✅ میدونستین اگر بخاطر واکسن کرونا دچار مشکل اختلالات آقایان شدید میتونه منجر به سرطان پروستات بشه؟؟‼️
و همچنین👇🏻
✅مشکلات آقایان باعث 85٪ طلاق ها در کشورمون میشه‼️
✅آقایون برای بهبودی کامل مشکلات خود حتما لینک پایین را مشاهده نمایید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1082917776C10e66fb259
با پر کردن فرم ویزیت زیر میتوانید درعرض ۲۴ ساعت مشکل خود را مطرح نمایید👇🏻
https://formafzar.com/form/drlde
✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#181
دلم میخواست برم توصورتشون داد بزنم وبگم اون هفت خطی که ازش حرف میزنید
دخترخودتونه و برعکس چیزی که به خیال خودتون فکر کردید،
من پاک ترین و بی ریاترین دخترتوی این خونه بودم!
دلم میخواست بهشون بگم که چقدر از روزهایی که خداروواسه داشتنشون شکر میکردم پشیمونم
و بگم چقدر خوشحالم که اونها
پدر ومادر من نیستن..
اما چیزی نگفتم و دندون روی جیگرم گذاشتم..
ازاولشم قرارنبود برای همیشه توی اون خونه بمونم و بالاخره دیریا زود میرفتم..
دلم میخواست وقتی میرم یه روز خوب باشه و برای قدم برداشتن
به دنیای قشنگی که آرزوشو داشتم از پیششون میرفتم اما...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#182
اما انگار توی طالع من فرار کردن، فراری بودن و دربه دری نوشته شده
و من حریف این طالع نحس نبودم!
ساک لباس هام سه روز بود که جمع و آماده ی رفتنم بود..
منتظرشدم عمه اینا خوابشون عمیق بشه و بازهم پابه دنیای بیرون و سرنوشت نامعلوم بذارم..
آروم آروم لباس هامو پوشیدم و اومدم واسشون نامه بنویسم که پشیمون شدم..
اونقدر ازشون دلخور بودم که ترجیح دادم به همون اندازه از بی خبری که قرار بود
من رو تحویل اون قوم الظالمین بدن، به همون اندازه هم بی خبر گورمو گم کنم..
به خودم قول دادم وقسم خوردم
که دیگه هیچوقت هیچ ردنشونی از بهار
توی خانواده ی عبدالهی به جا نذارم و تاروزی که زنده ام، نذارم حتی سایه ام رو پیداکنن!
موقع رفتن اومدم گردبندطلایی که عمه بهم هدیه داد بود رو جا بذارم اما دستم روی گردنم ثابت موند!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#183
از عمه دلخوربودم اما اون تنها کسی بود که مثل مادرم دوستش داشتم..
دلم نیومد یادگاریشو از گردنم دربیارم.. دستمو محکم روی دهنم گذاشتم
تا صدای هق هق ام رو خفه کنم
وکسی رو متوجه خودم نکنم!
مثل روح بودن و بیصدا راه رفتن رو ازبچگی بلدبودم و یه جورایی
ملکه ی ذهنم شده بود وحتی بعضی وقت ها توی خیابون فراموش میکردم
که کجاهستم وبی اراده آهسته و پاورچین راه میرفتم!
بیصدا ساکم رو برداشتم و بیصداتر ازخونه بیرون زدم!
بازهم فرار..
بازهم نصف شب و تاریکی و ترس و وحشت!
اما این دفعه با دفعه قبل فرق داشت!
این دفعه توشهری آواره میشدم که اگر ازکوچه دور میشدم حتی بلد نبودم
به همون کوچه برگردم!
این دفعه توی شهری بودم که هزاربرابر از شهرخودم بزرگتر بود و خیابون هاش همه شبیه هم بودن..
ایندفعه از تنهایی وسکوت نمیترسیدم و برعکس، بزرگی و شلوغی شهر وحشت به جانم انداخته بود!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#184
اما یه خوبی هم داشت.. اونم این بودکه خیالم راحت بود
دست هیچکس بهم نمیرسه توی اون شلوغی نمیتونستن پیدام کنن!
یک ساعت راهم رو دویدم تا حسابی خودمو ازخونه و محله دور کنم وفکرکنم
موفق هم شدم چون وارد محله ای شدم که حتی ساخت خونه هاشونم با محله ی عمه اینا فرق داشت!
یه کم نفس تازه کردم و دوباره به مسیرم ادامه دادم تاخودم رو به پارک ویامسجدی برسونم
یه کم استراحت کنم ومنتظر روشن شدن هوا بشم! ساعت چهار ونیم صبح بود
هرچه راه میرفتم انگار کوچه ای که داخلش بودم قرارنبود تموم بشه
وقرار نبود به خیابون اصلی برسم!
ترس زیادی باعث شده بود وسط تابستون لرزم بگیره..
گلوم خشک شده بود و ازشدت تشنگی صرفه های خشک میزدم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#185
هرچقدر اطرافم رونگاه میکردم هیچ چیز جز آپارتمان وظلمات شب دیده نمیشد!
ناچارا دوباره به راهم ادامه دادم و آرزو کردم توی اون اطراف مسجدی پیداکنم وبه داخلش پناه ببرم!
نیم ساعت دیگه هم گذشت اما انگارتوی اون محله اصلا مسجدی وجود نداشت!
