eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.8هزار دنبال‌کننده
229 عکس
97 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی738 _ واقعا زدش؟ _ آره! مهمونا هم که دیدن اوضاع اینطوریه خیلی زود رفتن؛ بعدشم پدر نسیم اوم
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما لحظه ی آخر پشیمون شد و ساکت شد _ بگو حرفتو نخور _ هیچی، حالا این حرفارو ول کن، تو فعلا باید خوشحال باشی که اونا ازدواج نکردن پاهام رو بالا آوردم و زانوهام رو بغل کردم و زیرلب گفتم: _ چه سودی برا من داره آخه؟ _ سودی برات نداره؟ _ نه! آرش قید منو زده گیسو، اون دیگه هیچ علاقه ای به من نداره، اینو همه جوره نشون میده؛ با چشماش...با حرفاش... با رفتارش...با حرکاتش! اون جلوی چشمای من نسیمی که بهش خیانت کرده بوده رو بوسید، بغل کرد، بهش ابراز علاقه کرد اما با من چیکار کرد؟ با منی که هیچی ازم ندید و فقط درحال حرف زدن با کوهیار بودم، چیکار کرد؟ بهم توهین کرد...خوردم کرد...خار و ذلیلم کرد...باهام بدرفتاری کرد و آخر همه منو از زندگیش به راحتی بیرون انداخت و فراموشم کرد! با ناراحتی بغلم کرد و گفت: _ الهی که من قربونت بشم، آرش همه ی اینکارارو برای اینکه از نسیم انتقام بگیره و جلوی همه رسواش کنه و آبروش رو ببره، کرد! مگه از روی عشق و علاقه کرده که اینطوری میگی؟ پوزخندی زدم و با حرص گفتم: _ مجبور بود قبل تالار بره فیلمبرداری؟ مجبور بود انقدر بغلش کنه و ببوستش؟ _ خب اونا هم جزء نقشه اش بوده _ میتونست انجام نده _ خب شاید نسیم گیر داده و اینم مجبور شده _ آرش اگه نخواد کاری رو بکنه، نمیکنه، اوکی؟ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: _ به نظر من مهم اینه که اون نسیم رو دوست نداره، هیچ علاقه ای بهش نداره و الان عقدش رو به هم زد! _ کی گفته علاقه ای بهش نداره؟ _ من میگم _ از کجا میگی؟ از روی مبل پاشد و با لبخند گفت: _ چون اگه یکی کسی رو دوست داشته باشه، بعد از به هم خوردن ازدواجشون لبخند نمیزنه و خوشحال نیست...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی739 دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما لحظه ی آخر پشیمون شد و ساکت شد _ بگو حرفتو نخور _ هی
_ یعنی آرش بعد از به هم خوردن عقد خوشحال بود؟ _ تا دلت بخواد _ باور نمیکنم _ دیوونه ای خب عزیزِ من بدون اینکه جوابی بهش بدم از روی مبل پاشدم و به طرف وسایلم رفتم و گفتم: _ بریم گیسو؟ _ خوب موضوع رو عوض میکنیا _ خیلی خسته ام، دلم میخواد برم خونه و فقط بگیرم بخوابم _ خوبه تازه بیدارت کردم با حرص ماژیک روی میز رو به سمتش پرت کردم و گفتم: _ اذیت نکن گیسو، خوصله ندارم _ اخلاقت گند بود، الان گندتر هم شد _ خفه شو به طرف در رفت و گفت: _ من میرم ماشین رو روشن کنم، زود بیا از آتلیه بیرون رفت و منم وسایلم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. جفتمون سوار ماشین شدیم و گیسو سریع راه افتاد. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و توی فکر فرو رفتم؛ سعی داشتم بفهمم چه حسی دارم اما نمیفهمیدم هم خوشحال بودم، هم ناراحت! خوشحال از اینکه اونا با هم ازدواج نکردن و ناراحت از اینکه شاهد صحنه های عاشقانشون بودم... سخت ترین و تلخ ترین چیزی که برای یه عاشق ممکنه اتفاق بیفته، ازدواج معشوقش اونم با یکی دیگه اس این حرفا که میگن عاشق واقعی فقط خوشبختی معشوقش حتی با یکی دیگه براش مهمه، همش حرفه! هیچ عاشقی نمیتونه تحمل کنه که معشوقش یکی دیگه رو لمس کنه...یکی دیگه رو ببوسه...یکی دیگه رو دوست داشته باشه و کنار یکی دیگه باشه... _ گشنه ات نیست سارا؟ با این حرف گیسو تازه فهمیدم که از صبح تاحالا هیچی نخوردم! _ نه _ غذا خوردی یعنی؟ _ نه اما گشنه ام نیست _ مگه میشه؟ چطور گشنه ات نیست؟ یعنی تو از ظهرتاحالا هیچی نخوردی؟ _ اشتها ندارم _ تو غلط کردی که اشتها نداری، تو بیجا کردی...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی740 _ یعنی آرش بعد از به هم خوردن عقد خوشحال بود؟ _ تا دلت بخواد _ باور نمیکنم _ دیوونه ای
_ گیسو اشتها ندارم، اصلا هم حوصله ی گیردادنات رو ندارم پس بیخیال شو و منو بذار درخونمون لطفا انگار که ناراحت شد چون اخماش رو توهم کشید و ساکت شد! نیم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم؛ نمیخواستم ناراحتش کنم اما انگار ناخواسته اینکار رو کرده بودم! _ چرا ساکت شدی؟ چپ چپ نگاهم کرد و با حرص گفت: _ من به کدوم ساز تو برقصم؟ حرف میزنم میگی حرف نزن، ساکت میشم میگی ساکت نشو! _ ناراحت شدی ازم؟ _ نه _ از قیافه ات معلومه _ قیافه ام رو ول کن تو با بغض دستم رو روی شونه اش گذاشتم و آروم گفتم: _ از من ناراحت نباش، ببخشید اگه تند حرف زدم با شنیدن صدای پر از بغضم، برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ ناراحت نیستم سارا، گریه نکنیا! میکشمت اگه یه قطره اشک بریزی با این حرفش توانم برای نگه داشتن اشکام از بین رفت و صورتم پر شد! گیسو که حالم رو دید با ناراحتی سریع ماشین رو زد کنار و برگشت نگاهم کرد؛ دستم رو توی دستاش گرفت و با بغض گفت: _ الهی بمیرم برای دل پُرِت اشکام رو پاک کردم و میون هق هقم گفتم: _ خد...ا نکنه _ بخدا طاقت دیدن اشکات رو ندارم اما گریه برات خوبه، خالی میشی، بهتر میشی پس گریه کن سرم رو تکون دادم و با گریه گفتم: _ پس چرا من هرچی گریه میکنم خالی نمیشم؟ چرا هرچی اشک میریزم بهتر نمیشم؟ چرا خوب نمیشم گیسو؟ من یکساله دارم درد میکشم...یکساله دارم غصه میخورم...یکساله دارم زجر میکشم اما دم نمیزنم... اما میریزم تو خودم... اما به روی خودم نمیارم ولی دیگه نمیتونم! دیگه نمیتونم بریزم تو خودم چون دیگه جا ندارم، من دیگه پُرِ پُرم...انقدر پُرم که دارم از شدت غصه میترکم گیسو! گیسو من دارم میمیرم؛ من دیگه نمیکشم...دیگه نمیتونم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی741 _ گیسو اشتها ندارم، اصلا هم حوصله ی گیردادنات رو ندارم پس بیخیال شو و منو بذار درخونمو
