخت.
❄در آن #صبح به یاد ماندنی، بارها به او #حسودیم شد.
راوی:همسر #شهید
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خاطرات_شهدا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
برخورد با ضد #انقلاب ....
❄یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند...
🚩وگفت :یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . #حاج_همت کیست ؟!
💐سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است .
گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند.
🌷وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم:اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!
❄گفت :من #حاج_همت را می خواهم!
☀گفتیم : بیا تا ببریمت پیش #حاج_همت .
❄با #ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد.وقتی نزدیک رسید و دید که همه #پاسدار هستیم جاخورد..فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت..
🌼او را پیش #همت بردیم . پرسید :#حاج_همت شما هستید؟
💐#همت گفت:بله خودم هستم..
🚩آن مرد کرد پرید جلو و دست #همت را گرفت که ببوسد .
🌷#همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید:شما #ارتشی هستید یا سپاهی؟
#همت گفت :ما #پاسداریم .
💐او گفت:من آمده ام پیش شما #پناهنده شوم قبلا اشتباه میکردم..رفته بودم طرف #ضد_انقلاب ها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم.
🚩#همت گفت :((قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه میدهیم .
🍃و بعد #همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت:فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.
آن مرد , #مسلح بود . #همت اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست..
☀شب،#همت با او صحبت کرد از وضعیت #ضد_انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
❄آن مرد گفت :راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها..
🌹#همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم...
💐آن مرد محو صحبت های #همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد.
❄#همت پرسید :برای چه گریه می کنی ؟
🌼گفت :به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی میکردم.
🚩#همت گفت :دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد..
او گفت :من هم میخواهم #پاسدار شوم.
#همت گفت :اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری،از همین لحظه به بعد تو #پاسدار باش .
❄آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد #همت چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات محمد رسول الله (ص) شرکت کرد و #شهید شد..
🌷بچه ها به او لقب #حر_زمان داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون #فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند.جالب این که آن ها هم در لحظه ورود،سراغ #حاج_همت را می گرفتند...
راوی:همرزم #شهید
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#صبحتون_شهدایی 💖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گذشتی از #دنیا
به سادگیه یک #لبخند ....💙
#سلام_ای_شهید 🌿
💚#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#خاطرات_شهدا 💕
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌼یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا اینجا یک خانه برایت بخریم و همینجا زندگیات را سر و #سامان بده!»
❄گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، #دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
💐گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچهات را از این طرف به آن #طرف میکشی؟»
🍀گفت: «مادر جان! شما #غصه مرا نخور. خانه من عقب #ماشینم است.»☺
🌻پرسیدم: «یعنی چه #خانهات عقب ماشینت است؟»😳
🍃گفت: «جدی میگویم؛ اگر #باور نمیکنی بیا ببین!»
🌷همراهش رفتم. در عقب #ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی #صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی #شیرخشک برای #بچه و یک سری خرده ریز دیگر.
🌿 گفت: «این هم #خانه . میبینی که خیلی هم راحت است.»☺
🌹گفتم: «آخه اینطوری که نمیشود.»😔
🌸گفت: «#دنیا را گذاشتهام برای #دنیادارها ، خانه هم باشد برای #خانهدارها !»😍😢
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
#خاطرات_شهدا
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍀تا دو، سهي نصفه شب هي #وضو ميگرفت و ميآمد سراغ #نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده😯.
🍃 خودش ميگفت «من #كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
🌸 عمليات #خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه #بيخوابي كشيده بود😞.
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت 💕
@khademe_alzahra313
#پست_ویژه
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#سری که تو آغوش گرم #خداست ....
▫سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور #حاج_همت و میرافضلی که ترک #حاج_همت نشسته بود، از جلو میرفت و من هم پشت سرشان.
🔸فاصلهمان چند متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط، باید از پایین پد میرفتیم روی جاده. همین کار، باعث میشد دور و شتاب موتور کم بشود.
⚪ البته این، کار هر روزمان بود. عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا میشد و نور آفتاب به شیشهشان میخورد، تیر مستقیمش را شلیک میکرد.
🌷 ما موتورها را با گلمالی بدنهشان استتار کرده بودیم. با این حال #عراقی ها باز ما را میدیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.
