eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.8هزار دنبال‌کننده
229 عکس
97 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی749 بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک‌ تک سلولهای بدنم احساس کردم! چی میگفتم به بابام؟
دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته اش رو زیرپا بذارم و هم این همه مقاومت میتونست بابا رو به شک بندازه پس به ناچار گفتم: _ باشه بابا باشه _ خب پس واسه فرداشب قرار بذاریم؟ با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم: _ چخبره بابا؟ چرا انقدر هول دارید؟ انقدر تو این خونه اضافی ام من؟ _ نه دخترم این چه حرفیه؟ _ والا با این همه عجله ای که شما دارید، چیزی غیر از این به ذهنم نمیرسه _ خیلی خب تو بگو کِی قرار بذارم؟ _ هرچی دیرتر بهتر _ سارا! با حرص پوفی کشیدم و گفتم: _ خیلی خب، واسه یه هفته دیگه قرار بذارید _ چه روزی؟ _ پنجشنبه خوبه؟ _ خوبه دخترم از روی تختم پاشد و دست من رو هم گرفت و بلندم کرد؛ پیشونیم رو بوسید و با لبخند گفت: _ دستت دردنکنه دخترم که حرفم رو زمین ننداختی لبخند زورکی زدم و اروم گفتم: _ خواهش میکنم _ من میرم بخوابم، تو هم معلومه خسته ای یکم استراحت کن، راجع به حرفای مامانتم دیگه ناراحت نباش، باشه؟ ناراحت بودم! علاوه بر مامان از بابا هم بخاطر این اصرارش ناراحت بودم اما به دروغ گفتم: _ نه ناراحت نیستم خیالتون راحت بابا بوسه ی دیگه به پیشونیم زد و بعد از اتاق بیرون رفت؛ منم دوباره در رو قفل کردم و اومدم روی تختم دراز کشیدم. با ناراحتی به سقف زل زدم و به هفته ی دیگه فکر کردم... حالا وسط این همه مشکل، خواستگار رو کجای دلم بذارم آخه؟ این از کجا پیداش شد؟ ای کاش پسره از من خوشش نیاد و بعد دیدنم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه! ای خدا! من چیکار کنم اگه ازم خوشش بیاد و حاضر نشه بره؟ چطوری راضیش کنم که بیخیال من بشه؟ چطوری از این قضیه در برم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی750 دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته
با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو گرفته بود! خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نُه صبح بود غلتی زدم و کلافه دوباره چشمام رو بستم اگه روزای دیگه بود الان دیرم بود ولی امروز فرق داره... امروز حتی دلم نمیخواد از جام پاشم چه برسه به اینکه برم سرکار! _ آبجی؟ با شنیدن صدای سارگل، به ناچار پاشدم روی تخت نشستم و گفتم: _ بله _ بیداری؟ _ نه خوابم، روحم داره جواب میده _ گیسو اومده دنبالت، نیم ساعته اینجا منتظرته از روی تخت پاشدم و با چشمای نیمه باز به طرف در رفتم. قبل از اینکه به در برسم چشمم به آیینه ی گوشه ی اتاق افتاد و با دیدن قیافه ی خودم بُهت زده سرجا خشکم زد! چشمام به شدت پف کرده بود و قرمز بود و تمام صورتم هم باد کرده بود! دیشب انقدر گریه کردم و اشک ریختم و غصه خوردم که اصلا نفهمیدم کِی خوابم برد. _ آبجی شنیدی صدامو؟ نگاهم رو از آیینه گرفتم و با کلافگی گفتم: _ شنیدم، برو الان میام _ باشه دلم نمیخواست کسی متوجه گریه کردنم بشه برای همین به طرف میزآرایشم رفتم و سعی کردم با آرایش پف صورت و چشمام رو بپوشونم؛ بعد هم لباسام رو پوشیدم و آماده از اتاق بیرون رفتم. گیسو توی سالن نشسته بود و سارگل هم کنارش بود اما خبری از مامان و بابا نبود. _ سلام گیسو با شنیدن صدام برگشت به طرفم و با لبخند گفت: _ سلام عشقم، ساعت خواب؟ _ هنوزم خوابم میاد _ امروز کارامون کمه، شب زود بیا بخواب _ باشه بریم گیسو متعجب از سرد بودنِ من، از روی مبل پاشد و آروم گفت: _ باشه بریم دوتایی به طرف حیاط رفتیم که همون لحظه صدای مامانم رو از آشپزخونه شنیدم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی751 با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو
_ ساراجان دخترم؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و حرفای تلخی تا لب دهنم اومد و برگشت! دلم میخواست بگم من اگه دخترت بودم اون حرفارو بهم نمیزدی... من اگه دخترت بودم مثل یه غریبه قضاوتم نمیکردی... اما نگفتم! نگفتم و مثل همیشه حرفام رو توی دلم ریختم! برگشتم بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم: _ سلام، بله؟ _ سلام به روی ماهت، پس تو کِی دست و صورتت رو شستی مادر؟ کجا داری میری؟ صبحونه بخور اول کفشام رو پوشیدم و همینطور که به طرف در میرفتم، گفتم: _ گرسنه ام نیست، تو آتلیه یه چیزی میخورم، خداحافظ سریع از خونه بیرون اومدم تا مجبور نشم بحث رو ادامه بدم، گیسو هم پشت سرم اومد و در رو بست و با تعجب گفت: _ سارا چیشده؟ چرا با مامانت و سارگل اینطوری حرف زدی؟ چرا صبحونتو نخوردی؟ من منتظر میموندم خب دیوونه، عجله نداریم که _ بیا بریم تو راه میگم برات _ اتفاق بدی افتاده با حرص چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ الان انتظار داری وایسم وسط کوچه بهت توضیحات بدم؟ خب گمشو تو ماشین اونجا میگم برات دیگه _ باشه بابا بیا منو بزن _ میزنما _ غلط میکنی، به علی میگم شَل و پرت کنه دختره ی افریته ی بیشعور از لحنش خنده ام گرفت و ناخودآگاه وسط اون همه عصبانیت و ناراحتی لبخندی زدم که همین گیسو رو شیر کرد _ آهان بخند یه ذره، داشتم از اون قیافه ی ترسناک و افریته ای که داشتی میترسیدما _ خفه شو گیسو _ چشم _ در ماشینتم باز کن پختم از گرما _ نمیشه _ چرا؟ مرض داری؟ _ نخیر! کسی که خفه میشه نمیتونه کاری کنه خب دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با حرص گفتم: _ من آخر از دست این خوشمزه بازیهای تو دق میکنم میمیرم _ آخجون میشه بگی دقیقا کِی؟ _ وای گیسو این در رو باز میکنی یا تاکسی بگیرم برم؟
📸 آغاز زندگی مشترک در حرم امام رضا(ع) 💐 همزمان با عید بزرگ زوج‌های بسیاری با حضور در حرم مطهر امام رضا(ع) زندگی مشترک خود را آغاز کردند. 💐 🌙 @khabarnews 👈«اخبار مهم در «ایتا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی752 _ ساراجان دخترم؟ پوزخند تلخی روی لبهام نشست و حرفای تلخی تا لب دهنم اومد و برگشت! دلم
