🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_عبدالحسین_برونسی
#مشهد كه آمديم، بچه ي دومم را حامله بودم. موقع به دنيا آمدنش، مادرم آمد پيشم. سرشب، #عبدالحسين را فرستاديم پي قابله.
به يك ساعت نكشيد، ديديم در ميزنند.
#خانم موقر و سنگيني آمد تو. از #عبدالحسين ولي خبري نبود....
آن #خانم نه مثل قابلهها، و نه حتي مثل زنهايي بود كه تا آن موقع ديده بودم. بعد از آن هم مثل او را نديدم.
آرام و متين بود، و خيلي با جذبه و معنوي. آنقدر وضع حملم راحت بود كه آن طور وضع حمل كردن براي هميشه يك چيز استثنايي شد برايم.....
آن #خانم توي خانه ي ما به هيچي لب نزد، حتي #آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست كه اسم بچه را #فاطمه بگذاريم.
سالها بعد، #عبدالحسين راز آن شب را برايم فاش كرد....
ميگفت: وقتي رفتم بيرون، يكي از #رفقاي_طلبه رو ديدم. تو جريان #پخش_اعلاميه مشكلي پيش اومده بود كه حتما بايد كمكش ميكردم.
#توكل_بر_خدا كردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از يادم رفت. ساعت دو، دو و نيم شب يك هو ياد قابله افتادم. با خودم گفتم ديگه كار از كار گذشته، خودتون تا حالا حتماً يه فكري برداشتين......
گريه اش افتاد. ادامه داد: اون شب من هيچ كي رو براي شما نفرستادم، اون #خانم هر كي بود، خودش اومده بود.....
روحمان با یادش شاد.......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
صورتش را كه ديدم جا خوردم. اندازه چند سال پير شده بود.
ساواكيها يك دندان سالم هم توي دهانش باقي نگذاشته بودند؛ چند وقت مجبور شد دندان مصنوعي بگذارد.
آن روز هر چه اصرار كردم برايم بگويد چه بلاهايي سرش در آوردهاند، فقط گفت: چيز خاصي نبوده.
يك بار كه داشت براي چند تا از دوستانش تعريف ميكرد، اتفاقي حرف هايش را شنيدم. شكنجههاي وحشيانهاي داده بودندش؛ شكنجههايي كه زبان آدم گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است. او ميخنديد و ميگفت......
من گريه ميكردم و ميشنيدم....
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_عبدالحسین_برونسی
گفت: ميخوام برم زاهدان، ميآي؟ گفتم: ماموريته؟ گفت: نه، مسافرته.
ميدانستم توي بحبوحه #انقلاب به تنها چيزي كه فكر نميكند، مسافرت است.
خيلي پيلهاش شدم تا ته و توي كار را در بياورم، ولي نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محكم بود.
يك دبه روغن خريد. همان روز راه افتاديم.
زاهدان، مرا گذاشت توي يك مسافرخانه، خودش رفت. هرچه اصرار كردم مرا هم ببرد، قبول نكرد. گفتم: پس منو چرا آوردي؟
گفت: اگر لازم شد، بهات ميگم.
دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بريم. گفتم: بريم؟ به همين راحتي....
باز هر چه اصرار كردم بگويد كجا رفته، چيزي نگفت.
تا بعد از #پيروزي_انقلاب آن راز را پيش خودش نگه داشت. بعد از #انقلاب، يك روز بالاخره رضايت داد بگويد كه قضيه چه بوده است.
گفت: من اون روز رفتم پيش #حاج_آقا_خامنه_ای، از يكي از #علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم براي ايشون برده بودم....
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهید_عبدالحسین_برونسی
پسرم از روي پله ها افتاد؛ دستش شكست.....
بيشتر از من #عبدالحسين هول كرد؛ بچه را كه داشت به شدت گريه مي كرد، بغل گرفت.....
از خانه دويد بيرون؛ چادر سرم كردم و دنبالش رفتم.
ماتم برد وقتي ديدم دارد مي رود طرف خيابان.
تا من رسيدم به اش،يك تاكسي گرفت.
درآن لحظه ها #ماشين_سپاه جلوي خانه پارك بود....
