#پیشنهاد_مشاهده
▪️یک عکس؛ یک دنیا حرف...
جانبازِ دفاعمقدسی که شهید مدافعحرم شد
#متن_خاطره|سال ۱۳۶۶ پای چپش رو توی شلمچه جاگذاشته بود و حالا بعد از سی سال؛ اونم با دوندگیهای زیاد [حدود۶ماه] مدافعحرم شد. توی سوریه هم حضورش در بین نیروی عملیاتی و رزمی اونم با پای مصنوعی به بقیه روحیه میداد... همیشه هم دنبال این بود که از همه جلوتر باشه و هیچوقت عقب نیفته. یادمه یه پای مصنوعی یدک هم توی کولهپشتیاش داشت. بهش گفتم: شما ۴۵روز اومدی ماموریت؛ برا چی دوتا پای مصنوعی با خودت آوردی؟ گفت: ببین! میخوام اگه یه وقت توی عملیات یه دونهاش شکست، منو جانذارن و بگن این پاش شکست و دیگه به کارمون نمیاد؛ سریع پامو تعویض کنم و به کارم توی عملیات ادامه بدم...
📚منبع: برنامه از آسمان " مستند شهید حمیدرضا ضیائی"
▫️آقا حمیدرضا ضیائی که اواخر دفاعمقدس جانباز شده بود؛ شد جزو آخرین شهدای آزادسازی سوریه از سیطرهی داعش... ۳۰ آبان؛ سالگرد شهادتش مبارک
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_ضیائی #شهدای_مدافعحرم #جهاد #مبارزه #پشتکار #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا
25.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_شهدا
🎥 ماجرای جالب افسر بعثی و سربندِ یا زهرا(س)...
کار که گره بخوره؛ حضرتزهرا(س) به داد میرسه
🎙 به روایت: #حبیبالله_خسروجردی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_گمنام #تفحص #حضرت_زهرا #شهدای_تفحص #فاطمیه
3.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_شهدا
🎥 مامان از اینکه پیدا شدم، خوشحالم؛ اما از مهمونی حضرتزهرا(س) محروم شدم
حکایتِ مادری حضرتزهرا(س) برای شهدای گمنام
🎙به روایت #حاجحسین_یکتا
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_گمنام #حضرت_زهرا #فاطمیه
#چند_خاطره
🔸خودسازیهایی که مسیر شهادت را هموار کرد
بُرشهایی از زندگی مدافعحرم شهید یدالله قاسمزاده
🌼 #وسایلِهمراه|دو تاچیز همیشه همراهش بود: یکی هندزفریاش که با اون به فایلهای آموزش عربی و سخنرانیهای علامه جعفری و آیتالله مجتبی تهرانی گوش میداد؛ و دیگری کتاب کوچکی که توی مسیر رفت یا برگشت به سرِ کار مطالعه کنه...
🌼 #سرمایهیعُمر|از کمترین فرصتها برا مطالعه و یادگیری استفاده میکرد. معمولاً بعد از نماز صبح بیدار میموند و کتاب میخواند. هیچوقت ایشون رو بیکار ندیدم. میگفت: این عُمر سرمایهای است که خداوند در اختیارمون گذاشته؛ بهعنوان یه بنده وظیفهی ماست که به بهترین شکل از اون استفاده کنیم...
🌼 #دفترچه|توی دفترچهی یادداشتش، از کارهایی که مقید به انجامشان بود لیستی تهیه کرده بود به این شرح: خوشرفتاری با مردم؛ ذکر روزهای هفته؛ غذا خوردن با خانواده؛ اطلاع از اخبار؛ مسواک و بهداشت فردی؛ ورزش و پیادهروی؛ دروغ نگفتن؛ ادب در کلام؛ محاسبه اعمال روزانه... گاهی به سراغ دفترچه میرفت و این موارد رو مرور میکرد تا خیالش از بابت عمل به همهی اونا راحت باشه...
🌼 #شهادت|آقایدالله سال۶۱ توی طاهرگوراب شهرستان صومعهسرا بدنیا اومد. ایشون یکی از مستشاران زبده نظامی بود که داوطلبانه به سوریه رفت و یکم آذر۹۵ براثر اصابت ترکش خمپاره در حوالی شهر حلب به شهادت رسید.
📚منبع: خاطرات همسرشهید در نویدشاهد؛ به نقل از کتاب دریادل
__________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_قاسمزاده #شهدای_مدافعحرم #شهدای_گیلان #خودسازی #محاسبهی_نفس #مزار_بهشتزهرا
#یک_خاطره
🔸این خاطره روضهست...
🌼#متن_خاطره|با حاجحسین خرازی رفتیم سرکشیِ خط، که توی مسیر دیدیم یه نفربر در حالِ سوختنه و تعدادی رزمنده دارند با دست خاک میریزن رُوش تا خاموش بشه. جلوتر رفتیم و دیدیم رزمندهای داخلِ نفربر در حالِ سوختنه و بلندبلند داره با خدا حرف میزنه؛ میگفت:
▫️خدایا الان پاهام داره میسوزه، میخوام اونطرف پاهای منو ثابت قدم کنی.
▫️خدایا الان سینهام سوخت؛ این سوزش به سوزش سینهی حضرتزهرا(س) نمیرسه
▫️خدایا الان دستام میسوزه؛ از تو میخوام اون دنیا دستام رو به طرفت دراز کنم، دستانی که گناه نداشته باشه
▫️خدایا صورتم داره میسوزه. این سوزش برا امامزمان و برا ولایته. اولین بار حضرتزهرا(س) اینطوری برا ولایت سوخت
آتش به سرش که رسید، گفت: خدایا دیگه طاقت ندارم؛ لاالهالاالله... خدایا خودت شاهد باش، سوختم ولی آخ نگفتم.
به اینجا که رسید سرش با صدای تِقّی از هم پاشید. بچهها زار زار گریه میکردند. یهو چشمم افتاد به حاجحسین که گوشهای زانوی غم بغل گرفته و هایهای گریه میکرد. میگفت: خدایا من چطور جواب اینا رو بدم؟ دستم رو که روی شونهاش گذاشتم، نگاهم کرد و گفت: ما فرماندهی ایناییم. اینا کجا ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره و نمیگه: جواب اینا رو چی میدی؟
بچهها خاکستر شهید رو توی یه گونی ریختند و براش زیارتعاشورا خواندند...حاجحسین نای بلندشدن نداشت. پشت موتور که نشست، سرش رو گذاشت روی شونهام و اونقدر گریه کرد که پیراهن و زیرپوشم خیس شد؛ میگفت: ای کاش ما هم مثل شهید معرفت پیدا کنیم.
📚منبع: کتاب زندگی با فرمانده؛ صفحه۱۱
@khakriz1_ir
#روضه #حضرت_زهرا