🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
زندگی نامه #شهید_عبدالحمید_دیالمه #قسمت_دهم
نكتهاي كه نبايد از آن غفلت كرد باور جدي #شهيد به جايگاه #مرجعيت و #روحانيت_اصيل_شيعه بود ، او فقاهت شيعي را ملجأ و مرجع مردم ميدانست و بر عكس بسياري از روشنفكران دانشگاهي آن عصر كه اگر حرفي براي گفتن داشتند عادتاً #روحانيت را مورد هجوم قرار ميدادند، او همواره مدافع حريم مرجعيت و در رأس آنان #ولايت _فقيه بود.
سخنراني پر مغز او در تبيين جايگاه #ولايت_فقيه از پايگاه دانشگاه، نكتهاي بود كه او را ازمبارزان و روشنفكران هم عصرش جدا ميكرد و البته اين دفاع تنها در بعد نظري نبود كه او به واقع تابع و پيرو راستين #امام (ره)، #رهبر_كبير_انقلاب بود.
زماني كه #امام (ره) به دليل شرايط حساس كشور در سخنراني خويش اشاره نمودند كه رياست جمهوري نبايد تضعيف شود ، #شهيد_ديالمه علي رغم همه اسناد و مداركي كه بر عليه بني صدر و حمايتهاي استعماري از او و نقشههاي خائنانهاش داشت لب فرو بست و به مدت 2 ماه همه سخنرانيهاي خود را به تبعيت از #كلام_رهبر تعطيل نمود و گفت:
اگر از من در باره ي بني صدر بپرسند نمي توانم خلاف آنچه باور دارم بگويم، از طرفي #امام صلاح دانسته اند كه كلامي گفته نشود بنا بر اين در مجالس حضور نخواهم يافت.....
روحمان با یادش شاد.......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
زندگی نامه #شهید_عبدالحمید_دیالمه #قسمت_یازدهم
بالاخره آن زمان كه لحظه تاريخي رأي #مجلس به عدم كفايت سياسي بني صدر فرا رسيد علي رغم همه توطئههايي كه بر عليه او شد تا اسنادش را در #مجلس طرح نكند، نگاه او اين بود كه من براي تاريخ حرف مي زنم تا نباشد كه آيندگان اينطور قضاوت كنند كه اولين #مجلس_شوراي_اسلامي در رأي به عدم كفايت سياسي اولين رئيس جمهور خود مدارك و مستندات متقني نداشت......
آري بسيارند كساني كه چون شناخته نشوند دوست داشتني اند اما چون تجزيه و تحليل شوند لايق دوستي نيستند.
اما #شهيد_ديالمه هر چه شكفتهتر شد و هر چه حوادث تاريخي بيشتر او را مينماياند، گرانبهاتر گشت، به گونهاي كه اختلافش با ديگران ،كه در نظر اول مشهود نبود، آشكار ميگرديد.
به رغم اين كه #شهيد_ديالمه شخصيتي كاريزماتيك و پر جاذبه داشت؛ امّا هيچ گاه مريد تراشي نكرد و در حالي كه كساني براي به دست آوردن مريد تدبير ميانديشيدند، او متاع شهرت را به فلسي نخريد......
جمله مشهور او در هنگام انتخابات كه " من كيسه براي رأي جمع كردن ندوخته ام " نشان اوج #اخلاص او بود.......
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
زندگی نامه #شهید_عبدالحمید_دیالمه #قسمت_دوازدهم قسمت آخر
او دغدغه نام و مقام نداشت و علي رغم 400 ساعت سخنراني براي جامعه جوان آن روز ،هماره از شهره شدن گريخت و هرگز از خويش سخن نگفت، در مصاحبهاي با روزنامه آزادگان آنگاه كه از او خواسته شد در مورد فعاليتهاي سياسي خود قبل از #انقلاب و فعاليتهاي انتخاباتي براي ورود به #مجلس توضيح دهد گفت:
من سعي كردهام در زمان فعاليتهاي انتخاباتيام نه زندگي نامهاي براي خود بنويسم و نه در جايي مسائلي از گذشتهام مطرح كنم؛ علت هم اين بود كه فكر ميكنم ما بعد از #انقلاب بايد نشان بدهيم كه چه ميخواهيم انجام دهيم، تكيه بر گذشته فقط از ما يك سوپرمن ميسازد كه در ذهنمان تصور كنيم كاري كرديم و كم كم امر برخودمان هم مشتبه شود ...