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
از اينكه آنجا چه كاره است و چه مسوليتي دارد هيچ وقت چيزي نمي گفت؛ ولي از #مسائل_معنوي_جبهه زياد حرف مي زد برام.....
يك بار مي گفت:
داشتيم #مهمات بار مي زديم كه بفرستيم منطقه.
وسط كار يك دفعه چشمم افتاد به يك #خانم_محجبه با #چادر_مشكي پا به پاي ما كار مي كرد و #مهمات مي گذاشت توي جعبه ها؛ تعجب كردم......
تعجبم وقتي بيشتر شد كه ديدم بچه هاي ديگر اصلا حواسشان به او نيست و انگار نمي ديدنشون.......
رفتم جلو؛ سينه اي صاف كردم و خيلي با احتياط گفتم: #خانم؛ جايي كه ما #مردها هستيم شما نبايد زحمت بكشيد.....
رويش طرف من نبود؛ به تمام قد ايستاد و فرمود:
مگر شما در راه #برادر_من زحمت نمي كشيد؟
ياد #امام_حسين از خود بي خودم كرد و گريه ام گرفت.....
#خانم فرمود: هركس #ياور ما باشد؛ ما هم ياري اش ميكنيم.....
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
با يك موتور گازي آمد جلوي در #مسجد. #سلام كرد. جوابش را با بياعتنايي دادم.
دستانش روغني بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم.
گفتم: اينجا نميشه ببندي عمو؛ با نگراني ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه.
سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبري نشد. پيش خودم گفتم:
مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به #مسئول_پايگاه بگم تا يك فكري بكنيم.....
يك دفعه ديدم بلندگوي #مسجد روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند.....
مجري گفت: #نمازگزاران عزيز؛ در خدمت #فرمانده_بزرگ_جنگ #حاج_عبدالحسين_برونسي هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمي با تأخير رسيدهاند......
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
هر چه بهش گفتيم و گفتند فايده اي نداشت .حكمش آمده بود بايد فرمانده گردان عبدالله بشود،ولي زير بار نرفت كه نرفت.
روز بعد،صبح زود رفته بود مقر #تيپ.به #فرمانده گفته بود:چيزي رو كه ازم خواستين قبول مي كنم.
از همان روز شد #فرمانده_گردان_عبدالله.با خودم مي گفتم:
نه با اين كه اون همه سر سختي داشت توي قبول كردن #فرماندهي،نه به اين كه خودش پاشده اومده پيش #فرمانده_تيپ .....
بعدها،با اصراري كه كردم،علتش رو برايم گفت :
شب قبلش #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را خواب ديده بود؛ #حضرت بهش تكليف كرده بودن....
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو #سنگر_فرماندهی_گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید.
از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟
طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب #سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.
کم کم اصرار من کار خودش را کرد.
یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم....
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم......
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم.
حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد #بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید......
با لحن غمناکی گفت: موقعی که #عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم.
شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید.
مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، #توسل به واسطه های فیض الهی بود.....
توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم #حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله علیها).....
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با #حضرت راز و نیاز کردم.
حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم......
حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند......
در همان اوضاع، یک دفعه صدای #خانمی به گوشم رسید؛ #صدایی_ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: #فرمانده!
یعنی آن #خانم، به همین لفظ #فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما #متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.....
لرز عجیبی تو صدای #عبدالحسین افتاده بود.
چشم هاش باز پر از اشک شد.
ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان #خانم بود....
بعد من با التماس گفتم: #یا_فاطمه_زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، #واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی....
#عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد.
با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت:
اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم......
حالش که طبیعی شد، گف: #سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی......
گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت #عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
پرسید: مگر چی دیدین؟
هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم.
گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.
خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید......
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
از خواب پريدم؛ كسي داشت بلند بلند گريه مي كرد......
رفتم توي راهرو حدس مي زدم #عبدالحسين بيدار است و دارد دعايي مي خواند.
وقتي فهميدم #خواب است اولش ترسيدم؛ بعد كه دقت كردم ديدم دارد با #حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله عليه) حرف مي زند.....
