از شــهـدا به شــمـا
از شهدا به شما
الو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟.
قرارمون این نبود....😔
قرار شد بعد از ماها
« راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻♂️
اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻
عکس ماها رو میبینید...
ولی❌عکس ما عمل میکنید...
ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو
یاد بگیریم
اونم مبارزه به سبک شهدااا
اینجا پاتوق مبارزه ساست
می خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻
یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻
"@Sarbazeharamm"
حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر
نیرو ها در حالت آماده باشن😉
اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی745 مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قش
#خالهقزی746
دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز اینطوری بهم زخم زبون زد، بدجور سوخت!
_ آبجی؟
با شنیدن صدای سارگل اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و آروم گفتم:
_ بله؟
_ میشه در رو باز کنی؟
_ نه، امشب میخوام تنها باشم لطفا تو سالن بخواب
_ اما من میخوام بیام پیش تو
جوابی بهش ندادم و روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم و صدای هق هقم رو توی بالشت خفه کردم!
من حالم خوب نبود، اومدم خونه که حالم بهتر بشه...اومدم خونه که پیش خونواده ام باشم اما حالم بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد!
_ سارا دخترم؟
صدای بابا رو که شنیدم ناخودآگاه پاشدم نشستم
اشکام رو دوباره پاک کردم و توی سکوت منتظر موندم تا حرفش رو بزنه
_ میشه در رو باز کنی یکم با هم حرف بزنیم؟
با بغض چونه ام رو روی زانوهام گذاشتم و جوابی ندادم
_ دخترم؟ میشه در رو روی بابای پیرت باز کنی؟
بغض صدای بابا رو که شنیدم حالم بد شد و دیگه نتونستم بی تفاوت باشم.
از روی تخت پاشدم و به طرف در رفتم؛ پشت در ایستادم و آروم گفتم:
_ بابا تنهایی؟
_ تنهام دخترم
در رو باز کردم و بابا رو دیدم که با چشمای نم کشیده پشت در ایستاده بود
نم چشماش حالم رو خراب تر از قبل کرد!
_ بابا!
_ جان بابا؟ نبینم چشمای اشکیت رو دخترم
_ بیا تو بابا
بابا اومد داخل و منم در رو دوباره بستم و قفل کردم.
رفتم روی تخت نشستم و بابا هم اومد کنارم نشست؛ دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت:
_ خوبی؟
_ راستش رو بگم؟
_ همیشه به من راستش رو بگو
_ نه خوب نیستم بابا
_ چرا دخترم؟
_ به نظر خودت چرا؟
_ بخاطر حرفای مادرت؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و آروم گفتم:
_ هیچوقت فکر نمیکردم همچین حرفایی از مادر خودم بشنوم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی746 دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز
#خالهقزی747
بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت:
_ مادرت منظور بدی نداشت
_ اما حرفاش خیلی بد بود
_ حق داری نباید اونطوری حرف میزد
با بغض زانوهام رو بغل کردم و گفتم:
_ یعنی من انقدر تو این خونه اضافی ام بابا؟
_ این چه حرفیه دخترم؟ تو تاج سر منی...تو دلیل برای ادامه ی زندگی منی... تو اگه یه روز نباشی من انقدر چشمم به این در خشک میشه تا بیایی! اضافی چیه دخترم؟
حرفای بابا ته دلم رو گرم کرد و دلم رو آروم...
_ مادرت فقط نگرانته، اون یه مادره، تو جگر گوشه ی اونی، مگه میشه بدت رو بخواد؟ اون فقط حرفش رو بد به زبون آورد
_ این که بخواد منو به زور شوهر بده نگرانیه؟
_ دخترم کی میتونه تورو به زور شوهر بده آخه؟ واسه خونه ی دختردار خواستگار زیاد میاد و میره و این اصلا عجیب نیست!
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و گفتم:
_ والا اینطور که مامان گفت، چیزی جز جواب مثبت از من انتظار نداره
_ دخترگلم من به عنوان پدرت دارم میگم نگران نباش، تو یه دختر عاقلی و من مطمئنم که درست و غلط رو از هم تشخیص میدی
ته دلم نور امیدی روشن شد و خوشحال شدم...