گیسو با بغض و صورتی که حالا پر از اشک شده بود، بغلم کرد و بلند زد زیر گریه! _ نریز تو خودت، خودتو زجر نده، حرف بزن قربونت برم...با من حرف بزنم، با من درد و دل کن دورت بگردم اما نریز تو خودت، توروخدا نریز تو خودت سارا دستام رو دور گردنش حلقه کردم و زار زدم! گریه کردم و گفتم و گفتم و گفتم تا خالی شدم... از گریه های شبانه ام...از غصه های روزانه ام... از دردهای ناتمومم... از همه چیز گفتم و گیسو هم پا به پای من اشک ریخت و گریه کرد و هق هق کرد... از ماشین پیاده شدم و در رو بستم، خم شدم و دستم رو لب پنجره ی پایین کشیده شده گذاشتم و با لبخند تلخی گفتم: _ مرسی گیسو، مرسی که هستی چشمکی زد و گفت: _ فداتشم... سارا مطمئنی که نمیخوای پیشت بمونم؟ اگه هنوزم خوب نیستی و... حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: _ خیلی بهترم، خیلی _ خداروشکر _ اگه امشب تو نبودی من تا صبح دق میکردم _ خفه شو زبونتو گاز بگیر _ والا حقیقت رو میگم _ داره میزنه به سرت، فکر کنم اثرات کم خوابیه بهش دست دادم و ازش خداحافظی کردم و به طرف خونمون رفتم. خداروشکر که امشب گیسو بود وگرنه از شدت حرفایی که توی دلم مونده بود میمردم... نگاهی به آسمون انداختم، ماه تو باریک ترین حالت ممکنش بود؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ خدایا خودت کمکم کن نگاهم رو از آسمون گرفتم و با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم داخل صدای خنده های سارگل و بابا تا حیاط میومد با شنیدن خنده هاشون لبخندی زدم و زیرلب گفتم: _ خداروشکر خداروشکر که هنوز هم میتونم صدای خنده های خانواده ام رو بشنوم و امیدی برای ادامه ی زندگیم داشته باشم... خداروشکر که خانواده ام رو دارم، واقعا خداروشکر!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی742 گیسو با بغض و صورتی که حالا پر از اشک شده بود، بغلم کرد و بلند زد زیر گریه! _ نریز تو
وارد سالن شدم و با دیدن بابا و سارگل که جلوی تلویزیون نشسته بودن، سعی کردم ناراحتیم رو پنهان کنم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم: _ سلام سلام من اومدم با دیدنم لبخندشون پررنگ تر شد و جفتشون جواب سلامم رو دادن. _ خسته نباشی دخترم _ مرسی باباجونم رفتم کنارشون نشستم و همینطور که به تلویزیون نگاه میکردم گفتم: _ چی میبینین؟ _ یه فیلم خنده داره سارگل گذاشته میبینیم اومدم حرفی بزنم که همون لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدنم گفت: _ سلام نورچشمم، چرا اونجا نشستی؟ برو لباساتو عوض کن، یه آب به دست و صورتت بزن تا رنگ و روت باز بشه و بیا تا شامت رو بیارم خمیازه ای کشیدم و گفتم: _ سلام، وای خیلی خسته ام نا ندارم _ الهی بمیرم که من اینجا تو خونه نشستم و تو انقدر زحمت میکشی _ خدانکنه مامان نگو اینطوری _ بنظرم وقتشه یکم کاراتو سبک کنی و به خودت و زندگیتم فکر کنی مادر مشکوکانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم؛ حرفای مامان بو دار بود، بد هم بودار بود! این همه قربون صدقه رفتن و این حرفا بدجور غیرطبیعی بود! _ من تازه کارم رو شروع کنم، یکم زود نیست برای استراحت و سبک کردن کارام؟ _ نه مادر کجا زوده؟ یکسال تلاش کردی...زحمت کشیدی...سختی کشیدی اما حالا دیگه میتونی راحت چندتا کارمند استخدام کنی و خودت سروری کنی با ابروهای بالا انداخته نگاهش کردم و گفتم: _ مامان! _ جانم؟ _ چندتا کارمند استخدام کنم و سروری کنم؟ با کدوم پول؟ یجوری حرف میزنی انگار پولام اضافی اومده و دلیل برای خرج کردنشون ندارم! لبخند معناداری زد و آروم گفت: _ پول که جور میشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی743 وارد سالن شدم و با دیدن بابا و سارگل که جلوی تلویزیون نشسته بودن، سعی کردم ناراحتیم رو
اخمام رو تو هم کشیدم و جدی گفتم: _ میتونم بپرسم پول استخدام چندتا کارمند از کجا میخواد جور بشه؟ یکم با تردید نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به سمت بابا تغییر داد! برگشتم به بابا نگاه کردم که دیدم داره چشم و ابرو بالا میندازه! نه مثل اینکه اینجا یه خبرایی شده و من ازش بی خبرم! هر خبری هم که شده خبر خوبی نیست _ میشه واضح و درست و حسابی حرف بزنید ببینم چیشده؟ این حرفای کنایه آمیز و چشم و ابرو بالا انداختن های بابا چه معنی داره؟ چیشده که من ازش بی خبرم؟ مامان یکم مِن و مِن کرد و گفت: _ خب...چیزه... اما قبل از اینکه جمله اش رو ادامه بده بابا پرید توی حرفش و گفت: _ خانم! الان وقتش نیست _ پس کِی وقتشه؟ _ ما هنوز با هم مشورت نکردیم و تصمیمی نگرفتیم که به سارا بگیم _ ما مشورت نکردیم؟ نیازی به مشورت ما نداره! ماشااله دخترم عاقل و بالغه، خودش کار درست رو تشخیص میده با تعجب شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ تا دیروز دختر ساده و زودباور بودیم و حالا شدیم عاقل و بالغ؟ راستشو بگید چیشده مامان که مشخص بود دیگه طاقت نداره، قبل از اینکه بابا عکس العملی نشون بده، سریع گفت: _ یه خواستگار خیلی خوب اومده با یه موقعیت عالی، شرایط تورو هم میدونه و قبول کرده، فقط مونده که تو ببینیش و بپسندیش اولش نفهمیدم چیشد اما کم کم موضوع برام جا افتاد! اخمام درهم شد و خشم و عصبانیت کل وجودم رو گرفت با حرص از روی زمین پاشدم و گفتم: _ اول اینکه من به هیچ وجه قصد ازدواج با هیچ کسی رو ندارم و نخواهم داشت این از این، دوم اینکه شرایط من مگه چیه که اون شخص زحمت کشیده و قبول کرده؟! میشه اینو بدونم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی744 اخمام رو تو هم کشیدم و جدی گفتم: _ میتونم بپرسم پول استخدام چندتا کارمند از کجا میخوا
مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قشنگی، مستقلی، مگه چته که نمیخوای ازدواج کنی؟ برا چی ازدواج نکنی؟ به این فکر کن که وقتی به سن ما رسیدی تنهایی چقدر برات سخته! _ جواب سوالم رو بده _ یعنی خودت شرایطت رو نمیدونی مادر؟ _ نه نمیدونم، میشه بدونم؟ بابا که اخماش رو بدجور درهم کرده بود، گفت: _ بسه خانم، بسه! _ نه بابا بس نیست، بذارید تا من شرایطم رو بفهمم بدونم ببینم قضیه چیه مامان لبخند کجکی زد و گفت: _ مادر خب تو یه بار نامزد کردی، اسم یه مرد روته، دست یه مرد بهت خورده، بالاخره فرق داری با یه دختری که مجرده احساس کردم یه گوشه ای از قلبم شکست، بدجور هم شکست؛ قلبم چنان تیر کشید که ناخودآگاه دستم رو روی سینه ام گذاشتم! گلوم رو بغض گرفت، بغضی که از بی مِهری مادرم به وجود اومده بود! بغضی که از حرفای شکننده ی مادرم به وجود اومده بود! وقتی مادر خودم...کسی که من رو بدنیا آورده...کسی که خانواده ی منه؛ این حرفارو میزنه، پس چه انتظاری میشه از بقیه داشت؟ پس آیا بقیه چی میگن؟! بقیه چه اَنگی به من میزنن؟ نگاهی به مامان انداختم، با بغض لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ دستت درد نکنه مامان بعد هم از روی زمین پاشدم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت اتاقم رفتم؛ وارد شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. رفتم روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بی صدا اشک ریختم! بیصدا گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم... دلم سوخت، بدجور هم سوخت! دلم از حرف مادری که خودش من رو با دستای خودش بزرگ کرد، سوخت! دلم از مادری که بهم گفت دست خورده سوخت!
از شــهـدا به شــمـا از شهدا به شما الو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟.                 قرارمون این نبود....😔 قرار شد بعد از ماها « راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻‍♂️ اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻 عکس ماها رو میبینید... ولی❌عکس ما عمل میکنید... ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو یاد بگیریم اونم مبارزه به سبک شهدااا اینجا پاتوق مبارزه ساست می‌ خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻 یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻 "@Sarbazeharamm" حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر نیرو ها در حالت آماده باشن😉 اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی745 مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قش
دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز اینطوری بهم زخم زبون زد، بدجور سوخت! _ آبجی؟ با شنیدن صدای سارگل اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و آروم گفتم: _ بله؟ _ میشه در رو باز کنی؟ _ نه، امشب میخوام تنها باشم لطفا تو سالن بخواب _ اما من میخوام بیام پیش تو جوابی بهش ندادم و روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم و صدای هق هقم رو توی بالشت خفه کردم! من حالم خوب نبود، اومدم خونه که حالم بهتر بشه...اومدم خونه که پیش خونواده ام باشم اما حالم بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد! _ سارا دخترم؟ صدای بابا رو که شنیدم ناخودآگاه پاشدم نشستم اشکام رو دوباره پاک کردم و توی سکوت منتظر موندم تا حرفش رو بزنه _ میشه در رو باز کنی یکم با هم حرف بزنیم؟ با بغض چونه ام رو روی زانوهام گذاشتم و جوابی ندادم _ دخترم؟ میشه در رو روی بابای پیرت باز کنی؟ بغض صدای بابا رو که شنیدم حالم بد شد و دیگه نتونستم بی تفاوت باشم. از روی تخت پاشدم و به طرف در رفتم؛ پشت در ایستادم و آروم گفتم: _ بابا تنهایی؟ _ تنهام دخترم در رو باز کردم و بابا رو دیدم که با چشمای نم کشیده پشت در ایستاده بود نم چشماش حالم رو خراب تر از قبل کرد! _ بابا! _ جان بابا؟ نبینم چشمای اشکیت رو دخترم _ بیا تو بابا بابا اومد داخل و منم در رو دوباره بستم و قفل کردم. رفتم روی تخت نشستم و بابا هم اومد کنارم نشست؛ دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: _ خوبی؟ _ راستش رو بگم؟ _ همیشه به من راستش رو بگو _ نه خوب نیستم بابا _ چرا دخترم؟ _ به نظر خودت چرا؟ _ بخاطر حرفای مادرت؟ سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و آروم گفتم: _ هیچوقت فکر نمیکردم همچین حرفایی از مادر خودم بشنوم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی746 دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز
بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت: _ مادرت منظور بدی نداشت _ اما حرفاش خیلی بد بود _ حق داری نباید اونطوری حرف میزد با بغض زانوهام رو بغل کردم و گفتم: _ یعنی من انقدر تو این خونه اضافی ام بابا؟ _ این چه حرفیه دخترم؟ تو تاج سر منی...تو دلیل برای ادامه ی زندگی منی... تو اگه یه روز نباشی من انقدر چشمم به این در خشک میشه تا بیایی! اضافی چیه دخترم؟ حرفای بابا ته دلم رو گرم کرد و دلم رو آروم... _ مادرت فقط نگرانته، اون یه مادره، تو جگر گوشه ی اونی، مگه میشه بدت رو بخواد؟ اون فقط حرفش رو بد به زبون آورد _ این که بخواد منو به زور شوهر بده نگرانیه؟ _ دخترم کی میتونه تورو به زور شوهر بده آخه؟ واسه خونه ی دختردار خواستگار زیاد میاد و میره و این اصلا عجیب نیست! اشکای روی صورتم رو پاک کردم و گفتم: _ والا اینطور که مامان گفت، چیزی جز جواب مثبت از من انتظار نداره _ دخترگلم من به عنوان پدرت دارم میگم نگران نباش، تو یه دختر عاقلی و من مطمئنم که درست و غلط رو از هم تشخیص میدی ته دلم نور امیدی روشن شد و خوشحال شدم... _ یعنی شما مامان رو راضی میکنی که یجوری این خواستگار رو دست به سر کنه؟ _ نه! وا رفتم و دوباره وجودم پر از استرس شد! با تعجب سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم: _ مگه همین الان نگفتی نگران نباش؟ _ بله گفتم و هنوزم روی حرفم هستم _ پس چرا گفتی نه؟ _ چون من نگفتم قراره این خواستگار رو رد کنم! من گفتم خواستگار میاد تو هم میبینیش با هم صحبت میکنید و اگه خوشت نیومد و نخواستی و دلیل منطقی هم داشتی، اون موقع من عین شیر پشتتم و نمیذارم هیچکس مجبور به هیچکاریت بکنه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی747 بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت: _ مادرت منظور بدی نداشت _