همینطور نا امید و ناتوان به راهم ادامه دادم تا اینکه چشمم به ساختمون نیمه تمامی افتاد
که نور چراغ شهرداری کوچه، اونجارو روشن کرده بود!
باخودم گفتم حالا که مسجد نیست و اونجا هم نور هست،
میرم روشن ترین قسمتش یه گوشه میشینم تاهوا روشن بشه!
طبق عادتم آهسته به طرف ساختمون رفتم که حس کردم چندنفر داخل ساختمون هستن وصدای پچ پچ میاد!
یه کم که نزدیک تر شدم سایه ی چندتا مرد رو دیدم.. ازشدت ترس نفسم سنگین شد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#186
ترسیده قدم های رفته رو عقب گرد کردم
و از شانسم پام با قوطی فلزی
که روی زمین افتاده بود برخورد کرد وقوطی لعنتی صدا ایجاد کرد!
باچشم های گرد شده به قوطی نگاه کردم و صدای سایه ای که داشت به طرفم میومد روح رو ازتنم جدا کرد!
_کی اونجاست؟
اومدم پابه فرار بذارم که همزمان دستی
جلوی دهنم قرار گرفت و به عقب کشیده شدم!
اونقدر کارش یک دفعه ای بود
که جیغ زدن رو فراموش کردم!
اونقدر ترسیده بودم که نفسم قطع شده بود
وحس میکردم قلبمم از کار افتاده...
توی قلبم فقط امام حسین روصدا زدم
و باوحشت به مردی که به دیوار چسبونده بودم و دستش جلوی دهنم بود نگاه کردم!
اما اون نگاهش به من نبود و انگار داشت اطرافش رو میپایید!
به سختی دست هامو تکون دادم و سعی کردم دستش رو از جلوی بردارم که
نگاهشو از نقطه ای که می پایید گرفت وبا غضب به من نگاه کرد
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#187
باحرص ومیون فک قفل شده وصدای پچ پچ گفت:
_توکی هستی؟
این وقت صبح از کدوم گوری پیداشدی آخه لعنتی؟! سرمو تندتند تکون دادم
و دوباره تلاش کردم دستش رو از دهنم جدا که محکم تر گرفت و باهمون لحن وپچ پچ گفت:
_هیس! صدات دربیاد همینجا سرت رو میذارم روی تنت شیرفهم شد؟
ترسیده سرم رو تند تند به نشونه ی تایید تکون دادم و قطره اشکم روی دستش چکید!
بی توجه به من دوباره سرش رو به دیوار چسبوند و یواشکی از گوشه ی دیوار
به جایی که زیرنظر داشت نگاه کرد!
صدای قلبم رو باگوش های خودم میشنیدم
و مطمئن بودم که اون مردهم داره میشنوه!
چندثانیه بعد دوباره صورتش رو سمت
من چرخوند و آهسته گفت:
_دستم رو برمیدارم
اما اگه حتی بخوای بلند نفس بکشی هم همینجا میکشمت اوکی؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#188
بازم سرمو به نشونه ی موافقت تندتند تکون دادم که آهسته و کم کم دستش رو برداشت
و وقتی مطمئن شد قصد ندارم دادوهوار راه بندازم نفس آسوده ای کشید!
توی یه جای خیلی باریک بودیم و اونقدربه هم چسبیده بودیم که نفس تنگی گرفته بودم
وازشدت ترس چشم هامم سیاهی میرفت!
باگریه والتماس مثل خودش آهسته وبا پچ پچ گفتم؛
_توروخدا بامن کاری نداشته باش!
درحالی که از گوشه ی دیوار مشغول دیدزدن بود
سرش رو پایین آورد وکنارگوشم آهسته گفت:
_ببین چیکارکردی بخاطر تو
واون صدای لعنتی همه رو به شک انداختی و دارن تموم سوراخ سمبه هارو میگردن!
اما من نمیتونستم چیزی رو ببینم چون توی اون جای تنگ وتاریک
سینه به سینه ی مرد قرار گرفته بودم و زاویه دیدم فقط سینه ی پهن و ورزیده اش بود
و نگاه مرد هم به جایی بود که پشت سرمن بود ونمیدونستم ازچی داره حرف میزنه!
_آقا.. توروخدا اجازه بدید من برم، التماستون میکنم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه دربه در تو مغازه دنبال این #باندفرا میگردی ! نگرد ! فقط اینجا داره😍👇
دمش گرم از همه جا ارزونترمیده؟!😳👌
ینی هربار تو یه جشنی ،مهمونی ، چیزی... با این #باندفر رفتم،پشیمون شدم! بسکه دخترا آویزونم شدن و پرسیدن از کجا خریدیش؟!🤨 بابا ازینجا😍😅👇
https://eitaa.com/joinchat/4162256906Cf6468159e5
با ارسالِ فوری چون مخاطبامون خانومن😉
یه خواهرشوهر دارم ۳ تا دختر پشتِ هم آورده 😍 ینی بشر انقدر ذوق داره رو دختراش هربار که میبینیشون موهاشون مرتب و گیره زدس😍👌اومد خونمون دید موهای دخترم ژولیده پولیدس! 😩 لینک اینجارو داد😍چقدرم ارزونه😳 بیا🏃♀👇
https://eitaa.com/joinchat/4162256906Cf6468159e5
مرگ چه میتواند باشد؟
جز نداشتنِ دستانِ تو...🤎
࿐ @alegenab_eshgh 𖤐⃟💘࿐