eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.1هزار دنبال‌کننده
189 عکس
67 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی754 با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ پول پس بدیم بهش؟ _ بله _ من چی میگم
انگار که منتظر این حرف من بود، سریع گفت: _ برم از این ساندویچیه دوتا هندی بگیرم؟ _ اوم من بندری میخورم _ باشه، نوشابه چه رنگی؟ _ لیموناد _ حله خوشحال از جاش پاشد و به طرف کیفش رفت! مشکوکه نگاهش کردم و گفتم: _ حالا چرا انقدر خوشحال شدی؟ احساس کردم یه لحظه هول شد اما سریع خودش رو جمع کرد و با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _ وا خب خسته شدم، کمرم شکست چندساعته نشستم پشت سیستم دارم یه ریز کار میکنم، تو هم که اخلاقت سگ! یه کلمه حرف نزدم زبونمم خشک شد بخدا _ باشه برو سریع از آتلیه بیرون رفت و منم که از کارکردن خسته شده بودم، پاشدم رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم و مشغول بازی شدم که فکرم درگیر موضوعات بیخودی نشه! غرق بازی کردن بودم که با شنیدن صدایی دست از بازی برداشتم؛ گوشیم رو انداختم روی مبل به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن مَردی که داخل بود و داشت در رو از داخل قفل میکرد، از جا پریدم! _ آقا چیکار میکنی؟ بی توجه به من در رو قفل کرد و ریموت درِ برقی رو زد! در برقی که شروع به پایین اومدن کرد به خودم اومدم و با ترس سریع به سمتش رفتم اما قبل از اینکه بهش برسم و بخوام کاری کنم به سمتم برگشت و با دیدنش سرجام خشکم زد! بُهت زده نگاهش کردم و زیرلب با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم، گفتم: _ تو؟ با لبخند یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ آره من، چیه خوشحال شدی از دیدنم؟ با این حرفش از بُهت دراومدم و اخمام درهم شد! با حرص نگاهی به درب برقی که کامل بسته شد و کلید و ریموتی که توی دستاش بود انداختم و گفتم: _ کلید و ریموت مغازه دست تو چیکار میکنه؟ _ دیگه دیگه _ این مسخره بازیا چیه؟ کلیدارو بده به من کلیدهارو انداخت توی جیبش و با لبخند حرص دربیاری، گفت: _ بیا خودت بردارشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرهاد از پله ها پایین اومد و در حالی که سیگارش داخل دستش بود دودش و بیرون فرستاد ، به بدن ظریفم نگاه کرد و گفت - پس دزد کوچولو که گیرش اوردند تویی! با ترس و بغض گفتم - من از هیچی خبر ندارم آقا...باور کنید من از شما هیچی دزدی نکردم جلو اومد و دستم و تو دستای بزرگ و مردونه اش گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت - چرا تو دزد قلب منی کوچولو🤤🔥 با تعجب نگاهش کردم که تو یه حرکت...🙈❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 یه خلا*فکار 35 ساله عاشق یه دختر ساده 14 ساله شده حالا ببین چیکار میکنه😻❌
داد زدم : – مــــامــان ، میــخوام ابروهام و بردارم.. – هروقـت شوهر کردی.. – مــامان ، میــخوام با دوستام برم بیرون.. – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میخوام آرایش کنم... – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میــخوام مانتوی کوتاه بپوشم.. – هروقت شوهر کردی.. یهو رفتم پیش بالکن خونمون و از اون بیرون داد زدم :عااااهااااایییی ملتتتت من شوهررررررر میخوامممم یهو یه پسر منو دید و گفت:🤣🤣❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 عاشقانه‌ای ناب🌿💦
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی755 انگار که منتظر این حرف من بود، سریع گفت: _ برم از این ساندویچیه دوتا هندی بگیرم؟ _ او