حرف نمي زد؛ ناله مي كرد و درد و دل اسم #دوستان_شهيدش را مي برد مثل مادري كه جوانش مرده باشد به #سينه مي زد و تو هاي و هوي گريه مي ناليد:
اونا همه رفتن #مادر‘جان پس كي نوبت من مي شه؟ آخه من بايد چه كار كنم؟...
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
بعد از #شهادت_عبدالحسين، #زينب زياد مريض مي شد. يك بار بدجوري سرما خورد وبه اصطلاح سينه پهلو كرد.
شش، هفت ماهش بيشتر نبود. چند تا دكتر برده بودمش، ولي فايده اي نكرد.
كارش شده بود گريه، بس كه درد مي كشيد. يك شب كه حسابي كلافه شده بودم، خودم هم گريه ام افتاد. زينب را گذاشتم روي پايم. آن قدر تكانش دادم وبرايش لالايي خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس كه خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هايم گرم خواب شد.
يك دفعه #عبدالحسين را توي اتاق ديدم، با صورتي نوراني وبا لباس هاي نظامي. آمد بالاي سر زينب. يك قاشق شربت ريخت توي دهانش.....
به من گفت: ديگه نمي خواد غصه بخوري، ان شاءالله خوب مي شه.
در اين لحظه ها نه مي توانم بگويم خواب بودم، نه مي توانم بگويم بيداربود. هرچه بود #عبدالحسين را واضح مي ديدم. او كه رفت، يك دفعه به خودم آمدم. نگاه كردم به لب هاي زينب، خيس بود. قدري از شربت روي پيراهنش هم ريخته بود.
زينب همان شب خوب شد. تا همين حالا، كه چهارده، پانزده سال مي گذرد، فقط يك بار ديگر مريض شد. آن دفعه هم از #امام_رضا عليه السلام #شفا گرفت......
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
جهيزيه ي فاطمه حاضر شده بود. يك عكس قاب گرفته از #باباي_شهيدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بيا مادر! اينو بگذار روي وسايلت....
به شوخي ادامه دادم:
بالاخره #پدرت هم بايد وسايلت رو ببينه كه اگر چيزي كم و كسري داري برات بياره.....
شب #عبدالحسين را خواب ديدم. گويي از آسمان آمده بود؛ با ظاهري آراسته و چهره ي روشن و نوراني. يك پارچ خالي تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت:
اين رو هم بگذار روي جهيزيه ي فاطمه.....
فردا رفتيم سراغ جهيزيه؛ ديديم همه چيز خريدهايم، غيراز پارچ......
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد.......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خمینی(ره):
این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند ،یک روز هم یکی از این وصیت نامه ها رو بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید....
🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
وصیت نامه #شهید بزرگوار #شهید_عبدالحسین_برونسی را در ادامه می خوانیم:
بسم رب الشهدا و الصدیقین
درود همه #شهدا و درود همه #خانواده_شهدا و درود همه انسانهای محروم در سرتاسر عالم به #رهبر_انقلاب این #امام عزیزمان این #فرزند_فاطمه سلامالله علیها و این #امام نائب بر حق #امام_زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف و این یادگار #رسول_گرامی_اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم و این یادگار همه #انبیا واین عزیزی که همه ما را از بدبختی و بیچارگی نجات داد و به راه راست هدایت کرد و درود همه انسانها و درود همه ملائکههای مقرب خدا بر این چنین رهبری و این چنین معلمی و نائب برحق #امام_زمان یعنی #حضرت_امام_خمینی
#وصیتی است که به خانواده عزیزم و به رهروان راه حق و حقیقت و آنچه که میگویم از صمیم قلب و با چشم باز این راه را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام و امیدوارم که این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام خدا آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات بدهد.
فرزندانم خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به #قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از #قرآن استمداد کنید و باید از #قرآن مدد بگیرید و #متوسل به #امام_زمان باشید.
ولی فرزندان من، باید به اینهایی که میگویم شما خوب عمل کنید این تکلیفی است برعهده شما.
نگویید آنان را که کشته میشوند در راه خدا مردگانند بلکه زندهاند ایشان، ولی شما در نمییابید...