آري او در پي خود نميرفت و همين امر هم سبب شد كه سرانجام گمشدهاي شود در ميان جوانان اين سرزمين، به پندار عدهاي: يكي از نمايندگان مجلس؛ يا يكي از جوانان انقلابي و يا مسلماني پر شور........
و حال آنكه او فقط همين نبود...
او #جواني بود كه با مرزباني از حوزه #تفكر_شيعي در اين راه پرچم افراشته و به پايگاه عزت خورشيد رسيد......
و همين امر نيز سبب شد كه هدف سهمگين ترين تبليغات سوء دشمن قرار گيرد تا آنجا كه حقايق و واقعيات شخصيت او علي رغم همه فضايلش بر بسياري از دوستان نيز پوشيده و پردههاي ابهام همچنان باقي ماند.......
سرانجام يكشنبه 7 تيرماه 1360 در حادثه انفجار بمب كينه توسط منافقين در حزب جمهوري اسلامي به همراه 72 تن ديگر از ياران امام (ره) به #شهادت رسيد.....
پيكر پاكش در #قم در صحن مطهر #حضرت_معصومه (س) #مقبره_شهيد_مفتح به خاك سپرده شد تا يكبار ديگر تجلي عملي همه كوششهايي باشد كه به جهت ايجاد وحدت حوزه و دانشگاه از اين مجاهد جوان تبلور يافت.......
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
شب سخنراني در #مهديه بود ، قرار بود #شهيد_ديالمه آن شب به دنبال سخنراني تند #امام برعليه بني صدر در مهديه تهران سخنراني كند.....
نيم ساعت قبل از حركت بچه هايي كه به آنجا رفته بودند با ايشان تماس گرفتند كه جمعيت تمام خيابان هاي اطراف نشسته است زودتر بيائيد، يكباره ديديم كه چهره اش به فكر فرو رفت گويي دچار ترديد شده است، گفتم چه شد ؟
گفت نمي دانم بروم يا نه؟
اگر وعده نكرده بودم نمي رفتم با تعجب پرسيدم آخر چرا؟
گفت از سيل جمعيت خبر دادند مي ترسم بخاطر #خدا نروم و نيتم #خالص نباشد.....
به جرأت مي توانم بگويم كه در سراسر سال هاي مبارزه اولين بار بود كه مي ديدم او در كارش ترديد مي كند.....
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
در طول دو، سه نوبتي كه به #مجلس رفتم #آقای_خامنه_اي، دكتر #ديالمه، دكتر #آيت و حجت الاسلام #محمد_منتظري را هم ديدم و با آنها راجع به #جنگ، فداكاريهاي مردم و اوضاع #خرمشهر صحبت كردم.
آنها ميگفتند كساني كه بايد اين صحبتها و واقعيتها را به گوش #امام برسانند كوتاهي ميكنند....
امثال شما بايد بيايند و خبررساني كنند.
شخصيت #آقای_خامنه_اي و دكتر #ديالمه خيلي در نظرم محكم و در عين حال لطيف آمد.
با دكتر #ديالمه كه حرف ميزدم، #خشوع و فروتنياش آدم را شرمنده ميكرد.
معصوميت خاصي در چهرهاش وجود داشت. خيلي آرام صحبت ميكرد. ميگفتند دكتر #ديالمه جزء اساتيد است......
او كسي است كه اولين #دعاي_كميل را به راه انداخت.....
روحمان با یادش شاد.....
