#احکام_شرعی
👤 رقصیدن اشکال داره؟ میتونیم در مجالس زنانه یا مردانه برقصیم؟
📨 آیت اللّٰه خامنهای: رقص زن برای زنان اگر عنوان لهو بر آن صدق کند، مثل این که جلسه زنانه تبدیل به مجلس رقص شود، محل اشکال است و احتیاط واجب در ترک آن است؛ در غیر این صورت هم اگر به گونهای باشد که شهوت را تحریک کند و یا مستلزم کار حرام و یا ترتّب مفسدهای باشد، حرام است و ترک آن مجلس به عنوان اعتراض بر کار حرام، چنانچه مصداق نهی از منکر محسوب شود، واجب است.
📨 آیت اللّٰه مکارم: تنها رقص زن براى شوهرش (بدون حضور دیگران) جايز است و بقيه اشكال دارد.
📨 آیت اللّٰه سیستانی: رقص زن برای زنان و مرد برای مردان بنابر احتیاطِ واجب جایز نیست و تنها رقص زن و شوهر اگر دور از دید دیگران باشد جایز است.
#احکامروز
#حکمشماره14
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@khademinkhaharalborz18
#عاشقانه_های_شهدایی💚🍃
پسر عمه، دختردایی بودیم و درجریان انقلاب دو تا هم رزم. وقتی ازم خواستگاری کرد خیلی بهم برخورد. یک سال و چند ماه گذشت؛ اما اسماعیل دست بردار نبود. آن روز آمده بود برای اتمام حجت. گفت:«معصومه!خودت می دونی که ملاک من برای انتخاب تو ظاهر و قیافه نبوده؛ ولی اگه بازم فکر می کنی این قضیه منتفیه، بگو که دیگه با اصرارم اذیتت نکنم.» نشستم و با خودم خلوت کردم. توی روایات خونده بودم که اگر خواستگاری برایتان آمد و با ایمان و خوش اخلاق بود، رد کردنش مفسده دارد. هیچ دلیلی به ذهنم نرسید تا اسماعیل را رد کنم، گفتم:«راضی ام.»
امام باقرعلیه السلام: با کسی که از اخلاق و دینش رضایت دارید ازدواج کنید، خودداری شما از وصلت با او باعث فتنه و فساد بزرگ در جامعه می شود.
#شهید_اسماعیل_دقایقی
•---••♡••🇮🇷••♡••---•
@khademinkhaharalborz18
#خاطرات_شهدا
آمده بود مرخصے ، سر نماز بود 🧎♂
ڪه صدای آخ شنیدم، نمازش قطع شد ، پرسیدم چی شد؟ 😨
گفت: چیزی نیست !
توی حمام باندهای خونی بود🩸 نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخـمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمیتوانی باندش را باز کنی. باند ࢪا باز کرده بود تا وضو بگیرد. 😥
گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه میروی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم» با عصبانیت گفتم😡 «اشکالی ندارد، بروید جبهه، انشاءالله پایت قطع میشود، خودت پشیمان میشوی و برمیگردی»
علی بهم نگاه کرد و گفـت: «ما برای دادن سر میرویم، شما
ما را از دادن پا میترسانی؟! 🙂🍂
#شھید_علی_تجلایے
#شبتون_شهدایی
┄┄┅┅┅❅🍁🤎❅┅┅┅┄┄
@khademinkhaharalborz18
خبر از آمدنت منکه ندارم ،
تو ولی ..
جان من تا نفسی مانده
خودت را برسان .
< یا صاحب الزمان >
#یاصاحبالزمان
___✨🌸__________
@khademinkhaharalborz18
💠احادیث مهدوی💠
🔸 امام صادق علیه السلام:
همانا چون قائم ما قیام کند، لباس على علیه السلام را بپوشد و بر اساس شیوه و سیره او رفتار نماید.
📚 وسائل الشیعه/ج3/ص348/روایت7
🔸 امیرالمومنین علی علیه السلام پس از گرفتن خلافت فرمود:به خدا قسم، اگر بیت المال مسلمانان را کابین زنان خویش هم کرده باشند، آن را باز خواهم گرداند.
📚 نهج البلاغه/خطبه15
#احادیث_مهدویت
#حدیث_سی_و_یکم
✨🌱@khademinkhaharalborz18
#عکسنوشته
آقا جان !
اے ڪاش آنقدرے ڪہ انتظار هلال شوال رو مے ڪشیدیم ، انتظار طلوع ظهورتان را مےڪشیدیم...
#امام_زمان
#عید_فطر
_🌼💛_
@khademinkhaharalborz18
[ #تلنگـــــرانه ]
میگفت ؛
- میدونیفرقبینمازباشیطونچیه؟!
شیطونبهآدمسجدهنکرد
بینمازبهخداسجدهنمیکنه 💔
+وایبهحالمونکهگاهیازشیطونهم
بدتریم ...!
@khademinkhaharalborz18
#طـنـزشـهـدایی😂❤️🍃
روزهایاولیكه خرمشهر آزاد شدهبود تویكوچهپس كوچههای شهر برایخودمانصفا میكرديم
پشتديوار خانهمخروبهای به عربی نوشته بود🏠🏠
"عاشالصدام"
يکدفعه رانندهزد رویترمز و انگشتبه دهانگزيد
+پس اين مرتيكهآشفروشه!🥣🍲
آنوقتبه ما میگويند جانیوخائنومتجاوزه!☹️
كسیكهبغل دستشنشسته بود گفت:
-پاکآبرومونرو بردیپسر🤦🏻♀️
عاش يعنیزنده باد🤣
#خوشحالیحلال
#طنزجبهه
✿●•@khademinkhaharalborz18🌿
#عاشقانه_های_شهدایی💚🍃
نیت کردم چهل روز روزه بگیرم و دعای توسل بخوانم. بعد از چهل روز هر کسی آمد. جوابم مثبت باشد. شب سی و نهم یا چهلم بود که ابراهیم آمد خواستگاری. آمده بود بله را بگیرد. گفتم:«من مهریه نمی خوام، خانواده ام رو شما راضی کنید.» خیلی راحت گفت:«من وقت این کارهارو ندارم.» از حرفش عصبانی شدم گفتم:«شما که وقت ندارید، چرا می خواید ازدواج کنید؟» گفت:«درسته که وقت ندارم، ولی توکل که دارم.»
پیامبراکرم صلی الله علیه و آله: زن بگیرید؛ زیرا که ازدواج کردن روزی شما بیشتر می کند.
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت
•---••♡••🇮🇷••♡••---•
@khademinkhaharalborz18
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@khademinkhaharalborz18
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