eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.9هزار دنبال‌کننده
198 عکس
68 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی733 نه پس خونده نشد! تقریبا چهل دقیقه از اون زمان گذشته بعد تو داری به این فکر میکنی که عق
دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگذره و تموم بشه هرچند که گذشتن زمان هم هیچ تاثیری توی خوب شدن حالم نداره زمان میگذره... اما دردها نمیگذرن و باقی میمونن! _ سارا؟ سارا اینجایی؟ تو خواب و بیداری احساس کردم که صدای گیسو رو شنیدم! یکی از چشمام رو باز کردم و خواب آلود به دور و برم نگاه کردم توی آتلیه بودم اما همه جا تاریک بود! من اینجا چیکار میکنم؟ ساعت چنده؟ چرا همه جا تاریکه؟ این صدای کیه که میاد؟ اون یکی چشمم رو هم باز کردم و پاشدم نشستم یکبار دیگه به دور و برم نگاه کردم که یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد! آرش... نسیم... عروسیشون... باغ.... من و دوربینم! _ سارا توروخدا اگه داخلی جواب بده صدای گیسو رو که دوباره شنیدم سریع از روی مبل پاشدم و چراغ آتلیه رو روشن کردم پشت در شیشه ای ایستاده بود و صورتش رو به شیشه چسبونده بود منو که دید دوتا مشت به در کوبید و گفت: _ تو اینجایی دوساعته دارم صدات میزنم؟ در رو باز کردم و برگشتم رفتم روی مبل نشستم و با دستام سرم رو گرفتم، سرم بدجور درد میکرد! _ با تواما میگم چرا اینجا بودی هیچی نگفتی _ خواب بودم، خودت مگه منو ندیدی؟ _ چطور ببینمت؟ همه جا تاریک بود و مبلم که پشت به دره ندیدمت _ خب حالا که دیدی _ چته؟ پوفی کشیدم و با ناراحتی سرم رو به مبل تکیه دادم و گفتم: _ سرم داره میترکه گیسو، داره میپوکه _ قرصی چیزی نداری همراهت؟ _ نه _ بشین برم برات بخرم بیام _ نمیخواد _ چرا خب؟ _ نمیخوام خب با تردید نگاهش کردم و آروم گفتم: _ مراسم تموم شد؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: _ بله تموم شد _ کِی؟ _ نیم ساعت بعد از اینکه تو رفتی
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی734 دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگ
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ یعنی چی؟ من که قبل از خطبه ی عقد رفتم، چطور مراسم نیم ساعت بعدش تموم شده؟ _ تموم شده دیگه _ گیسو اصلا حوصله ی شوخی و مسخره بازی ندارما، عین آدم حرف بزن _ عین آدم حرف میزنم دیگه با عصبانیت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: _ اصلا به من چه؟ برو گمشو _ به تو چه؟ یعنی برات مهم نیست بدونی چیشده؟ دلم آشوب شد و استرس به جونم افتاد، چرا گیسو اینطوری میگه؟! نکنه...نکنه اتفاقی برای آرش افتاده؟ _ مگه چیشده؟ _ بگو برات مهمه یا نه _ نیست، فقط از روی حس کنجکاوی میپرسم _ پس برات مهم نیست نه؟ _ نه _ اوکی پس نمیگم با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم: _ خیلی داری رو مخم راه میری گیسو غش غش خندید و با سرخوشی گفت: _ تا اعتراف نکنی که برات مهمه، هیچ حرفی نمیزنم _ حالا چرا انقدر خوشحالی؟ رسیدنِ اون دوتا به همدیگه برات خیلی خوشایند بوده؟ _ نرسیدشون خوشایند بوده احمق جان گیج و منگ نگاهش کردم! گیسو چی گفت؟ گفت نرسیدنشون؟! _ یعنی چی؟ نرسیدنشون یعنی چی؟ چرا درست حرف نمیزنی؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: _ بگو برات مهم که بدونی ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با حرص و بغض و عصبانیت داد زدم: _ برام مهمه لعنتی، برام مهمه، خوب شد؟ _ اره خوب شد، حالا آروم باش تا بگم چیشده _ د آخه مگه تو میذاری آروم باشی دستم رو توی دستاش گرفت و آروم گفت: _ یه نفس عمیق بکش _ گیسو داری منو میترسونی، چیشده؟ چرا داری جون به سرم میکنی؟ چرا نمیگی؟ _ عقدشون به هم خورد، همین!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی735 با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ یعنی چی؟ من که قبل از خطبه ی عقد رفتم، چطور
ناباور به دهنش نگاه کردم، میخواستم مطمئن بشم که واقعا این جمله از دهن گیسو بیرون اومده یا من توهم زدم! _ چ...چی؟ _ عقدشون به هم خورد، کنسل شد، ازدواج نکردن نمیتونستم حرفاش رو هضم کنم، انگار حتی زبان فارسی هم یادم رفته بود و اصلا متوجه نمیشدم که داره چی میگه! عقدشون به هم خورده؟ یعنی چی؟ مگه...مگه میشه؟ آخرین تصویری که توی ذهن منه اینه که اونا کنار هم، دست تو دست سر سفره ی عقد بودن و عاقد هم داشت عقد بینشون رو میخوند! پس...پس کِی به هم خورده؟ چطوری به هم خورده؟ اصلا مگه میشه؟ مگه امکان داره؟ _ سارا خوبی؟ چرا قیافه ات اینطوری شد؟ بُهت زده نگاهش کردم اما چیزی نگفتم، یعنی نتونستم که چیزی بگم! انگار قدرت اینکه لبهام رو تکون بدم رو هم نداشتم... _ سارا داری منو میترسونیا، خوبی؟ اصلا غلط کردم گفتم، چرا رنگت پریده؟ دهنم رو باز کردم و با صدایی که به زور شنیده میشد، نالیدم: _ گیسو! _ جانم؟ خوبی؟ یه نفس عمیق بکش نفسی کشیدم و بریده بریده گفتم: _ را...راست می...گی؟ _ آره _ یعنی...یعنی ازدواج نکردن؟ _ نه نکردن قربونت برم _ چرا؟ بدون اینکه جوابی بهم بده پاشد و از آبسردکن یه لیوان آب برام ریخت و آورد و گفت: _ بیا یکم آب بخور تا حالت بهتر بشه لیوان رو ازش گرفتم اما دستام خیلی میلرزید و باعث شد که نصف لیوان روی مانتوم بریزه! _ ای بابا لباست خیس شد باقی مونده ی آب رو خوردم و آروم گفتم: _ مهم نیست، بگو ببینم چیشده _ آخه میترسم این دفعه بیفتی رو دستم _ نه خوبم بگو _ مطمئنی؟ سکته مکته نکنی بمونی رو دستم؟ _ خفه شو و بگو _ بالاخره خفه بشم یا بگم؟ _ وای گیسو بگو دیگه، انقدر رو مخ نباش
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی736 ناباور به دهنش نگاه کردم، میخواستم مطمئن بشم که واقعا این جمله از دهن گیسو بیرون اومده
_ هیچی آقا، من داشتم فیلمبرداری میکردم که یهو برگشتم سمتت و دیدم جا تره و بچه نیست! هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم اما کاری هم نمیتونستم بکنم چون دوربین دستم بود و لحظه ی حساسی هم بود و نمیشد فیلم نگیرم با ذوق و هیجان دستاش رو به هم کوبید و ادامه داد: _ خلاصه که داشتم با اعصابِ سگ شده فیلم میگرفتم که عاقد از عروس بله رو گرفت و بعد از دوماد پرسید اما دومادِ ما درکمال ناباوری جلوی اون همه آدم و عاقد و من، به جای اینکه بگه " بله " گفت "نه"! ناباور سرم رو تکون دادم و زیرلب گفتم: _ باورم نمیشه _ منم اولش باورم نمیشد! فکر میکردم دوربین مخفیه یا دارن مسخره بازی درمیارن اما اگه بگم بعدش چیشد دیگه اصلا باورت نمیشه _ مگه چیشد؟ _ وقتی آرش گفت نه، یه همهمه ی خیلی بدی توی تالار پیچید و حتی نزدیک بود دعوا بشه، تازه نسیم هم پاشد یکی زد تو گوش آرش و به گریه افتاد اما آرش بی توجه به اون و بقیه، یه فلشی رو به دی جی داد و ازش خواست اونو تو مانیتور پخش کنه با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم: _ خب توی اون فلش چی بود؟ _ یه فیلم خیلی خفن _ فیلم سینمایی؟ غش غش خندید و با دست زد تو سرم و گفت: _ خیلی خری سارا، خیلی یعنی _ خفه شو، خب خودت میگی فیلم _ آخه احمق! آرش چرا باید تو اون هول و وَلا فیلم سینمایی پخش کنه؟ واقعا چرا؟ گیج شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمیدونم _ یه فیلم از نسیم پخش کرد _ چه فیلمی؟ _ نسیم با یه مرد دیگه داخل یه خونه بودن و نسیم نشسته بود روی پاهای اون مَرده و داشتن همدیگه رو میبوسیدن چشمام از حدقه بیرون زد و ناخودآگاه با صدای بلند گفتم: _ چی؟! _ آروم گوشمو کر کردی _ واقعا اینو تو تالار نشون دادن؟ _ آره _ خب...خب بعدش چیشد؟ _ هیچی بعدش آرش یه سیلی به نسیم زد و گفت اینم جوابِ سیلیِ ناحقِ چند لحظه پیشت...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی737 _ هیچی آقا، من داشتم فیلمبرداری میکردم که یهو برگشتم سمتت و دیدم جا تره و بچه نیست! هر
_ واقعا زدش؟ _ آره! مهمونا هم که دیدن اوضاع اینطوریه خیلی زود رفتن؛ بعدشم پدر نسیم اومد دستش رو محکم کشید و با عصبانیت تالار رو ترک کردن و رفتن! _ باورم نمیشه _ من که خودم اون صحنه هارو دیدم باورم نمیشه عزیزم، تو که دیگه هیچ! _ خب؟ بعدش چیشد؟ _ آخر توی تالار فقط من موندم و آرش و پدر و مادرش؛ منم دیدم اوضاع اینطوریه خواستم بی و سروصدا برم بیرون که آرش صدام زد و گفت که بمونم و باهام کار داره قلبم به تپش افتاد و استرس گرفتم اما به روی خودم نیاوردم و منتظر موندم که خودش حرف بزنه... _ اولش که گفت هرچی فیلم و عکس گرفتیم رو پاک کنیم و چیزی بهش تحویل ندیم و گفت که کل هزینه رو حتما پرداخت میکنه _ خ...خب؟ _ بعدش هم راجع به تو پرسید نفس عمیقی کشیدم و با استرس گفتم: _ چی پرسید؟ _ هیچی با طعنه گفت دوستت کجاست؟ رفت پیش عشقش؟ نتونست دوریش رو تحمل کنه؟! منم با تعجب گفتم عشقش کیه؟ و اونم یه پوزخند جذاب زد و گفت کوهیار دیگه! با بغض دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم: _ اون هنوز فکر میکنه من با کوهیارم؟ ای خدا! _ آره واقعا همچین فکری داشت چون وقتی بهش گفتم تو هیچ ارتباطی با کوهیار نداری و آخرین باری که دیدیش همون یکسال پیش بوده، باورش نمیشد! با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ حتی بعد از یکسال هم باور نکرد؟ _ اولش نه اما وقتی واسش توضیح دادم باور کرد _ چیو توضیح دادی براش؟ نگاهش رو ازم گرفت و گفت: _ هیچی، همین که باهاش درارتباط نیستی _ و؟ _ همین دیگه مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: _ مطمئنی همین؟ _ اوهوم _ خب چه توضیحاتی بهش دادی که باور کرد؟ _ همین که یکساله اونو ندیدی و خبری ازش نداری و تنهایی و این حرفا قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم: _ خودم رو به آب و آتیش زدم و باور نکرد! الان تو سه تا جمله بهش گفتی و به راحتی باور کرد؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی738 _ واقعا زدش؟ _ آره! مهمونا هم که دیدن اوضاع اینطوریه خیلی زود رفتن؛ بعدشم پدر نسیم اوم