📚كتاب "دا" نوشته سيده زهرا حسيني ص 619
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
پیدایش نمیکردیم
صبح که آمد گفتیم کجا بودی؟؟؟؟
گفت : حوصله و نایی برای حرف زدن برایم نمانده....
دیروز که #آقای_خامنه_ای را در #مسجد_ابوذر ترور کردند تاصبح پشت در اتاقشان توی بیمارستان بودم......
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#کلام_شهید
برای بسیاری از ما ملاک های زندگی خوش آمدن یا بد آمدن دیگران است.
و در واقع دیگران بیشتر از خودمان در ما زندگی می کنند.....
در حالیکه #شیعیان_واقعی اتصال شان فقط به ملاک های #الهی است و تحت تأثیر رأی و نظر دیگران نیستند.
انسان در درجات معنوی هر چقدر بالاتر برود، منیت هایش پایین تر می آید......
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#کلام_شهید
اگر هوشیاری را از شما گرفتند و در مقابل چیزهایی ک ب اسم اسلام مطرح کردند دلیل و مدرک نخواستید و نگفتید کجای قرآن....؟
کجای حدیث....؟
کجای #روایت چنین مساله ای هست...؟
مطمئن باشید زاویه ای ایجاد می شود و هر روز این زاویه شاخه هایش باز تر می شود وبعد زمانی میرسد ک شما این #انقلاب را از دست خواهید داد..
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#کلام_شهید
واما..
ما باید هرچه سریع تر #رشد_فرهنگی را در سطح عموم ملت بالا ببریم
چرا ک یک خطر اساسی ما را تهدید می کند وآن نسلی ست ک باید در آینده #تداوم_انقلاب بدست او انجام گیرد و امروز خیلی از گروه های منحرف آن را بازیچه ی خودشان قرار داده اند و افکارشان مسموم می کنند و این #نسل را آماده میکنند که برای دوره های بعد بتوانند #انقلاب را به جهت خودشان برگردانند....
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#کلام_شهید
آیا وقتي ما در برابر #خداوند قرار ميگيريم با زماني كه #علي(ع) در مقابل خدا قرار ميگرفت يكسان است؟!
با زماني كه #امام_كاظم (ع) يا #امام_سجاد(ع) در مقابل #خدا قرار ميگرفت يكسان است؟!
اگر ما در هنگام #دعا، همان خضوع و خشوع را داریم چه شده كه آنها دربرابر خداوند استكبار نميورزيدند و وقتی به #سجده ميافتادند دائماً #اشک ميريختند تا جایی که زير پيشاني گل ميشد، ولی ما این چنین نیستیم؟
✨دلیل نبود خضوع و خشوع در دعا، « #قساوت » است.
يكي از خطرناکترين بيماريهاي كنوني جامعه ما «بیماری قساوت» است به طوري كه غالبا در برابر خشيت الهي ترس و خضوع و خشوع نداریم.
تأكيد زيادي در #روايات وجود دارد که گريه قلب انسان را شستوشو و جلا ميدهد.....
حتي در در روايات مکرر آمده است كه اگر فردی نميتواند گريه كند، سعی کند يك قطره اشک از چشمش بيايد. براي اينكه اين فرد به مرور زمان ياد بگيرد چگونه بايد قلبش را شستوشو دهد.
ما بايد عادت كنيم كه خضوع و خشوع در برابر خداوند را در خود ایجاد کنیم. اين راهها تماماً به اين خاطر هست كه به مرور قساوت در ما از بين برود.
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#کلام_شهید
متاسفانه بعضی از مردم در همه جا #تخصص را قبول دارند مگر در #دین، وقتی پای #دین به میان میآید همه متخصص میشوند!!!