گیسو در ماشین رو باز کرد و منم بلافاصله سوار شدم؛ اونم سوار شد و گفت: _ میگی چیشده یا نه؟ _ حرکت کن تو راه میگم دیگه اصرار کرد و ماشین رو به حرکت درآورد و با سرعت راه افتاد... توی راه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم، هرچند که گیسو باورش نمیشد که مامان همچین حرفی زده باشه و بعد از کلی سوال پیچ کردن بالاخره باور کرد! _ حالا خیالت راحت شد؟ فضولیت برطرف شد؟ _ تا زمانی که اون یارو خواستگاره رو نبینم فضولیم کامل برطرف نمیشه _ مرده شورتو ببرن، خب؟ _ خفه شو خب کنجکاوم ببینم چطوریه _ میشه این بحث رو همین الان ببندی؟ _ نه _ پس تضمین نمیکنم که نزنم تو دهنت! غش غش خندید و ماشین رو روبروی آتلیه پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل آتلیه؛ سریع کولر رو روشن کردم و پشت سیستمم نشستم. سیستم رو روشن کردم و هارد دوربینم رو به کامپیوتر وصل کردم تا کار جدیدی رو شروع کنم وارد اطلاعات که شدم با دیدن پوشه ی ای که عکسای نسیم و آرش داخلش بود دوباره بغض گلوم رو گرفت! حالا چطوری بشینم اینارو ادیت بزنم من؟ _ ولی خیلی کِیف میده ها بی حواس نگاهم رو از عکسای اونا گرفتم و آروم گفتم: _ چی؟ _ اینکه لازم نیست روی فیلما و عکسای اون دوتا افریته کار کنیم ولی پولش رو کامل میگیریم با این حرف گیسو تازه یادم افتاد که لازم نیست چیزی رو ادیت کنم و ناخودآگاه لبخندی هرچند کمرنگ روی لبم نشست _ خداروشکر _ که پول مُفت گیرمون اومد؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ که قرار نیست چیزی از اونا ادیت بزنم _ خب آره اینم خوبه دیگه _ درضمن گیسو خانم ما قرار نیست پول مفت از کسی بگیریم _ یعنی چی؟ همینطور که پوشه عکسها رو پاک میکردم، گفتم: _ یعنی حساب کتاب میکنیم ببینیم چقدر کار کردین و همونقدر پول میگیریم؛ که البته همینطوریشم مشخصه که باید حتی یه مقدار پول بهش پس بدیم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی753 گیسو در ماشین رو باز کرد و منم بلافاصله سوار شدم؛ اونم سوار شد و گفت: _ میگی چیشده یا
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ پول پس بدیم بهش؟ _ بله _ من چی میگم تو چی میگی! _ من حقیقت میگم و تو چرت و پرت با حرص از روی صندلی پاشد و گفت: _ سارا من میگم بازم پول بگیریم بعد تو میگی پسش بدیم؟ _ بله _ احمقی مگه؟ _ مُفت خوری مگه؟ _ آره _ خاک تو سرت کنن _ بابا طرف خودش راضیه، پولش از پارو بالا میره، این پولا براش پول تو جیبیه بعد تو این وسط شدی دایه مهربان تر از مادر؟ تو ناراضی؟ یا نگرانی پولاش تموم بشه؟ پوزخندی زدم و گفتم: _ من طرف حسابم برام مهم نیست گیسو! اصلا اهمیتی نداره که اون طرف آرشه یا یکی دیگه! برای من کارِ درست مهمه و کار درست هم اینه که به اندازه ای که کار کردم، دستمزد بگیرم اومد حرفی بزنه که اجازه ندادم و سریع گفتم: _ دیگه نمیخوام این بحث رو ادامه بدم _ اما آخه... _ اما و آخه و اگه نداره! _ باشه بابا، گند اخلاق! جوابی به این حرفش ندادم و به پوشه های ادیت نشده نگاهی انداختم و گفتم: _ من ادیت تولد اون دختره رو شروع میکنم، همون که فامیلِ باباش امیری بود _ مگه فایل قبلیت تموم شده؟ _ نه هنوز ولی امروز مغزم کِشِش ادامه ی اون کار رو نداره، این سبک تره میخوام انجامش بدم _ باشه خداروشکر اونم دهنش رو بست و رفت پشت سیستمش نشست و مشغول انجام کارش شد. با خستگی دستام رو بالا کشیدم و به صندلیم تکیه دادم. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه ها که دو بعدازظهر رو نشون میدادن، گفتم: _ وای من خیلی گشنمه گیسو _ منم همینطور _ هیچی هم نیاوردم واسه ناهار _ منم نیاوردم _ خب پس حالا چی بخوریم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی754 با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ پول پس بدیم بهش؟ _ بله _ من چی میگم
انگار که منتظر این حرف من بود، سریع گفت: _ برم از این ساندویچیه دوتا هندی بگیرم؟ _ اوم من بندری میخورم _ باشه، نوشابه چه رنگی؟ _ لیموناد _ حله خوشحال از جاش پاشد و به طرف کیفش رفت! مشکوکه نگاهش کردم و گفتم: _ حالا چرا انقدر خوشحال شدی؟ احساس کردم یه لحظه هول شد اما سریع خودش رو جمع کرد و با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _ وا خب خسته شدم، کمرم شکست چندساعته نشستم پشت سیستم دارم یه ریز کار میکنم، تو هم که اخلاقت سگ! یه کلمه حرف نزدم زبونمم خشک شد بخدا _ باشه برو سریع از آتلیه بیرون رفت و منم که از کارکردن خسته شده بودم، پاشدم رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم و مشغول بازی شدم که فکرم درگیر موضوعات بیخودی نشه! غرق بازی کردن بودم که با شنیدن صدایی دست از بازی برداشتم؛ گوشیم رو انداختم روی مبل به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن مَردی که داخل بود و داشت در رو از داخل قفل میکرد، از جا پریدم! _ آقا چیکار میکنی؟ بی توجه به من در رو قفل کرد و ریموت درِ برقی رو زد! در برقی که شروع به پایین اومدن کرد به خودم اومدم و با ترس سریع به سمتش رفتم اما قبل از اینکه بهش برسم و بخوام کاری کنم به سمتم برگشت و با دیدنش سرجام خشکم زد! بُهت زده نگاهش کردم و زیرلب با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم، گفتم: _ تو؟ با لبخند یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ آره من، چیه خوشحال شدی از دیدنم؟ با این حرفش از بُهت دراومدم و اخمام درهم شد! با حرص نگاهی به درب برقی که کامل بسته شد و کلید و ریموتی که توی دستاش بود انداختم و گفتم: _ کلید و ریموت مغازه دست تو چیکار میکنه؟ _ دیگه دیگه _ این مسخره بازیا چیه؟ کلیدارو بده به من کلیدهارو انداخت توی جیبش و با لبخند حرص دربیاری، گفت: _ بیا خودت بردارشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرهاد از پله ها پایین اومد و در حالی که سیگارش داخل دستش بود دودش و بیرون فرستاد ، به بدن ظریفم نگاه کرد و گفت - پس دزد کوچولو که گیرش اوردند تویی! با ترس و بغض گفتم - من از هیچی خبر ندارم آقا...باور کنید من از شما هیچی دزدی نکردم جلو اومد و دستم و تو دستای بزرگ و مردونه اش گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت - چرا تو دزد قلب منی کوچولو🤤🔥 با تعجب نگاهش کردم که تو یه حرکت...🙈❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 یه خلا*فکار 35 ساله عاشق یه دختر ساده 14 ساله شده حالا ببین چیکار میکنه😻❌
