eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.4هزار دنبال‌کننده
258 عکس
85 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 توی حالت و صحنه ای قرار گرفته بودیم که انگار واقعا اون بازپرس بود ومن مجرمی درحال اعتراف! خم شد از روی میز پارچ رو برداشت لیوان رو پر آب کرد و جلوم گذاشت وگفت: _خیلی خب.. گوشم باشماست... گلوم خشک بود و واقعا به آب نیاز داشتم اما نمیدونم چرا اونقدر ازش میترسیدم که جرات نداشتم لیوان رو بردارم.. یه کم نگاهم کرد و دید بازهم ساکت وبی حرکت هستم کلافه شد.. پوووف کلافه ای کشید وچنگی به موهاش زد وگفت: _منو مسخره کردی؟ ببین من وقت اضافه ندارم واسه سکوت سرکارخانوم هدر بدما.. همینجوریش گند زدی به تموم زحماتم.. حرف میزنی یا زنگ بزنم؟ _شما.. خب.. شما که ‌سوالی نپرسیدید چی رو جواب بدم؟ نگاهی به کوله پشیم که اسیر چنگ هام شده بود انداخت و موشکافه پرسید: _چیزی توی کوله ات داری؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 باتعجب به کوله نگاه کردم و بادیدن انگشت هام که ازشدت محکم گرفتنش، خونش جمع شده بود وسفید شده بود، متوجه منظورش شدم! _نه بخدا.. چیزی ندارم.. _یه جوری محکم گرفتیش که انگار طلا یا چیز گرانبهاتری داخلش داری! غمزده کولی رو روی میز گذاشتم و تلخ گفتم: _ چیزی جز چندتا تیکه لباس نیست.. میتونید بازش کنید وداخلش رو بررسی کنید.. _پس درست حدس زدم..! یه کم نگاهم کرد وبا مکث طولانی ادامه داد: _خیلی خب.. اول خودتو معرفی کن وبگو ازکجا میای و توی اون محله چیکار میکردی؟! _آخه من باید به کی قسم بخورم که من اصلا اون محله رو نمیشناسم و... میون حرفم پرید و با غضب گفت: _از سوال های اول جواب بده ! نپر به سوال آخر.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 سرم روپایین انداختم وگفتم؛ _اسمم بهارِ .. بهار عبدالهی.. ازکرمانشاه اومدم و اینجا خونه ی عمه ام هست.. از آدرس خونه ی عمه ام فقط همینو میدونم که نزدیک به راه آهنه. دیشب هم داشتم از اونجا میومدم نمیدونم کجابودم فقط میدونم خیلی راه رفته بودم و ازخونه خیلی دور شده بودم وپاهام از خستگی به ذق ذق افتاده بود، خبرمرگم اومدم یه کم استراحت کنم که سراز اون ساختمون و بعدشم اینجا درآوردم! _اون وقت شب چرا از خونه ی به قول خودت عمه ات خارج شده بودی؟ مامان و بابات کجا هستن؟ تنهایی تهران اومدی؟ _ندارم.. بچه بودم پدر ومادرم رو ازدست دادم.. با خانواده ی عمه ام بحثم شد و نصف شب خونه رو ترک کردم که برگردم شهرخودم اما گم شدم! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 بامسخرگی یه جوری که مطمئن بود دارم دروغ میگم گفت: _پس پدر ومادر نداری؟ درسته؟ سرمو بلند کردم و توی چشم هاش نگاه کردم و باتلخی گفتم: _کسی هم توی دنیا هست که به دروغ پدرومادرش رو بکشه که من دومیش باشم؟ یه تای ابرو‌شو بالا انداخت و با اعتماد به نفس گفت؛ _بهتره بگم من اولیش روهم ندیدم چه برسه به توکه دومیش با‌شی! البته از نوع حقیقتش که واقعا راستش رو گفته باشن.. همه ی دخترهای فراری بلا استثنا همین حرف رو میزنن.. معمولا از نداشتن پدر ومادر شروع میشه تا نداشتن هیچ کس وکاری! _من فرارنکردم آقای محترم.. وبا این حساب فکرنمیکنم دیگه سوال جوابی باقی بمونه .. متاسفانه دروغ اون ها حقیقت زندگی منه @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 نفس عمیقی کشیدم و با حسرت ادامه دادم: _اما من مطمئنم اگه پدرومادرم زنده بودن، حتی اگه بدترین پدرومادر دنیا بودن و شب و روز کتکم میزدن هم هرگز حاضرنبودم حتی توی بدترین شرایط ممکن به دروغ اون هارو مرده جا بزنم! اگه دیگه سوالی نمونده من رفع زحمت کنم، بعداز این حرف های من ازدیدگاه شما دروغ به نظر میرسه و ازدیدگاه من یک شکنجه ی روحی بزرگ! _چندسالته؟ خیلی بزرگ تر سنت حرف میزنی.. البته شاید من دارم سنت رو اشتباه حدس میزنم و اینطور به نظر برسه! باخجالت سرم روپایین انداختم وگفتم: _تنها چیزی که راجع به من درست حدس زدید سنم بود.. هفده سالمه! _خوبه! این یکی رو حداقل تایید میکنی! گفتی از کرمانشاه میای؟ درسته؟ _بله.. _اونجا باکی زندگی میکنی؟ چرا تنها اومدی؟ این قسمت از زندگیم رو نباید میگفتم و مجبوربودم دروغ بگم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چون اگه راستش رو میگفتم فرار کردنم ثابت میشد و اتفاقات بعدش هم بهتره تصورنکنم.. یه کم مکث کردم تا بتونم داستانی رو سرهم کنم اما انگار خیلی باهوش تر از این حرف ها بود ودستم رو خوند.. _میخوای کاغذ وقلم بیارم یه زندگی دراماتیک روباهم بنویسم و توبه عنوان زندگیت تعریفش کنی؟ _ببخشید؟ متوجه نشدم... _امامن برعکسش رو فکرمیکنم.. دخترباهو‌شی هستی..! _من که گفتم ادامه دادن این موضوع فایده و پایان خوبی نداره.. شما که قرار نیست حرف من رو باور کنید چرا سوال جوابم میکنید و من رو اینجا نگهداشتید؟ _کاری به باورمن نداشته باش.. واسه افکارخودم، خودم تصمیم میگیرم.. ‌شما ادامه بده! _الان بگم هیچکس رو ندارم شما باور میکنید؟ _نه! چون گیاه خود رو نبودی که پای دیوار رشد کرده وبزرگ شده باشی! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 خدایا چی بگم حالا.. این مرد چی میخواد ازجون من؟!!! ناخنمو بافشار توی گوشت دستم فرو کردم تا حرصی که تا نوک زبونم اومده بود واسه بی ادبی کردن روکنترل کنم.. _بله گیاه خود رو نبودم و نیستم.. یه کم قبل گفتم واسه دیدن عمه ام به تهران اومدم و اون عمه هم قطعا پدرومادر وخانواده ای داره.. تا هشت سالگی با پدربزرگ ومادر بزرگم زندگی میکردم هشت سالم بود پدر بزرگم فوت شد و بعداز اون تنها سرپرستم مادر بزرگم بود که حدود ۱۰ماه پیش عمرشون رو دادن به شما و من تنها‌شدم.. درحال حاضر بجز عمه و شوهر عمه و دوتا دختر عمه کسی رو ندارم.. من نمیدونم شما کی هستید و واسه چی دارم به شما جواب پس میدم اما چون اینجا به اجبارشما اسیر ‌شدم، واسه آزاد شدنم هرچه خوا‌ستید گفتم وتموم زندگیم همین بود.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 هرچی بود ونبود رو بهتون گفتم و قسم میخورم همه ی حرف هام حقیقت بود.. حالا دیگه میتونم برم؟ چند دقیقه توی سکوت، بانگاهی نافذ که به استخون میرسید نگاهم کرد انگار توی صورتم دنبال حقیقت میگشت.. چند دقیقه گذشت که گوشیش رو روی میز گذاشت به طرفم هول داد و گفت: _میتونی بری.. زنگ بزن عمه ات بیاد دنبالت.. نمیتونم بذارم دختر تنها تو شهر غریب ول بشه! دیگه داشت روی سگم رو بالا میاورد و زیاده روی میکرد! عصبی شدم.. باحرص دندون قروچه ای کردم وگفتم؛ _عذرمیخوام ‌شما چیکاره ی من هستید که نمیتونید بذارید تنها جایی برم؟ به ‌شما چه ربطی داره؟ از جاش بلندشد و شونه ای بالا انداخت وگفت: _ربط که نداره اما مسئولیت داره.. تنها توی دو حالت میتونی بری که یا عمه ات بیاد دنبالت یا کلانتری.. واسه من هم هیچ فرقی نداره.. نتیجه اش مهمه که در دو حالت سالم تحویلت داده باشم! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _من این کار رو نمیکنم.. شماهم همینطور.. همین الان هم از اینجا میرم.. ازجام بلند ‌شدم وبه کوله ام چنگ زدم که با بیخیالی درحالی که به طرف مخالف من میرفت گفت: _خوبه!! پس تا کلید در رو پیدا میکنی من هم میرم توی اتاقم یه کم استراحت میکنم! به اینجای حرفش که رسید به طرفم چرخید وگفت: _ساعت نه هستش و فقط تا یازده وقت داری کلیدرو پیدا کنی من ساعت 11 ونیم باید برم به کارم برسم و مطمئنا توروهم اینجا نمیذارم وباید بری.. تا ساعت یازده اگه کلید رو پیدا کردی ورفتی که خدانگهدار.. اما اگه هنوز اینجا بودی، یعنی نه کلید پیداشده ونه به عمه ات زنگ زدی.. اونوقت من بدون معطلی به کلانتری که دوتا کوچه پایین تره خبر میدم و تمام! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
پارت۱ من عامرم! حاجی بازاری معروفی که به ثروت و حجره‌های طلافروشیم تو بازارچه های تهران مشهور بودم. زندگیم خوب بود تا اینکه دوستِ قدیمیم رضا که ۱۰سال از من بزرگتر بود با زنش به مسافرت رفت و دختر ۱۸ساله‌ی کنکوریش رو پیشم امانت گذاشت! من که نمی‌تونستم خیانت در امانت کنم و از طرفی بودن زیر یه سقف با یه دختر نامحرم برای منی که حاجی بودم شایعه درست میکرد؛ شرط گذاشتم محرمم بشه!.. عقدموقتی دور از چشم رضا با دخترش خوندم که فقط بین من و حلما ( دختر رضا) مثل یه راز بود؛ شب اولی که حلما خونه‌ام خوابیده بود عادت شد. حالش به قدری بد شده بود و مثل مار به خودش میپیچید که ترسیدم چیزیش بشه و مجبور شدم دکتر ببرمش. وقتی نوبت دکترمون رسید با دیدنِ دکتر که فامیلِ نزدیک اوس‌رضا بود گند زدم و گفتم زنم...!! ادامه سرگذشت حلما و عامر ( ملکه‌حاجی )👇📵 https://eitaa.com/joinchat/1767834269Ca78f7f439e دکتر فضول تو کل فامیل خبرچینی کرد و عامر و حلمایی که مجبور میشن عقد دائم کنن!💍
👈ذکر برای بستن زبان بدگویان و چشم زخم http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 👈ذکر برای محبت بین زن و شوهر و عزیز شدن نزد خانواده همسر http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 👈ذکر برای برگشتن کسی که دوستش داری http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 👈ذکر برای از بین رفتن طلسم و سحر http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 👈ذکر رونق گرفتن کسب و کار و روزی فراوان http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
برای حاجات صعب العلاجی که امیدی به براورده شدن ان نیست به طریق زیربه حضرت ام البنین توسل کنید http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 🌺‌دریافت انواع دعا 👆‌👆‌👆‌