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
#حدیث_روز
قال الامام الحسين عليه السلام :
مَنْ اَحَبّنَا كَانَ مِنّا اَهْلَ الْبَيتِ
حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند:
كسى كه ما را دوست بدارد، از ما اهل بيت است
نزهة النّاظر و تنبيه الخاطر، ص ۸۵ ح۱۹
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خامنه_ای :
زماني که اين #شهيد_عزيز وارد #جنگ مي شود، نه معلومات دانشگاهي دارد و نه عنوان و تيتر رسمي دارد، اما آنچنان در کار #مديريت_جنگ پيشرفت مي کند که به مقامات عالي ميرسد و شخصيت برجستهاي مي شود، شخصيت جامعالاطرافي که مثلا #فرمانده_تيپ مي شود و بعد هم به #شهادت مي رسد.
ايشان اگر چنانچه به #شهادت نمي رسيد، مقامات خيلي بالاتر - از لحاظ رتبههاي ظاهري - را هم طي مي کرد.....
به نظر من #شهيد_برونسي و امثال او را بايد نماد يک چنين حقيقتي به حساب آورد، حقيقت پرورش انسان هاي بزرگ با معيارهاي الهي و اسلامي، نه با معيارهاي ظاهري و معمولي.
به هر حال هر چه از اين بزرگوار و از اين بزرگوارها تجليل بکنيد زياد نيست و بجاست........
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت #سید_الشهداء علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت #حجت_ابن_الحسن "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در سومین روز #ماه_صفر همراه و همنوا با دلباخته حضرت زهرا(سلام الله علیها) #شهید_عبدالحسین_برونسی
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_عبدالحسین_برونسی
#مشهد كه آمديم، بچه ي دومم را حامله بودم. موقع به دنيا آمدنش، مادرم آمد پيشم. سرشب، #عبدالحسين را فرستاديم پي قابله.
به يك ساعت نكشيد، ديديم در ميزنند.
#خانم موقر و سنگيني آمد تو. از #عبدالحسين ولي خبري نبود....
آن #خانم نه مثل قابلهها، و نه حتي مثل زنهايي بود كه تا آن موقع ديده بودم. بعد از آن هم مثل او را نديدم.
آرام و متين بود، و خيلي با جذبه و معنوي. آنقدر وضع حملم راحت بود كه آن طور وضع حمل كردن براي هميشه يك چيز استثنايي شد برايم.....
آن #خانم توي خانه ي ما به هيچي لب نزد، حتي #آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست كه اسم بچه را #فاطمه بگذاريم.
سالها بعد، #عبدالحسين راز آن شب را برايم فاش كرد....
ميگفت: وقتي رفتم بيرون، يكي از #رفقاي_طلبه رو ديدم. تو جريان #پخش_اعلاميه مشكلي پيش اومده بود كه حتما بايد كمكش ميكردم.
#توكل_بر_خدا كردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از يادم رفت. ساعت دو، دو و نيم شب يك هو ياد قابله افتادم. با خودم گفتم ديگه كار از كار گذشته، خودتون تا حالا حتماً يه فكري برداشتين......
گريه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هيچ كي رو براي شما نفرستادم، اون #خانم هر كي بود، خودش اومده بود.....
روحمان با یادش شاد.......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
صورتش را كه ديدم جا خوردم. اندازه چند سال پير شده بود.
ساواكيها يك دندان سالم هم توي دهانش باقي نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعي بگذارد.
آن روز هر چه اصرار كردم برايم بگويد چه بلاهايي سرش در آوردهاند، فقط گفت: چيز خاصي نبوده.
يك بار كه داشت براي چند تا از دوستانش تعريف ميكرد، اتفاقي حرف هايش را شنيدم. شكنجههاي وحشيانهاي داده بودندش؛ شكنجههايي كه زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او ميخنديد و ميگفت......
من گريه ميكردم و ميشنيدم....
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_عبدالحسین_برونسی
گفت: ميخوام برم زاهدان، ميآي؟ گفتم: ماموريته؟ گفت: نه، مسافرته.
ميدانستم توي بحبوحه #انقلاب به تنها چيزي كه فكر نميكند، مسافرت است.
خيلي پيلهاش شدم تا ته و توي كار را در بياورم، ولي نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محكم بود.
يك دبه روغن خريد. همان روز راه افتاديم.