از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم: _ باباجونم، قربونت برم من نمیخوام ازدواج کنم _ چرا بابا؟ دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم اما لحظه پشیمون شدم و ساکت موندم! _ بگو! چرا حرفتو میخوری؟ _ چی بگم آخه؟ _ اینکه یه دختر مجرد که از به هم خوردن نامزدیش بیشتر از یکسال میگذره، چرا نمیخواد ازدواج کنه؟! علتش واضح و مشخص بود اما قابل گفتن نبود! _ چون من به کسی احتیاج ندارم، چون حوصله ی کسی رو ندارم، چون نمیتونم یه مَردی که معلوم نیست پشت سر من چیکارا میکنه و با چندتا دختر چشم داره رو تحمل کنم! چون قرار نیست همه آدمای مجرد ازدواج کنن! چون من یه دختر مستقل و تنهام و ترجیحم اینه که همینطوری ادامه بدم و از زندگیم کاملا راضی ام بابا دستی به موهام کشید و با ناراحتی گفت: _ دخترم یه سوال بپرسم ازت؟ _ بپرس باباجان _ از من ناراحت نشیا بابا _ بپرس قربونت برم _ تو...تو هنوز علاقه ای به اون پسر کوهیار داری؟ با جدیت سرم رو تکون دادم و صریح گفتم: _ نه به هیج وجه _ پس این غم سنگین و تموم نشدنی چشمات بخاطر چیه؟ اگه دیگه به اون علاقه نداری پس چه دردی داری که اثراتش از تو چشماتم معلومه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی748 از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک‌ تک سلولهای بدنم احساس کردم! چی میگفتم به بابام؟ میگفتم عاشق شدم؟ میگفتم کسی که عاشقشم من رو دوست نداره؟ میگفتم کسی که دوستش دارم هیچ علاقه ای به من نداره؟ چی میگفتم آخه؟ میگفتم امروز شاهد بغل و بوسه و دل دادن و دل گرفتن های عشقم و عشقش بودم؟ آره درسته عقدشون به هم خورد اما اون صحنه های قبل عقد که توی ذهنم ذخیره شده رو چیکار کنم؟ دل شکسته ام رو چیکار کنم؟ بغض گلوم رو چیکار کنم؟ درد تمام وجودم رو چه کنم؟ _ گریه نکن دخترم، دل من طاقت نداره با شنیدن حرف بابا از فکر بیرون اومدم و با تعجب دستم رو روی صورتم گذاشتم صورتم خیس از اشک بود! اصلا نفهمیدم کِی به گریه افتادم! _ دلیل این اشکا چیه؟ دلیل این غمی که همیشه تو چشماته چیه بابا؟ اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم: _ هیچی بابا _ مگه میشه هیچی؟ _ آره میشه _ خب پس دوست نداری دردت رو به پدر پیرت بگی! سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگم... _ باشه بابا نگو اما بخاطر منم که شده انقدر غصه نخور، همه چیز درست میشه، باشه؟ با التماس نگاهش کردم و گفتم: _ میشه قضیه اون خواستگار کنسل بشه؟ _ اگه دلیل و جواب منطقی برام بیاری، میشه اما درغیر این صورت نه! _ دلیل منطقی تر از اینکه من نمیخوام ازدواج کنم، من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم، من از مردها بدم میاد؟ _ چرا نمیخوای ازدواج کنی؟ _ چون نمیخوام، چون برای خودم هدف هایی دارم ناراضی نگاهم کرد و آروم گفت: _ ازت یه چیزی میخوام _ چی بابا؟ _ اینکه اجازه بدی اونا یه جلسه بیان، باهاش صحبت کنی و بعد اگه نظرت منفی بود، نه من نه مادرت دیگه هیچ اصراری بهت نمیکنیم، خوبه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی749 بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک‌ تک سلولهای بدنم احساس کردم! چی میگفتم به بابام؟
دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته اش رو زیرپا بذارم و هم این همه مقاومت میتونست بابا رو به شک بندازه پس به ناچار گفتم: _ باشه بابا باشه _ خب پس واسه فرداشب قرار بذاریم؟ با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم: _ چخبره بابا؟ چرا انقدر هول دارید؟ انقدر تو این خونه اضافی ام من؟ _ نه دخترم این چه حرفیه؟ _ والا با این همه عجله ای که شما دارید، چیزی غیر از این به ذهنم نمیرسه _ خیلی خب تو بگو کِی قرار بذارم؟ _ هرچی دیرتر بهتر _ سارا! با حرص پوفی کشیدم و گفتم: _ خیلی خب، واسه یه هفته دیگه قرار بذارید _ چه روزی؟ _ پنجشنبه خوبه؟ _ خوبه دخترم از روی تختم پاشد و دست من رو هم گرفت و بلندم کرد؛ پیشونیم رو بوسید و با لبخند گفت: _ دستت دردنکنه دخترم که حرفم رو زمین ننداختی لبخند زورکی زدم و اروم گفتم: _ خواهش میکنم _ من میرم بخوابم، تو هم معلومه خسته ای یکم استراحت کن، راجع به حرفای مامانتم دیگه ناراحت نباش، باشه؟ ناراحت بودم! علاوه بر مامان از بابا هم بخاطر این اصرارش ناراحت بودم اما به دروغ گفتم: _ نه ناراحت نیستم خیالتون راحت بابا بوسه ی دیگه به پیشونیم زد و بعد از اتاق بیرون رفت؛ منم دوباره در رو قفل کردم و اومدم روی تختم دراز کشیدم. با ناراحتی به سقف زل زدم و به هفته ی دیگه فکر کردم... حالا وسط این همه مشکل، خواستگار رو کجای دلم بذارم آخه؟ این از کجا پیداش شد؟ ای کاش پسره از من خوشش نیاد و بعد دیدنم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه! ای خدا! من چیکار کنم اگه ازم خوشش بیاد و حاضر نشه بره؟ چطوری راضیش کنم که بیخیال من بشه؟ چطوری از این قضیه در برم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی750 دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته
با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو گرفته بود! خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نُه صبح بود غلتی زدم و کلافه دوباره چشمام رو بستم اگه روزای دیگه بود الان دیرم بود ولی امروز فرق داره... امروز حتی دلم نمیخواد از جام پاشم چه برسه به اینکه برم سرکار! _ آبجی؟ با شنیدن صدای سارگل، به ناچار پاشدم روی تخت نشستم و گفتم: _ بله _ بیداری؟ _ نه خوابم، روحم داره جواب میده _ گیسو اومده دنبالت، نیم ساعته اینجا منتظرته از روی تخت پاشدم و با چشمای نیمه باز به طرف در رفتم. قبل از اینکه به در برسم چشمم به آیینه ی گوشه ی اتاق افتاد و با دیدن قیافه ی خودم بُهت زده سرجا خشکم زد! چشمام به شدت پف کرده بود و قرمز بود و تمام صورتم هم باد کرده بود! دیشب انقدر گریه کردم و اشک ریختم و غصه خوردم که اصلا نفهمیدم کِی خوابم برد. _ آبجی شنیدی صدامو؟ نگاهم رو از آیینه گرفتم و با کلافگی گفتم: _ شنیدم، برو الان میام _ باشه دلم نمیخواست کسی متوجه گریه کردنم بشه برای همین به طرف میزآرایشم رفتم و سعی کردم با آرایش پف صورت و چشمام رو بپوشونم؛ بعد هم لباسام رو پوشیدم و آماده از اتاق بیرون رفتم. گیسو توی سالن نشسته بود و سارگل هم کنارش بود اما خبری از مامان و بابا نبود. _ سلام گیسو با شنیدن صدام برگشت به طرفم و با لبخند گفت: _ سلام عشقم، ساعت خواب؟ _ هنوزم خوابم میاد _ امروز کارامون کمه، شب زود بیا بخواب _ باشه بریم گیسو متعجب از سرد بودنِ من، از روی مبل پاشد و آروم گفت: _ باشه بریم دوتایی به طرف حیاط رفتیم که همون لحظه صدای مامانم رو از آشپزخونه شنیدم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی751 با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو
_ ساراجان دخترم؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و حرفای تلخی تا لب دهنم اومد و برگشت! دلم میخواست بگم من اگه دخترت بودم اون حرفارو بهم نمیزدی... من اگه دخترت بودم مثل یه غریبه قضاوتم نمیکردی... اما نگفتم! نگفتم و مثل همیشه حرفام رو توی دلم ریختم! برگشتم بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: _ سلام، بله؟ _ سلام به روی ماهت، پس تو کِی دست و صورتت رو شستی مادر؟ کجا داری میری؟ صبحونه بخور اول کفشام رو پوشیدم و همینطور که به طرف در میرفتم، گفتم: _ گرسنه ام نیست، تو آتلیه یه چیزی میخورم، خداحافظ سریع از خونه بیرون اومدم تا مجبور نشم بحث رو ادامه بدم، گیسو هم پشت سرم اومد و در رو بست و با تعجب گفت: _ سارا چیشده؟ چرا با مامانت و سارگل اینطوری حرف زدی؟ چرا صبحونتو نخوردی؟ من منتظر میموندم خب دیوونه، عجله نداریم که _ بیا بریم تو راه میگم برات _ اتفاق بدی افتاده با حرص چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ الان انتظار داری وایسم وسط کوچه بهت توضیحات بدم؟ خب گمشو تو ماشین اونجا میگم برات دیگه _ باشه بابا بیا منو بزن _ میزنما _ غلط میکنی، به علی میگم شَل و پرت کنه دختره ی افریته ی بیشعور از لحنش خنده ام گرفت و ناخودآگاه وسط اون همه عصبانیت و ناراحتی لبخندی زدم که همین گیسو رو شیر کرد _ آهان بخند یه ذره، داشتم از اون قیافه ی ترسناک و افریته ای که داشتی میترسیدما _ خفه شو گیسو _ چشم _ در ماشینتم باز کن پختم از گرما _ نمیشه _ چرا؟ مرض داری؟ _ نخیر! کسی که خفه میشه نمیتونه کاری کنه خب دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با حرص گفتم: _ من آخر از دست این خوشمزه بازیهای تو دق میکنم میمیرم _ آخجون میشه بگی دقیقا کِی؟ _ وای گیسو این در رو باز میکنی یا تاکسی بگیرم برم؟
📸 آغاز زندگی مشترک در حرم امام رضا(ع) 💐 همزمان با عید بزرگ زوج‌های بسیاری با حضور در حرم مطهر امام رضا(ع) زندگی مشترک خود را آغاز کردند. 💐 🌙 @khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی752 _ ساراجان دخترم؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و حرفای تلخی تا لب دهنم اومد و برگشت! دلم
گیسو در ماشین رو باز کرد و منم بلافاصله سوار شدم؛ اونم سوار شد و گفت: _ میگی چیشده یا نه؟ _ حرکت کن تو راه میگم دیگه اصرار کرد و ماشین رو به حرکت درآورد و با سرعت راه افتاد... توی راه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم، هرچند که گیسو باورش نمیشد که مامان همچین حرفی زده باشه و بعد از کلی سوال پیچ کردن بالاخره باور کرد! _ حالا خیالت راحت شد؟ فضولیت برطرف شد؟ _ تا زمانی که اون یارو خواستگاره رو نبینم فضولیم کامل برطرف نمیشه _ مرده شورتو ببرن، خب؟ _ خفه شو خب کنجکاوم ببینم چطوریه _ میشه این بحث رو همین الان ببندی؟ _ نه _ پس تضمین نمیکنم که نزنم تو دهنت! غش غش خندید و ماشین رو روبروی آتلیه پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل آتلیه؛ سریع کولر رو روشن کردم و پشت سیستمم نشستم. سیستم رو روشن کردم و هارد دوربینم رو به کامپیوتر وصل کردم تا کار جدیدی رو شروع کنم وارد اطلاعات که شدم با دیدن پوشه ی ای که عکسای نسیم و آرش داخلش بود دوباره بغض گلوم رو گرفت! حالا چطوری بشینم اینارو ادیت بزنم من؟ _ ولی خیلی کِیف میده ها بی حواس نگاهم رو از عکسای اونا گرفتم و آروم گفتم: _ چی؟ _ اینکه لازم نیست روی فیلما و عکسای اون دوتا افریته کار کنیم ولی پولش رو کامل میگیریم با این حرف گیسو تازه یادم افتاد که لازم نیست چیزی رو ادیت کنم و ناخودآگاه لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست _ خداروشکر _ که پول مُفت گیرمون اومد؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ که قرار نیست چیزی از اونا ادیت بزنم _ خب آره اینم خوبه دیگه _ درضمن گیسو خانم ما قرار نیست پول مفت از کسی بگیریم _ یعنی چی؟ همینطور که پوشه عکسها رو پاک میکردم، گفتم: _ یعنی حساب کتاب میکنیم ببینیم چقدر کار کردین و همونقدر پول میگیریم؛ که البته همینطوریشم مشخصه که باید حتی یه مقدار پول بهش پس بدیم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی753 گیسو در ماشین رو باز کرد و منم بلافاصله سوار شدم؛ اونم سوار شد و گفت: _ میگی چیشده یا