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما لحظه ی آخر پشیمون شد و ساکت شد _ بگو حرفتو نخور _ هیچی، حالا این حرفارو ول کن، تو فعلا باید خوشحال باشی که اونا ازدواج نکردن پاهام رو بالا آوردم و زانوهام رو بغل کردم و زیرلب گفتم: _ چه سودی برا من داره آخه؟ _ سودی برات نداره؟ _ نه! آرش قید منو زده گیسو، اون دیگه هیچ علاقه ای به من نداره، اینو همه جوره نشون میده؛ با چشماش...با حرفاش... با رفتارش...با حرکاتش! اون جلوی چشمای من نسیمی که بهش خیانت کرده بوده رو بوسید، بغل کرد، بهش ابراز علاقه کرد اما با من چیکار کرد؟ با منی که هیچی ازم ندید و فقط درحال حرف زدن با کوهیار بودم، چیکار کرد؟ بهم توهین کرد...خوردم کرد...خار و ذلیلم کرد...باهام بدرفتاری کرد و آخر همه منو از زندگیش به راحتی بیرون انداخت و فراموشم کرد! با ناراحتی بغلم کرد و گفت: _ الهی که من قربونت بشم، آرش همه ی اینکارارو برای اینکه از نسیم انتقام بگیره و جلوی همه رسواش کنه و آبروش رو ببره، کرد! مگه از روی عشق و علاقه کرده که اینطوری میگی؟ پوزخندی زدم و با حرص گفتم: _ مجبور بود قبل تالار بره فیلمبرداری؟ مجبور بود انقدر بغلش کنه و ببوستش؟ _ خب اونا هم جزء نقشه اش بوده _ میتونست انجام نده _ خب شاید نسیم گیر داده و اینم مجبور شده _ آرش اگه نخواد کاری رو بکنه، نمیکنه، اوکی؟ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: _ به نظر من مهم اینه که اون نسیم رو دوست نداره، هیچ علاقه ای بهش نداره و الان عقدش رو به هم زد! _ کی گفته علاقه ای بهش نداره؟ _ من میگم _ از کجا میگی؟ از روی مبل پاشد و با لبخند گفت: _ چون اگه یکی کسی رو دوست داشته باشه، بعد از به هم خوردن ازدواجشون لبخند نمیزنه و خوشحال نیست...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی739 دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما لحظه ی آخر پشیمون شد و ساکت شد _ بگو حرفتو نخور _ هی
_ یعنی آرش بعد از به هم خوردن عقد خوشحال بود؟ _ تا دلت بخواد _ باور نمیکنم _ دیوونه ای خب عزیزِ من بدون اینکه جوابی بهش بدم از روی مبل پاشدم و به طرف وسایلم رفتم و گفتم: _ بریم گیسو؟ _ خوب موضوع رو عوض میکنیا _ خیلی خسته ام، دلم میخواد برم خونه و فقط بگیرم بخوابم _ خوبه تازه بیدارت کردم با حرص ماژیک روی میز رو به سمتش پرت کردم و گفتم: _ اذیت نکن گیسو، خوصله ندارم _ اخلاقت گند بود، الان گندتر هم شد _ خفه شو به طرف در رفت و گفت: _ من میرم ماشین رو روشن کنم، زود بیا از آتلیه بیرون رفت و منم وسایلم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. جفتمون سوار ماشین شدیم و گیسو سریع راه افتاد. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم؛ سعی داشتم بفهمم چه حسی دارم اما نمیفهمیدم هم خوشحال بودم، هم ناراحت! خوشحال از اینکه اونا با هم ازدواج نکردن و ناراحت از اینکه شاهد صحنه های عاشقانشون بودم... سخت ترین و تلخ ترین چیزی که برای یه عاشق ممکنه اتفاق بیفته، ازدواج معشوقش اونم با یکی دیگه اس این حرفا که میگن عاشق واقعی فقط خوشبختی معشوقش حتی با یکی دیگه براش مهمه، همش حرفه! هیچ عاشقی نمیتونه تحمل کنه که معشوقش یکی دیگه رو لمس کنه...