و هر آینه فرزندانم خدا شما را به این #آیات_قرآن آزمایش میکند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد و همیشه #آیات_قرآن را زمزمه بکنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
(همسرم) از وقتی من با این #فرزند_فاطمه سلامالله علیها نائب بر حق امام زمان آشنا شدم و بخصوص از وقتی که با شاگرد ایشان [آیتالله] #آقای_خامنه_ای_عزیز آشنا شدم هدف من عوض شد.
... اینها هستند که #استقامت کردند در راه خدا، و ثابت کردند که #دین_خدا را باید یاری کرد و به آنها، ملائکههای آسمان و ملائکههای مقرب خدا و فرشتگان خدا نازل شده.
آنها را بشارت دادند، به کجا بشارت دادند؟ به همانجایی که انبیا خدا یعنی به #بهشت بشارت دادند.
این بشارتی است که از طرف #خدا مأموریت پیدا میکند به وسیله فرشتگان که به این #شهیدان راه خدا موقعی که از مرکبشان میافتند و در راه خدا #شهید میشوند، می گویند دیگر از گذشته خود هیچ حزن و اندوهی نداشته باشید. شما را به همان بهشت انبیاء وعده میدهیم.
پس فرزندانم، تلاش بکنید این فرزندان اسلام ای همه انسانها تلاش کنید تا مشمول صلوات و رحمت خدا قرار بگیرید. اگر شما مشمول رحمت و صلوات خدا قرار بگیرید. به هیچ بنبست و گمراهی برنخواهید خورد.
حق را دریابید و پیش بروید این #قرآن است. این #پیام_خدا است. و این رسالت خداست و این رسالت همه انبیا خداست باید هجرت کنیم.
رسول هدا میفرماید: این زندگی دنیا به منزله این است که انسان انگشت خودش را به آب دریا بیندازد و بالا بکشد چقدر از آب دریا برداشتهاید؟ شما آیا به این رسیدهای که چقدر از آب دریا برداشتهای؟ باید شما خوب توجه کنید دنیا به منزله آخرت این جور است.
... انسان باید بفهمد که #عالم_آخرت چقدر بزرگ است و نعمتهایی که در آنجا برای رهروان راه انبیا هست و به حرف و به زبان و به گفته، هیچکسی نمیتواند توصیف آنها را بکند. این چند روزه دنیا، قابل آن نیست که شما به گمراهی بروید و به این طرف و آن طرف بزنید.
فرزندانم شما را به #نماز و شما را به اقامه نماز سفارش میکنم همان سفارشی که لقمان به فرزندش کرد که #نماز را به پا دارید #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر کنید.
فرزندان عزیزم، از #قرآن مدد بجویید و از #قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید، این هدف #قرآن است و این هدف همه انبیاء خداست.
من که این #آیات را برای شما میخوانم از صمیم قلب میخوانم. چند شب دیگر به طرف دشمن روانه میشوم و اگر برنگشتم امیدوارم که شما به #قرآن بپیوندید و به این وصیتهایی که من کردم عمل کنید و من هنوز هم صحبت دارم. باید به شما تذکر بدهم. ای فرزندانم، باز شما را به #قرآن توصیه میکنم، هیچ راهی بهتر از #راه_قرآن نیست.
@khademinekoolebar
#حدیث_روز
قال الامام الحسين عليه السلام :
مَنْ زَارَنِى بَعْدَ مَوْتِى زُرْتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ إِلا فِى النّارِ لاَخْرَجْتُهُ
حضرت امام حسین (علیه السلام) فرمودند:
هركه مرا پس از مرگم، زيارت كند، روز قيامت زيارتش مى كنم و اگر در آتش هم باشد، او را بيرون مى آورم
المنتخب للطريحى، ص۶۹
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#امام_خامنه_ای :
#جانبازان ماهم عمدتا از همین مجموعهی فداکار تشکیل شدهاند؛ و تا مرز #شهادت هم پیش رفتند؛ منتها #شهادت نصیبشان نشد و به زندگی برگشتند؛ لیکن با نقص جسمانی.
اینها سلامت خودشان را فدای این راه کردند؛ بعد هم صبر پیشه نمودند.