_ یعنی شما مامان رو راضی میکنی که یجوری این خواستگار رو دست به سر کنه؟
_ نه!
وا رفتم و دوباره وجودم پر از استرس شد! با تعجب سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم:
_ مگه همین الان نگفتی نگران نباش؟
_ بله گفتم و هنوزم روی حرفم هستم
_ پس چرا گفتی نه؟
_ چون من نگفتم قراره این خواستگار رو رد کنم! من گفتم خواستگار میاد تو هم میبینیش با هم صحبت میکنید و اگه خوشت نیومد و نخواستی و دلیل منطقی هم داشتی، اون موقع من عین شیر پشتتم و نمیذارم هیچکس مجبور به هیچکاریت بکنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی747 بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت: _ مادرت منظور بدی نداشت _
#خالهقزی748
از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
_ باباجونم، قربونت برم من نمیخوام ازدواج کنم
_ چرا بابا؟
دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم اما لحظه پشیمون شدم و ساکت موندم!
_ بگو! چرا حرفتو میخوری؟
_ چی بگم آخه؟
_ اینکه یه دختر مجرد که از به هم خوردن نامزدیش بیشتر از یکسال میگذره، چرا نمیخواد ازدواج کنه؟!
علتش واضح و مشخص بود اما قابل گفتن نبود!
_ چون من به کسی احتیاج ندارم، چون حوصله ی کسی رو ندارم، چون نمیتونم یه مَردی که معلوم نیست پشت سر من چیکارا میکنه و با چندتا دختر چشم داره رو تحمل کنم! چون قرار نیست همه آدمای مجرد ازدواج کنن! چون من یه دختر مستقل و تنهام و ترجیحم اینه که همینطوری ادامه بدم و از زندگیم کاملا راضی ام
بابا دستی به موهام کشید و با ناراحتی گفت:
_ دخترم یه سوال بپرسم ازت؟
_ بپرس باباجان
_ از من ناراحت نشیا بابا
_ بپرس قربونت برم
_ تو...تو هنوز علاقه ای به اون پسر کوهیار داری؟
با جدیت سرم رو تکون دادم و صریح گفتم:
_ نه به هیج وجه
_ پس این غم سنگین و تموم نشدنی چشمات بخاطر چیه؟ اگه دیگه به اون علاقه نداری پس چه دردی داری که اثراتش از تو چشماتم معلومه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی748 از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
#خالهقزی749
بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم!
چی میگفتم به بابام؟ میگفتم عاشق شدم؟ میگفتم کسی که عاشقشم من رو دوست نداره؟ میگفتم کسی که دوستش دارم هیچ علاقه ای به من نداره؟ چی میگفتم آخه؟
میگفتم امروز شاهد بغل و بوسه و دل دادن و دل گرفتن های عشقم و عشقش بودم؟
آره درسته عقدشون به هم خورد اما اون صحنه های قبل عقد که توی ذهنم ذخیره شده رو چیکار کنم؟
دل شکسته ام رو چیکار کنم؟ بغض گلوم رو چیکار کنم؟ درد تمام وجودم رو چه کنم؟
_ گریه نکن دخترم، دل من طاقت نداره
با شنیدن حرف بابا از فکر بیرون اومدم و با تعجب دستم رو روی صورتم گذاشتم
صورتم خیس از اشک بود! اصلا نفهمیدم کِی به گریه افتادم!
_ دلیل این اشکا چیه؟ دلیل این غمی که همیشه تو چشماته چیه بابا؟
اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ هیچی بابا
_ مگه میشه هیچی؟
_ آره میشه
_ خب پس دوست نداری دردت رو به پدر پیرت بگی!
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگم...
_ باشه بابا نگو اما بخاطر منم که شده انقدر غصه نخور، همه چیز درست میشه، باشه؟
با التماس نگاهش کردم و گفتم:
_ میشه قضیه اون خواستگار کنسل بشه؟
_ اگه دلیل و جواب منطقی برام بیاری، میشه اما درغیر این صورت نه!