یکی دیگه رو ببوسه...یکی دیگه رو دوست داشته باشه و کنار یکی دیگه باشه... _ گشنه ات نیست سارا؟ با این حرف گیسو تازه فهمیدم که از صبح تاحالا هیچی نخوردم! _ نه _ غذا خوردی یعنی؟ _ نه اما گشنه ام نیست _ مگه میشه؟ چطور گشنه ات نیست؟ یعنی تو از ظهرتاحالا هیچی نخوردی؟ _ اشتها ندارم _ تو غلط کردی که اشتها نداری، تو بیجا کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی740 _ یعنی آرش بعد از به هم خوردن عقد خوشحال بود؟ _ تا دلت بخواد _ باور نمیکنم _ دیوونه ای
_ گیسو اشتها ندارم، اصلا هم حوصله ی گیردادنات رو ندارم پس بیخیال شو و منو بذار درخونمون لطفا انگار که ناراحت شد چون اخماش رو توهم کشید و ساکت شد! نیم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم؛ نمیخواستم ناراحتش کنم اما انگار ناخواسته اینکار رو کرده بودم! _ چرا ساکت شدی؟ چپ چپ نگاهم کرد و با حرص گفت: _ من به کدوم ساز تو برقصم؟ حرف میزنم میگی حرف نزن، ساکت میشم میگی ساکت نشو! _ ناراحت شدی ازم؟ _ نه _ از قیافه ات معلومه _ قیافه ام رو ول کن تو با بغض دستم رو روی شونه اش گذاشتم و آروم گفتم: _ از من ناراحت نباش، ببخشید اگه تند حرف زدم با شنیدن صدای پر از بغضم، برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ ناراحت نیستم سارا، گریه نکنیا! میکشمت اگه یه قطره اشک بریزی با این حرفش توانم برای نگه داشتن اشکام از بین رفت و صورتم پر شد! گیسو که حالم رو دید با ناراحتی سریع ماشین رو زد کنار و برگشت نگاهم کرد؛ دستم رو توی دستاش گرفت و با بغض گفت: _ الهی بمیرم برای دل پُرِت اشکام رو پاک کردم و میون هق هقم گفتم: _ خد...ا نکنه _ بخدا طاقت دیدن اشکات رو ندارم اما گریه برات خوبه، خالی میشی، بهتر میشی پس گریه کن سرم رو تکون دادم و با گریه گفتم: _ پس چرا من هرچی گریه میکنم خالی نمیشم؟ چرا هرچی اشک میریزم بهتر نمیشم؟ چرا خوب نمیشم گیسو؟ من یکساله دارم درد میکشم...یکساله دارم غصه میخورم...یکساله دارم زجر میکشم اما دم نمیزنم... اما میریزم تو خودم... اما به روی خودم نمیارم ولی دیگه نمیتونم! دیگه نمیتونم بریزم تو خودم چون دیگه جا ندارم، من دیگه پُرِ پُرم...انقدر پُرم که دارم از شدت غصه میترکم گیسو! گیسو من دارم میمیرم؛ من دیگه نمیکشم...دیگه نمیتونم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی741 _ گیسو اشتها ندارم، اصلا هم حوصله ی گیردادنات رو ندارم پس بیخیال شو و منو بذار درخونمو
گیسو با بغض و صورتی که حالا پر از اشک شده بود، بغلم کرد و بلند زد زیر گریه! _ نریز تو خودت، خودتو زجر نده، حرف بزن قربونت برم...با من حرف بزنم، با من درد و دل کن دورت بگردم اما نریز تو خودت، توروخدا نریز تو خودت سارا دستام رو دور گردنش حلقه کردم و زار زدم! گریه کردم و گفتم و گفتم و گفتم تا خالی شدم... از گریه های شبانه ام...از غصه های روزانه ام... از دردهای ناتمومم... از همه چیز گفتم و گیسو هم پا به پای من اشک ریخت و گریه کرد و هق هق کرد... از ماشین پیاده شدم و در رو بستم، خم شدم و دستم رو لب پنجره ی پایین کشیده شده گذاشتم و با لبخند تلخی گفتم: _ مرسی گیسو، مرسی که هستی چشمکی زد و گفت: _ فداتشم... سارا مطمئنی که نمیخوای پیشت بمونم؟ اگه هنوزم خوب نیستی و... حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: _ خیلی بهترم، خیلی _ خداروشکر _ اگه امشب تو نبودی من تا صبح دق میکردم _ خفه شو زبونتو گاز بگیر _ والا حقیقت رو میگم _ داره میزنه به سرت، فکر کنم اثرات کم خوابیه بهش دست دادم و ازش خداحافظی کردم و به طرف خونمون رفتم. خداروشکر که امشب گیسو بود وگرنه از شدت حرفایی که توی دلم مونده بود میمردم... نگاهی به آسمون انداختم، ماه تو باریک ترین حالت ممکنش بود؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ خدایا خودت کمکم کن نگاهم رو از آسمون گرفتم و با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم داخل صدای خنده های سارگل و بابا تا حیاط میومد با شنیدن خنده هاشون لبخندی زدم و زیرلب گفتم: _ خداروشکر خداروشکر که هنوز هم میتونم صدای خنده های خانواده ام رو بشنوم و امیدی برای ادامه ی زندگیم داشته باشم... خداروشکر که خانواده ام رو دارم، واقعا خداروشکر!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی742 گیسو با بغض و صورتی که حالا پر از اشک شده بود، بغلم کرد و بلند زد زیر گریه! _ نریز تو
وارد سالن شدم و با دیدن بابا و سارگل که جلوی تلویزیون نشسته بودن، سعی کردم ناراحتیم رو پنهان کنم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم: _ سلام سلام من اومدم با دیدنم لبخندشون پررنگ تر شد و جفتشون جواب سلامم رو دادن. _ خسته نباشی دخترم _ مرسی باباجونم رفتم کنارشون نشستم و همینطور که به تلویزیون نگاه میکردم گفتم: _ چی میبینین؟ _ یه فیلم خنده داره سارگل گذاشته میبینیم اومدم حرفی بزنم که همون لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم گفت: _ سلام نورچشمم، چرا اونجا نشستی؟ برو لباساتو عوض کن، یه آب به دست و صورتت بزن تا رنگ و روت باز بشه و بیا تا شامت رو بیارم خمیازه ای کشیدم و گفتم: _ سلام، وای خیلی خسته ام نا ندارم _ الهی بمیرم که من اینجا تو خونه نشستم و تو انقدر زحمت میکشی _ خدانکنه مامان نگو اینطوری _ بنظرم وقتشه یکم کاراتو سبک کنی و به خودت و زندگیتم فکر کنی مادر مشکوکانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ حرفای مامان بو دار بود، بد هم بودار بود! این همه قربون صدقه رفتن و این حرفا بدجور غیرطبیعی بود! _ من تازه کارم رو شروع کنم، یکم زود نیست برای استراحت و سبک کردن کارام؟ _ نه مادر کجا زوده؟ یکسال تلاش کردی...زحمت کشیدی...سختی کشیدی اما حالا دیگه میتونی راحت چندتا کارمند استخدام کنی و خودت سروری کنی با ابروهای بالا انداخته نگاهش کردم و گفتم: _ مامان! _ جانم؟ _ چندتا کارمند استخدام کنم و سروری کنم؟ با کدوم پول؟ یجوری حرف میزنی انگار پولام اضافی اومده و دلیل برای خرج کردنشون ندارم! لبخند معناداری زد و آروم گفت: _ پول که جور میشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی743 وارد سالن شدم و با دیدن بابا و سارگل که جلوی تلویزیون نشسته بودن، سعی کردم ناراحتیم رو