زاهدان، مرا گذاشت توي يك مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار كردم مرا هم ببرد، قبول نكرد. گفتم: پس منو چرا آوردي؟
گفت: اگر لازم شد، بهات ميگم.
دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بريم. گفتم: بريم؟ به همين راحتي....
باز هر چه اصرار كردم بگويد كجا رفته، چيزي نگفت.
تا بعد از #پيروزي_انقلاب آن راز را پيش خودش نگه داشت. بعد از #انقلاب، يك روز بالاخره رضايت داد بگويد كه قضيه چه بوده است.
گفت: من اون روز رفتم پيش #حاج_آقا_خامنه_ای، از يكي از #علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم براي ايشون برده بودم....
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_عبدالحسین_برونسی
پسرم از روي پله ها افتاد؛ دستش شكست.....
بيشتر از من #عبدالحسين هول كرد؛ بچه را كه داشت به شدت گريه مي كرد، بغل گرفت.....
از خانه دويد بيرون؛ چادر سرم كردم و دنبالش رفتم.
ماتم برد وقتي ديدم دارد مي رود طرف خيابان.
تا من رسيدم به اش،يك تاكسي گرفت.
درآن لحظه ها #ماشين_سپاه جلوي خانه پارك بود....
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
از اينكه آنجا چه كاره است و چه مسوليتي دارد هيچ وقت چيزي نمي گفت؛ ولي از #مسائل_معنوي_جبهه زياد حرف مي زد برام.....
يك بار مي گفت:
داشتيم #مهمات بار مي زديم كه بفرستيم منطقه.
وسط كار يك دفعه چشمم افتاد به يك #خانم_محجبه با #چادر_مشكي پا به پاي ما كار مي كرد و #مهمات مي گذاشت توي جعبه ها؛ تعجب كردم......
تعجبم وقتي بيشتر شد كه ديدم بچه هاي ديگر اصلا حواسشان به او نيست و انگار نمي ديدنشون.......
رفتم جلو؛ سينه اي صاف كردم و خيلي با احتياط گفتم: #خانم؛ جايي كه ما #مردها هستيم شما نبايد زحمت بكشيد.....
رويش طرف من نبود؛ به تمام قد ايستاد و فرمود:
مگر شما در راه #برادر_من زحمت نمي كشيد؟
ياد #امام_حسين از خود بي خودم كرد و گريه ام گرفت.....
#خانم فرمود: هركس #ياور ما باشد؛ ما هم ياري اش ميكنيم.....
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
با يك موتور گازي آمد جلوي در #مسجد. #سلام كرد. جوابش را با بياعتنايي دادم.
دستانش روغني بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم.
گفتم: اينجا نميشه ببندي عمو؛ با نگراني ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه.
سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد. پيش خودم گفتم:
مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به #مسئول_پايگاه بگم تا يك فكري بكنيم.....
يك دفعه ديدم بلندگوي #مسجد روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند.....
مجري گفت: #نمازگزاران عزيز؛ در خدمت #فرمانده_بزرگ_جنگ #حاج_عبدالحسين_برونسي هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمي با تأخير رسيدهاند......
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
هر چه بهش گفتيم و گفتند فايده اي نداشت .حكمش آمده بود بايد فرمانده گردان عبدالله بشود،ولي زير بار نرفت كه نرفت.
روز بعد،صبح زود رفته بود مقر #تيپ.به #فرمانده گفته بود:چيزي رو كه ازم خواستين قبول مي كنم.
از همان روز شد #فرمانده_گردان_عبدالله.با خودم مي گفتم:
نه با اين كه اون همه سر سختي داشت توي قبول كردن #فرماندهي،نه به اين كه خودش پاشده اومده پيش #فرمانده_تيپ .....
بعدها،با اصراري كه كردم،علتش رو برايم گفت :
شب قبلش #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را خواب ديده بود؛ #حضرت بهش تكليف كرده بودن....
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو #سنگر_فرماندهی_گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید.
از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟
طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب #سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.