_ دلیل منطقی تر از اینکه من نمیخوام ازدواج کنم، من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم، من از مردها بدم میاد؟
_ چرا نمیخوای ازدواج کنی؟
_ چون نمیخوام، چون برای خودم هدف هایی دارم
ناراضی نگاهم کرد و آروم گفت:
_ ازت یه چیزی میخوام
_ چی بابا؟
_ اینکه اجازه بدی اونا یه جلسه بیان، باهاش صحبت کنی و بعد اگه نظرت منفی بود، نه من نه مادرت دیگه هیچ اصراری بهت نمیکنیم، خوبه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی749 بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم! چی میگفتم به بابام؟
#خالهقزی750
دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم
هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته اش رو زیرپا بذارم و هم این همه مقاومت میتونست بابا رو به شک بندازه پس به ناچار گفتم:
_ باشه بابا باشه
_ خب پس واسه فرداشب قرار بذاریم؟
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
_ چخبره بابا؟ چرا انقدر هول دارید؟ انقدر تو این خونه اضافی ام من؟
_ نه دخترم این چه حرفیه؟
_ والا با این همه عجله ای که شما دارید، چیزی غیر از این به ذهنم نمیرسه
_ خیلی خب تو بگو کِی قرار بذارم؟
_ هرچی دیرتر بهتر
_ سارا!
با حرص پوفی کشیدم و گفتم:
_ خیلی خب، واسه یه هفته دیگه قرار بذارید
_ چه روزی؟
_ پنجشنبه خوبه؟
_ خوبه دخترم
از روی تختم پاشد و دست من رو هم گرفت و بلندم کرد؛ پیشونیم رو بوسید و با لبخند گفت:
_ دستت دردنکنه دخترم که حرفم رو زمین ننداختی
لبخند زورکی زدم و اروم گفتم:
_ خواهش میکنم
_ من میرم بخوابم، تو هم معلومه خسته ای یکم استراحت کن، راجع به حرفای مامانتم دیگه ناراحت نباش، باشه؟
ناراحت بودم! علاوه بر مامان از بابا هم بخاطر این اصرارش ناراحت بودم اما به دروغ گفتم:
_ نه ناراحت نیستم خیالتون راحت
بابا بوسه ی دیگه به پیشونیم زد و بعد از اتاق بیرون رفت؛ منم دوباره در رو قفل کردم و اومدم روی تختم دراز کشیدم.
با ناراحتی به سقف زل زدم و به هفته ی دیگه فکر کردم...
حالا وسط این همه مشکل، خواستگار رو کجای دلم بذارم آخه؟ این از کجا پیداش شد؟
ای کاش پسره از من خوشش نیاد و بعد دیدنم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه!
ای خدا! من چیکار کنم اگه ازم خوشش بیاد و حاضر نشه بره؟ چطوری راضیش کنم که بیخیال من بشه؟ چطوری از این قضیه در برم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی750 دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته
#خالهقزی751
با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو گرفته بود!
خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نُه صبح بود
غلتی زدم و کلافه دوباره چشمام رو بستم
اگه روزای دیگه بود الان دیرم بود ولی امروز فرق داره...
امروز حتی دلم نمیخواد از جام پاشم چه برسه به اینکه برم سرکار!
_ آبجی؟
با شنیدن صدای سارگل، به ناچار پاشدم روی تخت نشستم و گفتم:
_ بله
_ بیداری؟
_ نه خوابم، روحم داره جواب میده
_ گیسو اومده دنبالت، نیم ساعته اینجا منتظرته
از روی تخت پاشدم و با چشمای نیمه باز به طرف در رفتم. قبل از اینکه به در برسم چشمم به آیینه ی گوشه ی اتاق افتاد و با دیدن قیافه ی خودم بُهت زده سرجا خشکم زد!
چشمام به شدت پف کرده بود و قرمز بود و تمام صورتم هم باد کرده بود!
دیشب انقدر گریه کردم و اشک ریختم و غصه خوردم که اصلا نفهمیدم کِی خوابم برد.
_ آبجی شنیدی صدامو؟
نگاهم رو از آیینه گرفتم و با کلافگی گفتم:
_ شنیدم، برو الان میام
_ باشه
دلم نمیخواست کسی متوجه گریه کردنم بشه برای همین به طرف میزآرایشم رفتم و سعی کردم با آرایش پف صورت و چشمام رو بپوشونم؛ بعد هم لباسام رو پوشیدم و آماده از اتاق بیرون رفتم.