داد زدم : – مــــامــان ، میــخوام ابروهام و بردارم.. – هروقـت شوهر کردی.. – مــامان ، میــخوام با دوستام برم بیرون.. – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میخوام آرایش کنم... – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میــخوام مانتوی کوتاه بپوشم.. – هروقت شوهر کردی.. یهو رفتم پیش بالکن خونمون و از اون بیرون داد زدم :عااااهااااایییی ملتتتت من شوهررررررر میخوامممم یهو یه پسر منو دید و گفت:🤣🤣❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 عاشقانه‌ای ناب🌿💦
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی755 انگار که منتظر این حرف من بود، سریع گفت: _ برم از این ساندویچیه دوتا هندی بگیرم؟ _ او
ناخودآگاه با عصبانیت و خشم گفتم: _ آرش! _ جانِ آرش؟ یه چیزی تهِ تهِ دلم تکون خورد و هُری ریخت پایین! انگار از آخرین باری که اینطوری با احساس و با این لحن باهام حرف زده بود، سالها گذشته بود! قلبم شُل شد اما چشمام نه... دلم هُری ریخت پایین اما صورتم سردِ سرد موند! داشتم از عشقش میمردم اما نمیخواستمش! من اگه تا دیروز به اندازه ی سرِسوزن به نجات عشقمون ایمان داشت، بعد از دیدن اون صحنه ها و اون بوسه و بغل و ابراز علاقه ها، قیدِ عشقمون رو زدم! من تا آخرین لحظه ای که نفس میکشم عاشق آرشم...من تا تهِ عمرم به آرش وفادار میمونم اما دیگه نمیخوام و نمیتونم که کنارش باشم... _ چرا اینطوری نگاه میکنی؟ نزن مارو با شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم؛ با جدیت نگاهش کردم و با لحن کاملا سرد گفتم: _ کلید و ریموت رو بذار روی میز و زودتر از اینجا برو _ و اگه نرم؟ _ میری _ نمیرم پوزخندی زدم و با دهن کجی گفتم: _ برام مهم نیست، حضورت رو درنظر نمیگیرم اینو گفتم و بی توجه بهش رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم تا به بازیم ادامه بدم. قلبم داشت از جا درمیومد اما سعی داشتم چیزی بروز ندم! خداخدا میکردم آرش نیاد نزدیکتر وگرنه صدای قلبم به حدی بلند بود که میشنید و آبروم میرفت! _ پریز چراغاتون کجاست؟ اینجا خیلی تاریکه جوابی بهش ندادم و بی حواس شروع به بازی کردم، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم و فقط میخواستم خودم رو مشغول نشون بدم... _ آهان اینه ها، پیداش کردم چراغارو روشن کرد و اومد روی مبل روبروییم نشست و گفت: _ الان یعنی داری بازی میکنی؟ نفس عمیقی کشیدم تا یکم قلبم آروم بگیره و آبروی منِ بی آبرو رو جلوی آرش نبره! _ چرا جواب نمیدی؟ ناراحتی از من؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی756 ناخودآگاه با عصبانیت و خشم گفتم: _ آرش! _ جانِ آرش؟ یه چیزی تهِ تهِ دلم تکون خورد و
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند که نبودم! توی چشماش زل زدم؛ چقدر دلم تنگ شده بود براش، داشتم از دلتنگیش میمردم و دم نمیزدم! _ میتونم بپرسم الان اینجا چیکار داری؟ بعد از یکسال چرا یهو پیدات شد؟ چیشد که آتلیه ی مارو انتخاب کردی؟ چرا الان یک روز بعد از عقدت اومدی اینجا؟ با آرامش پاش رو روی اون یکی پاش گذاشت و گفت: _ آتلیه‌ی شما رو که کاملاً اتفاقی پیدا کردیم و اینکه من دیروز عقدم نبوده، اگه خبر نداری بدون که عقد به هم خورد به روی خودم نیاوردم که میدونستم و بی تفاوت گفتم: _ واقعا؟ نمیدونستم، حیف شد _ چی حیف شد؟ پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم: _ عشقتون! _ عشقی وجود نداشت که حیف بشه _ بعید میدونم _ از کجا؟ _ از اون همه نگاه عاشقانه _ همش تظاهر بود _ تظاهر که نبود ولی درکل به من ربطی نداره _ ربط داره حتی اگه نداشته باشه هم من میخوام بدونی که دیروز همش یه نمایش بود برای اینکه نسیم بفهمه با کی درافتاده، اوکی؟ حتی اگه نمایش بود هم من نمیتونستم اون همه نگاه عاشقانه رو از یاد ببرم! بغض گلوم رو گرفت! بغضی تلخ و سنگین... دلم برای آرش تنگ شده بود! برای همه چیزش... برای بوسه هاش‌‌‌...برای بغلش...برای ابراز علاقه هاش...برای مهربونی هاش...برای نگرانی هاش...برای همه چیز و چیزش! بغض گلوم سنگین و سنگین تر شد و همین باعث شد استرس بگیرم که اشکام جاری نشه و آرش از حال درونم باخبر نشه پس از روی مبل پاشدم و با جدیت و طوری که سعی داشتم بغض گلوم مشخص نباشه، گفتم: _ آقای محترم! من نه شما رو میشناسم، نه با شما کاری دارم، دیروز به مجلستون اومدم کارم رو انجام دادم و رفتم، شما هم که به همکارم گفتید نه فیلم و نه عکسی نمیخوایید، الانم تنها کاری که میتونید با من داشته باشید اینه که بقیه پولتون رو پس بگیرید که برای اینم یه شماره کارت بدید و زودتر تشریفتون رو ببرید وگرنه مجبور میشم با پلیس تماس بگیرم و به علت مزاحمت و دزدیدن کلیدها که نمیدونم چطوری و از کجا آوردید، ازتون شکایت کنم! حرفام که تموم شد نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم دیگه نمیتونستم نگاهش کنم و جلوی اشکام رو بگیرم! کاش میرفت...کاش زودتر میرفت تا قبل از اینکه بشکنم و خورد بشم و نابود بشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی757 نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بی تفاوت باشم هرچند که نبودم! توی چشماش زل زدم؛ چقدر دلم تن
آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چندسانتی متریم ایستاد و زل زد بهم و گفت: _ چِت شد یهو؟ چرا عصبی شدی؟ نزدیکیش بهم استرس وارد کردم پس چند قدم عقب رفتم تا یکم ازش دور بشم و گفتم: _ عصبی نیستم فقط معذبم _ از اینکه من اینجام؟ _ بله _ چرا؟ _ چون عادت ندارم با غریبه ها تنها باشم _ من غریبه ام؟ _ بله _ نگاهم کن دهنم رو باز کردم تا بگم " نمیخوام " اما لحظه ی آخر پشیمون شدم نمیخواستم سوژه دستش بدم که فکر کنه نمیتونم نگاهش کنم هرچند که واقعا نمیتونستم اما به سختی سرم رو بلند کردم و توی چشمای قشنگش نگاه کردم چقدر دلم برای گم شدن تو نگاهش تنگ شده بود... _ من برات غریبه ام سارا؟ چقدر اسمم رو قشنگ صدا میزد! کاش یکبار دیگه هم میگفت... _ آره؟ من برات غریبه ام؟ ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با چشمای سرد گفتم: _ بله _ نقابِ سردت رو باور نمیکنم _ نقاب نیست، حالت واقعیه _ من مثل تو نیستم! من حرفِ دلِ آدمارو از نگاهشون میخونم نه از حرفی که از دهنشون بیرون میاد پوزخند تلخی زدم و گفتم: _ اتفاقا منم از نگاه آدما حرف دلشون رو میخونم _ نه نمیخونی، اگه میخوندی.... حرفش رو خورد و ادامه نداد! اگه میخوندم چی؟ منظورش چی بود؟ چی میخواست بگه؟ _ باشه من میرم اما بازم میام، درجریان باش اینو گفت و به طرف در رفت و مشغول باز کردنش شد _ دیگه نیا، اینجا محل کار منه _ میام _ اگه بیایی واقعا با پلیس تماس میگیرم _ اینکارو نمیکنی _ خواهی دید _ حتی اگه بکنی هم می ارزه درک نمیکردم! آرش چِش شده بود؟ از دیروز تاحالا چه اتفاقی افتاده بود که این همه تغییر کرده بود؟ آرشی که دیروز با تنفر و سردی به من نگاه میکرد الان نگاهش چرا گرم بود؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی758 آرش از روی مبل پاشد و اومد جلو؛ فاصله اش باهام کم شد و تپش قلبِ من زیاد! تو فاصله ی چن
_ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی این حرفارو میزنی؟ لحنِ آرومِ من باعث شد جرئت بگیره! یه قدم به سمتم اومد و گفت: _ اگه بگم دلم برات تنگ شده باورت میشه؟ صدای تپش قلبم به یکباره بلند شد! تمام وجودم گُر گرفت و دلم قنج رفت اما چشمای سردم سرجاشون موندن! _ نه باورم نمیشه، من دیگه تو رو باور ندارم _ چی بگم که باورت بشه؟ _ هیچی فقط برو چشماش رنگ غم گرفت و صداش لرزید! _ باشه میرم اما فکر نکن که دیگه برنمیگردم بغض تو گلوش حالم رو بدتر کرد! بغض نکن نامرد... بغض نکن نمیتونم تحمل کنم...بغض نکن که میمیرم! _ خداحافظ به محض اینکه از آتلیه بیرون رفت، زانوهای سُست شده ام شکستن و محکم روی زمین افتادم! پاهام درد گرفتن اما نه به اندازه ی قلبم یکسال سوختم... یکسال اشک ریختم... یکسال چشمم به در خشک شد... یکسال هر روزم رو با خاطراتش شب کردم... یکسال هرشبم رو با عکسش روز کردم... اما حالا چیشد؟ اومد ولی چه اومدنی! اومد دلم رو سوزوند و وجودم رو خاکستر کرد... جلوی من، دختری که ادعا میکرد علاقه ای بهش نداره رو عاشقانه بوسید و بویید و توی آغوش کشید خودش رو توی دلم کُشت و حالا اومده ابراز دلتنگی میکنه! د آخه لعنتی تو اگه دلت برای من تنگ شده بود، چطور تونستی تو چشمای من زل بزنی و یکی دیگه رو ببوسی؟ چطور تونستی آخه؟ من چطوری اون صحنه هارو فراموش کنم؟ چطور اون درد عمیق رو از روی قلبم پاک کنم؟ نه...من نمیتونم! تا قبل از دیروز و دیدن اون صحنه ها، اگه میومد و میگف دلتنگم، براش میمردم اما بعد از دیروز و اون اتفافات؛ نه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی759 _ چرا؟ _ چرا چی؟ بغض گلوم رو به سختی قورت دادم و آروم گفتم: _ بعد از یکسال چرا اومدی
_ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به گیسو نگاه کردم و چیزی نگفتم؛ اونم هول شد و پلاستیک ساندویچ رو انداخت روی مبل و سریع به طرفم اومد. کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت: _ خوبی سارا؟ یه چیزی بگو توروخدا _ آ...آرش با این حرفم رنگش پرید و با استرس گفت: _ چیکار کرد که به این حال افتادی؟ نکنه اذیتت کرد؟ آره؟ جوابی به سوال مبهمش ندادم و گفتم: _ کمکم کن بلند بشم زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و روی مبل بشینم. وقتی نشستیم با ناراحتی گفت: _ اگه میدونستم میخواد اذیتت کنه غلط میکردم بهش کلیدارو بدم! توروخدا حرف بزن بگو چیکار کرد تا برم پدرش رو دربیارم بُهت زده نگاهش کردم! من الان چی شنیدم؟ کلیدهارو گیسو بهش داده بود؟ باورم نمیشه... کم کم بُهت و غم و ناراحتیم از بین رفت و خشم جاش رو گرفت با عصبانیت از روی مبل پاشدم و بی توجه به درد زانوهام گفتم: _ تو چه غلطی کردی گیسو؟ _ من...من خب آخه ببین برات توضیح میدم _ گیسو تو آرش رو آوردی اینجا؟ _ نه بخدا خودش خواست بیاد _ چرا اینکار رو کردی؟ _ اصرار کرد، منم بخدا فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم نمیدونستم میخواد اذیتت کنه با حرص مشتی به سینه اش زدم و گفتم: _ بخاطر من اینکار رو کردی؟ یعنی چی آخه؟ _ بیا بشین تا واست توضیح بدم _ نمیخوام بشینم بگو با ناراحتی نگاهی به صورت پر از اشکم انداخت و گفت: _ دیروز وقتی عقد به هم خورد، آرش همه چیز رو کامل برام تعریف کرد ولی ازم نخواه که بگم چون اینطور که حرف زد خودش میخواد برات بگه وقتی همه چیز رو گفت، منم...منم همه چیز رو بهش گفتم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی760 _ سارا؟ چرا روی زمین نشستی؟ چیشده؟ از پشت لایه‌ی اشکی که روی چشمام رو پوشونده بود به
بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود یکم ازم ترسیده، گفت: _ از اولِ اول هرچیزی که بود رو براش تعریف کردم، از این یکسال هم گفتم، میدونم ازم ناراحت میشی اما باور کن فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم میدونم که تو آرش رو دوست داری و نمیتونی فراموشش کنی، منم خواستم کمکت کرده باشم برای همین از تمام غم و غصه و گریه هات گفتم... از اینکه کوهیار رو همون روزا از زندگیت بیرون کردی... از اینکه خیلی دوستش داری... از همه چیز گفتم سارا باورت نمیشه وقتی حرفامو شنید چه حالی شد! داغون شد سارا... اشک تو چشماش جمع شد! باورت میشه؟ آرشِ مغرور داشت به گریه میفتاد، اونم جلوی کی؟ جلوی من! عصبانیتم هرلحظه بیشتر میشد و خشم داشت تمام وجودم رو میگرفت! باورم نمیشد...به هیچ وجه باورم نمیشد که گیسو به راحتی آبروم رو جلوی آرش بُرده! _ باورت نمیکنم گیسو _ بخدا بخاطر خودت اینکارو کردم...بخاطر اینکه دیگه انقدر غصه نخوری _ بخاطر خودم؟ تو بخاطر خودم چیکار کردی؟ تو بخاطر خودم آبروم رو بُردی! از شدت ناراحتی و عصبانیت اشکام شروع به پایین ریختن کرد! با حرص هلش دادم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز جلوی چشمای من دختری که میدونست ازش متنفرم رو بوسید... اون دیروز چندین ساعت جلوی نگاه من با اون دختر عشقبازی کرد! برام مهم نیست که تظاهر بوده... برام مهم نیست که الکی بوده... اصلا برام اهمیت نداره که نقشه بوده... مهم اینه که اون اینکارهارو انجام داد و این چه معنی میده؟ این یعنی منو دوست نداره! چون اگه ذره ای احساس به من داشت حاضر نمیشد منو بُکشه! اگه ذره ای عشق نسبت به من توی دلش داشت حاضر نمیشد اونکار وحشتناک رو جلوی من بکنه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی761 بُهت زده نگاهش کردم و گفتم: _ تو چیو بهش گفتی؟ لبش رو گاز گرفت و با لحنی که مشخص بود
با بغض مشتم رو به سینه ام کوبوندم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز یه چاقو فرو کرد توی قلبم و منو کُشت و توی یه قبر چالم کرد، میفهمی اینو؟ تو میفهمی من چی کشیدم؟ میفهمی چندین بار مُردم و زنده شدم؟ میفهمی هرثانیه به اندازه ی صدسال برام گذشت؟ گیسو من دیروز بعد از اون همه دلتنگی دیدمش اما نتونستم کاری کنم و فقط وایسادم از دور نگاهش کردم و سوختم و سوختم و سوختم... من دیروز همه چیزم شکست! غرورم...دلم...مغزم...همه ی وجودم... اون وقتی احساس کرد بهش خیانت کردم منو مثل یه تیکه آشغال از زندگیش پرت کرد بیرون اما وقتی اون دختره بهش خیانت کرد چیکار کرد؟ رفتارایی که با من داشت رو با اون داشت؟ نه! حتی تو این مورد هم با اون بهتر از من رفتار کرد! این یعنی برای اون بیشتر از من ارزش قائله! این یعنی میتونه هرچی از دهنش دربیاد به من بگه اما به اون نه این یعنی انقدری که به اون احترام میذاره به من نمیذاره! دیگه نفسی برای حرف زدن نداشتم، ساکت شدم و بی صدا اشک ریختم! اشکام پایین میریخت و جلوی دیدم تار بود اما این باعث نشد که اشکای اون رو نبینم! گیسو دستش رو روی دهنش گذاشت و با هق هق گفت: _ بخدا من فقط میخواستم تو به عشقت برسی بیحال روی مبل افتادم و با بغض گفتم: _ تو واقعا فکر کردی من بعد از دیروز حاضرم به اون برگردم؟ _ یعنی دیگه دوستش نداری؟ گریه ام به هق هق تبدیل شد و با بغض گفتم: _ مشکل من همینه! من دوستش دارم دارم حتی بیشتر از قبل اما دلخورم ازش _ دلخوریت از عشقت بیشتره؟ _ بیشتره! خیلی بیشتره کنارم نشست و با گریه بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من برای اون دلت _ گیسو چرا همه چیز رو بهش گفتی؟ _ غلط کردم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی762 با بغض مشتم رو به سینه ام کوبوندم و گفتم: _ گیسو اون نامرد دیروز یه چاقو فرو کرد توی
با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم که داشت میترکید گذاشتم و گفتم: _ چقدر تو دلش بهم خندیده _ نه باور کن نه! اون خیلی دوستت داره سارا _ نداره _ بخدا داره _ به جون عزیزترین کَسَم نداره _ من باهاش حرف زدم، من میدونم پوزخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ منم باهاش حرف زدم گیسو، درست یکسال پیش، بارها باهاش حرف زدم، بارها براش توضیح دادم، گریه کردم... اشک ریختم... التماس کردم... به پاش افتادم... قسم خوردم... همه کاری کردم اما چیشد؟ نه ذره ای توجه بهم کرد و نه ذره ای باورم کرد! حاضر نشد بهم اعتماد کنه اونوقت حالا به حرفای تو اعتماد کرده؟! خب این خودش یکی دیگه از نشونه هایی که نشون میده اون منو دوست نداره چون اگه دوستم داشت حرفای منو باور میکرد نه تورو! با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت: _ چی بگم آخه؟ اشکای رو صورتم رو پاک کردم و با غم گفتم: _ درضمن اگه نسیم بهش خیانت نمیکرد چی؟ دیروز اون مراسم کامل انجام میشد و الان من و تو درحال ادیت فیلما و عکساشون بودیم پس انقدر نگو دوستم داره و عاشقمه چون آدم عاشق نمیتونه عشقش رو فراموش کنه و وارد رابطه با یکی دیگه بشه مثل منی که تو این یکسال نتونستم کسی رو وارد زندگیم کنم و از این به بعد هم نمیتونم! سرم واقعا داشت میترکید و دردش به چشمام هم سرایت کرده بود برای همین چشمام رو بستم و با دستام سرم رو فشار دادم... _ اما سارا من برخلاف تو، توی چشمای آرش هیچ عشقی نسبت به نسیم ندیدم! _ من دیدم، خوبم دیدم _ تو کوری! تو اشتباه دیدی با حرص چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ مگه میشه دوستش نداشته باشه و یکسال باهاش توی رابطه باشه؟ _ کی گفته یکسال باهاش تو رابطه بوده؟ _ شواهد و مدارک _ نبوده ها _ من پارسال آخرین بار با اون دیدمش، این یعنی چی؟ یعنی از پارسال تاحالا با اون در ارتباطه...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی763 با اعصاب خوردی دستم رو روی سرم که داشت میترکید گذاشتم و گفتم: _ چقدر تو دلش بهم خندید