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ پول پس بدیم بهش؟ _ بله _ من چی میگم تو چی میگی! _ من حقیقت میگم و تو چرت و پرت با حرص از روی صندلی پاشد و گفت: _ سارا من میگم بازم پول بگیریم بعد تو میگی پسش بدیم؟ _ بله _ احمقی مگه؟ _ مُفت خوری مگه؟ _ آره _ خاک تو سرت کنن _ بابا طرف خودش راضیه، پولش از پارو بالا میره، این پولا براش پول تو جیبیه بعد تو این وسط شدی دایه مهربان تر از مادر؟ تو ناراضی؟ یا نگرانی پولاش تموم بشه؟ پوزخندی زدم و گفتم: _ من طرف حسابم برام مهم نیست گیسو! اصلا اهمیتی نداره که اون طرف آرشه یا یکی دیگه! برای من کارِ درست مهمه و کار درست هم اینه که به اندازه ای که کار کردم، دستمزد بگیرم اومد حرفی بزنه که اجازه ندادم و سریع گفتم: _ دیگه نمیخوام این بحث رو ادامه بدم _ اما آخه... _ اما و آخه و اگه نداره! _ باشه بابا، گند اخلاق! جوابی به این حرفش ندادم و به پوشه های ادیت نشده نگاهی انداختم و گفتم: _ من ادیت تولد اون دختره رو شروع میکنم، همون که فامیلِ باباش امیری بود _ مگه فایل قبلیت تموم شده؟ _ نه هنوز ولی امروز مغزم کِشِش ادامه ی اون کار رو نداره، این سبک تره میخوام انجامش بدم _ باشه خداروشکر اونم دهنش رو بست و رفت پشت سیستمش نشست و مشغول انجام کارش شد. با خستگی دستام رو بالا کشیدم و به صندلیم تکیه دادم. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه ها که دو بعدازظهر رو نشون میدادن، گفتم: _ وای من خیلی گشنمه گیسو _ منم همینطور _ هیچی هم نیاوردم واسه ناهار _ منم نیاوردم _ خب پس حالا چی بخوریم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی754 با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ پول پس بدیم بهش؟ _ بله _ من چی میگم
انگار که منتظر این حرف من بود، سریع گفت: _ برم از این ساندویچیه دوتا هندی بگیرم؟ _ اوم من بندری میخورم _ باشه، نوشابه چه رنگی؟ _ لیموناد _ حله خوشحال از جاش پاشد و به طرف کیفش رفت! مشکوکه نگاهش کردم و گفتم: _ حالا چرا انقدر خوشحال شدی؟ احساس کردم یه لحظه هول شد اما سریع خودش رو جمع کرد و با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _ وا خب خسته شدم، کمرم شکست چندساعته نشستم پشت سیستم دارم یه ریز کار میکنم، تو هم که اخلاقت سگ! یه کلمه حرف نزدم زبونمم خشک شد بخدا _ باشه برو سریع از آتلیه بیرون رفت و منم که از کارکردن خسته شده بودم، پاشدم رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم و مشغول بازی شدم که فکرم درگیر موضوعات بیخودی نشه! غرق بازی کردن بودم که با شنیدن صدایی دست از بازی برداشتم؛ گوشیم رو انداختم روی مبل به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن مَردی که داخل بود و داشت در رو از داخل قفل میکرد، از جا پریدم! _ آقا چیکار میکنی؟ بی توجه به من در رو قفل کرد و ریموت درِ برقی رو زد! در برقی که شروع به پایین اومدن کرد به خودم اومدم و با ترس سریع به سمتش رفتم اما قبل از اینکه بهش برسم و بخوام کاری کنم به سمتم برگشت و با دیدنش سرجام خشکم زد! بُهت زده نگاهش کردم و زیرلب با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم، گفتم: _ تو؟ با لبخند یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ آره من، چیه خوشحال شدی از دیدنم؟ با این حرفش از بُهت دراومدم و اخمام درهم شد! با حرص نگاهی به درب برقی که کامل بسته شد و کلید و ریموتی که توی دستاش بود انداختم و گفتم: _ کلید و ریموت مغازه دست تو چیکار میکنه؟ _ دیگه دیگه _ این مسخره بازیا چیه؟ کلیدارو بده به من کلیدهارو انداخت توی جیبش و با لبخند حرص دربیاری، گفت: _ بیا خودت بردارشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرهاد از پله ها پایین اومد و در حالی که سیگارش داخل دستش بود دودش و بیرون فرستاد ، به بدن ظریفم نگاه کرد و گفت - پس دزد کوچولو که گیرش اوردند تویی! با ترس و بغض گفتم - من از هیچی خبر ندارم آقا...باور کنید من از شما هیچی دزدی نکردم جلو اومد و دستم و تو دستای بزرگ و مردونه اش گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت - چرا تو دزد قلب منی کوچولو🤤🔥 با تعجب نگاهش کردم که تو یه حرکت...🙈❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 یه خلا*فکار 35 ساله عاشق یه دختر ساده 14 ساله شده حالا ببین چیکار میکنه😻❌
داد زدم : – مــــامــان ، میــخوام ابروهام و بردارم.. – هروقـت شوهر کردی.. – مــامان ، میــخوام با دوستام برم بیرون.. – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میخوام آرایش کنم... – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میــخوام مانتوی کوتاه بپوشم.. – هروقت شوهر کردی.. یهو رفتم پیش بالکن خونمون و از اون بیرون داد زدم :عااااهااااایییی ملتتتت من شوهررررررر میخوامممم یهو یه پسر منو دید و گفت:🤣🤣❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 عاشقانه‌ای ناب🌿💦
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی755 انگار که منتظر این حرف من بود، سریع گفت: _ برم از این ساندویچیه دوتا هندی بگیرم؟ _ او
ناخودآگاه با عصبانیت و خشم گفتم: _ آرش! _ جانِ آرش؟ یه چیزی تهِ تهِ دلم تکون خورد و هُری ریخت پایین! انگار از آخرین باری که اینطوری با احساس و با این لحن باهام حرف زده بود، سالها گذشته بود! قلبم شُل شد اما چشمام نه... دلم هُری ریخت پایین اما صورتم سردِ سرد موند! داشتم از عشقش میمردم اما نمیخواستمش! من اگه تا دیروز به اندازه ی سرِسوزن به نجات عشقمون ایمان داشت، بعد از دیدن اون صحنه ها و اون بوسه و بغل و ابراز علاقه ها، قیدِ عشقمون رو زدم! من تا آخرین لحظه ای که نفس میکشم عاشق آرشم...من تا تهِ عمرم به آرش وفادار میمونم اما دیگه نمیخوام و نمیتونم که کنارش باشم... _ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ نزن مارو با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم؛ با جدیت نگاهش کردم و با لحن کاملا سرد گفتم: _ کلید و ریموت رو بذار روی میز و زودتر از اینجا برو _ و اگه نرم؟ _ میری _ نمیرم پوزخندی زدم و با دهن کجی گفتم: _ برام مهم نیست، حضورت رو درنظر نمیگیرم اینو گفتم و بی توجه بهش رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم تا به بازیم ادامه بدم. قلبم داشت از جا درمیومد اما سعی داشتم چیزی بروز ندم! خداخدا میکردم آرش نیاد نزدیکتر وگرنه صدای قلبم به حدی بلند بود که میشنید و آبروم میرفت! _ پریز چراغاتون کجاست؟ اینجا خیلی تاریکه جوابی بهش ندادم و بی حواس شروع به بازی کردم، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم و فقط میخواستم خودم رو مشغول نشون بدم... _ آهان اینه ها، پیداش کردم چراغارو روشن کرد و اومد روی مبل روبروییم نشست و گفت: _ الان یعنی داری بازی میکنی؟ نفس عمیقی کشیدم تا یکم قلبم آروم بگیره و آبروی منِ بی آبرو رو جلوی آرش نبره! _ چرا جواب نمیدی؟ ناراحتی از من؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی756 ناخودآگاه با عصبانیت و خشم گفتم: _ آرش! _ جانِ آرش؟ یه چیزی تهِ تهِ دلم تکون خورد و