گیسو توی سالن نشسته بود و سارگل هم کنارش بود اما خبری از مامان و بابا نبود.
_ سلام
گیسو با شنیدن صدام برگشت به طرفم و با لبخند گفت:
_ سلام عشقم، ساعت خواب؟
_ هنوزم خوابم میاد
_ امروز کارامون کمه، شب زود بیا بخواب
_ باشه بریم
گیسو متعجب از سرد بودنِ من، از روی مبل پاشد و آروم گفت:
_ باشه بریم
دوتایی به طرف حیاط رفتیم که همون لحظه صدای مامانم رو از آشپزخونه شنیدم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی751 با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو
#خالهقزی752
_ ساراجان دخترم؟
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و حرفای تلخی تا لب دهنم اومد و برگشت!
دلم میخواست بگم من اگه دخترت بودم اون حرفارو بهم نمیزدی...
من اگه دخترت بودم مثل یه غریبه قضاوتم نمیکردی...
اما نگفتم! نگفتم و مثل همیشه حرفام رو توی دلم ریختم!
برگشتم بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:
_ سلام، بله؟
_ سلام به روی ماهت، پس تو کِی دست و صورتت رو شستی مادر؟ کجا داری میری؟ صبحونه بخور اول
کفشام رو پوشیدم و همینطور که به طرف در میرفتم، گفتم:
_ گرسنه ام نیست، تو آتلیه یه چیزی میخورم، خداحافظ
سریع از خونه بیرون اومدم تا مجبور نشم بحث رو ادامه بدم، گیسو هم پشت سرم اومد و در رو بست و با تعجب گفت:
_ سارا چیشده؟ چرا با مامانت و سارگل اینطوری حرف زدی؟ چرا صبحونتو نخوردی؟ من منتظر میموندم خب دیوونه، عجله نداریم که
_ بیا بریم تو راه میگم برات
_ اتفاق بدی افتاده
با حرص چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ الان انتظار داری وایسم وسط کوچه بهت توضیحات بدم؟ خب گمشو تو ماشین اونجا میگم برات دیگه
_ باشه بابا بیا منو بزن
_ میزنما
_ غلط میکنی، به علی میگم شَل و پرت کنه دختره ی افریته ی بیشعور
از لحنش خنده ام گرفت و ناخودآگاه وسط اون همه عصبانیت و ناراحتی لبخندی زدم که همین گیسو رو شیر کرد
_ آهان بخند یه ذره، داشتم از اون قیافه ی ترسناک و افریته ای که داشتی میترسیدما
_ خفه شو گیسو
_ چشم
_ در ماشینتم باز کن پختم از گرما
_ نمیشه
_ چرا؟ مرض داری؟
_ نخیر! کسی که خفه میشه نمیتونه کاری کنه خب
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با حرص گفتم:
_ من آخر از دست این خوشمزه بازیهای تو دق میکنم میمیرم
_ آخجون میشه بگی دقیقا کِی؟
_ وای گیسو این در رو باز میکنی یا تاکسی بگیرم برم؟
📸 آغاز زندگی مشترک در حرم امام رضا(ع)
💐 همزمان با عید بزرگ #مبعث زوجهای بسیاری با حضور در حرم مطهر امام رضا(ع) زندگی مشترک خود را آغاز کردند.
💐 #عید_مبعث
🌙 #ماه_رجب
@khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی752 _ ساراجان دخترم؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و حرفای تلخی تا لب دهنم اومد و برگشت! دلم
#خالهقزی753
گیسو در ماشین رو باز کرد و منم بلافاصله سوار شدم؛ اونم سوار شد و گفت:
_ میگی چیشده یا نه؟
_ حرکت کن تو راه میگم
دیگه اصرار کرد و ماشین رو به حرکت درآورد و با سرعت راه افتاد...
توی راه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم، هرچند که گیسو باورش نمیشد که مامان همچین حرفی زده باشه و بعد از کلی سوال پیچ کردن بالاخره باور کرد!