ناخودآگاه با عصبانیت و خشم گفتم: _ آرش! _ جانِ آرش؟ یه چیزی تهِ تهِ دلم تکون خورد و هُری ریخت پایین! انگار از آخرین باری که اینطوری با احساس و با این لحن باهام حرف زده بود، سالها گذشته بود! قلبم شُل شد اما چشمام نه... دلم هُری ریخت پایین اما صورتم سردِ سرد موند! داشتم از عشقش میمردم اما نمیخواستمش! من اگه تا دیروز به اندازه ی سرِسوزن به نجات عشقمون ایمان داشت، بعد از دیدن اون صحنه ها و اون بوسه و بغل و ابراز علاقه ها، قیدِ عشقمون رو زدم! من تا آخرین لحظه ای که نفس میکشم عاشق آرشم...من تا تهِ عمرم به آرش وفادار میمونم اما دیگه نمیخوام و نمیتونم که کنارش باشم... _ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ نزن مارو با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم؛ با جدیت نگاهش کردم و با لحن کاملا سرد گفتم: _ کلید و ریموت رو بذار روی میز و زودتر از اینجا برو _ و اگه نرم؟ _ میری _ نمیرم پوزخندی زدم و با دهن کجی گفتم: _ برام مهم نیست، حضورت رو درنظر نمیگیرم اینو گفتم و بی توجه بهش رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم تا به بازیم ادامه بدم. قلبم داشت از جا درمیومد اما سعی داشتم چیزی بروز ندم! خداخدا میکردم آرش نیاد نزدیکتر وگرنه صدای قلبم به حدی بلند بود که میشنید و آبروم میرفت! _ پریز چراغاتون کجاست؟ اینجا خیلی تاریکه جوابی بهش ندادم و بی حواس شروع به بازی کردم، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم و فقط میخواستم خودم رو مشغول نشون بدم... _ آهان اینه ها، پیداش کردم چراغارو روشن کرد و اومد روی مبل روبروییم نشست و گفت: _ الان یعنی داری بازی میکنی؟ نفس عمیقی کشیدم تا یکم قلبم آروم بگیره و آبروی منِ بی آبرو رو جلوی آرش نبره! _ چرا جواب نمیدی؟ ناراحتی از من؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی756 ناخودآگاه با عصبانیت و خشم گفتم: _ آرش! _ جانِ آرش؟ یه چیزی تهِ تهِ دلم تکون خورد و
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند که نبودم! توی چشماش زل زدم؛ چقدر دلم تنگ شده بود براش، داشتم از دلتنگیش میمردم و دم نمیزدم! _ میتونم بپرسم الان اینجا چیکار داری؟ بعد از یکسال چرا یهو پیدات شد؟ چیشد که آتلیه ی مارو انتخاب کردی؟ چرا الان یک روز بعد از عقدت اومدی اینجا؟ با آرامش پاش رو روی اون یکی پاش گذاشت و گفت: _ آتلیه‌ی شما رو که کاملاً اتفاقی پیدا کردیم و اینکه من دیروز عقدم نبوده، اگه خبر نداری بدون که عقد به هم خورد به روی خودم نیاوردم که میدونستم و بی تفاوت گفتم: _ واقعا؟ نمیدونستم، حیف شد _ چی حیف شد؟ پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم: _ عشقتون! _ عشقی وجود نداشت که حیف بشه _ بعید میدونم _ از کجا؟ _ از اون همه نگاه عاشقانه _ همش تظاهر بود _ تظاهر که نبود ولی درکل به من ربطی نداره _ ربط داره حتی اگه نداشته باشه هم من میخوام بدونی که دیروز همش یه نمایش بود برای اینکه نسیم بفهمه با کی درافتاده، اوکی؟ حتی اگه نمایش بود هم من نمیتونستم اون همه نگاه عاشقانه رو از یاد ببرم! بغض گلوم رو گرفت! بغضی تلخ و سنگین... دلم برای آرش تنگ شده بود! برای همه چیزش... برای بوسه هاش‌‌‌...برای بغلش...برای ابراز علاقه هاش...برای مهربونی هاش...برای نگرانی هاش...برای همه چیز و چیزش! بغض گلوم سنگین و سنگین تر شد و همین باعث شد استرس بگیرم که اشکام جاری نشه و آرش از حال درونم باخبر نشه پس از روی مبل پاشدم و با جدیت و طوری که سعی داشتم بغض گلوم مشخص نباشه، گفتم: _ آقای محترم! من نه شما رو میشناسم، نه با شما کاری دارم، دیروز به مجلستون اومدم کارم رو انجام دادم و رفتم، شما هم که به همکارم گفتید نه فیلم و نه عکسی نمیخوایید، الانم تنها کاری که میتونید با من داشته باشید اینه که بقیه پولتون رو پس بگیرید که برای اینم یه شماره کارت بدید و زودتر تشریفتون رو ببرید وگرنه مجبور میشم با پلیس تماس بگیرم و به علت مزاحمت و دزدیدن کلیدها که نمیدونم چطوری و از کجا آوردید، ازتون شکایت کنم! حرفام که تموم شد نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم دیگه نمیتونستم نگاهش کنم و جلوی اشکام رو بگیرم! کاش میرفت...کاش زودتر میرفت تا قبل از اینکه بشکنم و خورد بشم و نابود بشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی757 نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند که نبودم! توی چشماش زل زدم؛ چقدر دلم تن
آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چندسانتی متریم ایستاد و زل زد بهم و گفت: _ چِت شد یهو؟ چرا عصبی شدی؟ نزدیکیش بهم استرس وارد کردم پس چند قدم عقب رفتم تا یکم ازش دور بشم و گفتم: _ عصبی نیستم فقط معذبم _ از اینکه من اینجام؟ _ بله _ چرا؟ _ چون عادت ندارم با غریبه ها تنها باشم _ من غریبه ام؟ _ بله _ نگاهم کن دهنم رو باز کردم تا بگم " نمیخوام " اما لحظه ی آخر پشیمون شدم نمیخواستم سوژه دستش بدم که فکر کنه نمیتونم نگاهش کنم هرچند که واقعا نمیتونستم اما به سختی سرم رو بلند کردم و توی چشمای قشنگش نگاه کردم چقدر دلم برای گم شدن تو نگاهش تنگ شده بود... _ من برات غریبه ام سارا؟ چقدر اسمم رو قشنگ صدا میزد! کاش یکبار دیگه هم میگفت... _ آره؟ من برات غریبه ام؟ ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با چشمای سرد گفتم: _ بله _ نقابِ سردت رو باور نمیکنم _ نقاب نیست، حالت واقعیه _ من مثل تو نیستم! من حرفِ دلِ آدمارو از نگاهشون میخونم نه از حرفی که از دهنشون بیرون میاد پوزخند تلخی زدم و گفتم: _ اتفاقا منم از نگاه آدما حرف دلشون رو میخونم _ نه نمیخونی، اگه میخوندی.... حرفش رو خورد و ادامه نداد! اگه میخوندم چی؟ منظورش چی بود؟ چی میخواست بگه؟ _ باشه من میرم اما بازم میام، درجریان باش اینو گفت و به طرف در رفت و مشغول باز کردنش شد _ دیگه نیا، اینجا محل کار منه _ میام _ اگه بیایی واقعا با پلیس تماس میگیرم _ اینکارو نمیکنی _ خواهی دید _ حتی اگه بکنی هم می ارزه درک نمیکردم! آرش چِش شده بود؟ از دیروز تاحالا چه اتفاقی افتاده بود که این همه تغییر کرده بود؟ آرشی که دیروز با تنفر و سردی به من نگاه میکرد الان نگاهش چرا گرم بود؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی758 آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چن
_ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی این حرفارو میزنی؟ لحنِ آرومِ من باعث شد جرئت بگیره! یه قدم به سمتم اومد و گفت: _ اگه بگم دلم برات تنگ شده باورت میشه؟ صدای تپش قلبم به یکباره بلند شد! تمام وجودم گُر گرفت و دلم قنج رفت اما چشمای سردم سرجاشون موندن! _ نه باورم نمیشه، من دیگه تو رو باور ندارم _ چی بگم که باورت بشه؟ _ هیچی فقط برو چشماش رنگ غم گرفت و صداش لرزید! _ باشه میرم اما فکر نکن که دیگه برنمیگردم بغض تو گلوش حالم رو بدتر کرد! بغض نکن نامرد... بغض نکن نمیتونم تحمل کنم...بغض نکن که میمیرم! _ خداحافظ به محض اینکه از آتلیه بیرون رفت، زانوهای سُست شده ام شکستن و محکم روی زمین افتادم! پاهام درد گرفتن اما نه به اندازه ی قلبم یکسال سوختم... یکسال اشک ریختم... یکسال چشمم به در خشک شد... یکسال هر روزم رو با خاطراتش شب کردم... یکسال هرشبم رو با عکسش روز کردم... اما حالا چیشد؟ اومد ولی چه اومدنی! اومد دلم رو سوزوند و وجودم رو خاکستر کرد... جلوی من، دختری که ادعا میکرد علاقه ای بهش نداره رو عاشقانه بوسید و بویید و توی آغوش کشید خودش رو توی دلم کُشت و حالا اومده ابراز دلتنگی میکنه! د آخه لعنتی تو اگه دلت برای من تنگ شده بود، چطور تونستی تو چشمای من زل بزنی و یکی دیگه رو ببوسی؟ چطور تونستی آخه؟ من چطوری اون صحنه هارو فراموش کنم؟ چطور اون درد عمیق رو از روی قلبم پاک کنم؟ نه...من نمیتونم! تا قبل از دیروز و دیدن اون صحنه ها، اگه میومد و میگف دلتنگم، براش میمردم اما بعد از دیروز و اون اتفافات؛ نه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی759 _ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی
_ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به گیسو نگاه کردم و چیزی نگفتم؛ اونم هول شد و پلاستیک ساندویچ رو انداخت روی مبل و سریع به طرفم اومد. کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت: _ خوبی سارا؟ یه چیزی بگو توروخدا _ آ...آرش با این حرفم رنگش پرید و با استرس گفت: _ چیکار کرد که به این حال افتادی؟ نکنه اذیتت کرد؟ آره؟ جوابی به سوال مبهمش ندادم و گفتم: _ کمکم کن بلند بشم زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و روی مبل بشینم. وقتی نشستیم با ناراحتی گفت: _ اگه میدونستم میخواد اذیتت کنه غلط میکردم بهش کلیدارو بدم! توروخدا حرف بزن بگو چیکار کرد تا برم پدرش رو دربیارم بُهت زده نگاهش کردم! من الان چی شنیدم؟ کلیدهارو گیسو بهش داده بود؟ باورم نمیشه... کم کم بُهت و غم و ناراحتیم از بین رفت و خشم جاش رو گرفت با عصبانیت از روی مبل پاشدم و بی توجه به درد زانوهام گفتم: _ تو چه غلطی کردی گیسو؟ _ من...من خب آخه ببین برات توضیح میدم _ گیسو تو آرش رو آوردی اینجا؟ _ نه بخدا خودش خواست بیاد _ چرا اینکار رو کردی؟ _ اصرار کرد، منم بخدا فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم نمیدونستم میخواد اذیتت کنه با حرص مشتی به سینه اش زدم و گفتم: _ بخاطر من اینکار رو کردی؟ یعنی چی آخه؟ _ بیا بشین تا واست توضیح بدم _ نمیخوام بشینم بگو با ناراحتی نگاهی به صورت پر از اشکم انداخت و گفت: _ دیروز وقتی عقد به هم خورد، آرش همه چیز رو کامل برام تعریف کرد ولی ازم نخواه که بگم چون اینطور که حرف زد خودش میخواد برات بگه وقتی همه چیز رو گفت، منم...منم همه چیز رو بهش گفتم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی760 _ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به
بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود یکم ازم ترسیده، گفت: _ از اولِ اول هرچیزی که بود رو براش تعریف کردم، از این یکسال هم گفتم، میدونم ازم ناراحت میشی اما باور کن فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم میدونم که تو آرش رو دوست داری و نمیتونی فراموشش کنی، منم خواستم کمکت کرده باشم برای همین از تمام غم و غصه و گریه هات گفتم... از اینکه کوهیار رو همون روزا از زندگیت بیرون کردی... از اینکه خیلی دوستش داری... از همه چیز گفتم سارا باورت نمیشه وقتی حرفامو شنید چه حالی شد! داغون شد سارا... اشک تو چشماش جمع شد! باورت میشه؟ آرشِ مغرور داشت به گریه میفتاد، اونم جلوی کی؟ جلوی من! عصبانیتم هرلحظه بیشتر میشد و خشم داشت تمام وجودم رو میگرفت! باورم نمیشد...به هیچ وجه باورم نمیشد که گیسو به راحتی آبروم رو جلوی آرش بُرده! _ باورت نمیکنم گیسو _ بخدا بخاطر خودت اینکارو کردم...بخاطر اینکه دیگه انقدر غصه نخوری _ بخاطر خودم؟ تو بخاطر خودم چیکار کردی؟ تو بخاطر خودم آبروم رو بُردی! از شدت ناراحتی و عصبانیت اشکام شروع به پایین ریختن کرد! با حرص هلش دادم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز جلوی چشمای من دختری که میدونست ازش متنفرم رو بوسید... اون دیروز چندین ساعت جلوی نگاه من با اون دختر عشقبازی کرد! برام مهم نیست که تظاهر بوده... برام مهم نیست که الکی بوده... اصلا برام اهمیت نداره که نقشه بوده... مهم اینه که اون اینکارهارو انجام داد و این چه معنی میده؟ این یعنی منو دوست نداره! چون اگه ذره ای احساس به من داشت حاضر نمیشد منو بُکشه! اگه ذره ای عشق نسبت به من توی دلش داشت حاضر نمیشد اونکار وحشتناک رو جلوی من بکنه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی761 بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود