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند که نبودم! توی چشماش زل زدم؛ چقدر دلم تنگ شده بود براش، داشتم از دلتنگیش میمردم و دم نمیزدم! _ میتونم بپرسم الان اینجا چیکار داری؟ بعد از یکسال چرا یهو پیدات شد؟ چیشد که آتلیه ی مارو انتخاب کردی؟ چرا الان یک روز بعد از عقدت اومدی اینجا؟ با آرامش پاش رو روی اون یکی پاش گذاشت و گفت: _ آتلیه‌ی شما رو که کاملاً اتفاقی پیدا کردیم و اینکه من دیروز عقدم نبوده، اگه خبر نداری بدون که عقد به هم خورد به روی خودم نیاوردم که میدونستم و بی تفاوت گفتم: _ واقعا؟ نمیدونستم، حیف شد _ چی حیف شد؟ پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم: _ عشقتون! _ عشقی وجود نداشت که حیف بشه _ بعید میدونم _ از کجا؟ _ از اون همه نگاه عاشقانه _ همش تظاهر بود _ تظاهر که نبود ولی درکل به من ربطی نداره _ ربط داره حتی اگه نداشته باشه هم من میخوام بدونی که دیروز همش یه نمایش بود برای اینکه نسیم بفهمه با کی درافتاده، اوکی؟ حتی اگه نمایش بود هم من نمیتونستم اون همه نگاه عاشقانه رو از یاد ببرم! بغض گلوم رو گرفت! بغضی تلخ و سنگین... دلم برای آرش تنگ شده بود! برای همه چیزش... برای بوسه هاش‌‌‌...برای بغلش...برای ابراز علاقه هاش...برای مهربونی هاش...برای نگرانی هاش...برای همه چیز و چیزش! بغض گلوم سنگین و سنگین تر شد و همین باعث شد استرس بگیرم که اشکام جاری نشه و آرش از حال درونم باخبر نشه پس از روی مبل پاشدم و با جدیت و طوری که سعی داشتم بغض گلوم مشخص نباشه، گفتم: _ آقای محترم! من نه شما رو میشناسم، نه با شما کاری دارم، دیروز به مجلستون اومدم کارم رو انجام دادم و رفتم، شما هم که به همکارم گفتید نه فیلم و نه عکسی نمیخوایید، الانم تنها کاری که میتونید با من داشته باشید اینه که بقیه پولتون رو پس بگیرید که برای اینم یه شماره کارت بدید و زودتر تشریفتون رو ببرید وگرنه مجبور میشم با پلیس تماس بگیرم و به علت مزاحمت و دزدیدن کلیدها که نمیدونم چطوری و از کجا آوردید، ازتون شکایت کنم! حرفام که تموم شد نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم دیگه نمیتونستم نگاهش کنم و جلوی اشکام رو بگیرم! کاش میرفت...کاش زودتر میرفت تا قبل از اینکه بشکنم و خورد بشم و نابود بشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی757 نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند که نبودم! توی چشماش زل زدم؛ چقدر دلم تن
آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چندسانتی متریم ایستاد و زل زد بهم و گفت: _ چِت شد یهو؟ چرا عصبی شدی؟ نزدیکیش بهم استرس وارد کردم پس چند قدم عقب رفتم تا یکم ازش دور بشم و گفتم: _ عصبی نیستم فقط معذبم _ از اینکه من اینجام؟ _ بله _ چرا؟ _ چون عادت ندارم با غریبه ها تنها باشم _ من غریبه ام؟ _ بله _ نگاهم کن دهنم رو باز کردم تا بگم " نمیخوام " اما لحظه ی آخر پشیمون شدم نمیخواستم سوژه دستش بدم که فکر کنه نمیتونم نگاهش کنم هرچند که واقعا نمیتونستم اما به سختی سرم رو بلند کردم و توی چشمای قشنگش نگاه کردم چقدر دلم برای گم شدن تو نگاهش تنگ شده بود... _ من برات غریبه ام سارا؟ چقدر اسمم رو قشنگ صدا میزد! کاش یکبار دیگه هم میگفت... _ آره؟ من برات غریبه ام؟ ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با چشمای سرد گفتم: _ بله _ نقابِ سردت رو باور نمیکنم _ نقاب نیست، حالت واقعیه _ من مثل تو نیستم! من حرفِ دلِ آدمارو از نگاهشون میخونم نه از حرفی که از دهنشون بیرون میاد پوزخند تلخی زدم و گفتم: _ اتفاقا منم از نگاه آدما حرف دلشون رو میخونم _ نه نمیخونی، اگه میخوندی.... حرفش رو خورد و ادامه نداد! اگه میخوندم چی؟ منظورش چی بود؟ چی میخواست بگه؟ _ باشه من میرم اما بازم میام، درجریان باش اینو گفت و به طرف در رفت و مشغول باز کردنش شد _ دیگه نیا، اینجا محل کار منه _ میام _ اگه بیایی واقعا با پلیس تماس میگیرم _ اینکارو نمیکنی _ خواهی دید _ حتی اگه بکنی هم می ارزه درک نمیکردم! آرش چِش شده بود؟ از دیروز تاحالا چه اتفاقی افتاده بود که این همه تغییر کرده بود؟ آرشی که دیروز با تنفر و سردی به من نگاه میکرد الان نگاهش چرا گرم بود؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی758 آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چن
_ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی این حرفارو میزنی؟ لحنِ آرومِ من باعث شد جرئت بگیره! یه قدم به سمتم اومد و گفت: _ اگه بگم دلم برات تنگ شده باورت میشه؟ صدای تپش قلبم به یکباره بلند شد! تمام وجودم گُر گرفت و دلم قنج رفت اما چشمای سردم سرجاشون موندن! _ نه باورم نمیشه، من دیگه تو رو باور ندارم _ چی بگم که باورت بشه؟ _ هیچی فقط برو چشماش رنگ غم گرفت و صداش لرزید! _ باشه میرم اما فکر نکن که دیگه برنمیگردم بغض تو گلوش حالم رو بدتر کرد! بغض نکن نامرد... بغض نکن نمیتونم تحمل کنم...بغض نکن که میمیرم! _ خداحافظ به محض اینکه از آتلیه بیرون رفت، زانوهای سُست شده ام شکستن و محکم روی زمین افتادم! پاهام درد گرفتن اما نه به اندازه ی قلبم یکسال سوختم... یکسال اشک ریختم... یکسال چشمم به در خشک شد... یکسال هر روزم رو با خاطراتش شب کردم... یکسال هرشبم رو با عکسش روز کردم... اما حالا چیشد؟ اومد ولی چه اومدنی! اومد دلم رو سوزوند و وجودم رو خاکستر کرد... جلوی من، دختری که ادعا میکرد علاقه ای بهش نداره رو عاشقانه بوسید و بویید و توی آغوش کشید خودش رو توی دلم کُشت و حالا اومده ابراز دلتنگی میکنه! د آخه لعنتی تو اگه دلت برای من تنگ شده بود، چطور تونستی تو چشمای من زل بزنی و یکی دیگه رو ببوسی؟ چطور تونستی آخه؟ من چطوری اون صحنه هارو فراموش کنم؟ چطور اون درد عمیق رو از روی قلبم پاک کنم؟ نه...من نمیتونم! تا قبل از دیروز و دیدن اون صحنه ها، اگه میومد و میگف دلتنگم، براش میمردم اما بعد از دیروز و اون اتفافات؛ نه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی759 _ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی
_ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به گیسو نگاه کردم و چیزی نگفتم؛ اونم هول شد و پلاستیک ساندویچ رو انداخت روی مبل و سریع به طرفم اومد. کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت: _ خوبی سارا؟ یه چیزی بگو توروخدا _ آ...آرش با این حرفم رنگش پرید و با استرس گفت: _ چیکار کرد که به این حال افتادی؟ نکنه اذیتت کرد؟ آره؟ جوابی به سوال مبهمش ندادم و گفتم: _ کمکم کن بلند بشم زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و روی مبل بشینم. وقتی نشستیم با ناراحتی گفت: _ اگه میدونستم میخواد اذیتت کنه غلط میکردم بهش کلیدارو بدم! توروخدا حرف بزن بگو چیکار کرد تا برم پدرش رو دربیارم بُهت زده نگاهش کردم! من الان چی شنیدم؟ کلیدهارو گیسو بهش داده بود؟ باورم نمیشه... کم کم بُهت و غم و ناراحتیم از بین رفت و خشم جاش رو گرفت با عصبانیت از روی مبل پاشدم و بی توجه به درد زانوهام گفتم: _ تو چه غلطی کردی گیسو؟ _ من...من خب آخه ببین برات توضیح میدم _ گیسو تو آرش رو آوردی اینجا؟ _ نه بخدا خودش خواست بیاد _ چرا اینکار رو کردی؟ _ اصرار کرد، منم بخدا فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم نمیدونستم میخواد اذیتت کنه با حرص مشتی به سینه اش زدم و گفتم: _ بخاطر من اینکار رو کردی؟ یعنی چی آخه؟ _ بیا بشین تا واست توضیح بدم _ نمیخوام بشینم بگو با ناراحتی نگاهی به صورت پر از اشکم انداخت و گفت: _ دیروز وقتی عقد به هم خورد، آرش همه چیز رو کامل برام تعریف کرد ولی ازم نخواه که بگم چون اینطور که حرف زد خودش میخواد برات بگه وقتی همه چیز رو گفت، منم...منم همه چیز رو بهش گفتم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی760 _ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به
بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود یکم ازم ترسیده، گفت: _ از اولِ اول هرچیزی که بود رو براش تعریف کردم، از این یکسال هم گفتم، میدونم ازم ناراحت میشی اما باور کن فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم میدونم که تو آرش رو دوست داری و نمیتونی فراموشش کنی، منم خواستم کمکت کرده باشم برای همین از تمام غم و غصه و گریه هات گفتم... از اینکه کوهیار رو همون روزا از زندگیت بیرون کردی... از اینکه خیلی دوستش داری... از همه چیز گفتم سارا باورت نمیشه وقتی حرفامو شنید چه حالی شد! داغون شد سارا... اشک تو چشماش جمع شد! باورت میشه؟ آرشِ مغرور داشت به گریه میفتاد، اونم جلوی کی؟ جلوی من! عصبانیتم هرلحظه بیشتر میشد و خشم داشت تمام وجودم رو میگرفت! باورم نمیشد...به هیچ وجه باورم نمیشد که گیسو به راحتی آبروم رو جلوی آرش بُرده! _ باورت نمیکنم گیسو _ بخدا بخاطر خودت اینکارو کردم...بخاطر اینکه دیگه انقدر غصه نخوری _ بخاطر خودم؟ تو بخاطر خودم چیکار کردی؟ تو بخاطر خودم آبروم رو بُردی! از شدت ناراحتی و عصبانیت اشکام شروع به پایین ریختن کرد! با حرص هلش دادم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز جلوی چشمای من دختری که میدونست ازش متنفرم رو بوسید... اون دیروز چندین ساعت جلوی نگاه من با اون دختر عشقبازی کرد! برام مهم نیست که تظاهر بوده... برام مهم نیست که الکی بوده... اصلا برام اهمیت نداره که نقشه بوده... مهم اینه که اون اینکارهارو انجام داد و این چه معنی میده؟ این یعنی منو دوست نداره! چون اگه ذره ای احساس به من داشت حاضر نمیشد منو بُکشه! اگه ذره ای عشق نسبت به من توی دلش داشت حاضر نمیشد اونکار وحشتناک رو جلوی من بکنه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی761 بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود
با بغض مشتم رو به سینه ام کوبوندم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز یه چاقو فرو کرد توی قلبم و منو کُشت و توی یه قبر چالم کرد، میفهمی اینو؟ تو میفهمی من چی کشیدم؟ میفهمی چندین بار مُردم و زنده شدم؟ میفهمی هرثانیه به اندازه ی صدسال برام گذشت؟ گیسو من دیروز بعد از اون همه دلتنگی دیدمش اما نتونستم کاری کنم و فقط وایسادم از دور نگاهش کردم و سوختم و سوختم و سوختم... من دیروز همه چیزم شکست! غرورم...دلم...مغزم...همه ی وجودم... اون وقتی احساس کرد بهش خیانت کردم منو مثل یه تیکه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون اما وقتی اون دختره بهش خیانت کرد چیکار کرد؟ رفتارایی که با من داشت رو با اون داشت؟ نه! حتی تو این مورد هم با اون بهتر از من رفتار کرد! این یعنی برای اون بیشتر از من ارزش قائله! این یعنی میتونه هرچی از دهنش دربیاد به من بگه اما به اون نه این یعنی انقدری که به اون احترام میذاره به من نمیذاره! دیگه نفسی برای حرف زدن نداشتم، ساکت شدم و بی صدا اشک ریختم! اشکام پایین میریخت و جلوی دیدم تار بود اما این باعث نشد که اشکای اون رو نبینم! گیسو دستش رو روی دهنش گذاشت و با هق هق گفت: _ بخدا من فقط میخواستم تو به عشقت برسی بیحال روی مبل افتادم و با بغض گفتم: _ تو واقعا فکر کردی من بعد از دیروز حاضرم به اون برگردم؟ _ یعنی دیگه دوستش نداری؟ گریه ام به هق هق تبدیل شد و با بغض گفتم: _ مشکل من همینه! من دوستش دارم دارم حتی بیشتر از قبل اما دلخورم ازش _ دلخوریت از عشقت بیشتره؟ _ بیشتره! خیلی بیشتره کنارم نشست و با گریه بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من برای اون دلت _ گیسو چرا همه چیز رو بهش گفتی؟ _ غلط کردم