_ حالا خیالت راحت شد؟ فضولیت برطرف شد؟
_ تا زمانی که اون یارو خواستگاره رو نبینم فضولیم کامل برطرف نمیشه
_ مرده شورتو ببرن، خب؟
_ خفه شو خب کنجکاوم ببینم چطوریه
_ میشه این بحث رو همین الان ببندی؟
_ نه
_ پس تضمین نمیکنم که نزنم تو دهنت!
غش غش خندید و ماشین رو روبروی آتلیه پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل آتلیه؛ سریع کولر رو روشن کردم و پشت سیستمم نشستم.
سیستم رو روشن کردم و هارد دوربینم رو به کامپیوتر وصل کردم تا کار جدیدی رو شروع کنم
وارد اطلاعات که شدم با دیدن پوشه ی ای که عکسای نسیم و آرش داخلش بود دوباره بغض گلوم رو گرفت!
حالا چطوری بشینم اینارو ادیت بزنم من؟
_ ولی خیلی کِیف میده ها
بی حواس نگاهم رو از عکسای اونا گرفتم و آروم گفتم:
_ چی؟
_ اینکه لازم نیست روی فیلما و عکسای اون دوتا افریته کار کنیم ولی پولش رو کامل میگیریم
با این حرف گیسو تازه یادم افتاد که لازم نیست چیزی رو ادیت کنم و ناخودآگاه لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست
_ خداروشکر
_ که پول مُفت گیرمون اومد؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ که قرار نیست چیزی از اونا ادیت بزنم
_ خب آره اینم خوبه دیگه
_ درضمن گیسو خانم ما قرار نیست پول مفت از کسی بگیریم
_ یعنی چی؟
همینطور که پوشه عکسها رو پاک میکردم، گفتم:
_ یعنی حساب کتاب میکنیم ببینیم چقدر کار کردین و همونقدر پول میگیریم؛ که البته همینطوریشم مشخصه که باید حتی یه مقدار پول بهش پس بدیم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی753 گیسو در ماشین رو باز کرد و منم بلافاصله سوار شدم؛ اونم سوار شد و گفت: _ میگی چیشده یا
#خالهقزی754
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت:
_ چی؟ پول پس بدیم بهش؟
_ بله
_ من چی میگم تو چی میگی!
_ من حقیقت میگم و تو چرت و پرت
با حرص از روی صندلی پاشد و گفت:
_ سارا من میگم بازم پول بگیریم بعد تو میگی پسش بدیم؟
_ بله
_ احمقی مگه؟
_ مُفت خوری مگه؟
_ آره
_ خاک تو سرت کنن
_ بابا طرف خودش راضیه، پولش از پارو بالا میره، این پولا براش پول تو جیبیه بعد تو این وسط شدی دایه مهربان تر از مادر؟ تو ناراضی؟ یا نگرانی پولاش تموم بشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ من طرف حسابم برام مهم نیست گیسو! اصلا اهمیتی نداره که اون طرف آرشه یا یکی دیگه! برای من کارِ درست مهمه و کار درست هم اینه که به اندازه ای که کار کردم، دستمزد بگیرم
اومد حرفی بزنه که اجازه ندادم و سریع گفتم:
_ دیگه نمیخوام این بحث رو ادامه بدم
_ اما آخه...
_ اما و آخه و اگه نداره!
_ باشه بابا، گند اخلاق!
جوابی به این حرفش ندادم و به پوشه های ادیت نشده نگاهی انداختم و گفتم:
_ من ادیت تولد اون دختره رو شروع میکنم، همون که فامیلِ باباش امیری بود
_ مگه فایل قبلیت تموم شده؟
_ نه هنوز ولی امروز مغزم کِشِش ادامه ی اون کار رو نداره، این سبک تره میخوام انجامش بدم
_ باشه
خداروشکر اونم دهنش رو بست و رفت پشت سیستمش نشست و مشغول انجام کارش شد.
با خستگی دستام رو بالا کشیدم و به صندلیم تکیه دادم.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه ها که دو بعدازظهر رو نشون میدادن، گفتم:
_ وای من خیلی گشنمه گیسو
_ منم همینطور
_ هیچی هم نیاوردم واسه ناهار
_ منم نیاوردم
_ خب پس حالا چی بخوریم؟