🔺موتور #حاج_همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من میگفت الآن گلوله شلیک میشود.
❄رو به #حاج_همت گفتم: #حاجی ! این جا را پُرگازتر برو! در یک آن، گلوله شلیک شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور #حاج_همت قرار گرفت.
🔸 صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کیها همسفر بودهام.
❄در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو #جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
🔺به خودم گفتم: اینها کی #شهید شدهاند که من از صبح تا حالا آنها را ندیدهام؟
⚪به کلّی فراموشکار شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط #صورت ندارد.
▫موج آمده و صورتش را #بُرده بود. اصلاً شناخته نمیشد. در یک آن، همه چیز یادم آمد!
🔸عرق سردی نشست روی پیشانیام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمیتوانستم باور کنم که او سید #حمید است.
🌷از لباس سادهاش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم #همت و #سیدحمید ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آنهم #چشمهای زیبایشان است.
⚪ #خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از #چشمهای آنها؟»
❄بر اثر #شلیک گلوله مستقیم تانک، #حاج_همت که نفر جلوی موتور بود #سر و دستش رفته بود و #شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش.
🌼چشم راست #سیدحمید ترکش خورده بود و چشم چپش در زخم فرو خفته بود.
انگشترش بر دست راست بود و هنگام #شهادت یک پولیور قهوهای بر تن داشت.
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@khademe_alzahra313
#خاطرات_شهدا 💕
🌼❄🌼❄🌼❄🌼
خبر #شهادت ....
🔷 داشتم شیشههای خانه را برای #عید پاک میکردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال #ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری شده است.😔
🌿خیلی #نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. #بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه که پسر بزرگترم آمد و بدون هیچ مقدمهای وقتی این حالات مرا دید گفت #منتظر کی هستی مادر؟
#ابراهیم #شهید شده است.😭💔
🌸با شنیدن این خبر #بیهوش شدم. پدر ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد. چند ساعتی اصلا توی این #دنیا نبودیم...»😢
🍀منتظر #شهادتش بودم، ولی خوب هرچه که باشد مادرم، دلم نمیآمد خار به پای بچهام فرو رود. میگفتم ان شاءالله #ابراهیم میماند و به #اسلام خدمت میکند.»💕
🌷لحظه خاکسپاری #محمدابراهیم خطاب به حضرت زهرا(س) گفتم:
#خانم امانتی تون رو برگردوندم..💖
راوی:مادر شهید
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
#سالروزشهادت
🍀@khademe_alzahra313🌷
#خاطرات_شهدا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍀اخلاقم طوری بود که اگر میدیدم کسی #خلاف شرع می گوید،با او جر و بحث میکردم . "
🌸یک روز بهم گفت : "باید با #منطق حرف بزنی"
بهش گفتم :
"ولی آدم رو مسخره می کنن."
🍁گفت :
"می دونی ما در قبال تمام کسانی که راه کج میرن #مسئولیم؟حق نداریم باهاشون برخورد #تند کنیم؛از کجا معلوم که ما توی #انحراف اینا نقش نداشته باشیم ؟ "
وقتی بهش گفتم :
"آخه تو کجایی که مقصر باشی؟"
🍂گفت :
"چه فرقی میکنه؟ من نوعی، با برخورد #نادرستم،سهل انگاریم،کوتاهیم ..همه اینا باعث #انحراف میشه .. "
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت❤
❄@khademe_alzahra313❄
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. هر چي ميگفتيم «حاجي! شما برگردين عقب يا حداقل برين توي سنگر.» مگر راضي ميشد؟ از آن طرف، شلوغي منطقه بود و از اين طرف، دلنگراني ما براي حاجي.
🌸
دور تا دورش حلقه زده بودند. اينجوري يك سنگر درست كرده بودند براي او. حالا خيال همه راحتتر بود. وقتي فهميد بچهها براي حفظ او چه نقشهاي كشيدهاند، بالاخره تسليم شد. چند متر آنطرفتر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آنها.🌷
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت
@khademe_alzahra313
🌸 #عملیات_خیبر
💌 عصر روز جمعه، ۱۲ اسفند ۱۳۶۲ پادگان #دوکوهه ستاد فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله ص
از راست شهید اکبر زجاجی ، ناشناس، #شهیدحاج_محمدابراهیم_همت❤️
@khademe_alzahra313