وقتی #جانباز #صبر میکند، وقتی پای خدا حساب میکند، وقتی یک جوان نیرومند زیبای برخوردار از محسنات طبیعی، با کوری یا از دست دادن پا، دست، کبد، سلامتی و محروم از بسیاری از خیراتی که انسان بر اثر سلامت جسمانی از آنها برخوردار میشود، در میان سایر مردم راه میرود، اما شاکر است، اما احساس سرافرازی و سربلندی میکند که در #راه_خدا کاری کرده؛ این قیمت و ارزشش از #شهدای ما کمتر نیست و گاهی هم بیشتر است....
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
عرض ادب و احترام به ساحت مقدس حضرت #سید_الشهداء علیه السلام و تسلیت به امام زمان حضرت #حجت_ابن_الحسن "عجل الله تعالی فرجه الشریف" در چهارمین روز #ماه_صفر همراه و همنوا با #جانباز #شهید_ایوب_بلندی
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
اقاجون این رفت و امد های #ایوب را دوست نداشت میگفت؛
-نامحرمید و گناه دارد
یک روز با #ایوب رفتیم خانه #روحانی_محلمان
همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"
همانجا #محرم شدیم....
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه...
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم
-مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....
دست مامان تو هوا خشک شد....
مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
-شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد.....
با قهر کردنش....
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت
وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد....
میخندید و میگفت
-الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای.....
باید مدام بپزی بدهی #ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد.....
تقطیع و تلخیص شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
دوست هایم وقتی توی خیابان من و #ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با #جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم #ایوب هم #جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری....
بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک #عملیات ...
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.....
انها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت...
از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.....
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند...
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
از استاد تا باغبان دانشگاه #ایوب را میشناختند...
با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد
بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها...
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود ....
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها ....
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود...
میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی ک #ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد...
کار خودم بود...
چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود...
شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ...
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم......
نتایج دانشگاه ک اعلام شد ،#ایوب بستری بود ...
روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان....
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی #ایوب...
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت....
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند....
انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد....
با #ایوب هم دانشگاهی شدم....
او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم....
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت" #خانم_غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
-نه خانم،بس که #اقای_بلندی همه جا از شما حرف میزنند ....
مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا
من هم کنجکاو شدم ....
اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم ....
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست ک #اقای_بلندی این طور از او تعریف میکند...
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.....
...با هر ضربه ی #ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....
اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،#ایوب خودش پایش را قطع میکرد....
محمد پتو را انداخت روی پای #ایوب....
چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش #بیمارستان...
سحر شده بود ک برگشتند....
سرتا پای محمد حسین خونی بود....
#ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد....
پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی ،پر از بخیه های ریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود.....
من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...
هدی می نشست جلوی پای #ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....
دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد.....
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
زهرا امده بود خانه ما....ایوب برایش حرف میزد.....از راحت شدن محسن میگفت....از جنس درد های محسن ک خودش یک عمر بود...تحملشان میکرد....از مرگ ک دیر یا زود سراغ همه مان می اید...
توی اتاق بودم ک صدای خنده ی #ایوب بلند شد...و بعد بوی اسفند....ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده....
زهرا چند بار ب در چوبی زد و اسفند را دور سر #ایوب چرخاند..."بیا ببین شهلا ،بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش #ایوب را دیدیم،،،،،هزاااار ماشاالله،چقدر هم قشنگ میخنده..."چند وقتی میشد ک #ایوب درست و حسابی نخندیده بود....
درد های عجیب و غریبی ک تحمل میکرد،انقدر ب او فشار اورده بود ک شده بود عین استخوانی ک رویش پوست کشیده اند....
مشکلات تازه هم ک پیش می امد میشد قوز بالای قوز.....
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود ک چرک کرده بود و دردناک شده بود.....
دکتر تا ب پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون...چند بار ظرف و ملحفه ی زیر #ایوب را عوض کردند....ولی چرک بند نیامد....
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم،هنوز چرک دارد.....
با زخم باز برگشتیم خانه....
صبح ب صبح ک چرکش را خالی میکردم....
