eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
17.9هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
86 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 زندگی نامه نكته‌اي كه نبايد از آن غفلت كرد باور جدي به جايگاه و بود ، او فقاهت شيعي را ملجأ و مرجع مردم مي‌دانست و بر عكس بسياري از روشنفكران دانشگاهي آن عصر كه اگر حرفي براي گفتن داشتند عادتاً را مورد هجوم قرار مي‌دادند، او همواره مدافع حريم مرجعيت و در رأس آنان _فقيه بود. سخنراني پر مغز او در تبيين جايگاه از پايگاه دانشگاه، نكته‌اي بود كه او را ازمبارزان و روشنفكران هم عصرش جدا مي‌كرد و البته اين دفاع تنها در بعد نظري نبود كه او به واقع تابع و پيرو راستين (ره)، بود. زماني كه (ره) به دليل شرايط حساس كشور در سخنراني خويش اشاره نمودند كه رياست جمهوري نبايد تضعيف شود ، علي رغم همه اسناد و مداركي كه بر عليه بني صدر و حمايت‌هاي استعماري از او و نقشه‌هاي خائنانه‌اش داشت لب فرو بست و به مدت 2 ماه همه سخنراني‌هاي خود را به تبعيت از تعطيل نمود و گفت: اگر از من در باره ي بني صدر بپرسند نمي توانم خلاف آنچه باور دارم بگويم، از طرفي صلاح دانسته اند كه كلامي گفته نشود بنا بر اين در مجالس حضور نخواهم يافت..... روحمان با یادش شاد....... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 زندگی نامه بالاخره آن زمان كه لحظه تاريخي رأي به عدم كفايت سياسي بني صدر فرا رسيد علي رغم همه توطئه‌هايي كه بر عليه او شد تا اسنادش را در طرح نكند، نگاه او اين بود كه من براي تاريخ حرف مي زنم تا نباشد كه آيندگان اينطور قضاوت كنند كه اولين در رأي به عدم كفايت سياسي اولين رئيس جمهور خود مدارك و مستندات متقني نداشت...... آري بسيارند كساني كه چون شناخته نشوند دوست داشتني اند اما چون تجزيه و تحليل شوند لايق دوستي نيستند. اما هر چه شكفته‌تر شد و هر چه حوادث تاريخي بيشتر او را مي‌نماياند، گرانبهاتر گشت، به گونه‌اي كه اختلافش با ديگران ،كه در نظر اول مشهود نبود، آشكار مي‌گرديد. به رغم اين كه شخصيتي كاريزماتيك و پر جاذبه داشت؛ امّا هيچ گاه مريد تراشي نكرد و در حالي كه كساني براي به دست آوردن مريد تدبير مي‌انديشيدند، او متاع شهرت را به فلسي نخريد...... جمله مشهور او در هنگام انتخابات كه " من كيسه براي رأي جمع كردن ندوخته ام " نشان اوج او بود....... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 زندگی نامه قسمت آخر او دغدغه نام و مقام نداشت و علي رغم 400 ساعت سخنراني براي جامعه جوان آن روز ،هماره از شهره شدن گريخت و هرگز از خويش سخن نگفت، در مصاحبه‌اي با روزنامه آزادگان آنگاه كه از او خواسته شد در مورد فعاليت‌هاي سياسي خود قبل از و فعاليت‌هاي انتخاباتي براي ورود به توضيح دهد گفت: من سعي كرده‌ام در زمان فعاليت‌هاي انتخاباتي‌ام نه زندگي نامه‌‌اي براي خود بنويسم و نه در جايي مسائلي از گذشته‌ام مطرح كنم؛ علت هم اين بود كه فكر مي‌كنم ما بعد از بايد نشان بدهيم كه چه مي‌خواهيم انجام دهيم، تكيه بر گذشته فقط از ما يك سوپرمن مي‌سازد كه در ذهنمان تصور كنيم كاري كرديم و كم كم امر برخودمان هم مشتبه شود ... آري او در پي خود نمي‌رفت و همين امر هم سبب شد كه سرانجام گمشده‌اي شود در ميان جوانان اين سرزمين، به پندار عده‌اي: يكي از نمايندگان مجلس؛ يا يكي از جوانان انقلابي و يا مسلماني پر شور........ و حال آنكه او فقط همين نبود... او بود كه با مرزباني از حوزه در اين راه پرچم افراشته و به پايگاه عزت خورشيد رسيد...... و همين امر نيز سبب شد كه هدف سهمگين ترين تبليغات سوء دشمن قرار گيرد تا آنجا كه حقايق و واقعيات شخصيت او علي رغم همه فضايلش بر بسياري از دوستان نيز پوشيده و پرده‌هاي ابهام همچنان باقي ماند....... سرانجام يكشنبه 7 تيرماه 1360 در حادثه انفجار بمب كينه توسط منافقين در حزب جمهوري اسلامي به همراه 72 تن ديگر از ياران امام (ره) به رسيد..... پيكر پاكش در در صحن مطهر (س) به خاك سپرده شد تا يكبار ديگر تجلي عملي همه كوشش‌هايي باشد كه به جهت ايجاد وحدت حوزه و دانشگاه از اين مجاهد جوان تبلور يافت....... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 شب سخنراني در بود ، قرار بود آن شب به دنبال سخنراني تند برعليه بني صدر در مهديه تهران سخنراني كند..... نيم ساعت قبل از حركت بچه هايي كه به آنجا رفته بودند با ايشان تماس گرفتند كه جمعيت تمام خيابان هاي اطراف نشسته است زودتر بيائيد،‌ يكباره ديديم كه چهره اش به فكر فرو رفت گويي دچار ترديد شده است، گفتم چه شد ؟ گفت نمي دانم بروم يا نه؟ اگر وعده نكرده بودم نمي رفتم با تعجب پرسيدم آخر چرا؟ گفت از سيل جمعيت خبر دادند مي ترسم بخاطر نروم و نيتم نباشد..... به جرأت مي توانم بگويم كه در سراسر سال هاي مبارزه اولين بار بود كه مي ديدم او در كارش ترديد مي كند..... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 در طول دو، سه نوبتي كه به رفتم ، دكتر ، دكتر و حجت الاسلام را هم ديدم و با آن‌ها راجع به ، فداكاري‌هاي مردم و اوضاع صحبت كردم. آن‌ها مي‌گفتند كساني كه بايد اين صحبت‌ها و واقعيت‌ها را به گوش برسانند كوتاهي مي‌‌كنند.... امثال شما بايد بيايند و خبررساني كنند. شخصيت و دكتر خيلي در نظرم محكم و در عين حال لطيف آمد. با دكتر كه حرف مي‌زدم، و فروتني‌اش آدم را شرمنده مي‌كرد. معصوميت خاصي در چهره‌اش وجود داشت. خيلي آرام صحبت مي‌كرد. مي‌گفتند دكتر جزء اساتيد است...... او كسي است كه اولين را به راه انداخت..... روحمان با یادش شاد..... 📚كتاب "دا" نوشته سيده زهرا حسيني ص 619 @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 پیدایش نمیکردیم صبح که آمد گفتیم کجا بودی؟؟؟؟ گفت : حوصله و نایی برای حرف زدن برایم نمانده.... دیروز که را در ترور کردند تاصبح پشت در اتاقشان توی بیمارستان بودم...... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 برای بسیاری از ما ملاک های زندگی خوش آمدن یا بد آمدن دیگران است. و در واقع دیگران بیشتر از خودمان در ما زندگی می کنند..... در حالیکه اتصال شان فقط به ملاک های است و تحت تأثیر رأی و نظر دیگران نیستند. انسان در درجات معنوی هر چقدر بالاتر برود، منیت هایش پایین تر می آید...... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 اگر هوشیاری را از شما گرفتند و در مقابل چیزهایی ک ب اسم اسلام مطرح کردند دلیل و مدرک نخواستید و نگفتید کجای قرآن....؟ کجای حدیث....؟ کجای چنین مساله ای هست...؟ مطمئن باشید زاویه ای ایجاد می شود و هر روز این زاویه شاخه هایش باز تر می شود وبعد زمانی میرسد ک شما این را از دست خواهید داد.. روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 واما.. ما باید هرچه سریع تر را در سطح عموم ملت بالا ببریم چرا ک یک خطر اساسی ما را تهدید می کند وآن نسلی ست ک باید در آینده بدست او انجام گیرد و امروز خیلی از گروه های منحرف آن را بازیچه ی خودشان قرار داده اند و افکارشان مسموم می کنند و این را آماده میکنند که برای دوره های بعد بتوانند را به جهت خودشان برگردانند.... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 آیا وقتي ما در برابر قرار مي‌گيريم با زماني كه (ع) در مقابل خدا قرار مي‌گرفت يكسان است؟! با زماني كه (ع) يا (ع) در مقابل قرار مي‌گرفت يكسان است؟! اگر ما در هنگام ، همان خضوع و خشوع را داریم چه شده كه آنها دربرابر خداوند استكبار نمي‌ورزيدند و وقتی به مي‌افتادند دائماً مي‌ريختند تا جایی که زير پيشاني گل مي‌شد، ولی ما این چنین نیستیم؟ ✨دلیل نبود خضوع و خشوع در دعا، « » است. يكي از خطرناک‌ترين بيماري‌هاي كنوني جامعه ما «بیماری قساوت» است به طوري كه غالبا در برابر خشيت الهي ترس و خضوع و خشوع نداریم. تأكيد زيادي در وجود دارد که گريه قلب انسان را شست‌وشو و جلا مي‌دهد..... حتي در در روايات مکرر آمده است كه اگر فردی نمي‌تواند گريه كند، سعی کند يك قطره اشک از چشمش بيايد. براي اينكه اين فرد به مرور زمان ياد بگيرد چگونه بايد قلبش را شست‌وشو دهد. ما بايد عادت كنيم كه خضوع و خشوع در برابر خداوند را در خود ایجاد کنیم. اين‌ راهها تماماً به اين خاطر هست كه به مرور قساوت در ما از بين برود. روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 متاسفانه بعضی از مردم در همه جا را قبول دارند مگر در ، وقتی پای به میان می‌آید همه متخصص می‌شوند!!! روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
قال الامام الحسين عليه السلام : مَنْ اَحَبّنَا كَانَ مِنّا اَهْلَ الْبَيتِ حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند: كسى كه ما را دوست بدارد، از ما اهل بيت است نزهة النّاظر و تنبيه الخاطر، ص ۸۵ ح۱۹ @khademinekoolebar
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید #صبحتون_شهدایی @khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 : زماني که اين وارد مي شود، نه معلومات دانشگاهي دارد و نه عنوان و تيتر رسمي دارد، اما آنچنان در کار پيشرفت مي کند که به مقامات عالي ميرسد و شخصيت برجسته‌اي مي شود، شخصيت جامع‌الاطرافي که مثلا مي شود و بعد هم به مي رسد. ايشان اگر چنانچه به نمي رسيد، مقامات خيلي بالاتر - از لحاظ رتبه‌هاي ظاهري - را هم طي مي کرد.....  به نظر من و امثال او را بايد نماد يک چنين حقيقتي به حساب آورد، حقيقت پرورش انسان هاي بزرگ با معيارهاي الهي و اسلامي، نه با معيارهاي ظاهري و معمولي. به هر حال هر چه از اين بزرگوار و از اين بزرگوارها تجليل بکنيد زياد نيست و بجاست........ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷 عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در سومین روز همراه و همنوا با دلباخته حضرت زهرا(سلام الله علیها) @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر كه آمديم، بچه ي دومم را حامله بودم. موقع به دنيا آمدنش، مادرم آمد پيشم. سرشب، را فرستاديم پي قابله. به يك ساعت نكشيد، ديديم در مي‌زنند. موقر و سنگيني آمد تو. از ولي خبري نبود.... آن نه مثل قابله‌ها، و نه حتي مثل زن‌هايي بود كه تا آن موقع ديده بودم. بعد از آن هم مثل او را نديدم. آرام و متين بود، و خيلي با جذبه و معنوي. آن‌قدر وضع حملم راحت بود كه آن‌ طور وضع حمل كردن براي هميشه يك چيز استثنايي شد برايم..... آن توي خانه ي ما به هيچي لب نزد، حتي هم نخورد. قبل از رفتن، خواست كه اسم بچه را بگذاريم. سال‌ها بعد، راز آن شب را برايم فاش كرد.... مي‌گفت: وقتي رفتم بيرون، يكي  از رو ديدم. تو جريان مشكلي پيش اومده بود كه حتما بايد كمكش مي‌كردم. كردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از يادم رفت. ساعت دو، دو و نيم شب يك هو ياد قابله افتادم. با خودم گفتم ديگه كار از كار گذشته، خودتون تا حالا حتماً يه فكري برداشتين...... گريه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هيچ كي رو براي شما نفرستادم، اون هر كي بود، خودش اومده بود.....   روحمان با یادش شاد....... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 صورتش را كه ديدم جا خوردم. اندازه چند سال پير شده بود. ساواكي‌ها يك دندان سالم هم توي دهانش باقي نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعي بگذارد. آن روز هر چه اصرار كردم برايم بگويد چه بلاهايي سرش در آورده‌اند، فقط گفت: چيز خاصي نبوده.  يك بار كه داشت براي چند تا از دوستانش تعريف مي‌كرد، اتفاقي حرف هايش را شنيدم. شكنجه‌هاي وحشيانه‌اي داده بودندش؛ شكنجه‌هايي كه زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او مي‌خنديد و مي‌گفت......  من گريه مي‌كردم و مي‌شنيدم.... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر گفت: مي‌خوام برم زاهدان، مي‌آي؟ گفتم: ماموريته؟ گفت: نه، مسافرته. مي‌دانستم توي بحبوحه به تنها چيزي كه فكر نمي‌كند، مسافرت است. خيلي پيله‌اش شدم تا ته و توي كار را در بياورم، ولي نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محكم بود. يك دبه روغن خريد. همان روز راه افتاديم. زاهدان، مرا گذاشت توي يك مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار كردم مرا هم ببرد، قبول نكرد. گفتم: پس منو چرا آوردي؟ گفت: اگر لازم شد، به‌ات مي‌گم. دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بريم. گفتم: بريم؟ به همين راحتي.... باز هر چه اصرار كردم بگويد كجا رفته، چيزي نگفت. تا بعد از آن راز را پيش خودش نگه داشت. بعد از ، يك روز بالاخره رضايت داد بگويد كه قضيه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پيش ، از يكي از نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم براي ايشون برده بودم.... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همسر پسرم از روي پله ها افتاد؛ دستش شكست..... بيشتر از من هول كرد؛ بچه را كه داشت به شدت گريه مي كرد، بغل گرفت..... از خانه دويد بيرون؛ چادر سرم كردم و دنبالش رفتم. ماتم برد وقتي ديدم دارد مي رود طرف خيابان. تا من رسيدم به اش،يك تاكسي گرفت. درآن لحظه ها جلوي خانه پارك بود.... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 از اينكه  آنجا چه كاره است و چه مسوليتي دارد هيچ وقت چيزي نمي گفت؛ ولي از زياد حرف مي زد برام.....  يك بار مي گفت: داشتيم بار مي زديم كه بفرستيم منطقه. وسط كار يك دفعه چشمم افتاد به يك با پا به پاي ما كار مي كرد و مي گذاشت توي جعبه ها؛ تعجب كردم...... تعجبم وقتي بيشتر شد كه ديدم بچه هاي ديگر اصلا حواسشان به او نيست و انگار نمي ديدنشون....... رفتم جلو؛ سينه اي صاف كردم و خيلي با احتياط گفتم: ؛ جايي كه ما هستيم شما نبايد زحمت بكشيد..... رويش طرف من نبود؛ به تمام قد ايستاد و فرمود: مگر شما در راه زحمت نمي كشيد؟ ياد از خود بي خودم كرد و گريه ام گرفت..... فرمود: هركس ما باشد؛ ما هم ياري اش ميكنيم..... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸  با يك موتور گازي آمد جلوي در . كرد. جوابش را با بي‌اعتنايي دادم. دستانش روغني بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم. گفتم: اينجا نميشه ببندي عمو؛ با نگراني ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه. سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد. پيش خودم گفتم: مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به بگم تا يك فكري بكنيم..... يك دفعه ديدم بلندگوي روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند..... مجري گفت: عزيز؛ در خدمت هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمي با تأخير رسيده‌اند...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 هر چه بهش گفتيم و گفتند فايده اي نداشت .حكمش آمده بود بايد فرمانده گردان عبدالله بشود،ولي زير بار نرفت كه نرفت. روز بعد،صبح زود رفته بود مقر .به گفته بود:چيزي رو كه ازم خواستين قبول مي كنم. از همان روز شد .با خودم مي گفتم: نه با اين كه اون همه سر سختي داشت توي قبول كردن ،نه به اين كه خودش پاشده اومده پيش ..... بعدها،با اصراري كه كردم،علتش رو برايم گفت : شب قبلش (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را خواب ديده بود؛ بهش تكليف كرده بودن.... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو ، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم. می دانستم رو حساب بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند. کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.... انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم...... وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید...... با لحن غمناکی گفت: موقعی که لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، به واسطه های فیض الهی بود..... توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم (سلام الله علیها)..... چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم...... حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند...... در همان اوضاع، یک دفعه صدای به گوشم رسید؛ که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: ! یعنی آن ، به همین لفظ صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش..... لرز عجیبی تو صدای افتاده بود. چشم هاش باز پر از اشک شد. ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان بود.... بعد من با التماس گفتم: (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟! فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.... نتوانست جلو خودش را بگیرد. با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم...... حالش که طبیعی شد، گف: ، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...... گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده. پرسید: مگر چی دیدین؟ هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم. گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم. خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 از خواب پريدم؛ كسي داشت بلند بلند گريه مي كرد...... رفتم توي راهرو حدس مي زدم بيدار است و دارد دعايي مي خواند. وقتي فهميدم است اولش ترسيدم؛ بعد كه دقت كردم ديدم دارد با (سلام الله عليه) حرف مي زند..... حرف نمي زد؛ ناله مي كرد و درد و دل اسم را مي برد مثل مادري كه جوانش مرده باشد به مي زد و تو هاي و هوي گريه مي ناليد: اونا همه رفتن ‘جان پس كي نوبت من مي شه؟ آخه من بايد چه كار كنم؟... روحمان با یادش شاد..... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 بعد از ، زياد مريض مي شد. يك بار بدجوري سرما خورد وبه اصطلاح سينه پهلو كرد. شش، هفت ماهش بيشتر نبود. چند تا دكتر برده بودمش، ولي فايده اي نكرد. كارش شده بود گريه، بس كه درد مي كشيد. يك شب كه حسابي كلافه شده بودم، خودم هم گريه ام افتاد. زينب را گذاشتم روي پايم. آن قدر تكانش دادم وبرايش لالايي خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس كه خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هايم گرم خواب شد. يك دفعه را توي اتاق ديدم، با صورتي نوراني وبا لباس هاي نظامي. آمد بالاي سر زينب. يك قاشق شربت ريخت توي دهانش..... به من گفت: ديگه نمي خواد غصه بخوري، ان شاءالله خوب مي شه. در اين لحظه ها نه مي توانم بگويم خواب بودم، نه مي توانم بگويم بيداربود. هرچه بود را واضح مي ديدم. او كه رفت، يك دفعه به خودم آمدم. نگاه كردم به لب هاي زينب، خيس بود. قدري از شربت روي پيراهنش هم ريخته بود. زينب همان شب خوب شد. تا همين حالا، كه چهارده، پانزده سال مي گذرد، فقط يك بار ديگر مريض شد. آن دفعه هم از عليه السلام گرفت...... روحمان با یادش شاد...... @khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 جهيزيه ي فاطمه حاضر شده بود. يك عكس قاب گرفته از را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بيا مادر! اينو بگذار روي وسايلت.... به شوخي ادامه دادم: بالاخره هم بايد وسايلت رو ببينه كه اگر چيزي كم و كسري داري برات بياره..... شب را خواب ديدم. گويي از آسمان آمده بود؛ با ظاهري آراسته و چهره ي روشن و نوراني. يك پارچ خالي تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: اين رو هم بگذار روي جهيزيه ي فاطمه..... فردا رفتيم سراغ جهيزيه؛ ديديم همه چيز خريده‌ايم، غيراز پارچ...... روحمان با یادش شاد....... @khademinekoolebar