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: _ ولی خودش گفت که... حرفش رو خورد و ادامه داد! چشمام رو باز کردم و مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: _ چی گفت؟ _ هیچی، بیخیال دهن باز کردم که سوالم رو دوباره بپرسم اما لحظه ی آخر پشیمون شدم سر درد بدجوری امونم رو بریده بود و دیگه دلم نمیخواست حتی یه کلمه هم حرف بزنم! سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم تا شاید از دردم کمتر بشه... _ خوبی سارا؟ _ نه _ چت شد؟ _ سرم و چشمام داره میترکه _ پاشو بریم دکتر _ اسکلی؟ من کِی تاحالا برای سر درد رفتم دکتر که دفعه دومم باشه؟ _ هرچیزی باید یه اولین بار داشته باشه _ باشه چشمام رو باز کردم و به سقف بالای سرم زل زدم یعنی آرش امروز اومده بود اینجا که حرفای گیسو رو به روم بیاره؟ میخواست مسخره ام کنه؟ آخه لحنش و طرز رفتارش به آدمایی که قراره یکی رو مسخره کنن نمیخورد! _ ای وای ساندویچارو به کل فراموش کردم از روی مبل پاشد و با عجله به طرف پلاستیکی که روی زمین افتاده بود رفت و برداشتش. اومد دوباره کنارم نشست و گفت: _ من خیلی گشنمه، تو چی؟ اومدم بگم نه که صدای قار و قور دلم بلند شد، گیسو از صدا خنده اش گرفت و گفت: _ پس تو هم گشنته _ نه میل ندارم _ ولی باید بخوری یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: _ باید؟! _ خب لطفا باید بخوری از لحنش خنده ام گرفت اما حتی حال و حوصله خندیدن هم نداشتم و به یه لبخند کوچیک اکتفا کردم. _ آخجون بخند، توروخدا بخند و از این حال دربیا _ میدونی اگه حالم خوب بود الان گردنت رو شکونده بودم؟ پس لطفا پررو نشو و یکم ادای شرمنده ها رو دربیار تا حداقل کمتر حرص بخورم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی764 سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: _ ولی خودش گفت که... حرفش رو خورد و ادامه داد! چشمام
لبخند کمرنگی زد و آروم گفت: _ شرمنده که هستم، ببخشید منو _ باشه _ بخشیدی؟ میدونستم که به فکر خودش میخواسته حال منو خوب کنه برای همین اینکار رو کنه؛ از طرفی آرش و نسیم واقعا لایق این نبودن که بخاطرشون با رفیق و خواهر خودم بد باشم! کسی که تو این یکسال لحظه به لحظه کنارم بود و تو غمم شریک بود گیسو بود نه آرش... _ آره بخشیدم با ذوق بغلم کرد و لپم رو محکم بوسید و گفت: _ قربونت برم من ساراچیم _ خب دیگه لوس نشو، ساندویچم رو بده بخورم _ چشم هرچی شما امر کنی سرم هنوزم درد میکرد اما به روی خودم نیاوردم و همراه گیسو ساندویچامون رو خوردیم و بعد از اونم با همون سردرد مشغول ادامه ی کارم شدم... _ سارا من خیلی خسته شدم، برا امروز بسه دیگه با خستگی دستام رو از هم کشیدم و گفتم: _ منم خیلی خستم شدم اما یه ده دقیقه دیگه کار دارم _ باشه پس تا من جمع و جور میکنم، تو هم کارتو تموم کن _ خوبه گیسو مشغول جمع کردن وسایلش شد و منم به کارم ادامه دادم. ده دقیقه ام شد بیست دقیقه اما کارم رو به جایی که میخواستم رسوندم و بعد سیستم رو خاموش کردم و وسایلم رو جمع کردم و گفتم: _ بریم دوتایی از آتلیه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم اما قبل از اینکه گیسو ماشین رو به حرکت دربیاره، یه ماشین کنارمون ایستاد و راهمون رو بست. جفتمون با تعجب به ماشینی که دوتا پسر داخلش نشسته بودن نگاه کردیم که یکی از پسرا گفت: _ سلام خانما من که جوابی بهش ندادم اما گیسو گفت: _ سلام، بفرمایید؟ _ یه عرضی داشتم خدمتتون _ بفرمایید _ میتونم بپرسم چطوری میتونم مخ شما رو بزنم؟ اینو گفت و بعد دوتایی به حرف بیمزه ی خودشون غش غش خندیدن! با چندش نگاهم رو ازشون گرفتم و گیسو هم اخماش رو تو هم کشید و گفت: _ آقا ماشینتو بکش کنار برو خوشمزه بازیاتو یجا دیگه راه بنداز _ اگه نکشم کنار چی؟ _ میکشونم کنار!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی765 لبخند کمرنگی زد و آروم گفت: _ شرمنده که هستم، ببخشید منو _ باشه _ بخشیدی؟ میدونستم ک
پسره از ماشینش پیاده شد و اومد کنار در سمت گیسو ایستاد و خم شد و گفت: _ جون به این جذبه اما گیسو بدون اینکه جوابی بهش بده با عصبانیت در ماشین رو به شدت باز کرد که در به صورت پسره خورد! پسره معلوم بود خیلی دردش گرفته چون دستش رو روی صورتش گذاشت و داد بلندی کشید! با استرس از ماشین پیاده شدم و آروم رو به گیسو گفتم: _ چیکار کردی تو؟ گیسو کاملا حق بجانب نگاهم کرد و گفت: _ حقش بود، میخواست کرم نریزه! به سمت گیسو رفتم و کنارش ایستادم، اومدم دهن باز کنم حالِ پسره رو بپرسم اما قبل از اینکه حرفی بزنه، دستش رو از روی صورتش برداشت و با عصبانیت به طرف گیسو اومد و خواست گیسو رو بزنه که سریع پریدم تا جلوش بگیرم اما اون سریع تر از من عمل کرد و مشت محکمش صاف توی دماغم فرود اومد! آخرین صحنه ای که دیدم زخم روی صورت پسره بود و بعد چشمام سیاهی رفت و محکم روی زمین افتادم! بیهوش نشدم اما دور و برم رو فقط سیاه میدیدم! انگار که کور شده بودم برای چندثانیه دردم رو فراموش کردم و با استرس پاشدم نشستم و به دور و برم نگاه کردم، هنوز همه جا سیاه بود _ سارا خوبی؟ همزمان با شنیدن صدای سارا کم کم سیاهی مطلق از بین رفت و همه چیز تار شد و اون تاری هم بعد از چندثانیه از بین رفت و تصاویر برام واضح شد! وقتی تونستم ببینم، تازه درد دماغم رو احساس کردم و ناخودآگاه گفتم: _ آخ انگار که قبلش داغ بودم و نمیفهمیدم که چه بلایی سرم اومده! دستم رو روی دماغم گذاشتم و پایین آوردم که با دیدن خون زیادی که روی دستم و روی مانتوم ریخته بود، شوکه شدم! _ پدرتو درمیارم پسره ی عوضی، تو گوه خوردی دست رو دوست من بلند کردی! ازت شکایت میکنم کثافط
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی766 پسره از ماشینش پیاده شد و اومد کنار در سمت گیسو ایستاد و خم شد و گفت: _ جون به این جذ