اخمام رو تو هم کشیدم و جدی گفتم: _ میتونم بپرسم پول استخدام چندتا کارمند از کجا میخواد جور بشه؟ یکم با تردید نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به سمت بابا تغییر داد! برگشتم به بابا نگاه کردم که دیدم داره چشم و ابرو بالا میندازه! نه مثل اینکه اینجا یه خبرایی شده و من ازش بی خبرم! هر خبری هم که شده خبر خوبی نیست _ میشه واضح و درست و حسابی حرف بزنید ببینم چیشده؟ این حرفای کنایه آمیز و چشم و ابرو بالا انداختن های بابا چه معنی داره؟ چیشده که من ازش بی خبرم؟ مامان یکم مِن و مِن کرد و گفت: _ خب...چیزه... اما قبل از اینکه جمله اش رو ادامه بده بابا پرید توی حرفش و گفت: _ خانم! الان وقتش نیست _ پس کِی وقتشه؟ _ ما هنوز با هم مشورت نکردیم و تصمیمی نگرفتیم که به سارا بگیم _ ما مشورت نکردیم؟ نیازی به مشورت ما نداره! ماشااله دخترم عاقل و بالغه، خودش کار درست رو تشخیص میده با تعجب شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ تا دیروز دختر ساده و زودباور بودیم و حالا شدیم عاقل و بالغ؟ راستشو بگید چیشده مامان که مشخص بود دیگه طاقت نداره، قبل از اینکه بابا عکس العملی نشون بده، سریع گفت: _ یه خواستگار خیلی خوب اومده با یه موقعیت عالی، شرایط تورو هم میدونه و قبول کرده، فقط مونده که تو ببینیش و بپسندیش اولش نفهمیدم چیشد اما کم کم موضوع برام جا افتاد! اخمام درهم شد و خشم و عصبانیت کل وجودم رو گرفت با حرص از روی زمین پاشدم و گفتم: _ اول اینکه من به هیچ وجه قصد ازدواج با هیچ کسی رو ندارم و نخواهم داشت این از این، دوم اینکه شرایط من مگه چیه که اون شخص زحمت کشیده و قبول کرده؟! میشه اینو بدونم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی744 اخمام رو تو هم کشیدم و جدی گفتم: _ میتونم بپرسم پول استخدام چندتا کارمند از کجا میخوا
مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قشنگی، مستقلی، مگه چته که نمیخوای ازدواج کنی؟ برا چی ازدواج نکنی؟ به این فکر کن که وقتی به سن ما رسیدی تنهایی چقدر برات سخته! _ جواب سوالم رو بده _ یعنی خودت شرایطت رو نمیدونی مادر؟ _ نه نمیدونم، میشه بدونم؟ بابا که اخماش رو بدجور درهم کرده بود، گفت: _ بسه خانم، بسه! _ نه بابا بس نیست، بذارید تا من شرایطم رو بفهمم بدونم ببینم قضیه چیه مامان لبخند کجکی زد و گفت: _ مادر خب تو یه بار نامزد کردی، اسم یه مرد روته، دست یه مرد بهت خورده، بالاخره فرق داری با یه دختری که مجرده احساس کردم یه گوشه ای از قلبم شکست، بدجور هم شکست؛ قلبم چنان تیر کشید که ناخودآگاه دستم رو روی سینه ام گذاشتم! گلوم رو بغض گرفت، بغضی که از بی مِهری مادرم به وجود اومده بود! بغضی که از حرفای شکننده ی مادرم به وجود اومده بود! وقتی مادر خودم...کسی که من رو بدنیا آورده...کسی که خانواده ی منه؛ این حرفارو میزنه، پس چه انتظاری میشه از بقیه داشت؟ پس آیا بقیه چی میگن؟! بقیه چه اَنگی به من میزنن؟ نگاهی به مامان انداختم، با بغض لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ دستت درد نکنه مامان بعد هم از روی زمین پاشدم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت اتاقم رفتم؛ وارد شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. رفتم روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بی صدا اشک ریختم! بیصدا گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم... دلم سوخت، بدجور هم سوخت! دلم از حرف مادری که خودش من رو با دستای خودش بزرگ کرد، سوخت! دلم از مادری که بهم گفت دست خورده سوخت!