میدیدم #ایوب از درد سرخ میشود و ب خوردش میپیچد.....
حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد....
تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود ....
میدانستم دیر یا زود #ایوب کار دست خودش میدهد....
ان روز دیدم نیم ساعت است ک صدایم نمیزند....
هول برم داشت .....
#ایوب کسی بود ک "شهلا،شهلا"از زبانش نمی افتاد
صدایش کردم....
#ایوب........؟
جواب نشنیدم
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش امده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب #ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ #ایوب را گرفت و فشار داد...
#ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست #ایوب را از سینه اش دور کرد.. #ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند
چاقو از دست #ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید...
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
توی بیمارستان دکتر ک صورت رنگ پریده ام را دید،اجازه نداد حرف بزنم.....با دست اشاره کرد ب نیمکت بنشینم....
"ارام باشید خانم.....حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم "ب من دروغ نگو .....هجده سال است....دارم میبینم هر روز #ایوب اب میشود....هر روز درد میکشد....میبینم ک هر روز میمیرد و زنده میشود....میدانم ک #ایوب رفته است....."
گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد .....توی بغل زهرا وا رفتم.....
چقدر راحت پرسیدم " #ایوب رفته؟"
امکان نداشت #ایوب برای عملیاتی ب #جبهه نرود و من پشت سرش #نماز_حاجت نخوانم.....سر سجادت زار نزنم ک برگردد....
از فکر زندگی بدون #ایوب مو ب تنم سیخ میشد....
#ایوب چه فکری درباره من میکرد....؟
فکر میکرد از اهنم؟....فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است..؟
چی فکر میکرد ک ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت:"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی....سر وصدا راه نیاندازی....یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود....حجاب هدی...حجاب خواهر هایم....کسی صدای انها را نشنود....مواظب باش ب اندازه مراسم بگیرید....ب اندازه گریه کنید...."
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های ان چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م....صدای هدی لرزید....
"پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟"
صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد....
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم...
هدی با گریه حرف میزد....
" #بابا_ایوب رفته؟"
اه کشیدم"اره مادر جان،بابا #ایوب دیگر رفت...خیلی خسته شده بود...حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت ک نگذارد کسی گوشی را ذز او بگیرد....
هق هق میکرد"مامان تو را ب خدا بیاورش خانه؛تهران،پیش خودمان"
-نمیشود هدی جان،شما باید وسایلتان را جمع کنید...بیایید تبریز
-ولی من میخواهم بابام تهران باشد،پیش خودمان.....
#وصیت_ایوب بود .....میخواست نزدیک برادرش ،حسن،در وادی رحمت دفن شود.....
هدی ب قم زنگ زد و اجازه خواست.....گفتند اگر ب سختی می افتید،میتوانید ب وصیت عمل نکنید....اصرار هدی فایده نداشت .....
این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم....
سوم ایوب،روز پدر بود...
دلم میخواست برایش هدیه بخرم.....جبران اخرین روز مادری ک زنده بود.....
نمیتوانست از رخت خواب بلند شود....پول داده بود ب محمد حسین و هدی...سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند....
صدای نوار قران را بلند تر کردم....
ب خواب فامیل امده بود و گفته بود"ب شهلا بگویید بیشتر برایم #قران بگذارد"
روحمان با یادش شاد.......
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
از #ایوب هر کاری بر می اید...
هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند....
مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق #ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم"
دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..."
امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود.... #ایوب ابرویم را حفظ کرد....
توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد....
برای خواستگارهایی ک هدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد.....
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر
حتی حواسش ب محمد حسن هم بود....
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند....
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود....
یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من....
-مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟
-نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند...
شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد....
سینی خالی را اورد توی اشپز خانه
"مامان #فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا #نماز بخوانم .....
شب #ایوب توی خواب...
سیب ابداری را گاز میزد و میخندید.....
فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود......
از تهران تا تبریز خیلی راه است...
برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش....
سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم....
بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد.....
اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم...
اما باز دلم شور میزند....
روحمان با یادش شاد......
تقطیع شده از کتاب #واینک_شوکران3
@khademinekoolebar