با بغض مشتم رو به سینه ام کوبوندم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز یه چاقو فرو کرد توی قلبم و منو کُشت و توی یه قبر چالم کرد، میفهمی اینو؟ تو میفهمی من چی کشیدم؟ میفهمی چندین بار مُردم و زنده شدم؟ میفهمی هرثانیه به اندازه ی صدسال برام گذشت؟ گیسو من دیروز بعد از اون همه دلتنگی دیدمش اما نتونستم کاری کنم و فقط وایسادم از دور نگاهش کردم و سوختم و سوختم و سوختم... من دیروز همه چیزم شکست! غرورم...دلم...مغزم...همه ی وجودم... اون وقتی احساس کرد بهش خیانت کردم منو مثل یه تیکه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون اما وقتی اون دختره بهش خیانت کرد چیکار کرد؟ رفتارایی که با من داشت رو با اون داشت؟ نه! حتی تو این مورد هم با اون بهتر از من رفتار کرد! این یعنی برای اون بیشتر از من ارزش قائله! این یعنی میتونه هرچی از دهنش دربیاد به من بگه اما به اون نه این یعنی انقدری که به اون احترام میذاره به من نمیذاره! دیگه نفسی برای حرف زدن نداشتم، ساکت شدم و بی صدا اشک ریختم! اشکام پایین میریخت و جلوی دیدم تار بود اما این باعث نشد که اشکای اون رو نبینم! گیسو دستش رو روی دهنش گذاشت و با هق هق گفت: _ بخدا من فقط میخواستم تو به عشقت برسی بیحال روی مبل افتادم و با بغض گفتم: _ تو واقعا فکر کردی من بعد از دیروز حاضرم به اون برگردم؟ _ یعنی دیگه دوستش نداری؟ گریه ام به هق هق تبدیل شد و با بغض گفتم: _ مشکل من همینه! من دوستش دارم دارم حتی بیشتر از قبل اما دلخورم ازش _ دلخوریت از عشقت بیشتره؟ _ بیشتره! خیلی بیشتره کنارم نشست و با گریه بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من برای اون دلت _ گیسو چرا همه چیز رو بهش گفتی؟ _ غلط کردم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی762 با بغض مشتم رو به سینه ام کوبوندم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز یه چاقو فرو کرد توی
با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم که داشت میترکید گذاشتم و گفتم: _ چقدر تو دلش بهم خندیده _ نه باور کن نه! اون خیلی دوستت داره سارا _ نداره _ بخدا داره _ به جون عزیزترین کَسَم نداره _ من باهاش حرف زدم، من میدونم پوزخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ منم باهاش حرف زدم گیسو، درست یکسال پیش، بارها باهاش حرف زدم، بارها براش توضیح دادم، گریه کردم... اشک ریختم... التماس کردم... به پاش افتادم... قسم خوردم... همه کاری کردم اما چیشد؟ نه ذره ای توجه بهم کرد و نه ذره ای باورم کرد! حاضر نشد بهم اعتماد کنه اونوقت حالا به حرفای تو اعتماد کرده؟! خب این خودش یکی دیگه از نشونه هایی که نشون میده اون منو دوست نداره چون اگه دوستم داشت حرفای منو باور میکرد نه تورو! با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت: _ چی بگم آخه؟ اشکای رو صورتم رو پاک کردم و با غم گفتم: _ درضمن اگه نسیم بهش خیانت نمیکرد چی؟ دیروز اون مراسم کامل انجام میشد و الان من و تو درحال ادیت فیلما و عکساشون بودیم پس انقدر نگو دوستم داره و عاشقمه چون آدم عاشق نمیتونه عشقش رو فراموش کنه و وارد رابطه با یکی دیگه بشه مثل منی که تو این یکسال نتونستم کسی رو وارد زندگیم کنم و از این به بعد هم نمیتونم! سرم واقعا داشت میترکید و دردش به چشمام هم سرایت کرده بود برای همین چشمام رو بستم و با دستام سرم رو فشار دادم... _ اما سارا من برخلاف تو، توی چشمای آرش هیچ عشقی نسبت به نسیم ندیدم! _ من دیدم، خوبم دیدم _ تو کوری! تو اشتباه دیدی با حرص چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ مگه میشه دوستش نداشته باشه و یکسال باهاش توی رابطه باشه؟ _ کی گفته یکسال باهاش تو رابطه بوده؟ _ شواهد و مدارک _ نبوده ها _ من پارسال آخرین بار با اون دیدمش، این یعنی چی؟ یعنی از پارسال تاحالا با اون در ارتباطه...