صدای گیسو بود که داشت با عصبانیت با اون پسره عوضی حرف میزد! صورتم به شدت میسوخت و خون دماغمم بند نمیومد! سرم بدجور گیج میرفت و نمیدونستم باید چیکار کنم! _ اشکان بپر بالا که فرار کنیم، اوضاع خیطه صدای پسری که تو ماشین نشسته بود مصادف شد با آخِ بلندِ اون یکی! سرم رو بالا آوردم و با دیدن صحنه ی روبروم چشمام از حدقه بیرون زد! آرش پسری که به من مشت زده بود رو روی زمین انداخته بود و داشت محکم تو صورتش میکوبید و فریاد میکشید! _ حرومزاده بیچارت میکنم که دست روش بلند کردی...دادگاهیت میکنم...پدرتو درمیارم...تو گوه خوردی اونکارو کردی...تو غلط کردی...دستی که به اون زدی رو میشکونم! پسره بدجور داشت کتک میخورد و هیچکاری هم از دستش برنمیومد چون هیکلش دربرابر آرش، هیچ بود. دوستش که دید اوضاع خیلی خرابه از ماشین پیاده شد و به سختی آرش رو از روی اون پسره بلند کرد! پسره که تمام صورتش خونی شده بود، با درد گفت: _ تو چیکاره ای عوضی؟ من پدر تورو درمیارم که منو زدی _ من شوهرشم ابله! ازت به جرم مزاحمت شکایت میکنم دوستش با این حرف اشکان رنگش پرید و گفت: _ آقا...ما...ما معذرت میخواییم، بیخیال شو آرش با عصبانیت اونو محکم هول داد و با غیض گفت: _ برو گمشو اونور ببینم، چی میگی این وسط؟ پسری که از آرش کتک خورده بود و صورتش خونی بود به سختی از روی زمین پاشد و آروم آروم به طرف آرش رفت و گفت: _ تو حق نداشتی دست رو من بلند کنی آرش که تازه داشت کم کم آروم میشد، دوباره عصبی شد و سریع به طرفش رفت. یقه اش رو محکم توی دستاش گرفت و غرید: _ برو خدارو شکر کن نکشمت! برو خداتو هر روز و هرشب شکر کن که اون دستی که به صورتش زدی رو قطع نکردم عوضی که هنوزم انقدر عصبی ام که اگه یه کلمه دیگه زر بزنی اول تمام دندوناتو تو دهنت خورد میکنم و بعد میکشمت! پس تا اینکارو نکردم جونتو بردار و گورتو از اینجا گم کن و برو...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی767 صدای گیسو بود که داشت با عصبانیت با اون پسره عوضی حرف میزد! صورتم به شدت میسوخت و خون
پسره با تمسخر نگاهی بهش انداخت و پوزخندی زد و گفت: _ واقعا؟ _ واقعیشو نشونت بدم تا باور کنی؟ دوستش با استرس اومد کنارشون ایستاد و گفت: _ اشکان بیخیال شو بیا بریم اما پسره با عصبانیت ضربه ای به شونه ی دوستش زد و گفت: _ تو حرف نزن، اگه صورت خودتم اینطوری داغون شده بود همین حرفو میزدی؟ پسره دیگه چیزی نگفت و همونجا ایستاد، آرش هم یقه ی اون یارو رو محکم تر گرفت و گفت: _ خب واقعیشو نشونت بدم یا نه؟ با این حرفش استرس گرفتم! نمیخواستم دوباره با اونا گلاویز بشه و خدایی نکرده بلایی سرش بیاد جونی توی بدنم نبود اما تمام توانم رو جمع کردم و به زور گفتم: _ آرش! آرش به محض اینکه صدامو شنید سریع به طرفم برگشت و با دیدنم، ناخودآگاه دستاش شل شد و یقه ی اون طرف رو ول کرد! _ برو گمشو سگ ولگرد، برا امشب بسته! این حرف رو زد و به طرف من که روی زمین افتاده بودم اومد و جلوم نشست با نگرانی به صورتم نگاه کرد و گفت: _ چرا انقدر صورتت خون اومده؟ مگه چطوری زد بی ناموص؟ چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم _ الهی بمیرم! خیلی درد داری؟ پاشو...پاشو بریم د‌کتر گیسو اومد کنارمون نشست و با بغض به صورتم نگاه کرد و گفت: _ خاک تو سرم! تقصیر منه آرش برگشت با عصبانیت به گیسو نگاه کرد و گفت: _ برا چی با دوتا لات دهن به دهن میشی؟ _ آخه داشت اذیتمون میکرد _ تو نباید باهاشون حرف میزدی اشکای گیسو یکی یکی پایین ریختن و همینطور که با ناراحتی و شرمندگی به من نگاه میکرد، گفت: _ نمیدونستم اینطوری میشه که!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی768 پسره با تمسخر نگاهی بهش انداخت و پوزخندی زد و گفت: _ واقعا؟ _ واقعیشو نشونت بدم تا با
سرم رو بالا آوردم و به آرش نگاه کردم چشماش پر بود از نگرانی... از ناراحتی...از بغض! چرا؟ چرا آرش بعد از یکسال دوری و جدایی الان باید دوباره وارد زندگیم بشه و نگرانم بشه؟ با اینکه حالم بد بود و درد شدیدی داشتم اما باز هم نگرانیش قند توی دلم آب کرد! اینکه بعد از اون همه بی محلی و بی توجهی الان بهم توجه کنه، خیلی لذت بخشه ولی...ولی من این حس لذت بخش رو نمیخوام چون میترسم من از الان تا آخر عمرم ترس از دست دادن آرش رو دارم من دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم چون هرلحظه استرس رفتنش رو دارم چون من هیچوقت اون چشمای سرد و بی احساس رو فراموش نمیکنم و نخواهم کرد... _ سرتو یکم بالا بگیر بببنم دستمالی که دور دستش بسته بود رو باز کرد و روی دماغم گذاشتم، از فشار دستش درد بدی توی دماغ و صورتم پیچید _ آخ _ الهی بمیرم، ببخشید فشار دادم؟ _ درد دارم _ نکنه دماغت شکسته! پاشو پاشو باید بریم دکتر اومدم حرفی بزنم که یه لحظه چشمم به پشت سر آرش افتاد! اون پسره نرفته بود و داشت به طرف ما میومد توی تاریکی برق یه چیزی رو توی دستش احساس کردم و وقتی دقت کردم متوجه شدم که یه چاقو تو دستشه! ترس تمام وجودم رو گرفت و دهن باز کردم تا به آرش بگم که همون لحظه بهمون رسید و چاقو رو محکم توی پهلوی آرش فرو کرد! انقدر سریع اینکار رو کرد که فرصت عکس العمل بهمون نداد، بعدشم با دوستش سریع سوار ماشین شدن و به سرعت از اونجا دور شدن...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی769 سرم رو بالا آوردم و به آرش نگاه کردم چشماش پر بود از نگرانی... از ناراحتی...از بغض! چر
آرش با درد دستش رو روی پهلوش گذاشت و روی زمین افتاد! درد خودم رو فراموش کردم و با استرس به طرفش خم شدم؛ نگاهی به زخمش که کلی خون ازش اومده بود انداختم و بلند زدم زیر گریه! شاید دیگه آرش رو نخوام... شاید دیگه نخوام که باهاش باشم اما حاضر نیستم خار به پاش بره اما حاضر نیستم ذره ای درد بکشه چه برسه به اینکه جلوی چشمای خودم درد داشته باشه! _ داره...داره خون میاد گیسو با عجله به آمبولانس زنگ زد و بعدشم شال روی سرش رو برداشت و روی پهلوی آرش گذاشت و کمکش کرد که روی زمین دراز بکشه _ تکون نخور آقاآرش، همینطور بخواب تا آمبولانس برسه آرش که تمام صورتش عرق کرده بود، لبخند زورکی زد و آروم گفت: _ خوبم بالاسرش نشستم و همینطور که بلند بلند گریه میکردم، گفتم: _ درد داری؟ حالا من چیکار کنم؟ چرا زودتر ندیدمش؟ کاش چشمای کورم رو باز کرده بودم و میدیدم که داره میاد آرش با اینکه حال خودش بدجور بد بود، باز هم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: _ گریه نکن، دماغت رو بگیر که خون نیاد _ تو...تو پهلوت داره خونریزی میکنه، داری خون از دست میدی، من چیکار کنم؟ _ هیچکاری نکن فقط گریه نکن طاقت ندارم با هق هق دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم: _ همش تقصیر من بود...همش بخاطر من شد گیسو شالش روبرداشت و نگاهی به زخم انداخت و گفت: _ هنوز خون میاد اما خداروشکر زخمش عمیق نیست، سطحیه _ یعنی چیزیش نمیشه؟ _ نه قربونت برم انشاالله چیزیش نمیشه دوباره شالش رو روی زخم گذاشت و همینطور که به ته خیابون نگاه میکرد، با استرس گفت: _ پس این آمبولانس لعنتی کجا موند؟ از روی زمین پاشدم و رفتم وسط خیابون تا ببینم آمبولانس کجاست از ته خیابون نور قرمز و آبی دیدم، خودش بود! _ آمبولانس داره میاد با خوشحالی به طرفشون برگشتم تا بگم آمبولانس اومده که با صحنه ی روبروم سرجام خشکم زد!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی770 آرش با درد دستش رو روی پهلوش گذاشت و روی زمین افتاد! درد خودم رو فراموش کردم و با استر