کم کم اصرار من کار خودش را کرد.
یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم....
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم......
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم.
حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد #بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید......
با لحن غمناکی گفت: موقعی که #عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم.
شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید.
مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، #توسل به واسطه های فیض الهی بود.....
توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم #حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله علیها).....
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با #حضرت راز و نیاز کردم.
حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم......
حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند......
در همان اوضاع، یک دفعه صدای #خانمی به گوشم رسید؛ #صدایی_ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: #فرمانده!
یعنی آن #خانم، به همین لفظ #فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما #متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.....
لرز عجیبی تو صدای #عبدالحسین افتاده بود.
چشم هاش باز پر از اشک شد.
ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان #خانم بود....
بعد من با التماس گفتم: #یا_فاطمه_زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، #واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی....
#عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد.
با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت:
اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم......
حالش که طبیعی شد، گف: #سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی......
گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت #عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
پرسید: مگر چی دیدین؟
هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم.
گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.
خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید......
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
از خواب پريدم؛ كسي داشت بلند بلند گريه مي كرد......
رفتم توي راهرو حدس مي زدم #عبدالحسين بيدار است و دارد دعايي مي خواند.
وقتي فهميدم #خواب است اولش ترسيدم؛ بعد كه دقت كردم ديدم دارد با #حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله عليه) حرف مي زند.....
حرف نمي زد؛ ناله مي كرد و درد و دل اسم #دوستان_شهيدش را مي برد مثل مادري كه جوانش مرده باشد به #سينه مي زد و تو هاي و هوي گريه مي ناليد:
اونا همه رفتن #مادر‘جان پس كي نوبت من مي شه؟ آخه من بايد چه كار كنم؟...
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
بعد از #شهادت_عبدالحسين، #زينب زياد مريض مي شد. يك بار بدجوري سرما خورد وبه اصطلاح سينه پهلو كرد.
شش، هفت ماهش بيشتر نبود. چند تا دكتر برده بودمش، ولي فايده اي نكرد.
كارش شده بود گريه، بس كه درد مي كشيد. يك شب كه حسابي كلافه شده بودم، خودم هم گريه ام افتاد. زينب را گذاشتم روي پايم. آن قدر تكانش دادم وبرايش لالايي خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس كه خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هايم گرم خواب شد.
يك دفعه #عبدالحسين را توي اتاق ديدم، با صورتي نوراني وبا لباس هاي نظامي. آمد بالاي سر زينب. يك قاشق شربت ريخت توي دهانش.....
به من گفت: ديگه نمي خواد غصه بخوري، ان شاءالله خوب مي شه.
در اين لحظه ها نه مي توانم بگويم خواب بودم، نه مي توانم بگويم بيداربود. هرچه بود #عبدالحسين را واضح مي ديدم. او كه رفت، يك دفعه به خودم آمدم. نگاه كردم به لب هاي زينب، خيس بود. قدري از شربت روي پيراهنش هم ريخته بود.
زينب همان شب خوب شد. تا همين حالا، كه چهارده، پانزده سال مي گذرد، فقط يك بار ديگر مريض شد. آن دفعه هم از #امام_رضا عليه السلام #شفا گرفت......
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
جهيزيه ي فاطمه حاضر شده بود. يك عكس قاب گرفته از #باباي_شهيدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بيا مادر! اينو بگذار روي وسايلت....
به شوخي ادامه دادم:
بالاخره #پدرت هم بايد وسايلت رو ببينه كه اگر چيزي كم و كسري داري برات بياره.....
شب #عبدالحسين را خواب ديدم. گويي از آسمان آمده بود؛ با ظاهري آراسته و چهره ي روشن و نوراني. يك پارچ خالي تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:
اين رو هم بگذار روي جهيزيه ي فاطمه.....
فردا رفتيم سراغ جهيزيه؛ ديديم همه چيز خريدهايم، غيراز پارچ......
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.......
@khademinekoolebar