آرش چشماش بسته بود و گیسو هم با ترس داشت تکونش میداد و اسمش رو صدا میزد! با بُهت رفتم کنارشون ایستادم و به آرشی که بی جون و بیهوش بود نگاه کردم! اشکایی که خشک شده بودن دوباره روی صورتم جاری شدن و ترس تک تک سلولهای تنم رو در برگرفت! نکنه...نکنه اتفاقی براش بیفته؟ نکنه... حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم! خدایا من بمیرم اما اون چیزیش نشه... خدایا خدای بزرگ هربلایی که دلت میخواد سر من بیار اما اون اتفاقی براش نیفته... خدایا التماست میکنم، خدایا کمکم کن، من...من بدون اون میمیرم... من نمیتونم زنده بمونم! _ خانم برو کنار یه آقایی من رو کنار زد و با یه جعبه تو دستش کنار آرش نشست، همکارش هم اومد و دوتایی مشغول انجام یه سری کارای پزشکی شدن. مات و مبهوت بالاسرشون ایستاده بودم و فقط به سینه ی آرش نگاه میکردم تا مطمئن بشم هنوز بالا پایین میره اما لایه ی اشکی که جلوی چشمام رو گرفته بود، اجازه نمیداد که بتونم واضح ببینم! چیزی نگذشت که اونا آرش رو روی یه تخت گذاشتن و از روی زمین بلندش کردن؛ با اینکار تازه به خودم اومدم از بُهت دراومدم و با ترس به طرفشون رفتم و گفتم: _ کجا میبریدش؟ اون آقا انگار که تازه من رو دیده بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ شما خوبید خانم؟ فکر کنم شما هم باید باهامون بیایی _ گفتم کجا میبریدش؟ _ بیمارستان همینطور که گریه میکردم، با هق هق گفتم: _ حالش خوبه؟ خوب میشه؟ راستشو بگید بهم _ نترسید فقط یه زخم سطحیه و اصلا عمیق نیست آرش رو داخل آمبولانس گذاشتن، منم سریع رفتم بالا و بغلش نشستم؛ گیسو که بیرون آمبولانس ایستاده بود اسم بیمارستانی که قرار بود بریم رو پرسید و بعد هم گفت که پشت سرمون دنبالمون میاد...
با بغض دست آرش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ اگه زخمش سطحیه پس چرا بیهوش شده؟ _ چون خون زیادی از دست داده _ خطرناکه؟ چیزیش میشه؟ _ نه خانم نترس، شوهرته؟ ناراحت نگاهی بهش انداختم و چیزی نگفتم شوهر؟ آره یه روزی قرار بود شوهرم باشه اما الان برام از هر غریبه ای غریبه تره! واقعا برات غریبه اس؟ اگه غریبه اس پس چرا اینطوری دستاشو چسبیدی؟ چرا داری براش اشک میریزی؟ چرا انقدر نگرانشی؟ چرا از خدا میخوای جون تو رو بگیره و به اون بده؟! توجهی به صداهای سرم نکردم و دست آرش رو آروم رها کردم نکن سارا... کاری نکن که بعداً بیشتر دلتنگش بشی! _ نه شوهرم نیست نگاهی به هم انداختن و چیزی نگفتن، منم سرم رو پایین انداختم و بیصدا اشک ریختم... چندلحظه ای که گذشت یکیشون با چندتا وسیله توی دستش اومد کنارم نشست و گفت: _ سرت رو بالا بگیر ببینم وضعیتت چطوره _ من خوبم _ ولی من اینطور فکر نمیکنم سرم رو بالا گرفتم و اونم با آبِ سرم مشغول تمیز کردن صورتم شد. وقتی دستش به دماغم میخورد خیلی دردم میگرفت اما چیزی نگفتم و تحمل کردم تا کارش تموم بشه _ با کسی درگیر شدید؟ _ دونفر بهمون حمله کردن _ فرار کردن؟ _ آره _ پلاک ماشینی چیزی ازشون برنداشتید؟ _ نه اصلا حواسم به این چیزا نبود کارش که تموم شد نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت: _ فکر نمیکنم دماغت شکسته باشه ولی ضربه ی بدی خورده _ خیلی محکم زد _ با چی زد؟ _ با مشت با تاسف سرش رو تکون داد و گفت: _ حتما به پلیس شکایت کنید، اگه چهره هاشون رو بخاطر داشته باشی شاید بشه پیداشون کرد
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی772 با بغض دست آرش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ اگه زخمش سطحیه پس چرا بیهوش شده؟ _ چون خون
جوابی بهش ندادم و به آرش خیره شدم؛ چشمای بسته اش منو میترسوند! کاش بیدار بود و خیالم رو راحت میکرد... کاش بیدار بود و خودش بهم میگفت که حالش خوبه و قرار نیست اتفاق بدی براش بیفته... با باز شدن درهای آمبولانس از فکر بیرون اومدم و سریع بلند شدم؛ اونا آرش رو روی یه تخت چرخ دار گذاشتن و سریع رفتن داخل و منم پشت سرشون رفتم. آرش رو بردن داخل یه اتاق و وقتی من خواستم پشت سرشون برم داخل، یکی از پرستارها جلوم رو گرفت و گفت: _ شما نیا داخل عزیزم، برو تو اتاق روبرویی تا بیام بهت رسیدگی کنم با نگرانی از بین در نیمه باز نگاهی به داخل انداختم و گفتم: _ من خوبم _ برو داخل اون اتاق تا من بیام بی توجه به حرفش، گفتم: _ آرش خوب میشه؟ _ آرش کیه؟ _ همونی که بردنش داخل _ خوب میشه عزیزم، نگران نباش و برو تو اون اتاق حرفش که تموم شد در اتاق رو بست و به طرف انتهای سالن رفت؛ منم همونجا ایستادم و به دیوار تکیه دادم. _ سارا؟ صدای گیسو رو که شنیدم تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به طرفش رفتم؛ محکم بغلش کردم و با بغض گفتم: _ گیسو اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟ گیسو منو از خودش جدا کرد و با لبخندی که کاملا مشخص بود الکی و زوریه، گفت: _ من مطمئنم چیزیش نمیشه، تو نگران نباش اون خوب میشه، خیلی زود هم خوب میشه _ قول میدی که خوب بشه؟ _ قول _ وای گیسو اون بخاطر من چاقو خورد، اگه چیزیش بشه...اگه اتفاقی براش بیفته من میمیرم، بخدا که میمیرم اخماش رو تو هم کشید و گفت: _ خفه شو زبونتو گاز بگیر، گفتم چیزیش نمیشه _ خدا کنه همینطور که تو میگی باشه _ دقیقا همینطوریه که من میگم